﷽
صد سال تنهایی
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
#قسمت_اول
هنگامی که #مارکز، شروع کرد به نقلِ سرگذشت خوزه آرکادیو بوئندیا، فکرش را هم نمیکردم که دهکده ماکوندو ممکن است تا این حد آباد و سرزنده شود.
دهکدهای که خوزه آرکادیو بوئندیا پایهگزاری میکند، از بیست خانه خشتی گلی در کنار بستر رودخانه شروع به کار میکند و مردمانی تا این حد خِنْگ دارد که از سوزاندن علف خشک با ذرهبین توسط ملکویادسِ دوره گرد آنچنان تعجب میکنند که آنرا معجزه میپندارند!
سپس، ماکوندو رفته رفته رشد میکند تا به یکی از بزرگترینترین شهرهای منطقه تبدیل شده و میشود قطب پرورش موز و قهوه در کلمبیا؛ تا حدّی که جان میدهد برای دست اندازی #استعمار خارجی.
•••
به #خمینی_شهر که رسیدیم، تازه فهمیدم چرا کارگردان اسم #صد_سال_تنهایی را برای مستندش انتخاب کرده؛ گابریل گارسیا مارکز در کتاب صدسال تنهایی نشان میدهد که #اراده_انسانی میتواند کاری را از نقطه صفر آغاز کند و آنقدر آنرا گسترش بدهد که مافوق تصور باشد.
مستند صدسال تنهایی هم به زندگی #حاج_عبدالله_والی میپردازد. حاج عبدالله والی، پیامبر صفتْ شهری را -نه از نقطه صفر، که از زیر صفر- بنیانگزاری کرده که حالا بیا و ببین. خمینی شهر همهچیز دارد؛ از یک مسجد فعال و حوزه علمیه و نخلستانها و باغات و غیره گرفته تا یک کادر مجرّبِ محرومیتزدایی. افرادی حاج عبدالله تربیت کرده، واقعا اینکارهاند. (دربارشان بیشتر خواهم گفت انشاءالله)
•••
در راه #جاسک به #بشاگرد از آقا رضای آقازاده پرسیدم: «چطور شد که حاج عبدالله والی تمام زندگی خود را پای محرومیت زدایی از این منطقه کرد؟»
آقا رضا، اول کتاب #تا_خمینی شهر را معرفی کرد و بعد جواب داد: «حاجی در تهران، کارمند بانک صادرات بود، در عین حال با کمیته امداد هم همکاری میکرد...»
#ادامه_دارد...
┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
#صدسال_تنهایی
#حاج_عبدالله_والی
#خمینی_شهر
#بشاگرد
﷽
صد سال تنهایی
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
#قسمت_سوم
امشب #موتور_برق داشتیم. یکی دیگر آورده بودند. حالا دیگر نورافکنها کم و بیش فضا را روشن میکردند و تاریکی، آنقدرها مثل دیشب غلیظ نبود. زیر نورِ #نورافکن بهتر میبینی چه چیز را داری بیل میزنی. با #هدلایت فقط قطر تنوره ملاتی را که داری میسازی، میبینی؛ اما باید کل فضا روشن باشد تا بتوانی مسلطتر کار کنی.
خانههایی را که داریم میسازیم، بهشان میگویند «نو کَپَر». نو کپرها چارچوب و دیوارهایی دارند مثل خانههای عادی، اما سقفشان از همان متریالی ساخته میشود که کپرها از آن ساخته میشوند. یعنی یک خانه معمولی با یک سقف کپری.
•••
یک چیز اینجا برایم خیلی جالب است؛ بچههای این منطقه واقعا خیلی مودباند! اولش فکر میکردم با یک عده بچه تُخس سر و کار داشته باشیم؛ اما الان میبینم که این بچهها، خیلی به بزرگترها احترام میگذارند، همیشه اول سلام میکنند و در کارها کمک میکنند. خیلی نازند! تا یکی از ما را میبینند سریع میروند سراغش که "عمو بیا درس بده! بیا درس بده!" منظورشان همان جمعخوانی قرآن و بازی و خنده است...
آنقدر #با_شعورند این بچهها، که حتی سعی میکنند برای ما بار اضافه نباشند و دردسر درست نکنند. امشب دیدم که موقع استراحت بین کار، پسر بچه کوچکی دست در کاسه خرما کرد؛ وقتی دید خرماها کم است و رو به اتمام، بی آنکه حتی یک خرما بردارد، دستش را از کاسه کشید و یواش یواش رفت سر ساختمان. یادم رفت بگویم؛ این بچهها خیلی در کار ساخت و ساز کمکمان میکنند...
