یاسهاسبزخواهندشد ؛
در واقع دلم میخواد خودمو بکشم ولی خب دوست دارم اخرین کاری که قبلش میکنم این باشه چون حس میکنم این نو
این دوتا پیام انگار.. یه چیزی در وجودم رو، تکون داد..
میدونی حس میکنم احساساتم یه کوله باریه که با خودم به دوش میکشم ولی انگار هیچوقت نمیشه اون چیزایی که توشه رو به ادمایی که اون احساسات به خاطرشون ساخته شده برگردوند: )))))))
از یه طرف هم خستم از به دوش کشیدنش، هم غصه دارم از تنها به دوش کشیدنش، هم اینکه هیچکس این کوله بارو روی دوشِ من نمیبینه، و در آخر اینکه نمیتونم این کوله رو برسونم دست صاحبش. نمیتونم.
امشب یکی بهم گفت:
هرچی خوبه خدا همونو رقم میزنه
کاش گوش کرده بودم خیلی وقت پیش به این جمله.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
میدونی حس میکنم احساساتم یه کوله باریه که با خودم به دوش میکشم ولی انگار هیچوقت نمیشه اون چیزایی که
اره میفهمم. کاش میشد. من معتقدم اگه ادمایی که دوسشون داریم بتونن خودشونو از دریچه ی چشم ما ببینن، احتمالا زندگیشون خیلی میتونه قابل تحمل تر بشه :)
میدونی بعد از دانشگاه یه عالمه تو خیابونا بچرخی (و البته که بری دنبال کارات) تا ساعت ۷ بشه که بری دانشگاه تهران هیئت، ولی نگهبان بگه امشب برگزار نمیشه یعنی چی؟ : )))