یاسهاسبزخواهندشد ؛
دیشب با مامان اینا بحث میکردیم. به بابا میگفتم من بعد از تموم شدنِ درسمهم نمیخوام کار کنم، کار به
امروز ولی توی حلقه دفتر که بودیم (حلقه کتابخوانی تَشکُل) احساس کردم من دیشب داشتم شبیه همین حرفهایی که آقای نجات بخش توی کتاب "دانش بنیان" نوشته رو میزدم و کسی جدی نمیگرفتشون. این یک دفعه استثنائاً من درست میگفتم و جوانی و جاهلی دخیل نبود. داشتم از خیالم حرف میزدم. امروز بعد از جلسه فکر میکردم شاید باید یه حلقه کتابخوانی تو خونه راه بندازم با خانواده هر شب یه تیکه دانشبنیان بخونیم دور هم : )
کلا همیشه وقتی تو حلقهها شرکت میکنم تا یک هفته نمیتونم به روال عادی زندگی برگردم، تا هفته بعدش که دوباره بریم حلقه. حلقهها خیلی خوبن بخدا"😭" بعد از حلقهها دارای یک انرژی تمام ناشدنی و خیالهای پایان نیافتنی و انگیزهیِ لامصبی هستم. یتسنسمشمسیعبیعیقیخعچچنخهسک.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
استثنائا این دسته رو برای خودم نگرفته بودم، برای مامان گرفتم.
- حالا من یه چیزی گفتم کدوم آدم عاقلی زیر این بارون قدم میزنه؟
+ خودت گفتی من و دخترم داریم میریم قدم بزنیم من که نگفتم.
- ولی تو گرفتی چسبیدی... بیا زیر چتر حداقل!
+ قدن زدن زیر بارون به خیس شدنشه.
- ولی با تو نمیشه قدم زد.
+ چرا؟
- چونکههههه داریییی میدوییییی قدم نمیزنییییی
+ شیرینی بخریم؟
امشب میخواستم یه عالمه چیز غمیگن بنویسم (شایدم نوشتم). امشب، شبِ خیلی بدی بود، داشت تبدیل به یک شب فاجعه میشد. ولی بارون، بابا و شیرینی من رو نجات دادن.
یکی از لذتهام اینه که پستهایی که لایک آدمهای مورد علاقه دوستهام زیرشونه رو، برای دوستهام بفرستم.
شاید من واقعا قلق دعا کردن رو بلد نبودم وگرنه مگه میشه تو امامرضایِ همّه بوده باشی جز من؟
یاسهاسبزخواهندشد ؛
شاید من واقعا قلق دعا کردن رو بلد نبودم وگرنه مگه میشه تو امامرضایِ همّه بوده باشی جز من؟
من بلد نبودم عین بقیه باهات دعوا کنم، چون، من کی باشم که با تو دعوا کنم؟ من عین یه کفتر خیس نشستم گوشه صحن قدس، برای بار آخر، با گربهایترین ورژنِ چشمام نگات کردم. فقط همین ازم برمیومد خب. حداقل یه جوری تنهام نذار که حس کنم تو واقعا من رو صدا زدی ولی پای حرفم نَشستی.