منماندهامویادتووحسرتدیدار ...
کمسوشدهچشمانِمَنازگریهیِبسیار:)
#امام_زمان 🤍
تأكدأنّاللهسيختارالأصلحلقلبك
مطمئنباشکہخداچیزۍکہ
بہصلاحقلبتباشہروبراتانتخابمیکنہ..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگر مادر نیست که موهایش را شانه کند((((:
چه بسا گمراهانی
که لیاقت ِ شهادت پیدا کردند ،
و چه بسا مدعیانی
که غرق ِ درمعصیت شدند !
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت38
#باران
نگاهمو دوباره به امیرعلی دوختم و رو به اقاخان گفتم:
- خان بهتر نیست رایان خان برن استراحت کنن؟مگه از سلامتی ایشون چیزی واجب تر وجود داره؟
اقاخان سری تکون داد و گفت:
- درسته برید بالا.
بلند شدم و دست امیرعلی رو گرفتم با قدم های اروم که مثلا نشون بده حالش مساعد نیست راه افتاد اما واقعا همه وزن شو انداخته بود روی دست من با صدای ارومی گفتم:
- امیرعلی چقدر سنگینی بابا همه وزن تو انداختی رو من تمام شد نمایش.
توی سالن رسیدیم که یهو امیرعلی پخش زمین شد و از هوش رفت.
چشمام گرد شد.
نقشه تمام شده بود چرا افتاد؟
نکنه واقعا بازی ش گرفته؟
نشستم و تکون ش دادم واقعا بیهوش شده بود!
جیغ بلندی کشیدم که همه سمت ما دویدن و دور امیرعلی حلقه زدن.
پسرا سریع امیرعلی رو بلند کردن بردن توی اتاق و جیغ کشیدم:
- زنگ بزنید دکتر بیاد چرا وایسادیییین.
مهمون های اقا بزرگ با تعجب به من نگاه می کردن و همه چیز بهم ریخته بود.
تند تند توی سالن راه می رفتم و هر چی خدمتکار ها می گفتن بشینم فایده ای نداشت.
چرا امیرعلی اینجوری شد؟خدایا.
بلاخره دکتر خانوادگی اقاخان بیرون اومد سریع سمت ش رفتم و گفتم:
- چی شد؟همسرم چش شده؟
نگاهی به همه که منتظر بودن انداخت و گفت:
- ایشون مسموم شدن خداروشکر زود بنده رو خبرکردید من دارو به ایشون دادم و بالا اوردن هر انچه که خورده بودن و الا..
حس کردم سرم سنگین شده و نمی شنوم!
سقوط کردم روی زمین که خدمتکار ها دویدن سمتم و به یکی شون تکیه دادم.
دکتر سریع نشست و نبظ مو گرفت و گفت:
- فشار شون افتاده یه اب قند بیارین.
مامان سریع اورد و گرفت جلوی صورتم.
با خشم زدم زیر لیوان و گفتم:
- برو کنار به من دست نزن.
مامان ترسیده از جلوم پاشد که در اتاق باز شد و دستیار دکتر اومد بیرون و گفت:
- همسر ارباب زاده کی هستن؟
لب زدم:
- من.
نگاهشو به من دوخت و گفت:
- دارن صداتون می کنن لطفا بهشون بگید استراحت کنن خیلی زود خوب می شن.
با کمک خدمتکار ها بلند شدم جلوی لباسمو بالا گرفتم و داخل رفتم درو بستم و به امیرعلی که چشاش بسته بود و روی تخت بود نگاه کردم.
یه سرم هم بهش وصل بود.
سمت ش رفتم و روی تخت نشستم.
سر و صورت ش عرق کرده بود یه دستمال برداشتم و به سر و صورت ش کشیدم که چشماشو باز کرد و نگاهم کرد.
نگاهم توی نگاه ش قفل شد و نمی دونم چقدر طول کشید که اون گفت:
- ...
انقدر گیج شده بودم و هنوز داشتم نگاهش می کردم که نفهمیدم چی گفت و لب زدم:
- چی؟
گفت:
- هارد ها رو برداشتی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره نگران نباش تو بخواب دکتر گفت تا فردا حالت خوب می شه.
چشاشو بست و گفت:
- حواست به هارد ها باشه باران و اینکه..
نفسی تازه کرد و گفت:.
- ممنون که هستی.
لبخندی زدم و گفتم:
- خواهش می کنم.
کم کم خواب ش برد و سرم که تمام کرد درش اوردم خودم پتو رو روش کشیدم و گذاشتم راحت بخوابه.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت39
#باران
باید می فهمیدم کار کی بود که امیرعلی رو مسموم کرد!
از اتاق بیرون زدم که سر ها چرخید این سمت با قدم های محکم توی سالن رفتم و وسط سالن وایسادم با صدای بلندی گفتم:
- امشب باید معلوم بشه کی ارباب زاده رو مسموم کرده.
با خشم بیشتری ادامه دادم:
- هر کی که باشه بهش رحم نمی کنم!
رو به خدمتکار گفتم:
- مسعولان پذیرایی امشب قسمت مردونه رو جمع کن تو سالن.
درحالی که خم شده بود میوه بزاره راست شد و گفت:
- ولی خانو..
سمت ش رفتم و ظرف میوه رو ازش گرفتم کوبیدم وسط سالن که خورد شد و جیغی از ترس کشید عقب رفت.
داد کشیدم:
- گفتم جمممممممع کن خدمتکار ها رو..
