یاسهاسبزخواهندشد ؛
امروز و امشب خانه پدری را عطرِ زعفران و برنج پر میکند. به یاد گل های سبز سر سفره ولادتتان میافتم. و او میخواند از شما، از مصیبت های شما، پدرتان، جدتان، برادر و خواهر و مادرتان..
او میخواند که اگر حُسین کشتی باشد، شما سُکان دار آن کشتی استید؛ اصلا ناخدا چرا؟ شما موج و دریا و قطراتید حتی. شعر را حفظ نکردهام، شاعر از من دقیق تر و چشم نواز تر وصف کرده شمارا او میخواند از زبان شاعری با معرفت که درکتان کرده، شما و حُب شمارا. اِذن داده اید بریتان قلم به دست گیرد و بنگارد، و اِلا از پس دستانِ بی معرفت ما چنین چیزی برون نمیشود.
به او رِشک بردم، که صدایش را خرج شما و پدر و جد و برادر و خواهر و مادرتان میکند. و به آنی که شعر برایتان میگوید و به او که برایتان مینوسد، و آن که برای مصیبتتان روضه برپا میدارد و..
شما اینگونه اید. انسان به هر کسی که گوشه ای از دلش به نام شما دوخته شده رشک میبرد. محبت شما در دل، آدم را لایق تحسین میکند. از بر خان کرم شما هیچکس دست خالی برنمیگردد هرچند که سفره کرمتان جایی به جز کنارِ مزارتان پهن است. برای عده ای در مشهدِ رضا و عده ای در کربلا و نجف و دیگر حرم ها. به برکت شما شیعه هنوز دوام دارد و ای کاش روزی گنبد شمارا ببیند، به دعای شما. همه ما فدای غربت شما، کریمِ اهل بیت.
#حانیهنویس
کمتر از بیست روز تا پاییز مونده. بوش میاد. یعنی خداحافظ خورشید، سلام سرما، سلام کاپشن، پالتو، بوتِ کرمم، لباس های پشمی خوشگلم. سلام! بلاخره از بقچه ها میارمتون بیرون.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
هی، سلام عزیزِ من. چطوری تپلی؟ حالا تپلِ تپل نه، یکم تپل! اولین روزِ هیجده سالگیات چطور بود دخترم؟ حسش کردی؟ بزرگ شدن را؟ میدانی برای یک نامه هیجده سالگی آنچنان چیزی به ذهنم نرسید که برایت بنویسم، چون فکر کردم هرچه که در گذشته بوده و در ذهن منم هست، گذشته است. آنها را جایی پشت خاکریز های جنگ های درونی ات بگذار. از این پس به فردا نگاه کن. فردایی که در آن همانی هستی که همیشه فکر میکردی و رویایش را داشتی. این روز ها نترس، یک وقت هایی از بزرگ سالی آدم برمیگردد نگاه میکند میبیند، کسی نیست. واقعا هم نیست انگار زندگی مرحله مرحله است. هر مرحله را که رد میکنی نیمی از آدم ها پشت حصار میمانند و نمیآیند. دل آدم واقعا گاهی تنگ میشود ولی وقتی نگاه میکنی بیشتر این گوشه و کنار، یک جایی که دستت را بتوانم بگیرم من هستم. و دوستت دارم. و نمیدانم تا کی اما فکر میکنم علی الحساب بخواهم تا پنج سالگی ایران و رهام را کنارت بمانم. تولدت مبارک ابرِ پفکیِ من🩷؛
-
#حانیهنویس