پیج شخصیم رو از پیج کاریم تفکیک کردم و حالا انسان خوشحال تری هستم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
پیج شخصیم رو از پیج کاریم تفکیک کردم و حالا انسان خوشحال تری هستم.
دارم فکر میکنم که هرکس نیاز بود با عکس پروفایل خودم من رو بشناسه و فالو کنه، یا من فالوش کنم و باز منو بشناسه، فالو کرد و فالو کردم. دیگه یه نفس راحت.
حالا باید یک عالمه پُست نذاشته رو، بذارم و این کار سختیه وقتی هنوز دوتا ژوژمان و پنج امتحان نداده دارم. کاش ترم دو زودتر تموم بشه و علیرغم علاقه نداشتنم به تابستون، این چند روز مونده تا مهر کِش بیاد. شاید بشه یه بخش کوچکی از لیستهای بلند بالا رو خط زد.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
در آستانهیِ پیری نیستم ولی قطعا دارم به مرحله پرستش چاوشی میرسم.
هزار بسته مسکن، فدایِ این غم برنا.
تو نه غمی ببارمت، نه نامهای بخوانمت، نه اینکه دوست بدانمت، بگو که هستی؟
یاسهاسبزخواهندشد ؛
دیشب بعد از مدتی که همدیگه رو ندیده بودیم یا دیده بودیم ولی فرصت حرف زدن و مسخرهبازی نداشتیم، بههم رسیدیم. دیشب یه خستگی بزرگ از من بهدر شد. به اندازه همین چند هفته احساس کردم که دور شده بودم و احساس کردم شوخیهاشون و اخلاقهاشون رو یادم رفته. کاش میشد برم بغلشون کنم و بگم لطفا همیشه همینقدر نزدیک بمونید، حتی اگر زن گرفتید.
میدونی حسش چطوریه؟ تقریبا شبیه اون چهارشنبهای که نصفِ برگهای گلدونهای ساختمون اول رو کندم. بعدش که راه افتاد داشتم با تلفن حرف میزدم و میدویدم و ریحانه یهویی وسط حرف زدن شارژش تموم شد و قطع کرد. اون لحظه داشتم فکر میکردم که حالا باید مثلا الکی این مکالمه رو ادامه بدم تا برسم به ایستگاه اتوبوس چون اگر گوشی رو میذاشتم تو کیفم دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم. و چقدر وقتی رسیدم به ایستگاه خندیدم و دوباره به ریحانه زنگ زدم. هرچند که دوپامین این اتفاق همون شب تموم شد. نمیدونم چقدر ولی نزدیک به یک ساعت نشستم تا اوتوبوس اومد درحالی که اون رسیده بود خونشون. الانهم حسش همینطوریه دقیقا. پر از اتفاق برای من، فقط برایِ من. پر از حرفهایی که فقط من میزنم و فقط خودم میشنوم اما خب، دیدن اون خطِ سبز خوشحالم میکنه.