eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
4.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
143 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ پاشا گفت: - از این لباسا؟ مگه می خوای بری سربازی؟ ‌ساشا به جای من گفت: - خوب به توچه دوست داره! اتفاقا همین جا فروشگاه لباس نظامی داره برو بخر. چشام درخشید و به پاشا نگاه کردم. پاشا گفت: - نگاه چطوری نگاهم می کنه!باشه می خرم برات. اومدم از خوشحالی جیغ بکشم که پاشا زود گفت: - جیغ نکشی ها! کلی فرمانده نشسته زشته. صدامو توی گلوم خفه کردم و سر تکون دادم. ساشا گفت می خواد بره اموزش داره و ما با یکی از فرمانده ها رفتیم فروشگاه لباس نظامی دانشکده نظامی. با دیدن انواع و اقسام لباس نظامی مردونه چشام درخشید و به پاشا گفتم: - هر چی من انتخاب کردم تو هم باید ست شو بخری! چشم ی گفت و همه اشونو با دقت نگاه کردم. بلاخره انتخاب کردم و به سرباز مسعول ش گفتم: - از این سایز 34 و .. به پاشا نگاه کردم و گفتم: - و 42 رو بیارید. متعجب نگاهم کرد و گفت: - 34؟ مگه برای بچه لباس می دوزیم؟ شما برای خودت می خوای؟ سر تکون دادم و گفت: - تییف دخترای قدیم دو متر قد داشتن شما جدیدا انقدر زیر اید لباس هم گیرتون نمیاد. پاشا شونه هاش لرزید که تهدید وار نگاهش کردم و گفتم: - الان کوچیک ترین سایز تونو بدید بهم. اورد برام39 بود. جلوم گرفتم واقعا خیلی گشاد بود برش داشتم 42 رو هم اورد پاشا گفت: - این که بزرگه برات. لب زدم: - می بری اندازه می کنی برام! خنده تو گلویی کرد و گفت: - ده بار باید بدم تنگ کنن شاید اندازه ات بشه! اداشو در اوردم و گفتم: - من پوتین هم می خوام! فرمانده این بار گفت: - دخترم این دیگه واقعا سایز پات پیدا نمی شه! با ناراحتی به ساشا نگاه کردم که گفت: - حالا ناراحت نشو می ریم از این پوتین دخترونه ها می خرم برات . سری تکون دادم و وسایل و برداشتیم. پاشا حساب کرد و بعد از خداحافـظ ی مجدد با ساشا رفتیم. سوار ماشین شدیم و پاشا ادرس رو مرور کرد. ساعت 8 صبح بود که ادرس رو پیدا کردیم. یه عمارت بزرگ بود با دوتا در بزرگ. پاشا پیاده شد و زنگ در رو زد. حتما الان خوابن که! اما خیلی زود پاشا اومد نشست و در باز شد. داخل رفتیم با استرس به پاشا نگاه کردم. پیاده شدیم سمت پاشا رفتم و دستشو گرفتم. محکم دستمو توی دستش فشرد و گفت: - اروم باش عزیزم. سری تکون دادم و در سالن باز شد یه مرد مسن مثل اقا بزرگ با یه بی بی و دو تا پسر جوون هم سن پاشا بیرون اومدن. اروم سلام کردم که خودم به زور شنیدم پاشا هم سلام کرد. پاشا اومد چیزی بگه که پیرمرده گفت: - تو..تو یاس نیستی؟ متعجب نگاهش کردم. چه زود منو شناخته بود! دهنم از تعجب باز مونده بود که گفت: - خانوم نگاه کن یاس ه مطمعنم چشاش کپی برادرمه صورت ش کپی مریم مادرشه! حس کردم مریم اومده! سمتم قدم برداشت و به پاشا نگاه کردم و سمت ش رفتم که منو توی اغوشش فرو برد. یه حس امنیت بهم دست داد. حس اینکه حالا منم خانواده دارم. اشک از چشام فرو ریخت . حالا نوبت بی بی بود که منو بغل کنه و با من های های گریه کنه! بغض کرده بهشون نگاه می کردم. همگی داخل رفتیم و روی مبل ها نشستیم. کنار پاشا نشستم که عمو با چشاش ازم پرسید این کیه! لب زدم: - عمو جون پاشا همسرم هست. زن مو یا همون بی بی زد پست دست خودش و گفت: - چی! پاشا! نوه اون حسن(اقابزرگ!) . اب دهنمو قورت دادم