یاسهاسبزخواهندشد ؛
دلم میخواد اینو بذارم رویِ چشمهام. دلم میخواد جملههاش رو بنویسم رو پیشونیم. دلم میخواد داد بزنمشون
رفتم نشستم جلو مامان، گوشیشو خاموش کردم گذاشتم رو میز و گفتم: شاعر میگه که.. و ادامه. هیچی دیگه. اگر یهویی منو دیدین جلوتونو گرفتم گفتم شاعر میگه که فلان، بدونید قراره این آهنگ رو بشنوید.
هدایت شده از سبزمبهم '
تمام هستی با غم و دنیا با درد، پیچیده شده تا ما به آن نپیوندیم و با آن قاطی نشویم. زیر پای ما را داغ کردند تا در این دنیا نمانیم و حرکت کنیم.سِرّ اینکه دنیا با غم، قاطی شده و به بلا پیچیده شده، همین است که انسان به آن نپیچد و اینجا نماند.دنیا را با غم قاطی کردند تا ما بفهمیم نقشمان در این هستی، حرکت است نه رفاه!جهت حرکت، اگر پایینتر از انسان باشد، تنزل اوست. ثروت و قدرت، مُردههایی پایینتر از انسان هستند.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
نمیدونم چی شد!
واقعا نمیدونم چی شد که اینطوری شد، یعنی در واقع داستان رو با جزئیاتی که اتفاق افتاد یادم نیست. انگار فقط برام این دو سه هفته واضح و پیداست. ولی یادم میاد یه شبهایی توی محرم بود که فکر میکردم چی میشد اگر یه فضایی از دانشگاه اختصاص پیدا میکرد به کار هنری و بچه ها جمع میشدن، نقاشی میکردن، عکاسی میکردن، نمایشنامه میخوندن و..
اون شبها من جز اتاقِ معاونت دانشجویی جایی رو نمیشناختم برای اینکه این ایده رو مطرح کنم و اون ایده بعد از اون شبی که تو ذهنم بالا پایین میپرید، و ساعت سه و چهل و پنج دقیقه بود، و صدایِ اذون میومد، هر روز کمرنگ و کمرنگتر میشد. کمرنگ از این نظر که اصلا این ایده، قابل اجراست؟ جاش اینجاست؟ یا کسی اهمیتهم میده؟
و ما گاهی بین صحبتامون از هم میپرسیدیم پس کِی باید این ایده هارو عملی کنیم؟ هر بار میگفتیم بذار یکم دیگه کامل ترشون کنیم هنوز زمانش نیست... و من یادم نیست چی شد که ما این ایده رو با ایکنتوبر ترکیب کردیم، با تشکُل مطرح کردیم و این چیزی که میبینید اتفاق افتاد. دیدیم آدمهایی که اهمیت میدن وجود دارن، و فهمیدیم که دقیقا جاش همینجا بود، بین آدمهایی که اوناهم اشتیاق دارن و بعد از اجرا کردن یه ایده، ایدههای بهتر تو ذهنشون بالا پایین میپره. بهرحال، هر چیزی که شد، خداروشکر، چون این قدم اول از تصورِ ما آغاز خیلی بهتری از آب در اومد. آدمهایِ پایِ کار و مهربانِ زیادی این میان کمک کردن و زحمت کشیدن و اذیت شدن حتی. خدا هم دفعات زیادی دست مارو گرفت و بهمون کیف داد. این دوتا دوشنبه، خیلی سخت گذشت اما خیلی زود هم. میارزید، به همه چیزش میارزید.
دوشنبه شب، وقتی میخواستیم برگردیم، بخاطر خستگی با خودم گفتم، دیگه هرگز از این کارها نمیکنم. ولی فرداش ورودیهایِ جدید رو تو دانشگاه دیدم، ایدههای جدیدم رو نوشتم، به اتفاقاتِ بزرگتر فکر کردم و فهمیدم که لهیدگیِ مفیدی که ثمر داره، شوق برای لهیدگیهایِ بیشتر با خودش میاره و فکر کنم بدبخت شدیم چون دیگه دلم نمیخواد فکر کنم کجا جایِ مناسب برای ابرازِ اشتیاقِ ماست و چه آدمهایی قراره اهمیت بدن. فقط دلم میخواد شروع کنیم که از درون نمیریم و نذاریم آدمهایِ دیگه هم بمیرن.
در آخر بازهم شکرت خدایِ پُر زور ما.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
نمیدونم چی شد! واقعا نمیدونم چی شد که اینطوری شد، یعنی در واقع داستان رو با جزئیاتی که اتفاق افتاد ی
این متن رو کپشنِ عکسهای دوشنبه کردم و در اینستا منتشر کردم، اما در ادامهش دلم میخواست یه چیزهای دیگهای هم بنویسم اما اونجا منتشر نکنم. اینارو مینویسم که خودم یادم بمونه همین.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
این متن رو کپشنِ عکسهای دوشنبه کردم و در اینستا منتشر کردم، اما در ادامهش دلم میخواست یه چیزهای د
من تا این ترم تویِ دانشگاه خونهای نداشتم. یک مدتی سالن مطالعه برای ما خونه بود، اما خونه اونقدر امنی نبود، همگانی بود. دیروز احساس کردم که یه خونه جدید دارم. دفترِ جامعه برام خونه شده و همون دیروز مرور داستانِ این خونه شدن، توجهم رو جلب کرد.
