تا این پیتزاعه بیاد، قرار شد ما کادوهای تولدِ زهرا رو بدیم و چون قبل از اون فرصت هماهنگی پیدا نکرده بودیم، پاشدیم رفتیم یه چند قدم اونور تر چون یه چیزایی دست من بود یه چیزایی دستِ مبینا. وای بچهها. دختره اون گوشه وایساده بود عین ادم فضاییا به ما نیگا میکرد. اینطوری بود که این روانیا دارن چه غلطی میکنن اون گوشه.
در نهایت از کافه بیرون زدیم و یه مسیرِ طولانیای رو تا مترو پیاده اومدیم، در همین مسیر یه مغازه رو به آتیش کشیدیم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
در نهایت از کافه بیرون زدیم و یه مسیرِ طولانیای رو تا مترو پیاده اومدیم، در همین مسیر یه مغازه رو ب
وای بچهها، تو مغازه مامانم زنگ زد بعد من کاملا تک بعدیم و وقتی مثلا دارم با گوشی حرف میزنم اصلا حواسم به اطرافم نیست. بعد مادر اینطوری بود که کجایی؟ و من هی سعی میکردم بگم نزدیک مترو و زهرا از اونور بهم سیخونک میزد که بگو تو مترویی. اینقدر گفت تا گفتم تو متروعم. مغازهه یه طوطی داشت که این هی جیغ میزد. مامانم برگشت گفت وسط مترو کی داره جیغ میزنه، منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم مبینا. وای. اینا برای شما خندهدار نیست ولی در شرایط خیلی خنده داره. بعد اینا هی با من حرف میزدن من واقعا تمرکز نداشتم. مامانم دوباره ازم پرسید و من اینطوری بودم که مادر من ولم کن کفتره اصلا.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
وای بچهها، تو مغازه مامانم زنگ زد بعد من کاملا تک بعدیم و وقتی مثلا دارم با گوشی حرف میزنم اصلا حوا
- کفتر تو مترو چیکار میکنه؟ یعنی تو واگنه؟
+ مامان نمیتونم صحبت کنم باهات عزیزم خدانگهدار.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
- کفتر تو مترو چیکار میکنه؟ یعنی تو واگنه؟ + مامان نمیتونم صحبت کنم باهات عزیزم خدانگهدار.
در نهایت ادامه دادیم برگشتیم تا مترو و این وسط درباره اینکه چرا به نظر مامانم کفترا حقِ استفاده از مترو نداشتن صحبت کردیم.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
کنون که صاحب مژگانِ شوخ و چشمِ سیاهی؛
نگاه دار دلی را که بردهای به نگاهی...!