برگشت از کربلا به نجف اینطوریه که قلبت داره میاد تو دهنت و بغض، داره قدرت نفس کشیدنتو میگیره؛ وقتی اسکلتِ موکبایِ بدون چادر یا صندلی هایی که هنوز کنار خیابونن، یا مردمی که دارن موکبا رو جمع میکنن میبینی.
هدایت شده از توییتر انقلابی
وقتیکه بین دو نماز ایستادی و با آرامش تمام از «حفظ نورانیت دل» سخت گفتی، به داشتن پدری مثل تو با همه وجودم بالیدم
کوری چشم دشمنان و فتنهگران
🗣 Shamaghdari حسین شمقدری
@twtenghelabi
تو کربلا رفتیم یه مبیت، مبیتِ یه آدم جالب. به معنی واقعی کلمه، آدم دنیا دیده ای بود. و همه چیز رو از زاویهیِ وسیع تری میدید. تاحر بود و کلی کشور رو دیده بود. میگفت: همون قدری که تویِ ایران مردم رو از حکومت و دین زده میکنن، همونقدری که مردم ایران رو دارن از عراقی ها و اعراب متنفر میکنن به همون میزان داره تو عراق هم اتفاق میفته. به نسل جدید عراقی هم میگن مصبب بدبختیاتون ایران و حکومتشه و تو دلشون از ایرانی ها تنفر میکارن.
بابا میگه این جور ادم ها هم مثلِ براندازایِ ایرانی کمن، فقط زیاد دیده میشن، با این حال من از اون شب خیلی غصه میخورم. خودِ اون ادم به شدت فهمیده بود و تحلیلاش از خیلی از انقلابی ها دقیق تر و منطقی تر بود، چیزایِ جالبی راجع به اقا و حاج قاسم گفت ولی چیزایی که گفت ناامیدم کرد. غصه دارم کرد. با خودم گفتم مگه مثلِ این چندتان؟ غصه.
هنوز تویِ عراقم ولی انگار داره کلِ این چهل روز گذشته از جلویِ چشمام میگذره. بغضم رسیده به حلقم و زورم نمیرسه هلش بدم پایین.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
هنوز تویِ عراقم ولی انگار داره کلِ این چهل روز گذشته از جلویِ چشمام میگذره. بغضم رسیده به حلقم و زور
از همون جمعهیِ اولِ محرم که جمع شدیم و همه میگفتن گذرنامه دارید؟ برنامتون چیه؟ روز حرکت کیه؟ و کلی حرف و شوخی و خنده، همه داره از جلوی چشام میگذره.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
از همون جمعهیِ اولِ محرم که جمع شدیم و همه میگفتن گذرنامه دارید؟ برنامتون چیه؟ روز حرکت کیه؟ و کلی
بابام گفت من نمیام، شماها برید. همه گفتن باشه علی آقا شما بگو نمیام بعدش با هوا پیما میای از همه زودتر میرسی بغداد، جدیش نمیگرفتن.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
بابام گفت من نمیام، شماها برید. همه گفتن باشه علی آقا شما بگو نمیام بعدش با هوا پیما میای از همه زود
کلی باهاش حرف زدم، راضی نمیشد، به هیچ صراطی مستقیم نبود، دلایلش هم واقعا منطقی بود. نا امید شده بودم. من نمیتونستم بی بابا برم، اصلا راه نداشت، بدون همسفری با بابام برم کربلا؟ بیخیال. گفتم نمیام به همه گفتم نمیام. چشایِ همه چارتا شد. بابا گفت خب با مامان برو بهش گفتم همسفرم تویی مامان نیست ولی خب ته دلم که غصه میخوردم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
کلی باهاش حرف زدم، راضی نمیشد، به هیچ صراطی مستقیم نبود، دلایلش هم واقعا منطقی بود. نا امید شده بودم
هی هر روز همه از کارای کربلاشون میگفتن. هیئت بابای رو برپا کردیم، جمع کردیم، همش حرف اربعین بود. تقریبا دیگه همه وضعیتشون مشخص بود، منم میدونستم رفتنی نیستم، گذاشته بودم روز اربعین یه دل سیر گله کنم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
هی هر روز همه از کارای کربلاشون میگفتن. هیئت بابای رو برپا کردیم، جمع کردیم، همش حرف اربعین بود. تقر
شب شهادت حضرت رقیه، تویِ روضه، من خیلی حرف داشتم، هیچکدومو نزدم، همینجوری فقط به پرچما نگاه کردم گریه کردم. بعد از تموم شدن روضه و موقع چایی اوردن بحث اربعین خیلی دیگه بالا گرفت، چند روز بیشتر نمونده بود به راهی شدن همه. اینقدر گفتن گفتن گفتن، حتی دلِ باباهم هوایی شده بود. هی هر کسی رد میشد به من میگفت نمیای؟ همه صدامو جمع میکردم که بغضم نترکه میگفتم: نه..
پلکایِ پایینمم داشتن نقش سد اجرا میکردن که زیاد موفق نبودن.