« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
| ایماهشــبیمونسِخلوتگهماباش🌚✨️ - O moon of the night, be our lonely companion
ایماهشــبیمونسِخلوتگهماباش 🌚✨️
- O moon of the night, be our lonely companion
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
خوشا به حال کسانی که قلبشان بخاطر خدا شکسته است💔! - امیرالمؤمنین -❤️🩹
به یاد آرید که لذّتها تمام شدنی است و پایان ناگوار آن بر جای ماندنی ...
- مولاعلی'ع' -❤️🩹
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت35
#باران
عقب کشیدم و حالت قهر گفتم:
- اصلا نمی خورم برا خودت.
امیرعلی گفت:
- شوخی کردم بابا منظوری نداشتم به خدا خواستم سر به سرت بزارم.
فقط نگاهش کردم که سرشو کج کرد که دو تا تار موهاش افتاد روی پیشونی ش و خیلی چهره اش قشنگ تر شد که گفتم:
- خیلی خوب باشه.
جلو اومدم که دستاشو بهم کوبید و گفت:
- از کدوم شروع کنیم؟
نگاهی به سه تاش انداختم و گفتم:
- بندری.
من یه نصف برداشتم و اونم اون نصف رو.
و گفت:
- باید خیلی تند باشه!
سری تکون دادم و شروع کردیم به خوردن امیرعلی پشت بند لقمه هاش نوشابه می خورد چون تند بود و من تندی ش برام عادی بود و عین خیالم نبود.
دوباره نوشابه خورد و گفت:
- تو دهن ت تند نشده؟
سری به عنوان منفی تکون دادم که گفت:
- یادم رفت تو سوسول نیستی.
و هر دو با هم خندیدیم.
بعد از خوردن جمع کرد و برد اشغال ها رو گذاشت سطل زباله با دو تا کتاب برگشت.
تکیه اشو مثل من به دیوار داد و چهار زانو نشست یکی از کتاب ها رو داد دستم و گفت:
- الان دعای جوشن کبیر شروع میشه خیلی دعای زیبایی هست مطمعنم عاشقش میشی.
سری تکون دادم و کتاب و گرفتم باز کردم بعد کمی همه کتاب به دست یا با گوشی نشستن پای دعا و صدای دعا توی کل امام زاده و اطراف ش پیچید.
واقعا دعای قشنگی بود طوری که منم مثل امیرعلی شروع کردم بلند بلند با بلند گو خوندن ش.
جوری می خوندم که انگار کل وجودم دعا می خوند.
چقدر حس خوبی داشتم.
چقدر انگار سبک شدم.
فراز 50 گفتن یکم استراحت نگاهی به امیرعلی انداختم که داشت بهم.نگاه می کرد و گفت:
- خیلی قشنگ قران می خونی به نظرم برو کلاس روخوانی و حفظ قران.
سری تکون دادم و اون پتو رو گرفتم سمت ش و گفتم:
- بیا سرده.
گرفت ازم و گفتم:
- اتفاقا با این دعا خودمم علاقه مند شدم حتما می رم معنی شو متوجه نمی شم ولی تمام وجودم وقتی می خوام بخونم باهم یاری می کنه ارامش دارم و هیچ چیزی به اندازه ارامش برای من مهم نیست!
امیرعلی گفت:
- خوبه که با قران ارامش میگیری مطمعنم تو یه روز یه خانوم با وقار میشی یه خانوم کامل.
از تعریف ش حسابی ذوق زده شدم و نتونستم جلوی لبخند مو بگیرم.
بعد از اتمام دعا مراسم قران به سر بود.
کل لامپ های توی حیاط و اطراف امام زاده خاموش شد متعجب گفتم:
- لامپ ها چرا خاموش شد؟
امیرعلی گفت:
- برای اینکه هر کی راحت امشب گریه کنه و سبک بشه و دعا کنه.
