🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌷بعد زهرا ، جای زهرا ، مثل زهرا ، مادری
🌷هر چه مادر هست ، قربان چنین نامادری
🌷امالبنین یعنی : #عبـّاس داشته باشی و بگویی از #حُسینم چه خبر...!؟
🖤 #یاامالبنین
🌷 #تکریم_مادران_و_همسران_شهدا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🍀 #کلام_وحی
💚لاتَجْعَلْ فِي قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذِينَ آمَنُوا
💚 در دلهایمان حسد و کینهای نسبت به مؤمنان قرار مده.
🍀 #سوره_مبارک_حشر_آیه_شریف۱۰۰
💚 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت
🌸سیره عملی رزمندگان اسلام پاسداری از دستاوردها
✍یادم افتاد شاید هم نزدیک به چنین روزهایی بود. روزی که از ارتفاعات جنگل آلواتان پایین اومدیم، تابرگردیم پادگان پیرانشهر ، آرم ، آرام در دو طرف جاده مثل همان موقعی که تامین ستون موتوریزه میشدیم برای پاکسازی جاده ، و همراهی می کردیم گردان ذوالفقار رو ، رفتیم سمت چپ جاده و از جاده خاکی بالا رفتیم ، معلوم بود که تازه احداث شده!
🍀میدونید چرا ؟ چون هنوز بوی دود و صدای بولدوزر می آمد ، جلوتر و بالاتر رفتیم دیدیم که راننده بولدوزر مشغول خاکریز حلقه ای زدن دور قله ی تپه است ، جاده تقریبا زیر پایمان بود و تا چند صد متر دورتر از دو طرف جاده از بالای تپه دیده میشد.
🍀حالا دقیقا یادم نیست کدوم پایگاه بود دم روستای چاکو بود یا نزدیکی روستای آلواتان اما هرچی بود داشتند آماده میشدند تا پایگاه جدید ارتش بزنند. چند دستگاه جیپ و جیپ آمبولانس بود. و بعد از مدتی ماشین های بزرگ ارتش با سربازان و درجه داران هم سر رسیدند.
🍀ما هنوز نزدیک جاده بودیم و به پایگاه نرسیده بودیم که سربازان رسیدند و شروع کردن به پُر کردن کیسه شنها ، تراورز و پلیت های فلزی هم با کامیونهای بزرگ ارتشی رسید.
🍀البته مدیریت درجه داران و استوار ارتشی قابل توجه بود. گمانم ما برای تقویت نیروی داخل پایگاه گسیل شده بودیم تا پایگاه سریعتر و با روحیه بیشتری پا بگیره ، روندی که یکی دوبار دیگر نصیب ما در همین دوران دفاع مقدس در کردستان و تیپ ویژه شهدا شده بود.
🍀فرمانده پایگاه که افسری جزو جوان بود به درجه داران با تجربه ی خود دلگرم بود ، و نیروی انسانی رزمنده ی خوبی از تیپ ویژه شهدا که آن شب در پایگاه حضور داشتیم. به همین منظور همه ی آنها تا پاسی از شب و حتی تاریکی هوا مشغول کار بودند.
🍀در گیر و دار آن همه کار با اذان مغرب ، نماز جماعت خوندیم ، خیلی وحدت بخش و آرامش بخش بود...، این آرامش نصیب کسانی میشود که همیشه و در همه حال دست به دعا و مناجات بودند ، روی زمین خاکی نشسته بودیم و دست همدیگر روگرفتیم وبعداز نماز ، دعای وحدت خوندیم.
🍀این عین حقیقت بود زیرا هیچ یک از رزمندگان سپاه اسلام ادعایی نداشتند. نیایش خالص بود و هیچ نمایشی در آن حال و هوای زیبای شبهای پُرستاره آذربایجانغربی نبود،!مگر نمایشی زیبابرای خداوند متعال و خالق هستی
🍀اون شب نگهبانی از سنگرها و پایگاه تا صبح با ما بود. وگویا از قبل هم همین طور برنامه ریزی و هماهنگ شده بود. بنابراین نیروهای تیپ ویژه نبایستی خودشان را بیش از اندازه خسته می کردند.
🍀با این حال بچه ها ، به دستور فرمانده دسته برادر خوشدل ؛ مابین سنگرهای اطراف پایگاه و روی خاکریز شروع به سنگر سازی با کیسه شن کردند. نمیدونم چی شد که سربازان ارتشی به ما هم کیسه شن پُر شده می دادند و ناخودآگاه حیا باعث شد همبستگی عجیبی و بی ریایی شکل بگیره و ما هم کمک حال آنها شدیم. هرچند دوشب هم بالای کوه بودیم و این شب سوم عملیات برایمان محسوب می شد.
