eitaa logo
یاس‌ها‌سبز‌خواهند‌شد ؛
2.5هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
618 ویدیو
1 فایل
هوالمعشوق؛ • و ما به زودی سبز خواهیم شد عزیزم، زیر سایه یک چنار. آن زمان که گنجشک‌ها رسیده باشند به مقصد و نامه‌هایِ من به دست‌ِ تو. وقتی بخوانیشان، آنگاه سبزخواهیم شد. • ده روز مانده به پایانِ تابستانِ چهارصد
مشاهده در ایتا
دانلود
هر چه مینویسم، هر چه میگویم، هر چه میبینمت، هر چه بغض میکنم و میشکنم بازهم از داغ دلم کم نمیشود. باید تلویزیون را حتی اگر تکراری شده است روشن نگه دارم. میترسم چیزی را از دست بدهم، میخواهم تا جایی که میتوانم به ذهن بسپارمت. امروز پیر و نفس مطمئنه ما میان لحن ادای کلماتش، کلمات آوینی را گفت. همان کلماتی که میگفت: آرمان خواهی انسان ها مستلزم صبرِ بر رنج هاست. او صبر کرد و خم به ابرو نیاورد، پس اشک چشمانم را با آستین پاک میکنم و صبر میکنم تا گره های قلبم تک به تک، باز شوند و راه تنفسم نیز. شهید ابراهیم، تو عجب رنج بزرگی هستی مرد. رنجت امید میدهد که ما ادامه داریم. شهید ابراهیم تو عجب امید بزرگی هستی مرد. آسمان هم مانند من، پس از رفتن همه فرصتی پیدا کرده است. میبارد، گاهی تند و گاهی نم نم، قطع میشود. رعد میزند و عربده میکشد و باز میبارد. ما درکش میکنیم، ما و آسمان امروز همدردیم. و امروز میخواهم تا آخر شب بخوانم که ابر میبارد و من، میشوم از یار جدا.. -
میخوان شهید عزیز مارو ببرن قسمت مردونه دفن کنن، البته احتمالا این خواسته خودشه ولی نمیشه که ما هم اینجا بمونیم، هم غصه بخوریم هم شهید نشیم هم آخرش نتونیم بریم سر مزار یه زیارت بکنیم. خب این اصلا آیا واقعا عدالت است؟
من جنوبی نیستم اما الان میتوانم غم را همانطور که نوشته میشود بخوانم. غم را دقیقا با غین میخوانم الان، از ته ته حلقم که چه عرض کنم، از انتهایی ترین نقطه وجودم تلفظش میکنم. غمِ با غین، سلول هایم را در نوردید، همانطور که شانه هایمان را، گفته بودمش یک بار که اینگونه ما یک ایران شدیم و میشویم دوباره، بخاطر غمِ کسی. همیشه اینگونه بوده، هنگام سوار شدن تابوت ها بر شانه هایمان ملتِ عجیبی میشویم، غیر قابل پیش بینی و دگرگون شده. همانطور که پِله درباره غم برزیل میگفت. باخت فینال جام جهانی ۱۹۵۰ را میگویم. البته میدانی که اگر مثلا در کشوری مثل برزیل غمِ فوتبال انسان ها را یکی میکند یا در فلان جای جهان غم هاکی، یا غم هایی از این دست، در اینجا غمی که مارا می‌پیماید کمی تفاوت میکند. بویِ نمِ خیابان با بادِ اول خرداد و آخر بهار می‌آید داخل خانه. حتی بوی نم خیابان هایمان هم غم دارد، تفاوت دقیقا اینجاست که غم ما فقط ما را یکی نمیکند. میچرخد، خیابان ها، کوچه ها، دشت ها، دمن ها، آدم های این سر دنیا، آدم های آن سر دنیا، ابر ها، آسمان، دریاها .. همه رو یکی میکند، آن وقت همه باهم میگرییم. غم ما شبیه موشک هایمان قاره پیماست. این بویِ نَمی که می‌آید در خانه، شبیه خاطراتی است که میکِشَد مرا به گذشته. مثلا شبیه شبی است که در شمال برای علی تولد گرفتیم. یا وقت هایی که بچه تر بودم و زمستان بود و بوی آش در مدرسه میپیچید، یا با مامان توی خیابان خراسون مغازه هارا دور میگشتیم. به یاد شبی