🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
💚 #کلام_وحی
💚أَ فَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ حُكْماً لِقَوْم يُوقِنُونَ.
💚آيا آنها حكم جاهليت را مى خواهند؟! و چه كسى بهتر از خدا، براى قومى كه اهل يقين هستند، حكم مى كند؟
🍀 #سوره_مبارک_مائده_آیه_شریف۵۰
📚 در كتاب «كافى» از امير مؤمنان علىعليه السلام نقل شده كه فرمودند:
🍀اَلْحُكْمُ حُكْمانِ: حُكْمُ اللّهِ وَ حُكْمُ الْجاهِلِيَّةِ فَمَنْ أَخْطَأَ حُكْمَ اللّهِ حَكَمَ بِحُكْمِ الْجاهِلِيَّةِ.«حكم، دو گونه بيشتر نيست: يا حكم خدا است، يا حكم جاهليت. و هر كس حكم خدا را رها كند به حكم جاهليت تن در داده است»
✍ بدیهی است افراد با ايمانى كه با داشتن احكام آسمانى به دنبال قوانين ساختگى ملل ديگرى افتاده اند ، در حقيقت در مسير جاهليت گام نهاده اند.
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت
💚 #دلبرانه_ی_قدیمی
✍میدونم تعدادی ازبرو بچههای همرزم و حضور دارن و ما رو مفتخر کردن به قدومشون اما چیزی هم نمیگن...
🍀باور کنید همین حضور باعث میشه گاهی راحت تر خاطرات و مطالب خودم رو منتشر کنم...
🍀همون حرفایی که فقط جنس شناس میدونه جنسش چیه...نرخش چنده...عیارش چقدره؛ و اصلا" من و ما و بقیه ی همرزما داریم چی میگیم...
🍀میخواستم یکبار دیگه ازدلتنگی ها بنویسم واعتیادمون به یه چیزایی که اگه غیرخودمون بشنوه ممکنه بهمون بخنده...
🍀 آقای من که شما باشی!!
🍀از چادرهای پشت جبهه اورژانس و تعاون، و... یا از دعای کمیل و هق هق بچه ها... پشت آسایشگاهها...
🍀از لیوان های پلاستیکی قرمز رنگ و لیوان های اعیونی شیشه مربایی و قوطی خالی کمپوتها برای چایی هیزمی روی قله ها...
🍀از چراغ والورهای نفتی داخل آسایشگاه دسته پیرانشهر تو پاییز و زمستونش باپتوهای گُل منگولی چیده شده کنار مون تو پادگان صالح آباد ارتش تو کرمانشاه یا بالای تخت چهار طبقهی دبیرستان فنی حرفه ای مهاباد
🍀از آسمون ابر و مه گرفته ی پاکسازی جاده پیرانشهر به سردشت یا مهاباد سردشت ، شاید هم پسوه و جلدیان و نقده و قوشچی و ...
🍀از سر و صدای بچه های بسیجی و دنبال هم کردن هاشون یا از وضع ندارکات و جیره ی غذایی شب عملیات که همون نداشته هاش هم عشق بودن...
🍀از لباس های کار ما بسیجی ها با اون تایی که روی یقه به طرف بالا داشت. اونقدر بهم ریختگی داشتیم که نگو نپرس ، اما زیر بند حمایل و فانسقه و تجهیزات یکمی گم بود.
🍀از لندکروزهای پلنگی ، جنگلی بگیر تا لاستیکهای گِل مالی شده شون که از خط برگشتن...
🍀از چفیه های همه کاره ی فرمانده دسته ها که پشت خودشون می بستن و جیره توش می گذاشتن..
🍀از سرو صدای تدارکاتچی ها تو پادگان پیرانشهر برای ریختن یه بیل غذا تو یقلبی های دسته فلزی! باخورشت و ماست و پرتقال یا سبب یا یه تکه هندونه کنارش...
🍀از نوحه های حاج صادق آهنگران تو والفجر۲ و اون مسمومیت غذایش تو پادگان قبل از عملیات...
🍀ازاقامه ی نمازجماعت با اون آقای تک ستاره ی رفتنی...یادش بخیر
🍀 شاید درد همه شما رو بدونم... به جز زخمهایی که دارید...
🍀میدونم با یه هوای ابری یا مه آلود ، میرید تو حال و هوای روستای آلواتان و زندان دولتو شاید هم سیر و لک لک و...
🍀با شنیدن یه سوت ، آماده درازکش شدن می شی به خاطر حال و هوای والفجر دو اما تو پادگان آموزشی داری سیر میکنی...