•••
قبل از رفتن سر پروژهها، یک شعر را در شامگاه (بجای صبحگاه) همخوانی میکنند:
《دوباره مینوشم از آن جام می ناب * به نام نامی حسین حضرت ارباب...》
خیلی قشنگ است؛ خصوصا وقتی علی آقای علوی روی سکو میایستد و با آن صدای خوش، شعر را میخواند و جمع را هم همراه میکند.
از آقا استاد پرسیدم: «چه کسی این شعر را گفته؟ آنقدری که من میفهمم شعر قویای است هم به جهت فنی و هم محتوا. این شعر مال کیست؟»
گفت: «آقا مهدیان.»
راستش به حاجعلی و آن اخمهای درهم، و ادبیات لوطی نمیآيد شعر بگوید، آن هم چنین شعری. بخشی از شعر میگوید:
《سید با معرفت و رفیق دیرین * الا علمدار جهادی محبین
دوباره #دست_سوخته خود را بلند کن * که دم بگیریم همگی این ذکر شیرین》
از آقا هادی پرسیدم: «دست سوخته جریان دارد یا تعبیر ادبیست؟»
گفت: «نه، تعبیر ادبی نیست؛ دست سید را در یکی از اردوها، برق سه فاز میگیرد. دستش خیلی بد میسوزد. آقا روحالله میرزایی میگفت به نظر من انگار دستش پُخت.»
•••
از #سید_محمد_ساجدی نوشتن کار من نیست. با او مواجهه مستقیم نداشتم اما روایتهایی که از او میشنوم، تصویرش را در ذهنم میسازد. آدم خاصّی بوده سید. 'یک هنرمند جهادی'.
سید در راه برگشت از سفر اربعین، دچار تصادف شده و با اعضای خانوادهاش فوت میکند. حاج قاسم یادمان داد، تا شهید نباشی، شهید نمیشوی. سید، شهدایی زندگی کرد و در آخر هم، یک جورهایی #شهادت نصیبش شد.
سید محمد آنقدر مهره مهمی بود که آقا بعد از فوتش برایش نوشت: «رحمت خدا بر هنرمند جهادگر سید محمد ساجدی و تسلیت بر بازماندگان ایشان.»
آقا رضای آقازاده میگفت: «در ختم سید، چند اتوبوس از مناطق محروم خود را به مدرسه معصومیه رسانده بودند تا در مراسم سید شرکت کنند.» رحمت خدا بر او، و دیگر شهدای جهادگر.
#ادامه_دارد...
┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
#جهادی
#بشاگرد
#خمینی_شهر
#دست_سوخته
#صدسال_تنهایی
#حاج_عبدالله_والی
#سید_محمد_ساجدی
﷽
صد سال تنهایی
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
#قسمت_ششم
امروز میخواهم از #تدارکات برایتان بگویم! 😂 همه غذاها از خمینی شهر میآید؛ عزیزان فقط زحمت گرم کردن و اضافه کردن فلفل -به مقدار لازم که نه، مافوق مقدار لازم- را میکشند. آخر سر هم موقع پخش کردن غذا جوری سیس میگیرند که انگار پیشنهاد مخصوص سرآشپز را سرو میکنند. یک بار آشی برایمان تدارک دیدند که یک وجب فلفل رویش داشت 😑.
ولی جدای از شوخی، #زحمتکشترین واحد اردو هستند این بندگان خدا. حاجآقا افشین -بله افشین!- بین کار میآید و به بخشهای مختلف سرکشی میکند. خودش، با دستان خودش خرما و بيسکوئيت و پرتقال و سیب در دهان بچهها میگذارد. آخر سر هم حسابی صدا و هوار میکند تا مطمئن شود کسی جا نمانده باشد.
مرد پشت صحنه، علی آقای کتولی، هم غذا را ردیف میکند، هم پشت کامیونِ بیترمز مینشیند و بچهها را به محل کار میرساند و هم سر پروژه با پیکور (چکّش تخریبِ برقی) به جان دیوارها میفتد و آنقدر میکَنَد که جا برای پنجرهها باز شود.