اهانی گفتم و قران و مثل امیرعلی روی سرم گذاشتم.
مداح شروع کرد به مداحی و سینه زنی شروع شد.
معنی متن هاشو متوجه نمی شدم چون چیزی از امام ها من نمی دونستم اما ناراحت شده بودم انگار یه چیزی درون م شکسته شده باشه.
درد عمیقی توی قلبم احساس می کردم اشک هام سر خوردن پایین و من تازه درک کردم چقدر خوب شد که لامپ ها خاموشه و می تونم راحت خودمو خالی کنم.
شونه های امیرعلی هم می لرزید.
بعد از تمام مراسم قران به سر سریع قبل اینکه برق ها روشن بشه اشک هامو پاک کردم و لامپ ها روشن شد.
کتاب و زمین گذاشتم که امیرعلی بهم نگاه کرد و توی همون نگاه اول گفت:
- دعا و خواسته ی با گریه خیلی زود مستجاب می شه و گناه زود پاک می شه.
انقدر صورتم ضایعه بود
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت36
#باران
لب زدم:
- ولی من که گریه نکردم!
امیرعلی تسیبح ی از جیب ش در اورد و گفت:
- چشم ها و بینی سرخ ت و رد اشک های مونده روی صورتت هم نشون می ده که گریه نکردی.
عههه ضایعه شدم.
اخم کردم که گفت:
- چرا بدت میاد کسی گریه ات رو ببینه؟
پاهامو بغل گرفتم و گفتم:
- چون اونوقت نشون می ده من ضعیف ام و من نمی خوام ضعیف نشون داده بشم اگه کسی بفهمه من ضعیف ام اذیت ام می کنه سواستفاده می کنن.
امیرعلی گفت:
- خوبه که نشون نمی دی ضعیفی ولی گریه توی روضه و مراسم های مذهبی فرق داره!
سرمو روی پاهام گذاشتم و چشامو بستم و گفتم:
- اره اینو امشب درک کردم.
سکوت بین مون حاکم شد که من سکوت و شکستم و با همون چشای بسته گفتم:
- تو بهترین ادمی هستی که اومدی توی زندگیم.
امیرعلی با مکث گفت:
- واقعا؟چطور؟
لبام به لبخند کش اومد و گفتم:
- خوب منو به کار های خوب دعوت کردی جاهای خوب میاری حرف های خوب می زنی مثبت ترین فرد زندگیم تویی.
امیرعلی گفت:
- خوب خداروشکر.
اهومی گفتم که گفت:
- جای زخم ت چطوره؟
خوبه ای گفتم که گوشیش زنگ خورد بعد کمی قطع کرد و گفت:
- مهمونی تشکیل دادن اخ یادم رفته بود من بهشون گفته بودم مهمونی تشکیل بدن امشب میام همه چی اماده باشه تورو اینجور دیدم یادم رفت فکر کردم نگفتم بهشون باید بریم.
سری تکون دادم و سرمو بلند کردم چشامو باز کردم و گفتم:
- بریم اول بریم عمارت ما من اماده بشم.
امیرعلی سریع بلند شد و راه افتادم.
با سرعت زیاد حرکت کرد و منم که عشق سرعت با هیجان بهش نگاه کردم.
امیرعلی پیچید و گفت:
- هر دختری جای تو بود الان سکته کرده بود.
با خنده گفتم:
- باز یادت رفت من سوسول نیستم!
سری تکون داد و گفت:
- اره تو هی یاداوری کن.
خیلی زود رسیدیم عمارت و من یه لباس پرنسسی پوشیدم امیرعلی هم از ساک ش یه دست کت و شلوار پوشید و حرکت کردیم سمت ویلا اقا بزرگ.
با تک بوقی که امیرعلی زد نگهبان درو باز کرد و گفتم:
- یادت نره چی بهت گفتم باید یه خشن بی رحم باشی اوکی؟
سری تکون داد و خیلی جدی شد.
