eitaa logo
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
7.2هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
141 فایل
بِسم‌اللّٰھ‹💙- همھ‌چےاز¹⁴⁰².².¹⁷شࢪو؏‌شد- نادم؟#پشیمون اینجا؟همہ‌چۍداࢪیم‌بستگے‌داࢪه‌توچۍ‌‌بخاۍ من؟!دختࢪدهہ‌هشتاد؎:) ڪپۍ؟!حلال‌فلذآڪُل‌ڪانال‌ڪپۍنشه! احوالاتمون: @nadem313 -وقف‌حضࢪت‌حجت؛ جان‌دل‌بگو:)!https://daigo.ir/secret/39278486 حࢪفات‌اینجاست @nadem007
مشاهده در ایتا
دانلود
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? با اینکه بی جون بود و رنگ پریده اما سعی می کرد بره بره و منو نبینه. کسی که تمام این مدت داغون ش کرده بود و نبینه. نزاره من اشکای توی چشاش که خشک نمی شد و ببینم. کم کم قدم هاش اروم شد و صدای نفس های بی رمق ش بلند شد. نفس نفس می زد یهو وایساد و روی معده اش خم شد. سریع خودمو بهش رسوندم و دو زانو روی زمین افتاد. شونه هاشو گرفتم و گفتم: - ترانه عزیزم جانم چی شد رنگ به رو نداری ترانه. همین طور زرد تر می شد و مسعول خادم ها خودشو رسوند و گفت: - ترانه ترانه جان رنگ به رو نداری عزیزم هیچی نخوردی از دیشب ترانه. دوتا از خادم ها رو بلند صدا کرد و زیر بغل شو گرفتن بردن ش توی کانسک شون. دم در کانکس نگران قدم می زدم فرمانده امون سمتم اومد و گفت: - اینجا چه خبره؟ تو چه بلایی سر اون دختر اوردی مهدی‌؟ نکنه به همین خاطر بود روزا توی شلمچه زیاد افتابی نمی شدی و کلاه تو تا ابرو هات جلو کشیده بودی؟ روی زمین نشستم و به در کانکس تکیه دادم و گفتم: -حاجی درمونده ام نمی دونم چی خوبه چی بد! کنارم نشست و سرمو روی شونه اش گذاشتم و به گند طلایی خیره شدم و براش تعریف کردم. بعد از شنیدن حرفام حاجی گفت: - این چه کاری بود با این دختر کردی؟ تو حق نداشتی تنهایی تصمیم بگیری باید از اون می پرسیدی می خواد کنارت باشه یا نه تو باعث عذاب کشیدن ش شدی مریض ش کردی پسر تو صلاح شو میخواستی اما به چه قیمت؟ به قیمت شکوندن دل ش؟ یا داغون کردن ش؟ شاید اون خودش قبول بکرد کنار تو باشه و جهاد کنه. سرمو پایین انداختم و گفتم: - حاجی منم داغون شدم ولی به خدا به خاطر سلامت ش این کارو کردم من طاقت ندارم ببینم بلایی سرش میاد حاجی ولی حالا پشیمونم شما درست می گید حاجی کمک کن منو ببخشه. مسعول شون بیرون اومد و سریع بلند شدم. با نگرانی گفت: - چیزی نمی خوره لج کرده. حاجی گفت: - حاج خانوم بی زحمت خواهر ها رو بیارید بیرون بزارید همسر ش بره پیشش. حاج خانوم مردد سری تکون داد و خادم ها رو بیرون اورد. یا خدایی گفتم و داخل رفتم. روی تخت دراز کشیده بود با همون صورت رنگ پریده و لبای خشک ترک خورده از سرما . زیر چشاش گود افتاده بود و کبود شده بود. می لرزید و پتو رو تا گردن ش بالا کشیده بود. با دیدن ام سرعت ریختن اشکاش بیشتر شد. یکم اب از توی بشکه برداشتم با یه دستمال. کنارش نشستم و دستمال و خیس کردم. اروم به لبای ترک خورده اش کشیدم . زل زده بود بهم و اشک می ریخت. هر چی نفرین بلد بودم نثار خودم می کردم. خم شدم و یکم کمر شو بلند کردم بالشت و کج کردم تا سرش بالا تر بیاد. خابوندمش و ظرف غذا رو برداشتم
