بویِ پاییزِ دوازدهم میاد. دلم براش تنگ شده، دلم برای مدرسه، برای خودمون، برای اتفاقاتش، برای زمین والیبال، برای خانم حمیدی، برای درس خوندن سر کلاسایی که کنسل میشُد، برای یگانه، برای خرمالوها، برای اون گربهه که دنبالش میکردم، برای خانم ضرغام و خانم موسوی، برای اون روز تویِ آبان که بارون میومد و همهکلاس عقلمون رو از دست داده بودیم، برای خودم و برای اون پاییز تنگ شده.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
با اینکه این دوسال، همه چیز عوض شد، ولی بعضی چیزا هیچ وقت تغییر نمیکنن:)
چقدر دلم برای همهچیزِ این لحظه تنگ شده.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
کاکائو: وای پشمام. خیلی اروم برگرد سمت راستتو ببین اون سربازه چقدر خوشگله زهراااا. منی که رو زمین ب
واااااای اینارو دیدم باز : ))))))
ممکنه بخاطر اینکه دیگه مدرسه نمیرم و این آدمهارو هر روز نمیبینم و مسیرمون تا حدی از هم جدا شده و دلم عینِ یک چهارپا برای همه اون روزها تنگ شده یک هفته عزاداری کنم. بدی پاییز همینه.
کاش اهمیت ندادن رو بلد بودم. کاش چیزهایِ احمقانه اینقدر من رو بهم نمیریخت.
نظر صادقانهم اینه که ایجادِ کار فاینال با هوشِمصنوعی قبیحه. شاید شما فکر کنید من یک انسان تکنولوژی گریزم ولی نه، نظر شخصیه.
متاسفانه من این سنگ رو دوست دارم رابرت، بیش از اندازههم دوسش دارم.