گفتم:
- توی نقش بازی کردن عالی عمل می کنی.
مرد ها توی حیاط دور گرفته بودم نشسته بود و حرف می زدن بساط تیراندازی اماده بود و داشتن بره کباب می کردن.
طبق معمول شدم همون باران سرد و خشک.
پیاده شدم و امیرعلی هم پیاده شد اونم مثل من توی نقشش فرو رفته بود با اقتدار کنارم وایساد و هر دو مسیر رو طی کردیم رسیدیم یه مرد ها.
اون ها شروع کردن به سلام کردن امیرعلی که الان توی نقش رایان فرو رفته بود با اخم و جدیت رو به من گفت:
- برو داخل بعد حساب تو می رسم.
متعجب شدم حساب چیو می رسه؟
اها داره نقش بازی می کنه.
منم نقش بازی کردم و گفتم:
- رایان!
با صدای بلند تر و خشن تری گفت:
- گفتم برو داخل همین الان ش هم به خاطر تو کلی دیر رسیدم برو داخل.
یکی از پسرعموهام امیر جلو اومد و رو به من با اخم و تشر گفت:
- پس به خاطر توی سلیطه بود ما انقدر انتظار کشیدیم.
ملتمس به امیرعلی نگاه کردم که با عصبانیت یقعه امیر رو گرفت و با داد گفت:
- تو به چه حقی با زن من اینطور حرف می زنی ها؟وظیفته وایسی تا من برسم اگر خیلی بهت بد گذشته می تونم بگم دیگه تو رو توی مراسم ها راه ندن فهمیدی؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت37
#باران
اقابزرگ داد زد:
- امیر برو بیرون همین الان.
امیرافتاد به پای اقا بزرگ.
چون اوج خفت بود که کسی رو از یه مراسم بندازن بیرون.
اقا بزرگ با جدیت گفت:
- باید از رایان عذرخواهی کنی نه من!اگر بخشیدت اجازه می دم بمونی.
خواست بره سمت رایان که رایان گفت:
- همسر منو ناراحت کردی باید از همسرم عذرخواهی کنی.
همه مبهوت موندن.
اره باید هم مبهوت بمونن باران ی که تا دیروز توی عمارت نمی زاشتن پا بزاره الان شده همسر جانشین بعدی.
امیر وارفته مونده بود که با خشم گفتم:
- خیلی دیر عذر خواهی کرد نمی بخشم بندازینش بیرون.
رایان به بادیگارد ها اشاره کرد که انداختن ش بیرون.
اقابزرگ با اون نگاه نافذ و پر از کینه اش داشت بهم نگاه می کرد.
مونده تا حرص ت بدم هنوز.
امیرعلی(رایان)گفت:
- برو داخل.
چشم ی گفتم و مسیر رو طی کردم داخل رفتم .
داخل خانوم ها نشسته بودن و با ورود من همه بلند شدن سلام کردن.
بدون اینکه جواب هیچکس رو بدم لباس مو با دست بالا گرفتم و با اقتدار سمت بلند ترین جایگاه که حالا مال من بود رفتم.
قبلا که خانوم جون زن اقا بزرگ بود اما از وقتی مرد خالی بود و حالا ما من شده.
نشستم و بعد چند دقیقه که خوب اذیت شون کردم اجازه نشستن دادن.
داشتم به این فکر می کردم که چطور اون هارد ها رو از اتاق اقا بزرگ بردارم!
گوشی مو در اوردم و اول سیستم اقا خان و هک کردم.
یه پیام دادم به امیرعلی که 5 دقیقه دیگه خودش و بی حالی بزنه.
از جام بلند شدم و خدمتکار رو صدا کردم که هم ساکت شدن و به من نگاه کردن خدمتکار سمتم اومد و گفتم:
- سرم خیلی درد می کنه می رم توی اتاق رایان خان یکم اروم بشم برام قرص بیار.