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ پاشا گفت: - از این لباسا؟ مگه می خوای بری سربازی؟ ‌ساشا به جای من گفت: - خوب به توچه دوست داره! اتفاقا همین جا فروشگاه لباس نظامی داره برو بخر. چشام درخشید و به پاشا نگاه کردم. پاشا گفت: - نگاه چطوری نگاهم می کنه!باشه می خرم برات. اومدم از خوشحالی جیغ بکشم که پاشا زود گفت: - جیغ نکشی ها! کلی فرمانده نشسته زشته. صدامو توی گلوم خفه کردم و سر تکون دادم. ساشا گفت می خواد بره اموزش داره و ما با یکی از فرمانده ها رفتیم فروشگاه لباس نظامی دانشکده نظامی. با دیدن انواع و اقسام لباس نظامی مردونه چشام درخشید و به پاشا گفتم: - هر چی من انتخاب کردم تو هم باید ست شو بخری! چشم ی گفت و همه اشونو با دقت نگاه کردم. بلاخره انتخاب کردم و به سرباز مسعول ش گفتم: - از این سایز 34 و .. به پاشا نگاه کردم و گفتم: - و 42 رو بیارید. متعجب نگاهم کرد و گفت: - 34؟ مگه برای بچه لباس می دوزیم؟ شما برای خودت می خوای؟ سر تکون دادم و گفت: - تییف دخترای قدیم دو متر قد داشتن شما جدیدا انقدر زیر اید لباس هم گیرتون نمیاد. پاشا شونه هاش لرزید که تهدید وار نگاهش کردم و گفتم: - الان کوچیک ترین سایز تونو بدید بهم. اورد برام39 بود. جلوم گرفتم واقعا خیلی گشاد بود برش داشتم 42 رو هم اورد پاشا گفت: - این که بزرگه برات. لب زدم: - می بری اندازه می کنی برام! خنده تو گلویی کرد و گفت: - ده بار باید بدم تنگ کنن شاید اندازه ات بشه! اداشو در اوردم و گفتم: - من پوتین هم می خوام! فرمانده این بار گفت: - دخترم این دیگه واقعا سایز پات پیدا نمی شه! با ناراحتی به ساشا نگاه کردم که گفت: - حالا ناراحت نشو می ریم از این پوتین دخترونه ها می خرم برات . سری تکون دادم و وسایل و برداشتیم. پاشا حساب کرد و بعد از خداحافـظ ی مجدد با ساشا رفتیم. سوار ماشین شدیم و پاشا ادرس رو مرور کرد. ساعت 8 صبح بود که ادرس رو پیدا کردیم. یه عمارت بزرگ بود با دوتا در بزرگ. پاشا پیاده شد و زنگ در رو زد. حتما الان خوابن که! اما خیلی زود پاشا اومد نشست و در باز شد. داخل رفتیم با استرس به پاشا نگاه کردم. پیاده شدیم سمت پاشا رفتم و دستشو گرفتم. محکم دستمو توی دستش فشرد و گفت: - اروم باش عزیزم. سری تکون دادم و در سالن باز شد یه مرد مسن مثل اقا بزرگ با یه بی بی و دو تا پسر جوون هم سن پاشا بیرون اومدن. اروم سلام کردم که خودم به زور شنیدم پاشا هم سلام کرد. پاشا اومد چیزی بگه که پیرمرده گفت: - تو..تو یاس نیستی؟ متعجب نگاهش کردم. چه زود منو شناخته بود! دهنم از تعجب باز مونده بود که گفت: - خانوم نگاه کن یاس ه مطمعنم چشاش کپی برادرمه صورت ش کپی مریم مادرشه! حس کردم مریم اومده! سمتم قدم برداشت و به پاشا نگاه کردم و سمت ش رفتم که منو توی اغوشش فرو برد. یه حس امنیت بهم دست داد. حس اینکه حالا منم خانواده دارم. اشک از چشام فرو ریخت . حالا نوبت بی بی بود که منو بغل کنه و با من های های گریه کنه! بغض کرده بهشون نگاه می کردم. همگی