🍀از اسم و رسم و درجه دیگه خبری نبود ، ما مثل بالای قله آماده درگیری شدیم. وضع نگران کننده ای نبود ، اما باید اطمینان حاصل میشد که اگر به پایگاه حمله شد ، بخوبی دفع شود. حالا که خوب به اون شب فکر می کنم ، می بینم که چه مظلومند، و چه گمنامندمردان خدایی آن شب پُر ستاره و سایر اوقات دفاع مقدس، نه اسمی ، نه رسمی ، گمنام و بی ریا و بی ادعا بودند و هستند...
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
(۲)
🍀بالاخره یه غذای گرم به همراه برادران ارتشی گرفتیم و خوردیم ، قاطی پلو بود و با آب قمقمه هم به خوبی پایین نمیرفت ، اما گرم بود و خوش بو ، فکر کنم ۴۸ ساعتی بود که جیره خشکه میخوردیم.. بعضی از بچه ها کنسرو ماهی، بعضی ها هم خاویار بادمجان و کنسرو لوبیا ی اضافه اومده از جیره غذایی رو باز میکردند ومی ریختند روی غذاشون ، البته سربازهای ارتشی هم بی نصیب نماندند.این کار باعث شد تا تو تاریکی شب چیزی بجز سیب زمینی و برنج ، بین دندون ها هم پیدا و احساس بشه...
🍀اون شب هر چهار نفر مسؤول یک سنگر بودیم. دونفر بیدار ، دونفر پایین سنگر و خاکریز داخل محوطه ی پایگاه ، توکیسه خواب ، مشغول استراحت ، جلوی پایگاه و پایین خاکریز ؛ بچه های ارتشی درست ما بین سنگرهای ما و بیرون پایگاه مین تلویزیونی کار گذاشته بودند ، تا امنیت نسبی بر قرار بشه...
🍀اگه درگیری میشد میبایستی صبر میکردیم تادشمنِ ضدانقلاب زیرمهتاب شب کاملا" دیده شوند وسپس درگیر شویم. البته تجربه خوبی دراینگونه رزم شب داشتیم ،آن شب چندین بار از بیرون پایگاه و از دوردست به سمت ما تیر اندازی شد. اما ما پاسخی ندادیم. فوری هم سرو کله ی پاسبخش های خودمان و درجه داران و افسر پایگاه را در نزدیکی خودمان احساس میکردیم آمده بودند بازدید وسرکشی می کردند.
🍀خودمان هم چندین نارنجک و دوتا نارنجک تفنگی آماده کردیم تا موقع درگیری پرتاب کنیم ، اما دیگه تا صبح خبری نشد. دو ساعت پاس ما تمام شد و رفتیم پایین تا کیسه خواب باز کنیم بخوابیم که دیدیم چه صحرای محشر و عرفانی هست داخل پایگاه...
🍀 دلاور مردان عرصههای نبرد ، ایستاده و قامت بسته بودند و نماز شب بر پا بود. کاری شده بود که فرمانده پایگاه خیالش جمع شده بود که داخل سنگرهای اطراف پایگاه همه بیدار و هوشیارند، که هیچ! داخل محوطه ی پایگاه هم حداقل بیست تا سی نفر بیدار و هوشیار ؛ روندی که تا اذان صبح ادامه داشت.
🍀وضو گرفتیم و به نماز صبح ایستادیم، و تا روشن شدن هوا هم طولی نکشید. بچه های ارتشی تخریب پایگاه تا پایین جاده تازه احداث شده را مجددا" بررسی کردند و یک مین هم پیدا کردند که شب قبل ضد انقلاب کار امده بود و کارگذاشته بود.
🌸تامین های جاده براه افتادند و دسته ی ما نیز کم کم آماده شد تا به داخل جاده مسیر پیرانشهر به سردشت حرکت کند. دیگر مطمئن بودیم بعد از سه روز و سه شب در کوه وکمر ، برای استراحت وتجدید قوابه پادگان پیرانشهر بر میگردیم، ایفاهای سبز و چادر دار آمدند و ما هم همراه یک تکه نان لواش و مقداری پنیر دردست ،با همکاری اونایی که رفته بودن بالای ایفا و دستمان را می گرفتند تا به جمع شان بپیوندیم سوار شدیم و به پادگان برگشتیم.
🍀خدایا هنوز هم دست به دامان توییم باز هم به ما بياموز تا دريابیم که زندگی سراسر مقدس است برای رسیدن به تو ، و فقط نيروی توست که درتمام هستی جاريست ، و به همه ی موجودات جان می بخشد.
