یاسهاسبزخواهندشد ؛
کاش الان یه دسته گُل نرگس داشتم پیشم. حداقل.
امشب ریحانه یدونه برام خرید و آورد. مهربونی که همیشه حواسش هست.
امید همونقدری که سپر قوی در برابرِ غم و اندوه برای انسانه، همون اندازه میتونه سلاح قوی برای کُشتنِ روحش باشه.
امروز دسته گُل تو دست حاج آقا که احتمالا میبرد برای خانومش، کفتری که بالای سردرِ ایستگاهِ مترو لونه کرده بود، بحث کردنمون که با خنده و مسخره بازی همراه بود، یادآوری تعریف هایی که از مستندمون روز دوشنبه شد، ارائه های بامزه بچه ها و حرفای بامزه استادِ زبان رو دیدم. پس خوشحالم.