که ماجرای نیم روز را در سینما دیدم می افتم، من که زمان انقلاب را ندیده ام اما فکر میکنم این بو شبیه بوی خیابان های آن زمان است. و یا شبیه شبی است در مشهد، اردیبهشت ماه که درست به یاد ندارم چقدر دور بود، یک سال، دو سال، یا ده سال. احساسش عمیق است و دوباره غم با غین را درونم زنده میکند. راستی مشهد! امشب و فردا شب، شبِ مشهد است. اصلا امشب آرزو کردم کاش فقط برای همین یک شب مشهد به دنیا می آمدم. من که میدانم فردا دوباره وقتی پیکرت روی دست های نسل جدید انقلاب و مردم شهرت، راه پیمایی کند و واژه شهید را بشنوم و چند ثانیه در توده صورتیِ سرم بکاومش، یک چیزِ لعنتی ای از اولین سلول جمجمه ام تا آخرین مولکول ناخت انگشت پایم را طی میکند که من اسمش را گذاشته ام شوک. میدانم که بعدش تا هفته ها شاید توانایی تلفظ غم با غین را دارم. میدانم غمِ باشکوه قاره پیمای من، میدانم عزیزِ رفته، میدانم بویِ نمِ خیابان ها، میدانم سید، میدانم. -
از کانالایی که عضوم و وقتی مملکت در یک موج عجیبیه، اینا در دنیایِ خودشون به سر میبرن واقعا خوشم نمیاد. بابا لامصب حداقل بیا فوش بده، یه کاری بکن، حس میکنم اصلا اینجا نمیزی ای.
میوه فروش سر چهار راه داد میزند و هندونه هایش را میفروشد، بچه ها در کوچه میدوند و خنده هایشان با نسیم بهاری می آید در خانه. آن سر کوچه چند مرد باهم خوش و بش میکنند. اطرافیانم این چند روز تعطیلی را رفته اند مسافرت و به عبارتی عشق وَ حال. مغازه دار ها مقابل مغازه نشسته اند و لیوان چایی همیشگی‌شان در دستشان. ماشین ها به رسم همیشه بوق میزنند و راه می‌گشایند. سوپری ها هم عادی اند، و پمپ بنزین ها البته. نه کسی نگران است و نه دل آشوب، حتی اگر اندوهنگین باشد. این احوالات کشوریست که شخص دوم مملکتش، رئیس جمهورش را از دست داده. آب از آب تکان نخورده، فقط کمی موهای سرمان سپید شدند. هنوز هم میوه فروش هندونه میفروشد. و این آرامش حاصل نفس های گرمِ مردی است که همیشه دل ما به او آرام است، او که در وقتِ غم میگوید: مردم هیچ نگران نباشند. ایران ایرانِ امام رضاست. او که عزت و شرف و آرامش و امنیت ما در گرو وجود اوست. -
حامد عسکری وقتی با رئیسِ جمهورِ شهید به نیویوک سفر کرده بود، رفیقِ نویسنده اش که البته من آن موقع ها خوب نمیشناختمش، برایش متنی در استوری یا کپشن نوشت، درست یادم نیست. نوشته ای با این مضمون که نباید میرفتی، یا برگرد، یا منصرف شو، یا این کار درست نیست که همسفر میشوی با نماینده جمهوری اسلامی که این روز ها آدم میکشد، نزدیک یک سال و نیم پیش بود آن سفر. در یک جایِ متن، چیزی که عذابم میداد یک جمله بود با این معنا: تو همراهِ بی کاراکتر ترین رئیس جمهورِ تاریخ ایران شده ای حامد. چند روزیست که این جمله مداوم توی شیار های سرم قدم میزند. بنظرتان دوستِ حامد عسکری این روز ها تلویزیون را هم نگاه میکند یا نه؟ شاید اصلا ادم های بی کاراکتر ادم های بهتری باشند. کاش میتوانستم یک ادم بی کاراکتر باشم شبیهِ بی کاراکترین رئیس جمهور ایران.
هدایت شده از - دلدادھ مٺحول -
دستش را به گلویش می‌زند و می‌گوید: "اینجاست، رد نمی‌شود..." - لا ادری
آقا سید! آغوش امام رضا چطور است؟ برای ماهم تعریف کنی کاش..