🍀با شنیدن صدای یه بالگرد میرسید به نوک قله ی ۲۵۱۹ ، گدو بازرگان و آلواتان ویا...تو حاج عمران منطقه عملیاتی والفجر دو
🍀شاید با دیدن یه گونی نون خشک میرید تو روزهای سخت عملیات و جبهه و پاکسازیهای کردستان و اورامانات...
🍀 ای ول ، با بو کردن یه دونه عطر ، به یاد عطرهای گُل یخ و یاس و محمدی (ص)می افتید...
🍀و با بوی باروت و آتیش یه کبریت یاد انفجارهای گروه توپخانه ی اصفهان ارتش و صدای عبور گلوله ی سنگین توپ۲۰۳ م م از بالای سرتون زنده میشه براتون! شاید صدای بلبل تیپ مینی کاتیوشا و یا خمپاره های...
🍀 به ارومیه ، مهاباد ، پیرانشهر ، سردشت، بانه ، مریوان ، نقده ، سقز ؛ اسلام آباد غرب ؛ کرمانشاه و ایلام ؛ اهواز ،خرمشهر...که میرید خیابون به خیابون دنبال خاطراتتون میگردید ... اونقدر زیاده که نمی شه نوشت...
🍀بعضی هاتون اگه چهار تا نی می بینید میرید جزیره مجنون... می بینید و برمیگردید! گلزار شهدا هم که میرید ، یاد همرزمان باشید!
🍀خدا رو شکر! جایی هست برای یکی شدن ها در این فضاهای نورانی و دلچسب مجازی... تا خاطرهای زنده کنیم... روحی تازه کنیم و صفایی ببریم!
🍀چفیه هامان رنگ و بوی یاس داشت ، رنگ و بوی بیرق عباس داشت ؛ یاد شبهایی که ما بودیم و جنگل و ارتفاع و رودخانه ای یخ زده...
🍀همدم شبهایتان سجاده ای بود ازجنس چفیه...
🍀حمله کردن ، خط شکستن ، فتح قله به قله ساده بود...
🍀حسرت رفتن در این دل مانده است
🍀دست و پایم سخت در گل مانده است
🍀عاشقان رفتند و ما جا مانده ایم
🍀زیر بار غصه ها وامانده ایم
💚 ممنون از همه شما که هستید و خاطره میگید...
🍀ذوق و شوق نینوا کرده دلم
🍀چون هوای جبهه ها کرده دلم
🌸والعاقبه للمتقین
🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگر خداوند متعال فرصتی عنایت فرماید.
🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت
🌸 به وقت بارون
✍چند روز قبل بارون و برف می اومد و ما هم در حال پیاده روی صبحگاهی بودیم! از مغز سر بی مو ، بگیر تا داخل کفشها شده بود پُر آب!
🍀از اون طرف هم یه ماشین شاسی بلند از ما بهترون سر رسید و زد تو چاله آب ، نگو! کانال ماهی؛! لبخندی زدیم و اون بنده خدا هم تا دید ما می خندیم ، خوشش شد؛! خندید و تعظیمی کرد اومد پایین و گفت: هرجا میخواید برسونم؛!
🍀از اون طرف ما با پرتاب آب تو صورت و سر و کله مون اوج گرفتیم رفتیم تو کوهستان مرموز کردستان تو جاده پیرانشهر سردشت؛! خسته نباشی دلاور!
🍀وقتی بارون می اومد انتظار چی داشتی،! به نوبه ی خودم با اینکه بچه شمال بودم اما حال خوشی بهم دست نمیداد. تو پائیز وقتی میرفتیم برای عملیات مدام سُر می خوردیم؛! و جفت پاها تو هوا و... نخند برادر برا خودت هم حتما" اتفاق افتاده فقط ،فراموش کردی!؟
🍀وزن زیاد تجهیزات انفرادی ، با اون اسلحه ژ۳ و خشابهایی که جلوی بدن نصب می شد میخوردی زمین ، اونوقت هم اسلحه میخورد تو سرمون ، هم خشابها میرفت زیر دنده های شکم...
🍀 اونوقت تو راهپیمایی شبانه یکی باید پیدا میشد که بیاد دست تو بگیره،! خدا رو شُکر دست ، زیاد بود ، مثل حالا نبود!اما فقط دست نبود ، چهره ی خندان رفیق هم بود ، وقتی علی رضا سیف کار به دادم میرسید می گفت؛! شَلِ پَله با ماست بخوردی (پلو کته با ماست خوردی) اینقدر زمین میخوری ، تازه تو اون ظلمات تاریکی شب! قهقهه ی رفیق آرزوست؛! جلوتر می رفتیم،!