🍀پس تو ای پروردگار مهربان ، ياریمان كن که باهمه کس وهمه چيز با عشق و احترام روبه رو شویم و خود را از ديگران و کل هستی جدا نبينیم
🌸والعاقبه للمتقین
🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگرخداوند متعال فرصتی عنایت فرماید.
🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚 #کلام_پروردگار
💚 إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِّمَا يَشَاءُ ۚ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ
💚 پروردگارم نسبت به آنچه میخواهد و شایسته میداندصاحب لطف است ، و سنجیده و دقیق انجام میدهد ، چرا که او دانا و حکیم است.
🍀 #سوره_مبارک_یوسف_آیه_شریف ۱۰۰
#اللّهُمَّ_صَلِّ_عَلی_مُحَمَّد_وَ_آلِ_مُحَمَّد
#اَللّهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَجَ_وَالْعافِیَةَ_وَالنَّصرَ
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت
🌸 قوطی خالی کمپوت یا چای لب سوز...
✍یادش بخیر ، روزهای پُر از خاطرات بیاد ماندنی از تیپ ویژه شهدا ، خداییش ، هر طوری فکر می کنم ، و حتی خاطرات مناطق دیگر رو بیاد میارم، باز هم بر میگردم به آذربایجانغربی وکردستان و خاطرات ارزشمند آن دوران...
🍀 سر صبحی داشتم چای میخوردم ؛یهویی ، لبام سوخت 😔 اما دل بچه هام برام غش رفت ، یکی گفت: بابایی سوخت ، یکی دوید آب بیاره! حاج خانم گفت: بازم خودشو پیش بچه ها لوس کرده ، پاشو خودت رو جمع کن، مرد حسابی ، هزار و یک دفعه ی دیگه هم لبت سوخته هیشکی نبوده اینقدر قربون صدقه ات بره😁
🍀 آقا پرتاب شدم نوک قله ای نزدیکی های جنگل آلواتان تا برم با چند نفر از برو بچه های دسته که هر کدوم پنج شش تا قمقمه به دست به طرف پای قله که آب بیاریم بالا... البته با چند نفر اسلحه بدست و هوشیار که کمین نخوریم...
🍀اون موقع ها کمپوت اهدایی مردمی خیلی میرسید . اولاش بر چسب داشت مثلا گیلاس، آلبالو ، سیب ، زردآلو ، گلابی ، تا یادم نرفته بگم که تو جیره غذایی هر کدوممون یه کمپوت داشتیم. وقتی کاغذ روشو می کندیم ، یه ظرف فلزی صاف و یا بند بند شده و در بسته دیده میشد. بعدها بدنه کمپوت ها بند بند بودن و بدنه کنسروها صاف البته تخصص میخواست تا بدونی کمپوت داری معامله میکنی یا کنسرو😋😉😁
🍀با این حال ، به مرور دیگه قوطی کمپوت ها بر چسب نداشت ، صاف هم نبود. بیشترش هم شده بود ، زرد آلو و سیب ، شانس داشتی گلابی و اگه از دست کسی در میرفت گیلاس بود...😂
🍀ماهر و متخصص های دسته یادشون بخیر و نیکی ،کمپوت شناس بودن و از روی قوطی هایی که دورش نوار برآمدگی داشت تا ۸۰% حدس میزدن تو جیره غذایی طرف چیه و بالای ارتفاع و در عملیاتهاداد و ستد میشد.😁
🍀بعدش با همون سنگ هایی که از کندن زمین برا سنگر بیرون ریخته بودیم یکیشو پیدا میکردیم و شروع میکردیم لبه ی تیز سر نیزه قوطی کمپوت رو باز کردن ،! یا در باز کن جعبه مهمات دوشکا و یا از اون در باز کن های دو تیکه ی جعبه فلزی فشنگ که کم یاب هم بود و یا نایاب... باز شون میکردیم.
🍀اون روزها کسی در فکر در باز کن آسان و راحت برا کسی نبود. اصلا شاید فناوریش هم نبود یا کم بود. اما سرنیزه و سنگ هر دو همون کاری رو می کردن که حالا ما به راحتی انجام میدیم. باز هم یادش بخیر...
🍀یه کتری بزرگ یکی از همرزما داشت ، خدا خیرش بده به هر نحوی بود ، آب فراهم میکرد و وقتی که میخواست حالی بده چای هیزمی به راه بود. حالا چقدر التماس میکردیم بماند😂
🍀 یادم اومد هرکه آب میداد به همون مقدار کمتر چایی میگرفت ؛ اگه چایی دم دست نبود از گیاهان اطراف قله پیدا میکرد دم میکرد. بعدش هم سیگاریها سیگار وینستون میکشیدن...