سه شب است که رزقم شده است دو بامداد نوشتن، امشب هم انگار همینطور. میدانی مامان همیشه مرا میبُرد یک رواق نزدیک به ضریح. اسم رواق را نمیدانم ولی همان رواقی که مردانه اش، از زنانه پیداست. هنوز هم می‌بَرد. آنجا قشنگ است و محل تولد بخش بزرگی از خاطرات کودکی من. اما هرگز نتوانستم آنجا بنشینم و رشته کلام و حرف را در دست بگیرم. رو به رو که آقایان رد میشوند، گاهی با خانم هایشان این سوی نرده صحبت میکنند، بچه هارا جابه جا میکنند، شلوغ است، محل ترددِ زواریست که میروند زیارت و برمیگردند و جایشان را به زوار دیگری میدهند، طرفینم را همه زنان دیگری جز مادرم گرفته اند و انگار جایی برای تکیه آن اطراف ندارم. القصه جایی آن میان برای باز کردن سفره دل نیست. من خیلی حرم را بلد نیستم، یک جاهایی از حرم را هنوز بعد از هیجده سال زندگی ندیده ام اما مامان را چند دقیقه هر بار تنها میگذارم از پله های همان رواق می‌پیچم و می‌روم دار الحجه. البته می‌پیچیدم، این برای قبلا بود که پله هایش را برقی نکرده بودند. برقی ها صفایش کمتراست ولی خب بد نیست. گفتم که من خیلی بلد نیستم، نمیدانم دقیقا اسم آنجا دارالحجه است یا جدیدا اسمش را هم عوض کردند اما من همیشه به مامان میگفتم که میروم آنجا. دار الحجه‌‌ای که من میگویم در اکثر مواقع و مخصوصا صبح هایِ بعد از نماز تا دلت بخواهد خلوت است. اصلا هیچکس نیست رسما. تازه پر از کنج است و یک عالمه ستون برای تکیه دادن دارد. جایی که کسی نگاهت نکند وقتی با باباجانت حرف میزنی. گریه هایت هم هرچند بلند، به گوش کسی نمی‌رسد چون فواصل بینِ مجلوسین در رواق زیاد است. اصلا کلا کنج خوب است، من هم کنج دوست دارم سید. اصلا کنجی که بتوانی سرت را به دیوار تکیه دهی یا موقع نماز جلو و کنارت محصور به دیوار باشد یک کیف دیگری به آدم میدهد، اصلا مکان اختصاصی حرم میشود آنجا برای زیارت من. فقط من برای چند ساعت. کنج حس آغوش دارد اصلا. حالا که سید تو شاید در بهترین کنج حرم که نه، بهترین کنج دنیا آرام گرفته ای، به من بگو داشتن یک گوشه اختصاصی همیشگی چه حسی دارد؟ من فقط چند ساعتش را تجربه کرده ام آن هم نه آنقدر نزدیک. اکنون آن گوشه وی‌آی‌پی برای توست، میتوانی آنجا بنشینی تا هرجا دلت خواست مولایت را تماشا کنی. پس از حاج قاسم فکر میکردم که دیگر کسی نتواند شبیه او بیاید و به تعبیر خودش، دنیا را تَکان بدهد، اما تو آمدی سید و واقعا خداست که هرکه را بخواهد، عزیز میکند. عزیز دل یک ملت شده ای. از این پس مردم به زیارت حضرت مهربانی ها که بیایند به مقام شماهم دست میرسانند و از قهرمانِ خادم و لایقِ آغوش و بهترین کنج مولا به نیکی و شرافت و صداقت یاد میکنند. عقربه ساعت وقتی نوشتن را آغاز کرده بودم روی دو بود و اکنون نزدیک سه. اشکالی ندارد این یک ساعت دیگر عمرم را هم به تو فکر کردم سید شهید، یک ساعت دیگر به اضافه ده ها ساعت قبلی. اولین سحرِ کنار امام رضایت بخیر باشد. اذان شد سید، وقت اذان از آنجا که هستی برای ماهم دعا کن. -
سلام از یه حانیه‌یِ بی اراده‌یِ بد.