داخل رفتیم و روی مبل ها نشستیم. کنار پاشا نشستم که عمو با چشاش ازم پرسید این کیه! لب زدم: - عمو جون پاشا همسرم هست. زن مو یا همون بی بی زد پست دست خودش و گفت: - چی! پاشا! نوه اون حسن(اقابزرگ!) . اب دهنمو قورت دادم و سر تکون دادم و عمو با عصبانیت گفت: - حتما کار اون حسن هست! من می دونم همش تقصیر اونه! اون برادر مو کشت ! اگر اون لو نمی داد عملیات رو الان برادرم تکیه گاهم مرتضی پیشم بود برادرم و کشت زن شو کشت حالا هم تو چقدر ای... که پاشا گفت: - نه! همه بهش نگاه کردند و پاشا با جدیت گفت: - نه من خودم یاس رو می خواستم! توی خاندان ما رسمه دختر عمو و پسر عمو باهم ازدواج کنند من طبق سنت باید با دختر عموی بزرگم ازدواج می کردم ولی همون بچگی عاشق یاس شدم وقتی راز اقا بزرگ و فهمیدم تهدیدش کردم که اگر به همه نگه یاس باید زن من بشه منم به همه بگم اون باعث شده مرتضی بمیره! اونم مجبور شد و به همه می گن یاس نشون کرده پاشاست! تا همین الان هم دعوای بین من عمو هام هست که من باید با پریسا ازدواج می کردم اما من عاشق یاس ام و به هیچ احدی هم یاس رو نمی دم! نه به خاندان خودم نه به شما من کاری به اتفاقاتی که بین دو خانواده افتاده ندارم فقط یاس و دوست دارم و شرعا و عرفا زن مم هست و اگر شما هم بخواید یاس و مثل خانواده خودم ازم جدا کنید مطمعن باشید بار اول و اخره که یاس رو می بینید!
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦ 💜جبهہ‌ۍ‌ عآشقۍ💜 پوزخندی زدم و گفتم: - من تره هم برا بابام خورد نمی کنم اون شماره که اخرش 8907 هست منم که زنگ می زنم امار می دم اقای پلیس. نگاهی بهم انداخت و گفت: - فرزاد استعلام بگیر. فرزاد گرفت و گفت: - درسته راست می گه!تو همون دختره ای؟ سری تکون دادم و اصلحه اشو کنار زدم و گفتم: - اوه پس من الان زن یه پلیس ام اره؟ فرزاد گفت: - یس! محمد گفت: - باید بهم کمک کنی. نیشخندی زدم و گفتم: - باید؟ لب زد: - باید و گرنه می ری زندان. به تلوزیون نگاه کردم و گفتم: - به چه جرمی؟تو هیچ کاریش شریک نیستم خیلی جاها هم خبر دادم به پلیسا و جون خودمو به خطر انداختم. نفس عمیقی کشید و گفت: - چیکار کنم کمکم کنی؟ دستامو زیر بغلم زدم و گفتم: - کمک کنی از این جهنم بیام بیرون خطری تهدید ام نکنه خودم یه زندگی داشته باشم. اخمی کرد و گفت: - فکر کنم اشتباه گفتی خودت نه خودمون! الان زن منی با همم از این جهنم می ریم بیرون. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - تو عملیاتت گیر منه عملیاتت حل شد من به چه کارت میام؟ لب زد: - حتما به کارم میای این فکر که تنها باشی و بنداز بیرون. پوزخندی زدم و گفتم: - دو روز دیگه یادت می ره حرفات. نگاهی به جمع انداخت و گفت: - جلوی جمع دارم می گم جات همیشه پیش منه.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️
🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩❄️🎩 🎩❄️🎩❄️ 🎩❄️🎩 🎩❄️ 🎩 ࢪمآن✉➣⇩ 🧡عࢪوس‌ننہ‌ام‌می‌شۍ؟🧡 امیرعلی سری تکون داد و گفت: - کار تو تحسین می کنم و باید به عرض ت برسونم که پس فردا عروسی مونه. لقمه تو گلوم گیر کرد و به سرفه افتادم مامانش زد پشتم و بهم اب داد و گفت: - این چه وعضه گفتنه دخترم خجالت کشید جلوی جمع. وقتی راه نفسم باز شد گفتم: - خاله خجالت چی . رو به امیرعلی که با ارامش داشت غذاشو می خورد گفتم: - یعنی چی پس فردا عروسی مونه؟مگه ما چیزی اماده کردیم؟چرا انقدر زود؟ امیرعلی گفت: - تقصیر من نیست باران یک ماه کما بودی اگر بدونی چقدر به من فشار اوردن برای گرفتن یه زن دیگه با بدبختی تمام پیچوندمشون تا لو نریم و جون مون به خطر نیفته چون اگر می فهمیدن من پلیسم و تو هم دست من هر دو تامونو یه شبه خلاص می کردن دو هفته پیش هم اقا بزرگ یه سکته داشته بیشتر ترسیدن مبادا بمیره و وارث نداشته باشه بین رقباش بشه انگشت نما!احساس خطر کردن باید زود تر عروسی سر بگیره تازه اگر اقاخان بمیره اموال رو هر کی از راه برسه یه چیزی شو ور می داره و ال فرار دست مون به هیچی بند نیست نمی تونیم به سیستم کاری شون به تمام قاچاق هاشون دست پیدا کنیم من باید وارث بشم تا مدارک و همه چیزا بیان زیر دستم و نجات بدم هردومونو. با درموندگی گفتم: - من نمی تونم راه برم. امیرعلی چرخید سمتم و نالید: - امشب و تا صبح استراحت کن فردا یه ساعتی بریم خرید دوباره استراحت کن مجبوریم خوب؟ سری تکون دادم و مادرش با نگرانی نگاهمون کرد و گفت: - حالا شما باید حتما باهم ازدواج کنید؟رسمی؟ لبخند غمگینی زدم و گفتم: - نترس خاله بعدش من طلاق می گیرم. با اخم بهم نگاه کرد و گفت: _ اخه این چه حرفیه؟تو به این قشنگی همه ارزوشونه عروس شون بشی من برای خودتون می گم لکه ای نباشه توی زندگی تون اسم هاتون که قراره بره توی شناسنامه هم! سری تکون دادم و گفتم: - نه امیرعلی فکر همه جا رو کرد. پدر امیرعلی گفت: - بعد از طلاق کجا می ری دخترم؟ لب زدم: - جایی نمی رم عمارت و وسایل هم که دارم زندگی مو ادامه می دم. پدر امیرعلی دقیق تر گفت: - نه منظورم اینکه بعد از عملیات تون دوست یا فامیل یا همکار های خاندان ت خدای نکرده بهت اسیبی وارد نکنن! زانومو ماساژ دادم و گفتم: - احتمال اینم هست ولی خوب چیکار می تونم بکنم یا تهش زنده می مونم یا می میرم. مادرامیرعلی گفت: - خدانکنه دختر این چه حرفیه اخه!
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 ابرویی بالا انداختم و گفتم: - عجب! اولین باره میای اینجا؟ زانو هاشو جمع کرد و گفت: - خوب راستش و بگم اره. سری تکون دادم و گفتم: - و حس ت چیه؟ و بهش نگاه کردم که به مزار نگاه کرد و دستمو بین دستش نوازش کرد و گفت: - نمی دونم فقط حس می کنم ارامش دارم یه جوری ارومم و خوبه که تو یکم با من راه اومدی. لبخندی زدم و گفتم: - خوبه من اینجا رو خیلی دوست دارم وقتی بابام مرد از دست فرهاد فرار می کردم می یومدم اینجا اخه همش نعشه بود یا خمار ازش می ترسیدم خیلی شبا حتی اینجا خوابیدم این شهدا مراقب من بودن. شایان گفت: - دست شون درد نکنه مراقب زن من بودن و چی شد که فرار کردی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - فرهاد همه چیو قمار کرد اول ماشینا بعد خونه