دقیقا تو اوجِ داستان، عقلم میزنه پسکلهیِ ذهنم که نکن، ادامه نده، تهش فقط امیدِ واهیه. من اون گوشه ها با لبخند دعواشون رو تماشا میکنم و اینبار پشت دستِ قلبم بازی میکنم. تو واقعیت برای من نیست، حداقل تویِ خیالم تمامش رو داشته باشم.
شاید اینکه من بلد نیستم احساساتم رو توی دلم نگه دارم، بزرگترین چیزیه که قراره ازش ضربه بخورم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
ببین تو واقعا نمیتونی تصور کنی من چقدر ممکنه حسود باشم.
[مثلا نمیدونی من امروز بهش حسودی کردم چون باتو حرف میزد]
این روزها به نظر میرسه چقدر روحیهم بهتره، واقعا هم سعی میکنم باشه. خوشحال ترم، از غصههای خودم و اطرافیانم دور شدم، دارم به زندگی برمیگردم، به هدفام و قول و قرارام فکر میکنم. میخندم، میخندونم... ولی نه! فقط یک اپسیلون مونده تا روحم متلاشی بشه هادی، همینقدر بیچاره.
هدایت شده از [سِد علی]
نادر از هند نبرد، آنچه تو بردی ز دلم...
#مهدی_اخوان_ثالث
امروز رو دوست داشتم، امیدوارم تاثیر خوشحالیش فقط تا آخر امشب نباشه.