eitaa logo
خاطراتی از دفاع مقدس
45 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
229 ویدیو
28 فایل
برای حفظ و نشر آثار دفاع مقدس و معارف دینی و اسلامی باز نشر با ذکر صلوات آزاد است. سپاسگزارم از همراهی شما
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ‍ ‌ ‌ 🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸 🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت 🌸 به وقت بارون ✍چند روز قبل بارون و برف می اومد و ما هم در حال پیاده روی صبحگاهی بودیم! از مغز سر بی مو ، بگیر تا داخل کفشها شده بود پُر آب! 🍀از اون طرف هم یه ماشین شاسی بلند از ما بهترون سر رسید و زد تو چاله آب ، نگو! کانال ماهی؛! لبخندی زدیم و اون بنده خدا هم تا دید ما می خندیم ، خوشش شد؛! خندید و تعظیمی کرد اومد پایین و گفت: هرجا میخواید برسونم؛! 🍀از اون طرف ما با پرتاب آب تو صورت و سر و کله مون اوج گرفتیم رفتیم تو کوهستان مرموز کردستان تو جاده پیرانشهر سردشت؛! خسته نباشی دلاور! 🍀وقتی بارون می اومد انتظار چی داشتی،! به نوبه ی خودم با اینکه بچه شمال بودم اما حال خوشی بهم دست نمیداد. تو پائیز وقتی میرفتیم برای عملیات مدام سُر می خوردیم؛! و جفت پاها تو هوا و... نخند برادر برا خودت هم حتما" اتفاق افتاده فقط ،فراموش کردی!؟ 🍀وزن زیاد تجهیزات انفرادی ، با اون اسلحه ژ۳ و خشابهایی که جلوی بدن نصب می شد میخوردی زمین ، اونوقت هم اسلحه میخورد تو سرمون ، هم خشابها میرفت زیر دنده های شکم... 🍀 اونوقت تو راهپیمایی شبانه یکی باید پیدا میشد که بیاد دست تو بگیره،! خدا رو شُکر دست ، زیاد بود ، مثل حالا نبود!اما فقط دست نبود ، چهره ی خندان رفیق هم بود ، وقتی علی رضا سیف کار به دادم میرسید می گفت؛! شَلِ پَله با ماست بخوردی (پلو کته با ماست خوردی) اینقدر زمین میخوری ، تازه تو اون ظلمات تاریکی شب! قهقهه ی رفیق آرزوست؛! جلوتر می رفتیم،! 🍀 دیگه گام برداشتن هم سخت بود گِل می چسبید به ته پوتین ها و سختی کار بیشتر ، نفس کم می آوردی و رمق راه رفتن هم کمتر! 🍀حالا دیگه کم کم خنده دار تر هم می شد،!تا بیایم یه جایی وایستیم ، بارون از کلاه آپلو سبزه کاموایی شُر شُر کرده بود تو لباس و رفته بود اون پایین پایین ها ؛ نخند داداش سر خودت هم که اومده فرق نمیکرد تو ، گردان پیاده بودی یا ستون موتو ریزه ویا... 🍀بایستی دست کنیم تو کوله ی همدیگه تا این پانچو رو در بیاریم ، اما کار از کارگذشته... ستون نگه داشته! تا نماز بخونیم! آخه داداشم! هوای تاریک و بارونی! با یِمن گِل زیر کفش و کمی تا قسمتی آب تو پوتین و لباس گرمکن زیر لباسها هم نم برداشته ؛ نماز خوندن داره ؛! این روزها ،همچون نماز خوندنی با اون حال و هوا مجددا آرزوست؛! 🍀نماز با پوتین و لباس و تجهیزات خیس شده ، شکسته و... باز هم آرزوست! 🍀حالا چی شده اینقدر موندیم! همینطوری بارون رو ارتفاع و هوا مه آلود شد و کم کم و نرم نرم برف گرفت؛! به به چه شود ؛ گفتم که چون یکبار سُر خوردم و به هوا پرتاب شده بودم تو خاطرات فقط خنده بود و قهقهه... 🍀آقا اون لحظه آخه از زور سرما هم می خندیدیم و هم بعض کرده بودیم ، که ای وای باید تو این برف برگردیم پای ماشین ها و باز هم سُر سُره بازی اما این بار تو برف... 🍀شاید این متن رو ، بدید یه نفر بخونه که اونجا نبوده یا تو دور همی ، جمعی خودتون هم تعریف کنید؛! مطمئن باش کسی قبول نمی کنه که کسی با این وضع و تو اون شرایط وحشتناک کردستان سال ۱۳۶۱ بخندیم و عین خیالمون هم نباشه! اما چقدر سبک بال بودیم؛! چقدر گُل میگفتیم و گُل می شنیدیم و مستانه همرزمانِ مان عروج میکردند!