🍀 دیگه گام برداشتن هم سخت بود گِل می چسبید به ته پوتین ها و سختی کار بیشتر ، نفس کم می آوردی و رمق راه رفتن هم کمتر!
🍀حالا دیگه کم کم خنده دار تر هم می شد،!تا بیایم یه جایی وایستیم ، بارون از کلاه آپلو سبزه کاموایی شُر شُر کرده بود تو لباس و رفته بود اون پایین پایین ها ؛ نخند داداش سر خودت هم که اومده فرق نمیکرد تو ، گردان پیاده بودی یا ستون موتو ریزه ویا...
🍀بایستی دست کنیم تو کوله ی همدیگه تا این پانچو رو در بیاریم ، اما کار از کارگذشته... ستون نگه داشته! تا نماز بخونیم! آخه داداشم! هوای تاریک و بارونی! با یِمن گِل زیر کفش و کمی تا قسمتی آب تو پوتین و لباس گرمکن زیر لباسها هم نم برداشته ؛ نماز خوندن داره ؛! این روزها ،همچون نماز خوندنی با اون حال و هوا مجددا آرزوست؛!
🍀نماز با پوتین و لباس و تجهیزات خیس شده ، شکسته و... باز هم آرزوست!
🍀حالا چی شده اینقدر موندیم! همینطوری بارون رو ارتفاع و هوا مه آلود شد و کم کم و نرم نرم برف گرفت؛! به به چه شود ؛ گفتم که چون یکبار سُر خوردم و به هوا پرتاب شده بودم تو خاطرات فقط خنده بود و قهقهه...
🍀آقا اون لحظه آخه از زور سرما هم می خندیدیم و هم بعض کرده بودیم ، که ای وای باید تو این برف برگردیم پای ماشین ها و باز هم سُر سُره بازی اما این بار تو برف...
🍀شاید این متن رو ، بدید یه نفر بخونه که اونجا نبوده یا تو دور همی ، جمعی خودتون هم تعریف کنید؛! مطمئن باش کسی قبول نمی کنه که کسی با این وضع و تو اون شرایط وحشتناک کردستان سال ۱۳۶۱ بخندیم و عین خیالمون هم نباشه! اما چقدر سبک بال بودیم؛! چقدر گُل میگفتیم و گُل می شنیدیم و مستانه همرزمانِ مان عروج میکردند!و...
🍀اصلا خستگی تو کار نبود که نبود... کی خسته ست دشمن!
🍀حالا وقتی کسی نقدی میزنه به جبهه ها و دورانی که نبوده تا تصمیمات آنی و مهم رو همون لحظه بگیره،هرچی به فکر دنیایی او خطور میکنه می نویسند. بدا به حال این طور افراد...
🍀این بخش و نوشتم که دست رد بزنم به دل و سنیه ی افراد مغرض ، اصلا"اون زمانه عشق بازی بود با مرگ ، میدونی چرا !؟چون عشق ما خوشحالی امام زمانه و آینده ی پر امید امنیت داخلی برای مردم مظلوم کردستان و اون منطقه بود خواستگاه کاظمی و بروجردی و کاوه و...
🍀عشقِ سر بلندی ملت ایران اسلامی تو چشمهای گنجی زاده ، قمی و کاوه و همرزما موج میزد. موج... تا گشایشی باشه برای این روزهای مردم عزیز و خوب و وفادار...
🍀حالا باور کنیم که اگه یه ماشین شاسی بلند زد تو آب و کاملا" خیس شدی فقط بخند تا دنیا به تو لبخندی بزنه ؛ اونم جانانه...
🌸والعاقبه للمتقین
🌸این نوشتار ادامه خواهد داشت اگر خداوند متعال فرصتی عنایت فرماید.
🌸خوبان_عالم_دعا_بفرمایید ✍نبی زاده
🌷اللّهُمَّصَلِّعَلی مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد🌷
🌷 أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌷
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌷بعد زهرا ، جای زهرا ، مثل زهرا ، مادری
🌷هر چه مادر هست ، قربان چنین نامادری
🌷امالبنین یعنی : #عبـّاس داشته باشی و بگویی از #حُسینم چه خبر...!؟
🖤 #یاامالبنین
🌷 #تکریم_مادران_و_همسران_شهدا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🍀 #کلام_وحی
💚لاتَجْعَلْ فِي قُلُوبِنا غِلاًّ لِلَّذِينَ آمَنُوا
💚 در دلهایمان حسد و کینهای نسبت به مؤمنان قرار مده.