بذارید یه کم برگردم عقبتر. اونجایی که توی اتاق معاونت فرهنگی نشسته بودیم، اواخر ترم دو، و آقای قاسمی میگفت که تا الان باید همه تشکلا، انجمنا و کانونارو شناخته باشید، با شیوه و روششون آشنا شده باشید که بتونید ازشون کمک بگیرید. و من اصلا فکر میکردم چقدر کاری جز درس خوندن کردن توی دانشگاه سخته، چقدر چیزی دارم برای دونستن، باید توی همه این فضاها کار کنم تا ببینم به کدومشون میخورم، چقدر سخته بنظرم شناختن جایی ک باهاش احساس صمیمت کنی و همه اون فکرها مدام باعث میشد نخوام کاری بکنم، یا بخوام تنها یه کاری بکنم. راست و حسینی، من از تشکلها بدم میاد اصلا. بنظرم آدمهای تشکلیِ دانشگاهِ خودمون عجیب بودن، بَسته بودن و دوستشون نداشتم. یاداوری این لحظه زمانی بود که احساس کردم یکی داره هُلم میده سمت اتفاقاتی که دربارشون ایدهای ندارم. مثلا برای رویدادِ هفتادوهشت خیلی اتفاقی من معرفی شدم به تیم ایده پردازی و مدتها دنبالِ این بودم که ببینم کی من رو معرفی کرده؟ اصلا چرا بین این همه آدم کسی باید من رو معرفی کنه که شاید چند هفتهست رشتهم رو عوض کردم و وارد دانشکده جدید شدم. هرچند که بخاطر احساساتِ منفیم توی اون رویداد نقش موثری نداشتم اما مشابه این اتفاق توی محرم تکرار شد. مسئولیتی که بهم برای موکب اربعین سپرده شده بود به نظر خودم که همیشه از کارهایِ اینگونه فراری بودم، بزرگ و ترسناک بود. ولی اتفاق افتاد و خوب اتفاق افتاد و ثمر داشت و نتیجهش جسارتی به من بخشید که هنوز داره برای اتفاقات و ایدههای جدید امیدوارم میکنه. اون کار شاید اولین کار جدی تشکیلاتی بود که توش حضور پیدا کردم. شبی که کار تموم شد اینقدر پر از خوشحالی بودم که برای اولین بار احساس کردم میتونم با عسل درباره چیستی جامعه صحبت کنم. در طول ترم دو به طور مداوم از شفعیی و زهرا درباره جلساتِ حلقه آوینی که توی دفتر برگزار میشد، میشنیدم و انگار همیشه یه چیزی ته دلم بود که، بابا امروز دیگه پاشو جلسه رو برو. ولی نمیرفتم، شاید بخاطر همون که از تشکل بدم میومد یا فکر میکردم فضاشون خیلی بستهست. یا حتی وقتی دقیقا تر نگاه کردم، احساس کردم شاید اون موقع وقتش نبود برای من. اما بلاخره دست خدا من رو ذره ذره به این سمت هُل داد. به این سمتی که جامعه رو جایی ببینیم که بتونیم ایدههارو به ثمر برسونیم و این بُت زشتی که برای من از تشکل، کار تشکیلاتی و آدمهاش ساخته شده بود، بشکنه. بلاخره شکست. و من دیشب که داشتم سمت خونه پرواز میکردم متوجه شدم که شکسته و من اصلا متوجه سیر همه این داستان نشده بودم. دیشب واقعا خوشحال بودم، و برای همین داشتم پرواز میکردم. بودنِ من در این جمع، زمانش زیاد نیست، اینقدری نیست که بتونم به خودم بگم، من الان جزئی از تشکلِ جامعه رسانه اسلامی هستم و این حس ها و فکر ها همه برای من در طول چند هفته شِکل گرفته اما، عمیق شکل گرفته و این خوشحالم میکنه، خوشحالم میکنه که بتونم ادمهایی رو با افق دید مشترک اطرافم داشته باشم. این وسط تنها چیزی که من رو میترسونه اینه که این جمع بره، و جمع دیگری جایگزین بشه که دوباره بُت من رو سرجاش بنشونه. اما فعلا با همین جمع حالم خوبه و دارم از دانشگاه اومدن به روزهایی بخاطرش لذت میبرم. از دست خدا که من رو به این سمت هدایت کرد مُچکرم.
کاش میشد وقتی من برای بار پونصد هزارم یک اتفاقی که گذشته تموم شده و از بین رفته رو تصویر میکنم، در واقعیت هم برگرده و همونجوری پیش بره. کاش..
خیلی خیلی خیلی خستهتر از اینم که بهت فکر کنم. اصلا خستم، از همه چیزت، ولی انگار میترسم از رها کردنِ فکرت.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
تلاشِ مذبوحانه امروزم برای تصویر سازی این دوتا بیت شعر از آهنگ جدید چاوشی سرِ کلاس دیجیتال پینت.
دوسش دارم ولی.
امشبِ عروسی یکی از جالب انگیز ترین کاپلهای دانشگاهمون بوده. یعنی واقعا بامزه و قندن، من هر وقت اینارو میبینم یه دور آب میشم براشون"😭"
به مرحله پذیرش چیزهایی رسیدم که وقتی شونزده سالم بود به خودم قولِ انگشتی داده بودم هرگز زیرِ بارش نرم. واقعا اُف بر بزرگسالی.