هدایت شده از - قرین -
+ چرا نمیتونی ؟
– فکرکردنم از انجام دادنم بیشتره
حسم شبیه بچهایه که عروسکِ محبوبش رو انداختن تو لباس شویی؛ اونم جلویِ در لباسشویی نشسته ولی نمیتونه رفیقش رو نجات بده.
من واقعا دلم میخواد جاست بلاب بلاب بلاب و از این لحظه به بعد همه اطرافیانم، من و همه وقایع مربوط به من رو از یاد ببرن. خدایا ممکنه؟ برای تو مگر غیر ممکن هم وجود دارد؟
یاسهاسبزخواهندشد ؛
چمیدونم، مثلا بیا بپرس:«خوبی؟ زندهای؟ سالمی؟».
چمیدونم مثلا پیام بده بپرس:«شما این چند روزه تو محلتون جاسوس ندیدین؟».
من با نزدیک ترین آدمهای حضوری در زندگیم الان یک هفتهس که واقعا ارتباطی ندارم. نه چون هیچکدومشون ایتا نمیان و منم هیچجای دیگه نمیرم. چون اصلا انگار یادم رفته تا قبل از این چطوری باهاشون حرف میزدم یا چیکار میکردیم یا اصلا درباره چی حرف میزدیم؟ البته من با اونا خیلیهم اینطوری مجازی حرف نمیزدم، هر روز میدیدمشون و خب، شاید همینه که انگار نمیتونم حرف بزنم. همهچیز داره فرو میره توی ذهنم. کاش یکی دستم رو بگیره قبل از اینکه خودمم فرو برم، بکشه منو بیرون.