چشمی گفت و دوید رفت توی اشپزخونه.
مامان سمتم اومد و گفت:
- باران دخترم ما الان مهمون داری..
برگشتم سمتش که با دیدن عصبانیت ام ساکت شد و گفتم:
- تو مادر من نیستی که به من می گی دخترم همسر من و مسموم کردن فکر مهمون هاتی؟باید بفهمم کار کی بوده.
خدمتکار ها جمع شدن توی سالن جلوشون وایسادم و گفتم:
- کی برای ارباب زاده نوشیدنی و خوراکی برد؟
هیچ کدوم دست بلند نکرد و یکی شون با تنی لرزون گفت:
- خانوم آمنه برد.
با خشم ی که سعی در کنترل کردن ش داشتم گفتم:
- آمنه کدوم از شماست؟
یکی دیگه اشون گفت:
- نمی دونیم خانوم از وقتی اقا توی حیاط عمارت از حال رفت ندیدمش.
لب زدم:
- بگردید وجب به وجب عمارت و بگردید پیدا ش کنید بیاریدش سریع.
دلم شور امیرعلی رو می زد.
نکنه دوباره حالش بد شده باشه؟
سمت اتاق رفتم و درو باز کردم که دیدم یه خدمتکار چاقو در اورد داره می ره سمت تخت امیرعلی
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩
🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩
🎩❄️
🎩
ࢪمآن✉➣⇩
🧡عࢪوسننہاممیشۍ؟🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت40
#باران
دامن لباس مو جمع کردم و دویدم سمت ش لحضه ای که خواست چاقو رو ببره بالا بزنه به امیرعلی محکم هلش دادم کنار و هر دوتامون افتادیم زمین.
حمله ور شد سمتم که جیغی کشیدم و توی این لباس پف نمی تونستم کاری بکنم یا حرکتی بزنم.
چاقو رو بلند کرد بزنه بهم جاخالی دادم از پشت موهامو گرفت و پرت ام کرد روی زمین که درد بدی توی تن ان پیچید و تا به خودم بیام دستمو محکم گرفت و چاقو رو روی رگ ام گذاشت و کشید.
قفل کردم.
حس کردم نفس ام رفت از درد و لحضه ای بعد جیغ و فریادم کل اتاق رو پر کرد چاقو رو برد بالا بزنه توی شکمم که گلدونی توی سرش خورد شد و من فقط تونستم امیرعلی رو بیینم که خودشو بهم رسونده و در باز شد همه ریختن توم.
داشتم جوون می دادم و خون عین چی از دستم فواره می کرد.
اشک از گوشه چشم هام سر خورد پایین.
امیرعلی دستمو بین دست ش گرفت و با اون حال بد ش سعی می کرد با دست ش جلوی خون ریزی رو بگیره و اشک از چشم هاش سر خورد پایین و با بغض اسممو صدا می زد.
کم کم تصویر امیرعلی جلوی پلک هام تار شد و صدا ها رو نمی شنیدم و خاموشی مطلق!
#امیرعلی
نمی دونستم دارم چیکار می کنم هنوز به خاطر اون مسمومیت گیج بودم.
فقط می دونستم که باران داره جلوم جون می ده و حال ش وخیمه.
همه شکه خشک شون زده بود با بغض فریاد زدم امبولانس خبر کنن.
خیلی زود امبولانس اومد و باران و بلند کردن بردن بلند شدم و با قدم های نامتعادلی دنبال باران راه افتادم.
داداشم و یکی از پسرعموها سمتم اومدن و زیر بازومو گرفتن اقا بزرگ جلومو گرفت و گفت:
_ تو باید استراحت کنی کجا داری می ری؟
با خشم توی چشم هاش نگاه کردم و داد کشیدم:
- زن م داره می میره میفهمییییی اینو؟
از دادم جا خورد کنار زدم اقا بزرگ و خواستن در امبولانس و ببندن که خودمو رسوندم و سوار شدم درو بستن و سریع مشغول شد پرستار و اول دستشو بست تا جلوی خون ریزی رو بگیره.
رنگ باران مثل گچ سفید شده بود و واقعا رنگ میت شده بود.
گوشی مو از جیب ام در اوردم و به بچه های اگاهی خبر دادم از دور مراقبمون باشن.
دست سالم باران رو توی دستم گرفتم و چشمامو بستم.
با اشک و اه از خدا می خواستم زنده بمونه.
خدایا این دختر نباید به خاطر من اینطوری بمیره.
همین جوری ش زندگی نکرده که حالا به خاطر من و کار هامم بخواد با این مرگ زجر اور بمیره.
شونه هام از گریه و فشار بغض توی گلوم می لرزید و التماس می کردم به خدا و دست به دامن همه اعمه شدم برای نجات جون باران.
وقتی رسیدیم بیمارستان سریع بردن ش اتاق عمل.
با همون حال بد سمت نمازخونه رفتم و با حال بد و احساس ضعف ی که داشتم شروع کردم به نماز خوندن.
همیشه مادرم می گفت نماز با گریه سریع دعا ها رو مستجاب می کنه.
نمی دونم چقدر خوندم و چقدر با اشک و اه دعا کردم.
وقتی برگشتم پشت در اتاق عمل بقیه هم رسیده بودن.
اما چند نفر بیشتر نبودن چون می دونستم باران براشون ارزشی نداره و همین ها هم به خاطر من اومده بودن.
به خاطر من هم نبود به خاطر وارث بودن من بود.