شبها، مخصوصا شبهایی که صبحش خیلی زود کلاس دارم، فکر میکنم باید یه کاری کنم که بتونم دوستهام رو اِلیابد خوشحال کنم، و بعد از این میتونم بمیرم. دیگه کاری تو دنیا ندارم چون انگار هیچکس و هیچچیز و هیچ اتفاق مهمی در این دنیا منتظر من نیست. من به غلط همیشه از بچگی فکر میکردم توی بیست سالگی هر کسی، یه چیزی منتظرشه. و اون چیز برای هرکسی متفاوته. من اون چیزِ خودم رو انتخاب کرده بودم، ولی رسیدم و متوجه شدم که انگار من اصلا چیزی نداشتم از ابتدا برای رسیدن. پس کاش واقعا میتونستم از سلامت و شادی کسانی که دوستشون دارم اطمینان حاصل کنم و از دنیا بگُریزم. ولی بحث اینجاست، کجا بگریزم که غمم باهام نیاد؟ که دیگه منو نبلعه؟ مثلا قایمموشک بازی کنیم و اون چشم بذاره و من فرار کنم؟ بنظرم که جواب نیست. قبلتر ها یه کارهایی بلد بودم برای فرار کردن از اندوه ولی اخیرا دیگه هیچکدوم جواب نمیدن انگار. بیرون رفتن، دیدن آدمهای دوستداشتنی، نوشتن، سیاه کردن کاغذ، حتی حرف زدن..
حرف زدن دوباره و دوباره چه فایده؟ آدمها تو دلشون میگن بس کن کودک، مگه این چیزِ نرسیدهیِ تو چقدر مهمه؟ مگه چقدر باید تعریفش کرد؟ نرسیدی که نرسیدی، برو پِی زندگیت، چرا اینقدر پیگیری؟
اما خب تموم نمیشه فکرش، تقصیرِ منِ نگون بخت چیه؟ آدمها که سهلن، خودمهم خستم جدیدا. این حانیهیِ منتظر منزجرم میکنه. شاید من وقتی رسیدم و دیدم چیزی سر جاده به انتظار ننشسته، باید خودم برای خودم یک چیزی دست و پا میکردم. یک چیزی که احساسات نخواد، فکر بخواد، تلاش بخواد. حانیهیِ منتظرِ احساسی منزجرم میکنه. گاهی وسط حرف زدن، یا فکر کردن به غمم، مکث میکنم، و یادم میاد که این فکر کردن یا حرف زدن مشکل رو حل نمیکنه و اونجا دوباره همه چیز سیاه میشه چون، پذیرش اینکه کوبیدن به در و دیوار، حرف زدن با امامعباس، با امامرضا، با گربههای توی کوچه، با کفترها و مورچهها، با استکان چایی، با گلدونهای خونه، با دوست، با مامان و حتی با خودِ خدا هم چیزی رو تغییر نمیده، سخته. و من انگار ساخته شدم برای شنیده نشدن و عبور کردن. این خیلی سیاهه. سیاهتر از همه شبهای زمستونی و سیاهتر از یکی از شبهای تابستون امسال. همه از غرغر کردنم خستن، بیشتر از همه خودم. ولم کن دیگه، ولش کن دیگه حانیه. بابا من روحتم، خستم. به قول آقاییِ پادکستی، اینقدر خستم که فقط میخوام چهارتا پاییز بخوابم و در این چهارتا پاییز، مورچهها خاک بریزن روم، کلاغ برام مرثیه بخونه و همهچیز ختم به خیر بشه.
حقیقتا هرکاری میکنم از افسردگی و فرسوده شدن روحم فرار کنم افاقه نمیکنه. یعنی این چند روز واقعا احساس کردم چقدر دیگه هیچی در کنترل من نیست.
حتی نمیدونم به چی و چرا حسودی میکنم و اصلا درباره چی حسرت میخورم. فقط میدونم که رها کردن و پذیرفتنهم باعث نشُد دربارت کمتر حسادت بورزم.. منِ واقعا بیچاره از شعلهور شدنهای بی ثمر خستم :: )
یکی دست من رو بگیره از این شهر ببره.
یکی دستِ من رو برسونه به مشهد..
هدایت شده از Purple things 💜🍬
اه مشهد میخوام
مشهد تنهایی
بی خانواده
با دانشگاه
اردیبهشت ۴۰۴
واقعا اه به این زندگی دخترخانم
یاسهاسبزخواهندشد ؛
سفر از دید من🎀☘. #ولاگچه
دیدین کار قشنگ دخترمو؟