دقیقا همون روزها و لحظاتی که تصمیم میگیرم و برمیگردم میگم: خداجونم به خاطر تو دیگه بس دیگه تموم، همون وقتها یه اتفاقاتی جلوم میچینه که حتی مثل قدیم نمیدونم بگم: "خداروشکر، امروز خدا دوستم داشت" یا به چشم یه فرورفتگی عمیقتر در مشکل برداشتش کنم و چکمههام رو محکم ببندم و راه و تصمیمم رو ادامه بدم که فرو نرم. ولی بهرحال هرچی که هست، دیگه حال ندارم که بهش فکر کنم، فقط از احساس اون لحظه خوشحالم و تمام. دیگه حال ندارم خداجون، هرجور صلاح میدونی...
ولی چقدر زشته که خودت بقیه رو استاک میکنی و نمیذاری بقیه استاکت کنن، بی ادب، مثل همیشه. نچ نچ نچ نچ.
دیروز که با نورا حرف میزدم میگفت: خوبه که یه غمی باعث میشه قشنگ تر بخونی، قشنگ بنویسی، قشنگ حرف بزنی..
و من فکر کردم که چقدر دارم بخاطر اینکه غمت رو دوست دارم، برای نگهداشتنش دست و پا میزنم. چون ما فهمیدیم این باعث میشه در کنار همه ناراحتیهامون، یه چیزی داشته باشیم که بخاطرش از خواب صبحا بلند بشیم. و شاید (حتما) این اشتباهه. باید چیز دیگری باشه که مجبورم کنه صبحها به زندگی سلام کنم. غم، غمِ تو، قشنگه، ولی دیگه بسه.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
منم دلم خواست مثل ریحانه امروز رو با جزئیاتش تعریف کنم.
امروز صبح با موتور راهی دانشگاه شدیم، من به همین یکساعت اول امروز، صد امتیاز میدم. شاید بعد از یک سال و اندی بلاخره یک مسافت طولانی رو با موتور طی کردم و خیلی بهم خوشگذشت. یک عالمه حرف زدیم با برادر و یک عالمه خیال پرداختم. رسیدیم دانشگاه و ریحانه اومد به استقابل :)))) و مسخره بازی در آوردیم، کلاس خوب بود. با یکی از بچههای دودل کلاس همصحبت شدم و سعی کردم کمکش کنم. یه سر به خانم انبارلویی زدیم. و بعدش رفتیم پیش فاطمه که من متوجه شدم چقدر آقای نجاتی گوگولیه و اگر یکم مکالمه پیش میرفت ممکن بود جلوش غیبت رفیقاش رو بکنم. به طورِ سوسکی در خِفت کردن سید توسط ریحانه و فاطمه جلو درِ آمفیتاتر نقش ایفا کردم (این ویدیوعه که همش شما بودین!). یه سر به معارفه دانشکده تولید زدم و بعد رفتم سر معارفه خودمون. یک عالمه اونجا خوشگذشت. در امر شربت ریزی کمک کردم. با اینکه هیچکاره بودم ولی عین مسئولا وایسادم دم و در و از رفت و آمد بقیه کیف کردم. شاهد کشتی کجِ استاد عامریان و آقای محامد بودم. نورای خوشگل رو در قامت عکاس دیدم. یاسی رو دیدم و احساس کردم چقدر دوستام خوشگلن. نقاشی کشیدیم روی تخته انجمن و رفتیم. کلاس دومم کنسل شد و زنگ زدم به ریحانه، میخواستم بگم منتظرت میمونم تا بیای باهم برگردیم اما ریحانه با هیجان از کلاسش اومد بیرون، آستینم رو کشید و گفت بیا سر کلاس. گفتم بیام واقعا؟ گفت بیا. بعد از چندین ماه دوباره، کارگردانی ۴۰۳. شاهد مسخرهبازی های بچهها بودم توی استدیو. و در نهایت در یک تصمیم آنی و یهویی با هر دو ریحانه و عطیه رفتیم بستنی خوردیم و به خانه رسیدیم. امروز رو میبوسم با همه نکتههایی که نگفتمشون.
هدایت شده از Purple things 💜🍬
اینهمه با خودم کلنجار رفتم بابت چندین تا چیز درحالیکه جوابش خیلی خیلی واضح جلوی چشمم بود.
«نه». جواب «نه» عه.