یاسهاسبزخواهندشد ؛
بیستمین پاییز راهم گذراندیم دیگر. من و تو. هرکدام در گوشهای از این کره خاکی. راستی چند شبِ پیش به ی
این یک متن قدیمی خاک گرفتهست که برای تولد هیفده سالگیم نوشته بودم. خواستم تاکید کنم که، کاملا زاییده ذهن نویسندهست.
اما به طور کُل ۱۹ سالگی عزیزم، ازت متنفرم. با عرض شرمندگی از تمام خاطراتِ قشنگی که برام ساختی، همه آدمهای خوبی که سر راهم گذاشتی، همه جمعهای خوبی که باهات تجربهشون کردم، همه فکرهایِ درستی که در سرم پروروندی، همه رُشدی که در تو کردم و حجم رویایی بودنت برام (یعنی همیشه ۱۹ سالگیم رو خیلی "واو" تصور میکردم) اما، سربلندم نکردی اصلا. به همون اندازه زیباییهات، غمهای بزرگی رو سهم زندگیم کردی و اجازه ندادی که من با دهه دوم زندگیم خوشحال خداحافظی کنم. حالا از امروز که بگذرم میدونم که، یه پله دیگه بزرگسال میشم و به قول شفی، روزها قراره هر کدوم صدسال بگذرن و دمار از روزگارم در بیارن، اما حداقل اسمش روشه، دهه بیست! بیست سالگی! بزرگسالی! و فکر میکنم تا حدی هم براش آمادم و زِرهم رو به تن کردم که علیرغم سخت بودنش، بجنگم. همین، با یک قلبی که ازت شکسته خدافظی میکنم باهات و امیدوارم که خدا تو رو ببخشه، مثل من. حداقل این دم رفتنی، دعا کن عاقبت بخیر بشیم جفتمون، خدافض.
یاسهاسبزخواهندشد ؛
دچار بحران ۲۰ سالگی شدم جدی.
میشه برگردیم از اول لطفا خداجون؟
من همیشه فکر میکردم بیست خیلی عدد دوریه، من تا بخوام بهش برسم یه عالمه کار کردم.. چی شد پس؟
غر نمیزنم ولی به قول استاد حامدی، انگار پام رو جدی گذاشتم تویِ بزرگسالی و خودم دارم میفهمم چقدر همین یک روز و نیم، باعث شده، بپذیرم همه چیز رو. دنیایِ رنج محورِ لذتبخش رو پذیرفتم.