و... 🍀اصلا خستگی تو کار نبود که نبود... کی خسته ست دشمن! 🍀حالا وقتی کسی نقدی میزنه به جبهه ها و دورانی که نبوده تا تصمیمات آنی و مهم رو همون لحظه بگیره،هرچی به فکر دنیایی او خطور میکنه می نویسند. بدا به حال این طور افراد... 🍀این بخش و نوشتم که دست رد بزنم به دل و سنیه ی افراد مغرض ، اصلا"اون زمانه عشق بازی بود با مرگ ، میدونی چرا !؟چون عشق ما خوشحالی امام زمانه و آینده ی پر امید امنیت داخلی برای مردم مظلوم کردستان و اون منطقه بود خواستگاه کاظمی و بروجردی و کاوه و... 🍀عشقِ سر بلندی ملت ایران اسلامی تو چشمهای گنجی زاده ، قمی و کاوه و همرزما موج میزد. موج... تا گشایشی باشه برای این روزهای مردم عزیز و خوب و وفادار... 🍀حالا باور کنیم که اگه یه ماشین شاسی بلند زد تو آب و کاملا" خیس شدی فقط بخند تا دنیا به تو لبخندی بزنه ؛ اونم جانانه... 🌸والعاقبه للمتقین 🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگر خداوند متعال فرصتی عنایت فرماید. 🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده 🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد🌷 🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🌷بعد زهرا ، جای زهرا ، مثل زهرا ، مادری 🌷هر چه مادر هست ، قربان چنین نامادری 🌷ام‌البنین یعنی : داشته باشی و بگویی از چه خبر...!؟ 🖤 🌷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🍀 💚لاتَجْعَلْ فِي قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذِينَ آمَنُوا ‍ 💚 در دلهایمان حسد و کینه‌ای نسبت به مؤمنان قرار مده. 🍀 ‍ ‌ ‌ 💚 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ‍ ‌ ‌ 🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸 🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت 🌸سیره عملی رزمندگان اسلام پاسداری از دستاوردها ✍یادم افتاد شاید هم نزدیک به چنین روزهایی بود. روزی که از ارتفاعات جنگل آلواتان پایین اومدیم، تابرگردیم پادگان پیرانشهر ، آرم ، آرام در دو طرف جاده مثل همان موقعی که تامین ستون موتوریزه میشدیم برای پاکسازی جاده ، و همراهی می کردیم گردان ذوالفقار رو ، رفتیم سمت چپ جاده و از جاده خاکی بالا رفتیم ، معلوم بود که تازه احداث شده! 🍀میدونید چرا ؟ چون هنوز بوی دود و صدای بولدوزر می آمد ، جلوتر و بالاتر رفتیم دیدیم که راننده بولدوزر مشغول خاکریز حلقه ای زدن دور قله ی تپه است ، جاده تقریبا زیر پایمان بود و تا چند صد متر دورتر از دو طرف جاده از بالای تپه دیده میشد. 🍀حالا دقیقا یادم نیست کدوم پایگاه بود دم روستای چاکو بود یا نزدیکی روستای آلواتان اما هرچی بود داشتند آماده میشدند تا پایگاه جدید ارتش بزنند. چند دستگاه جیپ و جیپ آمبولانس بود. و بعد از مدتی ماشین های بزرگ ارتش با سربازان و درجه داران هم سر رسیدند. 🍀ما هنوز نزدیک جاده بودیم و به پایگاه نرسیده بودیم که سربازان رسیدند و شروع کردن به پُر کردن کیسه شنها ، تراورز و پلیت های فلزی هم با کامیونهای بزرگ ارتشی رسید. 🍀البته مدیریت درجه داران و استوار ارتشی قابل توجه بود. گمانم ما برای تقویت نیروی داخل پایگاه گسیل شده بودیم تا پایگاه سریعتر و با روحیه بیشتری پا بگیره ، روندی که یکی دوبار دیگر نصیب ما در همین دوران دفاع مقدس در کردستان و تیپ ویژه شهدا شده بود. 🍀فرمانده پایگاه که افسری جزو جوان بود به درجه داران با تجربه ی خود دلگرم بود ، و نیروی انسانی رزمنده ی خوبی از تیپ ویژه شهدا که آن شب در پایگاه حضور داشتیم. به همین منظور همه ی آنها تا پاسی از شب و حتی تاریکی هوا مشغول کار بودند. 