🍀اما چای لب سوز تو قوطی کمپوت خیلی میچسبید. حتی وقتی که لبت هم می چسبید به قوطی و می سوختی ، چایی رو فوت می کردیم تا سرد بشه ، اما قوطی داغ بود و نمی شد تو دست نگه داری ، آقا آی داغ بود؛ آی داغ بود. با کلاسهای دسته گاهی لیوان قرمز خود شون روبه همراه داشتند.اما از این دست افراد خیلی کم بودن... شاید هم وسواسی همون موقع هم وجود داشت و ما اهمیت نمیدادیم که...
🍀راستی معلوم نبود شاید مادر خودم هم کمپوت به جبهه هدیه کرده بود.خدابیامرزدش تو انجمن خانم های محله از این دست کارها خیلی انجام میدادن.؛! و به همین خاطر هم ؛ از این دست کمپوت ها برای ما که تو جبهه استفاده می کردیم ، خیلی عزیز بود...
🍀می خواستم بگم ، جنگ رو مردمی اداره کردن که دستشون خالی بود ، اما کمک هاشون هیچ وقت پایانی نداشت ؛ آره فقط مردم ؛ و باید قدرشان رو بدونیم،! پدر و مادر و برادر و خواهر و... خودمون بودن؛! صبح شما و همه ی عزیزان ایران زمین اسلامی و ولایتمداربه خیر و شادی و نیکی...
🌸والعاقبه للمتقین
🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگرخداوند متعال فرصتی عنایت فرماید.
🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
💚🌷 #_سفره_شهدا_پهن_است
✍ یادش به خیر و پارسایی ؛ شهیدان محمود کاوه ، اسدالله کشمیری و خلیلی و قدرت الله عباسی یا شهید خانی!؟ چهار شهید بر یک سفره ی نهار
💚🌷 آقای خاص شهید محمود کاوه فرمانده ای بود ، بی بدیل در حد مالک اشتر زمانه خود گوش به فرمان امام زمانه خود...
💚 در غیر از زمان فرماندهی ؛ خود را از باقی نفرات جدا نمیدانست. مانند سایرین بود ؛ با آنها نشست و برخواست میکرد ؛ در جمع ورزش میکرد و غذا میخورد و با آنان می گفتند و می خندیدند.
💚🌷 فرمانده برای حضور در جمع بسیجیان و عکس گرفتن با آنها همیشه پای کار بود حتی در زمان استراحت های کوتاه آقای فرمانده ؛ همین امر سبب شد که برای دیگر نیروهاحالتی پیش آید که یک برادر محمود می گفتند ، هزار برادر محمود از زبانشان جاری می شد.
💚🌷شهید صیاد شیرازی در باره شهید محمود کاوه چنین گفته است. ، در سایه الطاف الهی محمود عزیز را حزب الله واقعی میدانم ؛ گویا زمزمه آوای الهی ارجعی الی ربک راضیه مرضیه در قلب و روحش استمرار داشت.
🌷شهدا را میزبان باشیم حتی با ذکرصلواتی
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚 امام خامنهای حفظهالله
✍برادرم حضرت جبرائیل به رسول خدا ص همواره درباره زنان سفارش میکردن...خب حضرت جبرائیل علیه السلام از قول خودشون که سفارش نمیکردن، از جانب خدای عزیز پیغام می آوردن، پس در واقع این حدیث نشان دهنده ارزش بالای زنان نزد خدای تعالی ست.
💚سوای وجود مبارکه بانوان عالی رتبه همانند حضرت خدیجه و حضرت زینب و حضرت مریم و حضرت آسیه سلام الله علیهما و.... دیگر بانوان مکرمه و معززه عالم خصوصا مادرمون حضرت زهرا سلام الله علیها،
خیل عظیم مادران و همسران شهدا که به معنای واقعی کلمه همگی برای ما الگوی صبر و استقامت و ایستادگی و فداکاری و ایثار در راه حق و حقیقت و ولایت بوده و هستند.
بیانات امروز ۱۴۰۳/۹/۲۷
💖#فاطمه
💖"اللهم احفظ لنا سیدنا و نور عیننا و قلبنا الذی بین جنبینا قائدنا امامنا الخامنه ای"
💚✍ گزارش تصویری دیدار هزاران نفر از زنان و دختران سراسر کشور با حضرت آیتالله العظمی امام خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی. ۱۴۰۳/۹/۲۷
💚 پوشش مناسب هوای سرد رهبر معظم انقلاب اسلامی در این دیدار
💖"اللهم احفظ لنا سیدنا و نور عیننا و قلبنا الذی بین جنبینا قائدنا امامنا الخامنه ای"
💖 #فاطمه