یاسهاسبزخواهندشد ؛
هیچی دیگه ما رفتیم تولد، بعد قرار بود زهرا یکم زودتر بره برای عکاسی محصولاتش با مبینا و نرسیده بود ک
من رسیدم اونجا و میخواستم واقعا همه رو بدرم، اینقدر که اعصابم از دست اسنپی که سوار بودم خورد بود، مرتیکه چرا وقتی اعصاب رانندگی نداری اسنپ ثبت نام میکنی؟ نزدیک بود تصادف کنیم یه جا. هی مینداخت پشت این کامیونا، وای، واااای. میخواستم همون وسط بگم تو رو خدا پیادم کن خودم بقیه شو میرم.
رسیدم تو کوچه پیاده شدم، همینجوری اطرافمو نگا میکردم پلاک خونشون رو پیدا کنم، تو حال و هوای خودم بودم اصلا. یک بوقی پشت سرِ من زده شد که حس میکنم قلبم رو اون لحظه از دست دادم اصلا، برگ و شاخه و گل هر چی داشتم ریخت. برگشتم نگا کردم دیدم ریحانه است:)
رسیدیم من واقعا حالم بود، یعنی تو ماشین یارو من یک اپسیلون فاصله داشتم با بالا اوردن همه محتویات معدم. از اونور پبینارو فرستادیم تو اتاق ادامه عکساشون با زهرا رو بگیرن ماهم کادوهایِ زهرا، و یا کادویِ سه نفری داشتیم، اونارو درست کنیم.
من واقعا پروژه داشتم با کادو های زهرا، وااااقعا. به صورت عجیبی کادو کردن اون چارتا دونه کادو سخت بود و نمیشد اصلا.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
وای اینو بگم، ما دیروز دوتا تولد گرفتیم همزمان.
بابای مبینا از سرکار اومد یه دقیقه بیاد استراحت کنه بره خونه مامان بزرگش، تو همین فاصله مامان مبینا دو تا کیک خرید، یکیم برای بابای مبینا. ما از تو اتاق مبینا اینا آهنگ گذاشته بودیم با تولد همراهی میکردیم مبینا اینام باباشون رو توی پذیرایی غافلگیر کردن. منو زهرا به صورت هماهنگ عمل میکردیم تازه، اون هو میکشید من کِل.
تازه عکسایِ تولدشونم تو گوشی منه، گوشیم رو اپن بوده و دم و دست ترین گوشی:)))))