🍀در گیر و دار آن همه کار با اذان مغرب ، نماز جماعت خوندیم ، خیلی وحدت بخش و آرامش بخش بود...، این آرامش نصیب کسانی میشود که همیشه و در همه حال دست به دعا و مناجات بودند ، روی زمین خاکی نشسته بودیم و دست همدیگر روگرفتیم وبعداز نماز ، دعای وحدت خوندیم. 🍀این عین حقیقت بود زیرا هیچ یک از رزمندگان سپاه اسلام ادعایی نداشتند. نیایش خالص بود و هیچ نمایشی در آن حال و هوای زیبای شبهای پُرستاره آذربایجانغربی نبود،!مگر نمایشی زیبابرای خداوند متعال و خالق هستی 🍀اون شب نگهبانی از سنگرها و پایگاه تا صبح با ما بود. وگویا از قبل هم همین طور برنامه ریزی و هماهنگ شده بود. بنابراین نیروهای تیپ ویژه نبایستی خودشان را بیش از اندازه خسته می کردند. 🍀با این حال بچه ها ، به دستور فرمانده دسته برادر خوشدل ؛ مابین سنگرهای اطراف پایگاه و روی خاکریز شروع به سنگر سازی با کیسه شن کردند. نمیدونم چی شد که سربازان ارتشی به ما هم کیسه شن پُر شده می دادند و ناخودآگاه حیا باعث شد همبستگی عجیبی و بی ریایی شکل بگیره و ما هم کمک حال آنها شدیم. هرچند دوشب هم بالای کوه بودیم و این شب سوم عملیات برایمان محسوب می شد. 🍀از اسم و رسم و درجه دیگه خبری نبود ، ما مثل بالای قله آماده درگیری شدیم. وضع نگران کننده ای نبود ، اما باید اطمینان حاصل میشد که اگر به پایگاه حمله شد ، بخوبی دفع شود. حالا که خوب به اون شب فکر می کنم ، می بینم که چه مظلومند، و چه گمنامندمردان خدایی آن شب پُر ستاره و سایر اوقات دفاع مقدس، نه اسمی ، نه رسمی ، گمنام و بی ریا و بی ادعا بودند و هستند...
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 (۲) 🍀بالاخره یه غذای گرم به همراه برادران ارتشی گرفتیم و خوردیم ، قاطی پلو بود و با آب قمقمه هم به خوبی پایین نمیرفت ، اما گرم بود و خوش بو ، فکر کنم ۴۸ ساعتی بود که جیره خشکه میخوردیم.. بعضی از بچه ها کنسرو ماهی، بعضی ها هم خاویار بادمجان و کنسرو لوبیا ی اضافه اومده از جیره غذایی رو باز میکردند ومی ریختند روی غذاشون ، البته سربازهای ارتشی هم بی نصیب نماندند.این کار باعث شد تا تو تاریکی شب چیزی بجز سیب زمینی و برنج ، بین دندون ها هم پیدا و احساس بشه... 🍀اون شب هر چهار نفر مسؤول یک سنگر بودیم. دونفر بیدار ، دونفر پایین سنگر و خاکریز داخل محوطه ی پایگاه ، توکیسه خواب ، مشغول استراحت ، جلوی پایگاه و پایین خاکریز ؛ بچه های ارتشی درست ما بین سنگرهای ما و بیرون پایگاه مین تلویزیونی کار گذاشته بودند ، تا امنیت نسبی بر قرار بشه... 🍀اگه درگیری میشد میبایستی صبر میکردیم تادشمنِ ضدانقلاب زیرمهتاب شب کاملا" دیده شوند وسپس درگیر شویم. البته تجربه خوبی دراینگونه رزم شب داشتیم ،آن شب چندین بار از بیرون پایگاه و از دوردست به سمت ما تیر اندازی شد. اما ما پاسخی ندادیم. فوری هم سرو کله ی پاسبخش های خودمان و درجه داران و افسر پایگاه را در نزدیکی خودمان احساس میکردیم آمده بودند بازدید وسرکشی می کردند. 🍀خودمان هم چندین نارنجک و دوتا نارنجک تفنگی آماده کردیم تا موقع درگیری پرتاب کنیم ، اما دیگه تا صبح خبری نشد. دو ساعت پاس ما تمام شد و رفتیم پایین تا کیسه خواب باز کنیم بخوابیم که دیدیم چه صحرای محشر و عرفانی هست داخل پایگاه... 🍀 دلاور مردان عرصه‌های نبرد ، ایستاده و قامت بسته بودند و نماز شب بر پا بود. کاری شده بود که فرمانده پایگاه خیالش جمع شده بود که داخل سنگرهای اطراف پایگاه همه بیدار و هوشیارند، که هیچ! داخل محوطه ی پایگاه هم حداقل بیست تا سی نفر بیدار و هوشیار ؛ روندی که تا اذان صبح ادامه داشت. 