چطور ممکنه چهار تا مردِ هیئتی گندهیِ ریشو به اضافه نجم الدین که این ویژگی هارو نداره اینقدر بامزه باشن؟
یاسهاسبزخواهندشد ؛
کاش همه روزا به اندازهیِ چهارشنبه ها خوب بود.
چهارشنبه ها خیلی خوبه، جَوش خوبه. کلاسای تخصصی خوبن کلا. همه باهم رفیقیم همه همو دوست داریم، شوخی، خنده، عشق و حال و نهایتا آرزویِ یک آخر هفته خوب. چیزایی که توی کلاسای عمومی هیچ معنایی نداره.
میخوام زندگیم رو شبیه یه فرش بتکونم. گرد و خاکهاش بره. غم و حسادت و پوچی بره. حالِ بد بره. وقت تلف کردن بره. بعد دوباره رویِ فرش بشینم و نقاشی کنم. همین.
شبها پر حرف میشم، مخصوصا شبهایی که تویِ روزم یا بهم خوش گذشته یا گریه کردم. امروز جفتش بوده، الان رویِ پر حرف ترین حالت خودمم.
از چند هفته قبل تصمیم داشتم روزی یک ساعت تمرین طراحی بکنم، یا رویِ پروژه های شخصیم کار کنم، ولی من تقریبا ۱۰ ساعت روزم رو میخوابم و ۸ ساعت دیگه رو مدرسم. از روزم فقط ۶ ساعت باقی مونده، ۲ ساعت رو به یللی تللی، ناهار، غذا و سرویس میگذرونم و ۴ ساعت بقیه رو هم در عذاب وجدانِ نداشتن کار مفید و درس نخوندن و افسردگی برای آینده بازم به یللی تللی میپردازم. رسما هیچ استفاده ای از روزام نمیکنم.
از تمام چنلای تلگرام و ایتام لف دادم اما باورم نمیشه که همچنان ساعت ها وقت تلف میکنم باهاش. مثلا یهویی میبینم ۴۰ دیقس تویِ گالری میچرخم. اخه ولم کن زن.
کاش من جایِ معلمِ تیویپینتمون بودم، با شاید فلورا، یا حتی رومینا، یا چمیدونم یگانه. یکی که الان احساسِ خوشبختی بیشتری داره.
با این اوصاف حتی من یکی نداشتم امشب برام کادو بیاره. درسته که من اعتقادی به این مسخره بازیا ندارم ولی در کل، باید یکی کادو میورد برام.
میخوام بنویسم، حس میکنم مغزم از خلاقیت خشک میشه. دیگه هیچی رو نمیتونم تصور کنم، هیچی رو نمیتونم خلق کنم، هیچی رو نمیتونم درست درک کنم. بابا من اصلا خراب شدم انگار.
بچه ها همه از زهرا خوششون میاد. هر کی از در میاد تو اول از زهرا خوشش میاد. معلمامون زهرا رو خیلی دوس دارن. ما خودمونو پاره میکنیم، زهرا یه لبخند میزنه همه باهم وا میرن، میگن اوخی. خب اوخی و .. لا اله الا الله. من حتی دارم به زهرا هم حسودی میکنم، سَر دوستداشتنی بودنش.