من تازه فهمیدم توی دفترچهیِ کارورزیم، یه جایی باید مهر و امضا میشده توسطِ سرپرستِ استدیو و من نمیدونستم و نپرسیدم، و الان اونجا خالیه. و من تقریبا یک ماهه دیگه نمیرم اونجایی که میرفتم کارورزی، و من نمیخوام پام رو اونجا بذارم. وای خدایا اگر همین امشب از فشارِ روانی این موضوع بمیرم حق دارم. چطو ممکنه اینقدر احمق باشم؟
میخوام شروع کنم و یه داستانِ کوتاه بنویسم، چقدر هیجان انگیزه که برا اولین بار بخوای داستانی رو شروع کنی که انتهاش رو میدونی و دوسش داری:)
یاسهاسبزخواهندشد ؛
سیده زینب!
اصلا این فیلم که هیچ، شعر که هیچ، مداحی که هیچ، از بین همهیِ جزئیاتِ قابلِ صحبت این کلیپ، اون عکسِ آقا رویِ دیوارِ پشت سرِ مداح، دل بُرد. خدا حفظت کنه حاج مهدی رسولی. تو و مداحایِ شبیه به تو رو.
وقتی از یه فیلم و مخصوصا یه شخصیت در فیلم زیادی خوشم میاد، خیلی راجع بهش حرف میزنم، تقریبا هر سی ثانیه دوتا جمله میگم. خاک بر سرم. کاش تموم شم.