هامون زمین ملک املاک همه رو باخت شروع کرد به وسایل خونه رو فروختن قبل منم که خونه ای که توش زندگی می کردیم رو باخت و بعدش برای اینکه خونه رو پس بگیره باز قمار کرد چیزی نداشت پس منو وسط گذاشت منم ترسیدم گیر یکی بدتر از خودش بیفتم فرار کردم گفتم می رم کار می کنم وقتی دستم به دهنم رسید میام فرهاد و می برم کمپ. اشک م چکید روی گونه ام و گفتم: - خیلی سخته خانواده ات جلوی چشت یکی یکی پر پر بشن و از دست برن بابا اونجور فرهاد اینجور. شایان گفت: - درباره بابات باید بگم که همه می میریم چه زود و فرهاد هم که فرستادم کمپ برای ترک ولی یه سوال. هومی گفتم که گفت: - من شبیهه همون ادم بده خیالی اتم که وقتی فهمیدی فرهاد قمارت کرده تصورش کردی توی ذهنت؟ با چشای خیس اروم خندیدم که به وجد اومد و گفت: - به چی می خندی؟ با خنده گفتم: - خدایی نه فکر می کردم یه فرد خیلی چاق بیریخت زشت کچل 40 ساله ای که خیلی زشته و اخلاق خیلی بدی داره و خیلی هم بدجنسه. شایان هم خندید و گفت: - و الان از نظرت چطوریم؟ لب زدم: - خب دیگه پرو نشو من گرسنمه. با خنده گفت: - اگه بگی برات غذا می گیرم. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - و اگه نگم غذا نمی خری؟ یکم فکر کرد و گفت: - می خرم ولی باید بگی. پوفی کشیدم و گفتم: - خوب من خجالت می کشم بیخیال دیگه. اخم الکی کرد و گفت: - مگه ادم از شوهرش خجالت می کشه؟ لب زدم: - عجب روداری هستی ها خوب تو یه مرد قد بلند چهارشونه ای البته نمی دونم باشگاه رفته ای یا نه! وارفته گفت: - واقعا معلوم نیست؟ همه از ده کیلومتری می فهمن تو که زنمی تو خونه امی نفهمیدی؟ صاف نشستم و گفتم: - خوب من که با دقت به تو نگاه کردم خجالت می کشم. انگشتری که سر سفره عقد دستم کرده بود رو بالا پایین کرد و گفت: - می گم عجیبی می گی نه!ولی خوبه خوشم اومد زنم چشم و دل پاکه واقعا اولین دختری هستی که دیدم انقدر پاک و معصومی! خوب ادامه بده. یکم کردم و گفتم: - خب خوشکلی شاید هر دختری بخواد تو همسرش باشی ولی اصلا اخلاق و اعصاب نداری. اولش لبش کش اومد بخنده اما با جمله اخرم با دهنی صاف شده نگاهم کرد. و گفتم: - و من دوست دارم همسرم مثل خودم مذهبی باشه و اگر مذهبی نیست مذهبی بشه! سری تکون داد و گفت: - خب حالا ببینیم چی می شه تو باید پشتم باشی به من کمک کنی حتی اگر من نخواستم یا باز بی اعصاب بودم این تویی که نباید رهام کنی خب؟ سری تکون دادم و گفتم: - دوست دارم بیشتر بیایم اینجا. سری تکون داد و گفت: - حتما خاطره ی خوشی اینجا داریم و بیشتر سعی می کنیم سر بزنیم بریم شام بگیرم بریم یه جای دیگه؟ بلند شدم و گفتم: - خیر دانشجو هات مهمون تو ان ها کاشتی شون با من اومدی دور دور تازه محمد ام تنهاست. سری تکون داد و گفت: - اره راست می گی بریم. اومدم برم که صدام کرد برگشتم دستشو جلو اورده بود. دستمو توی دست ش گذاشتم و هر دو قدم زنان از مزار شهدا دور شدیم. با نگاه اخرم ازشون خداحافظ ی کردم و به جلو نگاه کردم. همیشه هوای منو داشتن و امشب هم مثل همیشه باز هوامو داشتن و حالم بهتر شد.
