خیلی ممنون برای اینهمه برکتی که از آسمون اومد در شب میلاد شما خانم حضرتِ زهرا.
دیشب با مامان اینا بحث میکردیم. به بابا میگفتم من بعد از تموم شدنِ درسمهم نمیخوام کار کنم، کار به معنی چیزی که ازش صرفا پول در بیاد. در واقع بحث از اینجا شروع شد که از کار کردن بدم میاد. ولی اونها میگفتن تو خونه کار کن "😭" در حالی که بحث اصلا این نبود. میگفتم میخوام دغدغههام رو فیلم کنم اگر پولهم در بیارم خیلیهم عالیه ولی الویتم اون دغدغهست. و اونها در جواب میگفتن که حرفهات شعاریه. به صورت بنیادین باهم به مشکل خورده بودیم، چون معتقد بودن کاری که ازش پول در نمیاد به درد نمیخوره. اینقدر بحث کردیم که در نهایت با خودم گفتم شاید من واقعا دارم اشتباه میکنم! شاید مثل همیشه همینی که مامان میگهست. شاید باید بزرگ تر شم تا بفهمم. شاید واقعا جوانیه و جاهلی.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
دیشب با مامان اینا بحث میکردیم. به بابا میگفتم من بعد از تموم شدنِ درسمهم نمیخوام کار کنم، کار به
امروز ولی توی حلقه دفتر که بودیم (حلقه کتابخوانی تَشکُل) احساس کردم من دیشب داشتم شبیه همین حرفهایی که آقای نجات بخش توی کتاب "دانش بنیان" نوشته رو میزدم و کسی جدی نمیگرفتشون. این یک دفعه استثنائاً من درست میگفتم و جوانی و جاهلی دخیل نبود. داشتم از خیالم حرف میزدم. امروز بعد از جلسه فکر میکردم شاید باید یه حلقه کتابخوانی تو خونه راه بندازم با خانواده هر شب یه تیکه دانشبنیان بخونیم دور هم : )
کلا همیشه وقتی تو حلقهها شرکت میکنم تا یک هفته نمیتونم به روال عادی زندگی برگردم، تا هفته بعدش که دوباره بریم حلقه. حلقهها خیلی خوبن بخدا"😭" بعد از حلقهها دارای یک انرژی تمام ناشدنی و خیالهای پایان نیافتنی و انگیزهیِ لامصبی هستم. یتسنسمشمسیعبیعیقیخعچچنخهسک.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
استثنائا این دسته رو برای خودم نگرفته بودم، برای مامان گرفتم.
- حالا من یه چیزی گفتم کدوم آدم عاقلی زیر این بارون قدم میزنه؟
+ خودت گفتی من و دخترم داریم میریم قدم بزنیم من که نگفتم.
- ولی تو گرفتی چسبیدی... بیا زیر چتر حداقل!
+ قدن زدن زیر بارون به خیس شدنشه.
- ولی با تو نمیشه قدم زد.
+ چرا؟
- چونکههههه داریییی میدوییییی قدم نمیزنییییی
+ شیرینی بخریم؟
امشب میخواستم یه عالمه چیز غمیگن بنویسم (شایدم نوشتم). امشب، شبِ خیلی بدی بود، داشت تبدیل به یک شب فاجعه میشد. ولی بارون، بابا و شیرینی من رو نجات دادن.