🍀 #سوره_مبارک_حشر_آیه_شریف۱۰۰
💚 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🌸خاطرات بیادماندنی🌸 این قسمت
🌸سیره عملی رزمندگان اسلام پاسداری از دستاوردها
✍یادم افتاد شاید هم نزدیک به چنین روزهایی بود. روزی که از ارتفاعات جنگل آلواتان پایین اومدیم، تابرگردیم پادگان پیرانشهر ، آرم ، آرام در دو طرف جاده مثل همان موقعی که تامین ستون موتوریزه میشدیم برای پاکسازی جاده ، و همراهی می کردیم گردان ذوالفقار رو ، رفتیم سمت چپ جاده و از جاده خاکی بالا رفتیم ، معلوم بود که تازه احداث شده!
🍀میدونید چرا ؟ چون هنوز بوی دود و صدای بولدوزر می آمد ، جلوتر و بالاتر رفتیم دیدیم که راننده بولدوزر مشغول خاکریز حلقه ای زدن دور قله ی تپه است ، جاده تقریبا زیر پایمان بود و تا چند صد متر دورتر از دو طرف جاده از بالای تپه دیده میشد.
🍀حالا دقیقا یادم نیست کدوم پایگاه بود دم روستای چاکو بود یا نزدیکی روستای آلواتان اما هرچی بود داشتند آماده میشدند تا پایگاه جدید ارتش بزنند. چند دستگاه جیپ و جیپ آمبولانس بود. و بعد از مدتی ماشین های بزرگ ارتش با سربازان و درجه داران هم سر رسیدند.
🍀ما هنوز نزدیک جاده بودیم و به پایگاه نرسیده بودیم که سربازان رسیدند و شروع کردن به پُر کردن کیسه شنها ، تراورز و پلیت های فلزی هم با کامیونهای بزرگ ارتشی رسید.
🍀البته مدیریت درجه داران و استوار ارتشی قابل توجه بود. گمانم ما برای تقویت نیروی داخل پایگاه گسیل شده بودیم تا پایگاه سریعتر و با روحیه بیشتری پا بگیره ، روندی که یکی دوبار دیگر نصیب ما در همین دوران دفاع مقدس در کردستان و تیپ ویژه شهدا شده بود.
🍀فرمانده پایگاه که افسری جزو جوان بود به درجه داران با تجربه ی خود دلگرم بود ، و نیروی انسانی رزمنده ی خوبی از تیپ ویژه شهدا که آن شب در پایگاه حضور داشتیم. به همین منظور همه ی آنها تا پاسی از شب و حتی تاریکی هوا مشغول کار بودند.
🍀در گیر و دار آن همه کار با اذان مغرب ، نماز جماعت خوندیم ، خیلی وحدت بخش و آرامش بخش بود...، این آرامش نصیب کسانی میشود که همیشه و در همه حال دست به دعا و مناجات بودند ، روی زمین خاکی نشسته بودیم و دست همدیگر روگرفتیم وبعداز نماز ، دعای وحدت خوندیم.
🍀این عین حقیقت بود زیرا هیچ یک از رزمندگان سپاه اسلام ادعایی نداشتند. نیایش خالص بود و هیچ نمایشی در آن حال و هوای زیبای شبهای پُرستاره آذربایجانغربی نبود،!مگر نمایشی زیبابرای خداوند متعال و خالق هستی
🍀اون شب نگهبانی از سنگرها و پایگاه تا صبح با ما بود. وگویا از قبل هم همین طور برنامه ریزی و هماهنگ شده بود. بنابراین نیروهای تیپ ویژه نبایستی خودشان را بیش از اندازه خسته می کردند.
🍀با این حال بچه ها ، به دستور فرمانده دسته برادر خوشدل ؛ مابین سنگرهای اطراف پایگاه و روی خاکریز شروع به سنگر سازی با کیسه شن کردند. نمیدونم چی شد که سربازان ارتشی به ما هم کیسه شن پُر شده می دادند و ناخودآگاه حیا باعث شد همبستگی عجیبی و بی ریایی شکل بگیره و ما هم کمک حال آنها شدیم. هرچند دوشب هم بالای کوه بودیم و این شب سوم عملیات برایمان محسوب می شد.
🍀از اسم و رسم و درجه دیگه خبری نبود ، ما مثل بالای قله آماده درگیری شدیم. وضع نگران کننده ای نبود ، اما باید اطمینان حاصل میشد که اگر به پایگاه حمله شد ، بخوبی دفع شود. حالا که خوب به اون شب فکر می کنم ، می بینم که چه مظلومند، و چه گمنامندمردان خدایی آن شب پُر ستاره و سایر اوقات دفاع مقدس، نه اسمی ، نه رسمی ، گمنام و بی ریا و بی ادعا بودند و هستند...