و سر تکون دادم و عمو با عصبانیت گفت: - حتما کار اون حسن هست! من می دونم همش تقصیر اونه! اون برادر مو کشت ! اگر اون لو نمی داد عملیات رو الان برادرم تکیه گاهم مرتضی پیشم بود برادرم و کشت زن شو کشت حالا هم تو چقدر ای... که پاشا گفت: - نه! همه بهش نگاه کردند و پاشا با جدیت گفت: - نه من خودم یاس رو می خواستم! توی خاندان ما رسمه دختر عمو و پسر عمو باهم ازدواج کنند من طبق سنت باید با دختر عموی بزرگم ازدواج می کردم ولی همون بچگی عاشق یاس شدم وقتی راز اقا بزرگ و فهمیدم تهدیدش کردم که اگر به همه نگه یاس باید زن من بشه منم به همه بگم اون باعث شده مرتضی بمیره! اونم مجبور شد و به همه می گن یاس نشون کرده پاشاست! تا همین الان هم دعوای بین من عمو هام هست که من باید با پریسا ازدواج می کردم اما من عاشق یاس ام و به هیچ احدی هم یاس رو نمی دم! نه به خاندان خودم نه به شما من کاری به اتفاقاتی که بین دو خانواده افتاده ندارم فقط یاس و دوست دارم و شرعا و عرفا زن مم هست و اگر شما هم بخواید یاس و مثل خانواده خودم ازم جدا کنید مطمعن باشید بار اول و اخره که یاس رو می بینید!
یکی از پسرا که هنوز نمی دونستم کیه با خشم پاشد و گفت: - چی می گی برای خودت! یاس دختر عموی منه! بی خود کردی از ما بگیریش! تا همین الان که اینجایی خدا رو شکر نرفتم حکم جلب تو بگیرم! پاشا پوزخندی زد و گفت: - اولا صداتو برای من نبر بالا! اصلا از تو یکی خوشم نمیاد بخوای دور زنم بپلکی! بعدشم من توی اتفاقات بین شما هیچ دخالتی نداشتم یاس هم قانونی زن منه و هیچ غلطی نمی تونی بکنی پس بیخودی جلز و ولز نکن ! پسر عموم باز خواست چیزی بگه که عمو گفت: - پارسا بشین! پارسا نشست و با خشم به پاشا نگاه کرد. پاشا هم بی خیال نگاهش کرد و بیشتر حرص می خورد پسر عموم. رو به همه گفتم: - من زندگی مو دوست دارم پاشا با بقیه فرق داره لطفا چون پاشا از اون خانواده است باهاش بدرفتاری نکنید! بی بی گفت: - باشه دخترم تو راست می گی . رو به پاشا گفت: - ببخشید پسرم ما به قدر کافی بدی دیدیم از اون خانواده که اینطور می کنیم نمی خوایم یاس یادگار برادر شوهرم هم بلایی سرش بیاد. پاشا گفت: - درک می کنم حالتون رو. گوشی پاشا زنگ خورد. بلند شد و با ببخشیدی سالن رو ترک کرد. بی بی با لبخند گفت: - اقا یاس و ببین مثل مادرش چادری و قشنگ و موادبه! و اه کشید و اشک توی چشم هاش جمع شد. عمو گفت: - خانوم بسه به جای اینکه خوشحال باشی تهتغاری داداشم پیدا شده دورش ب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به‌نَخ‌نماییِ‌پیراهَنش‌نِگاه‌نکن سُتونِ‌اصلیِ‌عالم، نَخِ‌عَبایِ‌علی‌ست:) ↫ ❥↝⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
https://harfeto.timefriend.net/16826112025951 نظر هاتون بگین منم بدون
دنیاجای‌بهتری‌میشد، اگه‌امام‌زمان‌بیاد♥️؛)
اللّهُمَّ‌لا‌تَڪلنی‌ إلی‌نَفسی‌طَرفَہ‌عَینٍ‌أبَداً منوبہ‌خودم‌واگذار‌نڪن :)🤍🌿❥↝⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
پاک‌ترین‌هوای‌دنیا‌همان‌لحظه‌ایست که‌دلهایمان،هوای‌همدیگر‌را‌می‌کند..♥️ ❥↝⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
و قلبی لايميل إلا اليك و‌قلبم‌به‌هیچ‌کس‌جز‌توراغب‌نیست(:🌿 ❥↝⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali
_ط همانـۍ‌ڪھ‌دلم‌خواست‌بمـٰانۍ‌ _طُ‌ندانۍ‌‌ڪھ‌همـٰانۍ...!؟(:💛 ❥↝⊹. ִ🐾 ((+_+))@Sadatmolaali