🍀وضو گرفتیم و به نماز صبح ایستادیم، و تا روشن شدن هوا هم طولی نکشید. بچه های ارتشی تخریب پایگاه تا پایین جاده تازه احداث شده را مجددا" بررسی کردند و یک مین هم پیدا کردند که شب قبل ضد انقلاب کار امده بود و کارگذاشته بود. 🌸تامین های جاده براه افتادند و دسته ی ما نیز کم کم آماده شد تا به داخل جاده مسیر پیرانشهر به سردشت حرکت کند. دیگر مطمئن بودیم بعد از سه روز و سه شب در کوه وکمر ، برای استراحت وتجدید قوابه پادگان پیرانشهر بر میگردیم، ایفاهای سبز و چادر دار آمدند و ما هم همراه یک تکه نان لواش و مقداری پنیر دردست ،با همکاری اونایی که رفته بودن بالای ایفا و دستمان را می گرفتند تا به جمع شان بپیوندیم سوار شدیم و به پادگان برگشتیم. 🍀خدایا هنوز هم دست به دامان توییم باز هم به ما بياموز تا دريابیم که زندگی سراسر مقدس است برای رسیدن به تو ، و فقط نيروی توست که درتمام هستی جاريست ، و به همه ی موجودات جان می بخشد. 🍀پس تو ای پروردگار مهربان ، ياریمان كن که باهمه کس وهمه چيز با عشق و احترام روبه رو شویم و خود را از ديگران و کل هستی جدا نبينیم 🌸والعاقبه للمتقین 🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگرخداوند متعال فرصتی عنایت فرماید. 🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده 🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد🌷 🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 💚 💚 إِنَّ رَبِّي لَطِيفٌ لِّمَا يَشَاءُ ۚ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ 💚 پروردگارم نسبت به آنچه می‌خواهد و شایسته میداندصاحب لطف است ، و سنجیده و دقیق انجام میدهد ، چرا که او دانا و حکیم است. 🍀 ۱۰۰ َ
🌷🕊🌷🕊🌷🕊 ‍ ‌ ‌ 🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸 🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت 🌸 قوطی خالی کمپوت یا چای لب سوز... ✍یادش بخیر ، روزهای پُر از خاطرات بیاد ماندنی از تیپ ویژه شهدا ، خداییش ، هر طوری فکر می کنم ، و حتی خاطرات مناطق دیگر رو بیاد میارم، باز هم بر میگردم به آذربایجانغربی وکردستان و خاطرات ارزشمند آن دوران... 🍀 سر صبحی داشتم چای میخوردم ؛یهویی ، لبام سوخت 😔 اما دل بچه هام برام غش رفت ، یکی گفت: بابایی سوخت ، یکی دوید آب بیاره! حاج خانم گفت: بازم خودشو پیش بچه ها لوس کرده ، پاشو خودت رو جمع کن، مرد حسابی ، هزار و یک دفعه ی دیگه هم لبت سوخته هیشکی نبوده اینقدر قربون صدقه ات بره😁 🍀 آقا پرتاب شدم نوک قله ای نزدیکی های جنگل آلواتان تا برم با چند نفر از برو بچه های دسته که هر کدوم پنج شش تا قمقمه به دست به طرف پای قله که آب بیاریم بالا... البته با چند نفر اسلحه بدست و هوشیار که کمین نخوریم... 🍀اون موقع ها کمپوت اهدایی مردمی خیلی میرسید . اولاش بر چسب داشت مثلا گیلاس، آلبالو ، سیب ، زردآلو ، گلابی ، تا یادم نرفته بگم که تو جیره غذایی هر کدوممون یه کمپوت داشتیم. وقتی کاغذ روشو می کندیم ، یه ظرف فلزی صاف و یا بند بند شده و در بسته دیده میشد. بعدها بدنه کمپوت ها بند بند بودن و بدنه کنسروها صاف البته تخصص میخواست تا بدونی کمپوت داری معامله میکنی یا کنسرو😋😉😁 🍀با این حال ، به مرور دیگه قوطی کمپوت ها بر چسب نداشت ، صاف هم نبود. بیشترش هم شده بود ، زرد آلو و سیب ، شانس داشتی گلابی و اگه از دست کسی در میرفت گیلاس بود...😂 🍀ماهر و متخصص های دسته یادشون بخیر و نیکی ،کمپوت شناس بودن و از روی قوطی هایی که دورش نوار برآمدگی داشت تا ۸۰% حدس میزدن تو جیره غذایی طرف چیه و بالای ارتفاع و در عملیاتهاداد و ستد میشد.