یاسهاسبزخواهندشد ؛
نمیدونم کسی تاحالا تو دانشگاهِ ما اینکارو کرده بود یا نه، ولی ما یکشنبه اینکارو کردیم. یه کیک و یه شمع روش و کلی جیغ و داد وسط حیاط دانشگاه. چند هفتهای بود که هماهنگ شده بودیم که یکشنبه در یک حرکت انتحاری ریحانه رو غافلگیر کنیم. شاید اونقدر خاص نبود. شاید آهنگ نزاشتیم، کار خاصی نکردیم و مناسک خاصی برای این تولد اجرا نکردیم، ولی دلم میخواست تا جایی میتونم و دستم میرسه، این هفته یه خاطره قشنگ هم وسطش برای ریحانه داشته باشه. و با اینکه ریحانه همیشه غافلگیریها رو میفهمه اما اینبار نفهمید و این واقعا برای من یه موفقیتِ خیلی بزرگ بود. همش همین عکساییه که از ریحانه و کیک گرفتیم ولی، حداقل من که دوسش داشتم، چون فکر کنم ریحانهم دوسش داشت.
[پن: کیک رو خودم پختم، با کمکهای شایانِ خاله جانِ گرام. ولی تزئین و خامه کشی کیکو شما بیین! کارِ خودمه، اصلا اوفی]
#ولاکس
چند ساعت پیش داشتم به یاسمین نگاه میکردم و به این فکر میکردم که خدا چطوری این حجم از مهربونی و خوشقلبی و قشنگی رو در یک نفر جا داده؟ چطوری این آدم حتی با کسی که نمیشناسه اینقدر مهربونه؟ قشنگ.
پسرا خیلی عجیبن، یهویی میبینی تو یه جمعی باهم رفیق میشن شروع میکنن حرف زدن درباره چیزایی که تو صدسال استاک کردی تا درش بیاری. عجیبن.
من یک پدیدهای رو تازه کشف کردم، به اسم صحن گوهرشاد. فوقالعادست، حتما نصب کنید.
میخندم، غصه میخورم، به خودم فوش میدم، به تو فوش میدم، به زندگی فوش میدم، با خودم قهر میکنم، با امام رضا قهر میکنم، میگم خاک برسرم، با امام رضا آشتی میکنم، دوباره با خودم قهر میکنم، دوباره به مسخره بازیاشون میخندم، دوباره غصه میخورم، دوباره فکر میکنم که این مشهد قرار نبود اینطوری باشه.
یک چیزی از ته وجودم داره عذابم میده، که منشاش همه اتفاقات ریز و درشتیه که داره برام میفته. و بزرگ تر از همه صاف نبودنِ آدماست باهام.
همیشه ترس اینو دارم که احساسم رو خالصانه خرج آدمی کنم که خیلی راحت پشتم حرف بزنه یا قضاوتم کنه. احساسِ خالصانه من واقعا خالصانس، واقعا. و اینجا دقیقا جاییه که باعث میشه از ته قلبم غصه بخورم.
امشب حوالهت کردم به امام رضا، من نمیخواستم اینطوری بیام مشهد. من اومده بودم بگم سلام مشتی! دمت گرم، که هوام رو این چندوقت داشتی. بگم که دیدم قبولی دانشگاهمرو، دیدم تغییر رشتهم رو، دیدم کمکهاترو. ولی تو خراب کردی همه چیزو خودت. این چندوقت اینقدر به آدمهای مختلفی سپردمت که نمیدونم چرا نتیجهای نداره. ولی با این حال میدونم که الان میتونن باهم کمیته اضطراری دربارت تشکیل بدن. من حرفام رو زدم، حرفایی که دلم نمیخواست بزنم. من روز جمعه، یا از اینجا حانیه قبل از بیستودوبهمن بیرون میام، یا اگر اومدم دیگه بعدش رو نمیدونم. من حتی بلد نیستم مثل بقیه برای امام رضا شاخ و شونه بکشم که کارم راه بیفته. فقط بلد گریه کنم. اگر امام رضا بعد از اینهمه وقت من رو دعوت کرده اینجا، پس حتما میخواسته بشنوه دیگه؟ پس شنیده دیگه هادی نه؟ فلذا حوالهت کردم بهش. امیدوارم امام رضا محکم بزنه پسکلت.