خدمتکار سری تکون داد و رفتم بالا توی اتاق رایان روی تخت حالت نمایشی دستمو به سرم گرفتم و چشامو بستم.
خیلی زود خدمتکار اومد و و قرص و بهم داد و گفت:
- خانوم اگه حالتون خوب نیست می خواید به اقا بگم؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و رفت بیرون.
همین که رفت سریع بلند شدم و از پنجره به حیاط نگاه کردم که دیدم همه چی امن و اقا بزرگ و حسابی رایان سرگرم کرده.
سمت اتاق اقا خان رفتم و درو باز کردم رفتم تو درو بستم.
نگاهی به کل اتاق انداختم تا بیینم به کجا می خوره جاساز باشه.
با دقت کل اتاق و نگاه کردم و دستمو به کل دیواره های اتاق کشیدم جای مخفی نبود جای کمد نظرمو جلب کرد.
اروم هلش دادم کنار که دیدم چرخ داره زیرش و راحت کنار رفت.
به دیوار پشت ش دو انگشتی ظربه زدم که صدای تو خالی داد دستمو همه جا کشیدم که دستم خورد به یه دکمه مخفی که کاملا با رنگ کاغد دیواری استتار شده بود و یه لایه از دیوار که چوب بود کنار رفت و گاوصندوق معلوم شد.
از این پیشرفته ها بود که با برق و دستگاه کار می کرد.
به گوشیم وصل ش کردم و سه سوته قفل شو حک کردم برای 5 دقیقه.
باز شد و هر چی هارد بود برداشتم به دور تا دور اتاق نگاه کردم چند تا هارد نو از توی کمد ش در اوردم و جاشون گذاشتم که متوجه نشد و بعد ۵ دقیقه در گاوصندوق دوباره قفل شد همه چیز و مرتب کردم و برگشتم اتاقم و هک بودن دوربین های اقاخان رو از کار انداختم و شروع به کار کرد دوباره.
صداهایی از توی حیاط اومد و همه خانزاده خانزاده کردن.
حتما امیرعلی خودشون به بیهوشی زده.
سریع پایین رفتم و خودمو پریشون نشون دادم به حیاط که رسیدم همه رو کنار زدم با دیدن امیرعلی که روی زمین افتاده بود جیغ الکی کشیدم و خودمو پرت کردم پیشش سرشو توی بغلم گرفتم و به صورت ش اروم ظربه زدم و تند تند اسم شو صدا می کردم کلی زور زدم دو تا قطره اشک الکی هم ریختم که امیرعلی طبق نقشه چشم هاشو باز کرد بهش کمک کردم مثلا و اروم نشست دستمو گرفت و گفت
- خوبم عزیزم نگران نباش اروم باش.
الکی با فین فین گفتم:
- حتما به خاطر کم خونی ت هست که اینجور شدی دیدی که دکتر بهت گوش زد کرد.
اقا خان با خشم گفت:
- چرا زودتر نگفتید می گم چیزای مقوی برای وارث درست کنن.
و سریع چند نفر رو صدا کرد و لیست سفارشاتش رو گفت تا تهیه کنن.
امیرعلی بلند شد و رو به خدمتکار گفت:
- برای خانوم اب بیارید خیلی ترسیده.
خدمتکار ها سمتم اومدن و بلند کردم روی صندلی کنار امیرعلی نشستم و با دستمال به سر و صورت ش می کشیدم و نگران حال شو می پرسیدم.
با نگاه خیره ای سر بلند کردم مامان بود که داشت نگاهم می کرد.
اره حتما می گه دخترم خانوم عمارت می شه و و مقامم بالا می ره!
زکی عمرا اگه یادم بره کار هاشون رو!
یَا مَنْ لا یُسْتَعَانُ إِلّا بِهِ
به کدام شیوه به توشرح دهم حالم را...؟❤️🩹