😁 🍀بعدش با همون سنگ هایی که از کندن زمین برا سنگر بیرون ریخته بودیم یکیشو پیدا میکردیم و شروع میکردیم لبه ی تیز سر نیزه قوطی کمپوت رو باز کردن ،! یا در باز کن جعبه مهمات دوشکا و یا از اون در باز کن های دو تیکه ی جعبه فلزی فشنگ که کم یاب هم بود و یا نایاب... باز شون میکردیم. 🍀اون روزها کسی در فکر در باز کن آسان و راحت برا کسی نبود. اصلا شاید فناوریش هم نبود یا کم بود. اما سرنیزه و سنگ هر دو همون کاری رو می کردن که حالا ما به راحتی انجام میدیم. باز هم یادش بخیر... 🍀یه کتری بزرگ یکی از همرزما داشت ، خدا خیرش بده به هر نحوی بود ، آب فراهم میکرد و وقتی که میخواست حالی بده چای هیزمی به راه بود. حالا چقدر التماس میکردیم بماند😂 🍀 یادم اومد هرکه آب میداد به همون مقدار کمتر چایی میگرفت ؛ اگه چایی دم دست نبود از گیاهان اطراف قله پیدا می‌کرد دم میکرد. بعدش هم سیگاریها سیگار وینستون می‌کشیدن... 🍀اما چای لب سوز تو قوطی کمپوت خیلی میچسبید. حتی وقتی که لبت هم می چسبید به قوطی و می سوختی ، چایی رو فوت می کردیم تا سرد بشه ، اما قوطی داغ بود و نمی شد تو دست نگه داری ، آقا آی داغ بود؛ آی داغ بود. با کلاسهای دسته گاهی لیوان قرمز خود شون روبه همراه داشتند.اما از این دست افراد خیلی کم بودن... شاید هم وسواسی همون موقع هم وجود داشت و ما اهمیت نمی‌دادیم که... 🍀راستی معلوم نبود شاید مادر خودم هم کمپوت به جبهه هدیه کرده بود.خدابیامرزدش تو انجمن خانم های محله از این دست کارها خیلی انجام میدادن.؛! و به همین خاطر هم ؛ از این دست کمپوت ها برای ما که تو جبهه استفاده می کردیم ، خیلی عزیز بود... 🍀می خواستم بگم ، جنگ رو مردمی اداره کردن که دستشون خالی بود ، اما کمک هاشون هیچ وقت پایانی نداشت ؛ آره فقط مردم ؛ و باید قدرشان رو بدونیم،! پدر و مادر و برادر و خواهر و... خودمون بودن؛! صبح شما و همه ی عزیزان ایران زمین اسلامی و ولایتمداربه خیر و شادی و نیکی... 🌸والعاقبه للمتقین 🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگرخداوند متعال فرصتی عنایت فرماید. 🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده 🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد🌷 🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
💚🌷 ✍ یادش به خیر و پارسایی ؛ شهیدان محمود کاوه ، اسدالله کشمیری و خلیلی و قدرت الله عباسی یا شهید خانی!؟ چهار شهید بر یک سفره ی نهار 💚🌷 آقای خاص شهید محمود کاوه فرمانده ای بود ، بی بدیل در حد مالک اشتر زمانه خود گوش به فرمان امام زمانه خود... 💚 در غیر از زمان فرماندهی ؛ خود را از باقی نفرات جدا نمیدانست. مانند سایرین بود ؛ با آنها نشست و برخواست میکرد ؛ در جمع ورزش میکرد و غذا میخورد و با آنان می گفتند و می خندیدند. 💚🌷 فرمانده برای حضور در جمع بسیجیان و عکس گرفتن با آنها همیشه پای کار بود حتی در زمان استراحت های کوتاه آقای فرمانده ؛ همین امر سبب شد که برای دیگر نیروهاحالتی پیش آید که یک برادر محمود می گفتند ، هزار برادر محمود از زبانشان جاری می شد. 💚🌷شهید صیاد شیرازی در باره شهید محمود کاوه چنین گفته است. ، در سایه الطاف الهی محمود عزیز را حزب الله واقعی میدانم ؛ گویا زمزمه آوای الهی ارجعی الی ربک راضیه مرضیه در قلب و روحش استمرار داشت. 🌷شهدا را میزبان باشیم حتی با ذکرصلواتی 🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد🌷 🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