آخر این هفته برای من دو حالت بیشتر نداره. یا کارم نمیرسه به موعد تحویل و افسرده میشم، یا کارم میرسه و خوب میشه و انگیزه میگیرم برای زندگی که احتمال اولی به مراتب بیش تر از دومیه.
هدایت شده از یاسهاسبزخواهندشد ؛
یاسهاسبزخواهندشد ؛
#صوحبتهایِصاحبِپوتینهایِبزرگ
شاید کُل این هفته رو اینطوری بودم.
امشب و مخصوصا دیشب وقتی میخواستم بخوابم، احساسات زیادی دَرَم جمع شده بود. شادی، انگیزه، خاطره، هیجان، ذوق، استرس و.. و دیشب رو هیچوقت از یاد نمیبرم.
این هفته مدرسه همش برام شده والیبال. اصلا میرم که اون وسطا یه فرصتی چیزی در بیاد یه زنگی رو بپیچونیم بریم سر تمرین. دستام کبود شده یه جاهاییش و امروزم ارنج دست راستم برگشت و متاسفانه از دستش دادم ولی ببین! میارزهها. با اینکه بعد از این روزایِ سنگینِ مدرسه میام خونه و دوباره میشینم پای کاری که حقیقتا بهش عشق میورزم، و آخر شب لِه و لورده میخوابم میارزه و این خودِ خودِ زندگیه.
راجع به تیم والیبال میخوام بگم، دو دلم که الان بگم یا بذارم بعدا بگم. نمیدونم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
راجع به تیم والیبال میخوام بگم، دو دلم که الان بگم یا بذارم بعدا بگم. نمیدونم.
الان میگم. روز اولی که دبیر ورزش گفت میخوام یه تیم برای کلاستون تشکیل بدین که با دوازدهم های دیگه مسابقه بدین واقعیتش هیچ رقبتی نداشتم. وقتی تیمو تشکیل دادیم و دو سه تا ضربه زدیم، بهمون گفت شما خیلی داغونید. دوازده کامپیوتر خیلی قویه و احتمالا اولین بازیتونو بندازم با کامپیوتر. اونجا از این تیم خیلی نا امید بودم ولی کاش بودید و میتونستید پیشرفت یه هفته ای این آدمارو ببینید.
این هفته و هفته پیش تقریبا هر زنگ تفریح خالی یا هر زنگ غیر تخصصی ای که گنجایش داشت رو ما رفتیم و تمرین کردیم. اونقدرا هنوزم خوب نیستیم ولی واقعا تلاشمون نتیجه داده. امروز صبح دوازده معماری رو بردیم و رفتیم مرحله بعد : )
آدماش بهم نزدیک نیستن اما دوسشون دارم. همین چند ساعتِ این دو هفته باعث شده دوسشون داشته باشم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
آدماش بهم نزدیک نیستن اما دوسشون دارم. همین چند ساعتِ این دو هفته باعث شده دوسشون داشته باشم.
[ اینکه کمکم دارم با همه ارتباط عمیق عاطفی برقرار میکنم چیز خوبی نیست، واقعا نییت ولی نمیدونم چیکار کنم ]