هدایت شده از سبز جاندار"
یاسهاسبزخواهندشد ؛
نمیفهمم چطور دِرَکس بهش میگه رقت انگیز، واقعا نمیفهمم.
غم میدونی چیه؟ اینکه تو نزدیک به چهل، پنجاه تا مداد رنگی پُلی کروم نزدیک خودت داشته باشه ولی بعد از جمعه دیگه نمیتونی پیش خودت نگه داری. حتی وقت ندارم باهاشون یه نقاشی برای خودم بکشم😭
من یه اپیزود کامل راجب احساسات گوش کردم و البته تجربیات خودمه، بچه ها احساسات پیچیده ترین بخش انسانه چون منشا ترشح احساسات مشخص نیست. قلب؟دکترا تحقیق کردن دیدن قلب به هنگام دیدن مادر مثلا تغییراتی داره ولی چیزی ترشح نمیکنه که بگی این احساساته. مغز همینطور. کبد، کلیه، همه اندام ها همینطور. احساسات دقیق وصله به معنویات و روح آدم که روح انقدرررر فراتر از تن هست که نمیتونی دقیق بگی منشا احساسات کجاست.
دوم این که احساساتت رو خاموش کنی ینی منطق محض درسته؟ خب تو فقط یک ساعت از زندگیت رو با منطق محض سر کن ببین میتونی؟ یه روز سعی کن منطقی هیچ حسی نسبت به مادرت نداشته باشی میتونی؟ شاید بگی میتونم ولی ۱۰ سالدیگه، ۲۰ سال، ریگه یا نهایتا ۴۰ سال دیگه، خودت میفهمی نمیشده. اصن ممکن نبوده و تو خودتو گذاشته بودی تو منگنه. تعامل عاطفی با انسان ها یک چیز ضروریه برای روحمون.
آسیب دیدی؟میدونم منم آسیب دیدم. همه آسیب دیدن. آدمای زیادی بهت خیانت کردن و از احساساتت سوء استفاده کردن؟میدونم منم سو استفاده دیدم.ولی آیا تو باید همه هفت میلیارد آدم جهان رو بزاری کنار چون یک نفر فقط دلتو شکسته؟
مسئله سوم، یک سری مسائل کاملااا بستگی به احساسات دارن و باید با دید احساسی بهشون نگا کنی (جدا از مسائلی که هممنطقی میشه بهشون نگاه کرد هم احساسی) و اگر احساساتی نداشته باشی [که غیر ممکنه] اون بخش ناقص میمونه و خدا مارو ناقص نساخته پس ما چرا خودمون رو زندگیون رو ناقص کنیم؟
احساسات یک بخش جدایی ناپذیر از روح و تن انسانه که اولین نتیجه ی خاموش کردنش عدم عشق ورزیدنه..
خداوند مارو با عشق آفریده و مارو انسان های عاشق خلق کرده و خودشم گفته که من عاشق بندههامم. اونوقت تو میخوای عشق رو در خودت خاموش کنی؟
احساسات ضروری ان و خاموش نمیشن و اگه بشن قطع به یقین یه ضرر انسان خواهد بود، ضررش خیلی بیشتر از وقتیه که احساساتت روشنه.
#اندراحوالات
زندگی هر کدوم از ما یک هدف بزرگ میخواد که تو رو تا آخرین لحظه سر پا و با انگیزه نگه داره. یه هدفی که هیچوقت تموم نشه، حداقل تو این دنیا.
احسان عبدی پور یه جایی میگه دلم میخواد هیچوقت "وودی آلن" رو از نزدیک نبینم تا همیشه دلم بخواد یه روزی بلاخره از نزدیک ببینمش. چون وقتی دیگه از نزدیک دیدمش تمومه..
برای همین یه وقتایی بعضیا میرسن و بعدش هاج و واج میشنن کف پارکت آشپزخونه که چی شد؟ تموم شد؟
حتی دیدن وودی آلن هم میتونه یه هدف باشه، یه انگیزه یه نیرویی که تو رو هل میده تا چمیدونم زبان یاد بگیری، پول در بیاری و بری جایی که وودی آلن زندگی میکنه و ببینیش.
یه وقتایی هدفای عمیق و مهم و بلند مدت زندگی نیاز نیست واقعا زیادی بزرگ باشن.
نمیدونم شاید تناقض به حساب بیاد اما،
یه هدف هم باید اینقدر عمیق باشه که تو رو تا ته دنیا با خودش بکشه و در عین حال نباید اینقدر بزرگ و دور باشه که بگی من هرچی هم تلاش کنم دستم بهش نمیرسه. هدف باید زیر زبونت بیاد تا یادت نره که هست و وجود داره و تو هم بخاطر اون وجود داری. هدف باید جوری باشه که هرازگاهی به یه تیکش برسی تا روزی که بلاخره بتونی وودی آلن رو ببینی.
و این رسیدن و چشیدن تیکه تیکه هدف تا حدی دست خود ماست. وقتی خودم رو از این چشیدنِ طعم امید، انگیزه و شوق محروم میکنم، یادم میره که توی زندگی دنبال چی میگشتم. وودی آلن؟ یا اصغر فرهادی؟ این چشیدن های کوچیک کوچیک دقیقا نور های کوچیکی هستن که آدما مضاعف بر یک هدف بزرگ به اوناهم نیاز داره.
نیاز دارم که امروز تصمیم بگیرم یه نقاشی کنم، بیرون برم، آشپزی بکنم، لذت ببرم.
خب حالا امروز، این هفته، این ماه و امسال وقت ندارم روی علاقه و شوقم تمرکز کنم. بوم، فروپاشی ذهنی ایز کامینگ.
در پرانتز [ برای بعضیا لذت خودش یه هدفه که شاید به نظر کلیشه ای بیاد ولی با اقتباس از متن یک آهنگ احتمالا همه آدما دوست داشته باشن موقعی که میمیرن دستشون روی قلبشون باشه ]