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
کیارش سامیار و دور زده بود و وانمود کرده بوو رفیق هاش و گروگان گرفته تا سامیار و بادیگارد ها رو دست
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 خدا با من کاری نداشته باشید. همزمان همه اشون برگشتن سمت ام. یهو رنگ شون از مشکی تغیر کرد و چهره های واقعی شون به نمایش در اومد و می تونستم هر کدوم و ببینم. همون هایی بودن که سرهنگ گفته بود. مرده یعنی خان گفت: - ما از اون زمان که کشته شدیم منتظر بودیم به یک نفر کمک کنیم تا از این حالت معلق بودن بین زمین و اسمون در بیایم ممنون که تو اومدی ما خیلی وقته منتظرت بودیم حالا می تونیم بریم اون دنیا و راجب مون تصمیم گرفته بشه! برو دختر. اب دهنمو قورت دادم و همه چی مثل فیلم می موند یه فیلم خیالی ترسناک. سری تکون دادم و اروم اروم سمت عمارت رفتم در عمارت باز شده بود و یه ماشین داشت وارد می شد و بقیه اشون توی حیاط مونده بودن تا ببین چیکار کنن. اروم سوار موتورم شدم و با بسم الله که سامیار همیشه می گفت روشن کردم و فقط گاز دادم و با سرعت از در خارج شدم که صدای تیر بلند شد کامل روی موتور خم شده بودم و یکم مونده بود به جاده برسم که صدای تیر اومد اومد و پهلوم سوخت. انقدر درد ش شدید بود که کنترل موتور از دستم خارج شد و با شدت پرت شدم روی زمین و موتور چند غلط خورد افتاد و روی زمین با شدت پرت شدم و چند ملق خوردم و به صورت افتادم. احساس کردم جون از دست و پام رفته و نفس های اخرمه. تمام تنم درد می کرد و انقدر دردش شدید بود که نتونستم چشامو باز نگه دارم. # سامیار باورم نمی شد یکه خورده باشم! با دو حلیه اینکه ما گیر افتادیم سرهنگ و بقیه رو کشید بیرون و با حیله دوستام منو! خنده هاش پشت تلفن روی مخ ام بود. صدای ایمیل گوشیم اومد و سرهنگ و بقیه سریع سمتم اومدن. باز کردم یه فیلم بود پلی کردم سارینا رو نشون می داد که با موتور با سرعت داشت می رفت سمت جاده و صدای شلیک و خون از پهلوش زد بیرون و از روی موتور پرت شد روی اون سنگ ریزه و خار و خاک ها و چند ملق خورد و بیهوش بود. دوربین کم کم بهش نزدیک تر می شد و کیارش با پوزخند با پا برش گردوند و گفت: - نمی کشمش فعلا باهاش کار دارم البته زنده موندن ش به تو بستگی داره سرگرد جون باید کل مواد ها رو برگردونی. و فیلم قطع شد. بهت بده نگاهم به صفحه گوشی خشک شده بود. من چطور مواد ها رو برگردونم؟
« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨ #قسمت52 #ناحله محمد : بچه رو بردم داخل. از پتو درش اوردم و دادم دست مامانش . یهو یه چیزی
♥✨♥✨♥✨♥✨♥✨ بهش نگاه کردم و گفتم _حاج اقا؟ +جانم پسرم _خوب هستین شما؟ +اره . خوبم _ان شالله این هفته باید بریم تهران +چه خبره ان شالله؟ _واسه عملتون دیگه. این هفته نوبت داریم. +عمل چیه اخه!! بزارین خودمون به مرگِ خدایی بمیریم. _عههه حاجی این چه حرفیههه ... خدانکنه. الهی هزار سال زنده بمونین برامون پدری کنین. شما تنها امیدِ ما هستین. ما جز شما کی وداریم ؟ +امیدتون به خدا باشه ... سرشو بوسیدم و از جام پاشدم که دیدم ریحانه لباس پوشیده داره میره بیرون. ابروهام جمع شد وگفتم _کجا به سلامتی حاج خانم؟ +روحی اومده دنبالم میخوایم بریم خونه مامانش. _روحی چیه بچهههه. اسمشو درست تلفظ کن. بیچاره روح الله تو آخر این و دق میدی. بابا که از خطابِ ریحانه خندش گرفته بود گفت +اذیت نکن این بچه رو گناه داره. ریحانه نگام کرد و شکلک درآورد که گفتم _میگم بی ادب شدی میگی ن ! الان فکر میکنی دیگه کارت پیش ما گیر نیست نه؟ ! باشه خواهرم باشه هر جور میخوای رفتار کن. بعد که انتقامش و ازت گرفتم ناراحت نشو! +تا انتقامت چی باشه حالا میزاری برم؟ _چرا روح الله نمیاد بالا؟ +عجله داریم _باشه برو ب سلامت.سلام برسون ریحانه دست تکون داد: +خدافظ بابا خدافظ داداش _خدافظ باباهم ازش خدافظی کرد که رفت. رو کردم به بابا و: _هعی پدرِ من دیدی همه مارو گذاشتن رفتن!!!! آخرشم منم که برات موندمممم!! یعنی به پسرت افتخار نمیکنی؟ +نه چرا باید به تو افتخار کنم؟ زن و بچه که نداری! تو هم از رویِ بی خانوادگی این جا نشستی. اگه زن داشتی خودتم میرفتی! _بابااااا؟؟؟؟نوچ نوچ نوچ نوچ . من ازدواج کنم هم پیشتون میمونم. در ضمن زن کجا بود حالا! +همینه دیگه.همیشه اخرش به اینجا میرسیم که زن کجا بود!؟ واقعا متوجه نیستی داری پیر میشی؟ ۳۰ سالت شده! دوستای همسن و سال تو الان در شرف ازدواج بچه هاشونن. تو کی میخای دست بجنبونی پسر؟؟ _بابا جان نیست به خدا دخترِ خوب نیست. یعنی نه که نباشه من نمیبینم . +خدا چشاتو کور کرده . _اصن هر چی شما بگین. هر چی که بگین من میگم چشم! +چرا نمیری با این سلمای بیچاره ازدواج کنی؟ مگه چشه؟ هم دلش با توعه،هم دختر خوبیه. چشام از حدقه زد بیرون _کیییییی؟؟؟؟سلماااااا؟؟؟ بابا ینی من قدِ ارزنم ارزش ندارم که میگین سلما؟؟؟ آخه سلما چیش ب من میخوره ؟اصلا یکی از دلایل ازدواج نکردن من همین سلماست. یه همه بدبینم کرده. ادمی نیست که.... لا اله الا الله من نمیدونم شما واسه همه خوب میخواین به من که میرسه باید ... از جام پاشدم برم تو اتاق که یه وقت از روی عصبانیت چیزی نگم دل بابا بشکنه. همین که پاشدم صدام زد +همیشه از مشکلاتت فرار میکنی محمد!!! هیچ وقت سعی نکردی بشینی و حلشون کنی. تا کی میخوای مجرد بمونی؟ خب سلما نه! یکی دیگه!! یعنی تو شهرِ به این بزرگی یه دختر وجود نداره که به دلت بشینه؟ اصن این جا نه تو تهران چی !!! من نمیدونم آخه تو چرا انقد دست و پا چلفتی ای پسرررر. تو هیئتتون این همه پسر یه خاهرِ خوب ندارن؟ بابا نمیشه که! پس فردا من بیافتم سینه قبرستون تو میخوای چیکار کنی؟ مردم حرف در نمیارن بگن پسر اینا دیوونه است کسی بهش زن نمیده؟ اصلا مردم هیچی تو نباید دینتو کامل کنی؟ دو رکعت نمازی که یه آدم متاهل میخونه از هفتاد رکعت نمازی که تو میخونی بهتره ! اینارو که خودت بهتر از من میدونی! باید ازدواج کنی امسال محمد.‌ _چشم بابا . چشم. ولی صبر کنید یه دختر خوب پیدا شه ... +بازم داری طفره میری. دخترِ خوب پیدا نمیشه. خودت باید پیدا کنی از جام پاشدم و کلافه رفتم تو آشپزخونه. سه بار صورتمو شستم. دیگه حالم بد شده بود پوفی کشیدم و ماهیی که ریحانه واس بابا پخته بود واز تو یخچال در اوردم و گذاشتم رو گاز که گرم شه. سفره پهن کردم و نشستم پیش بابا برنجِ نهارم اوردم و مشغول گرفتن تیغ ماهی براش شدم. دلم نمیخواست دوباره همون بحث وادامه بده. برا همین گفتم: _بابا جهیزیه ریحانه رو چ کنیم +نمیدونم پسر. یه مقداری پس انداز از قبل داشتم .الانم میخام یه مقدار وام بگیرم. تیکه تیکه بدم خودشون بخرن والا دیگه نمیدونم باید چیکار کرد. من که دیگه توان کار کردن و ندارم . _خب منم هستم میتونین رو منم حساب کنین. +نمیخواد. تو باید پولاتو برا عروسی خودت جمع کنی. _ولی به ریحانه قول دادم چهارتا از لوازمش و من بخرم. با خنده گفتم: خب روح الله هم چهارتا چیز میخره شما هم چهارتا چیز علی هم چهارتا چیز خب تموم شد دیگه به سلامتی باباهم خندش گرفته بود. وسط خنده نمیدونم چیشد که صورتش جمع شد و گفت +خدا بیامرزه پدر و مادرشو. نیستن عروسیِ دخترشونو ببینن! بیچاره ها چه آرزوها داشتن برا این بچه. یکم مکث کرد و ادامه داد: +محمد اگه من مردم حواست به ریحانه باشه‌. باشه پسرم؟اون هیچکی و جز ما نداره! ادامـــه دارد..!🌱 'اللّٰھـم‌عجـݪ‌لولیڪ‌الفـࢪج💚🍃'