یاسهاسبزخواهندشد ؛
امروز اول صبح برق کل منطقهای که دانشگاه توش بود رفته بود. چراغ قرمز سعادت آباد خراب شده بود و مسیر بیست دقیقهای، یک ساعت طول کشید. دیر به کلاس رسیدم اما دانشگاه هم برق نداشت[:))))] و استاد و بچهها سرگردان بودند در راهرو ها.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
وسط روز رفتیم تأتر، تأتری که خیلی وقت بود بچهها براش تلاش میکردن. و اون هم خوب بود:)))
امروز یکی از جالب ترین و دوستداشتنی ترین اولینهام رو تجربه کردم، که امیدوارم چند وقت دیگه برنگردم و بخاطرش خودم رو سرزنش نکنم.
و نهایت رفتیم استدیو و داستانهایی که اونجا داشتیم. واقعا خیلی خندیدم، و واقعا استاد اون کلاس رو دوست ندارم و واقعا خوشحالم که سه جلسه بیشتر از کلاسش نمونده. اما، واقعا امروز خوب بود.
اولِ یه ارتباط، شروع میکنم صدم رو برای آدمها گذاشتن. و خیلی احساس خرج میکنم، خیلی عاطفه خرج میکنم، خیلی ابراز میکنم که هی ببین فلانی، واقعا دوست دارما، واقعا برات ارزش قائلما.. وقتی ایگنور شدم، از یه جایی به صدم میاد روی پنجاه. بعد همون آدما شاکی میشن که چرا؟ عزیزم، احساسم چیزی نبود که تو لیاقت صدشو داشته باشی.
دیروز اولین مواجهه رو داشتم دانشآموز ها توی مترو. دوران دانشآموزیم هیچوقت از مترو استفاده نکردم و این یکسال دانشجوییم زمان و رفت و آمدم هیچوقت جوری نبوده که دانشآموز ببینم. ولی دیروز دستهای میدیدمشون و واقعا دلم تنگ شد. مثل حرفی که زهرا میزنه، دلم خواست امتحان بدم. کتابمو پرت کنم تو حیاط یه خودکار به زور جور کنم، بذارم خانم عسکری دستاشو بکنه تو گوشم و بعدش خیلی خلاصه مباحث رو برای زهرا توضیح بدم و بریم سر جلسه. بعد از امتحان بریم بستنی بخوریم و بخندیم و بریم خونه. دلم برای پارسال و سالهای قبلش تنگ شده. پارسال این موقع نه، واقعا پارسال این موقع باید میرفت در زبالهدانی، ولی شاید دلم مثلا برای پیژامه پارتی آخرِ سالی تنگ شده که تقریبا همین موقع ها، یکم عقب تر گرفتیم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
دیروز اولین مواجهه رو داشتم دانشآموز ها توی مترو. دوران دانشآموزیم هیچوقت از مترو استفاده نکردم و
من حتی حس میکنم دلم برای ترم یک دانشگاههم تنگ شده. کلا همش در حال دلتنگ شدنم، برای همهچیز و همهکَس.
هدایت شده از سِدخارجی
10.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلمون براتون تنگ شده...❤️🩹
@sedkhareji✔️
یاسهاسبزخواهندشد ؛
دلمون براتون تنگ شده...❤️🩹 @sedkhareji✔️
پارسال این موقع ها، عمیق ترین غمِ زندگیم رو داشتم قورت میدادم.
هدایت شده از یاسهاسبزخواهندشد ؛
نمیتوانم باور کنم. تابوتِ پرچم به تن را، بر روی دست ها دیدم و امام بر پیکرشان نماز خواند و با این حال هم فکر میکنم که در یک کابوس طولانی گرفتار شده ام. یک کابوسی که نمیدانم کی احتمالا یک پایانی باید داشته باشد که برخیزم و دوباره اورا در قامت مردِ بزرگِ ملت ببینم. باورم نکرده ام هنوز هم سید، باور نکرده ام.