و امّا آقا رضا بابُلی! عمو رضای باُبلی که بچّه خوزستان است (!) از اوس مهدی مازندرانی درخواست میکند که یک دهن اصفهانی برایمان بخواند! همینقدر قر و قاطی. عمو رضا خیلی خون گرم است؛ شوخی و خندهاش هم همیشه به راه است. عمو رضا همیشه مطمئن میشود که همهچیز رو به راه باشد و کم و کسری در محل کار و اسکان نباشد.
عمو رضا شاید آشپزی نکند ولی همین پخّاشی (پخش کردن) غذا خودش مکافاتی دارد؛ یک بار ماشین بچهها زود میرسد یک بار دیر. یک بار غذا با تاخیر از خمینی شهر میآید، یک بار زودتر از موعد.
تدارکات، #چای های خوبی هم دم میکند؛ کسانی که مرا میشناسند، میدانند که من به هر چایی نمیگویم خوب. من معتاد چایم. هر روز صبح که از خانه میزنم بیرون، دستگرمی یکیدو لیوان -لیوان، نه استکان- چای میزنم و بعد فلاسک را پر میکنم. جاهایی که میروم از جمله خانه طلاب، چای هست؛ اما سلیقه من نیست -محترمانهاش میشود این. همیشه با خودم یک فلاسک دارم و یک جعبه چای که ترکیبیست از سه چای مختلف، با طعمدهندههای مختلف: چوب دارچین، غنچه محمدی و هل. من، با این وضعیّت میگویم چای تدارکات خوب است.
تدارکات زحمت شام را میکشد و سحری. وسط کار که ساعت ۱۲ استراحت میکنیم و روضه میخوانیم، تدارکات وارد عمل میشود. شکل کار را هم رعایت میکنند؛ سیب و پرتقال قاچ شده در دیس، رویش هم سفره -چون سلفون ندارند، جهادی است بالاخره. بعد هم لقمههای خوشمزّه. لقمههایی که حاجآقا افشین بهشان میگوید ساندویچ؛ از این بازار گرمیها هم میکند واحد تدارکات. اینها نهایتا بلّه باشند، نه ساندویچ 😆. یک بار نان و پنیر و خرمای با هسته است، یک بار تخم مرغ پیاز و یک بار هم مثل دیشب، سوسیس بندری 😋.
خلاصه واحد تدارکات، بی آنکه نامی از او به میان باشد، مخلصانه سعی میکند با انجام دادن چنین اموراتی نگذارد خستگی کار به تنِ بچّهجهادیها بماند. دَمشان گرم، دستشان پُر برکت...
#ادامه_دارد...
┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
#جهادی
#بشاگرد
#تدارکات
#خمینی_شهر
#صدسال_تنهایی
#حاج_عبدالله_والی
﷽
صد سال تنهایی
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
#قسمت_هشتم (بخش اوّل)
بعد از حاج عبدالله والی، #بشاگرد بیصاحب نمانده. از جمله کسانی که حاجی تربیت کرده تا راهش را ادامه بدهند، حاجآقا مومنیست. حجتالاسلام سید محسن مومنی حبیب آبادی.
اولین مواجهمان با حاجآقا زمانی بود که به #خمینی_شهر رسیدیم. دمِ غذاخوری ایستاده بود به استقبالمان. آغوش باز کرده بود و بچّهها را دانه به دانه بغل میکرد و میبوسید. بعد هم به لهجه غلیظ اصفهانی سر به سرشان میگذاشت. آقای آقازاده به من گفت: «بغل نمیخوای؟» گفتم: «نه؛ من اهل اینکارا نیستم.»
بعد از شامی که زدیم -شامش غیر منتظره بود، بیشتر توضیح ندهم!- گفتند بچّهها جمع شوند زیر آلاچیق. سازهای بود گنبدی شکل از جنس کپر؛ امّا شیک و با کلاس. دورش هایلات کار گذاشته بودند. نشستیم روی تختهای قهوهخانهای تا حاجآقا مومنی برایمان صحبت کند.
عجیب بود؛ حاجآقا به سبک آخوندهای فاضلِ انقلابی صحبت میکرد، از همانها که فقط در قم پیدا میشوند و برای دورهها و همایشهای فلان و بهمان دعوتشان میکنند. از حرفهایش به نظرم آمد که آدم خاصّی باشد. آخوند جماعت که دهان باز میکند، راحت میفهمی که طرف چند مرد حلّاج است. دستش پُر است یا خالی.
حاجآقا وقتی طلبهی جوانی بوده، با حاج عبدالله آشنا میشود. نَفَس حاجی تاثیر خود را میگذارد و حاجآقا همهچیز را رها کرده، تمام زندگی خود را به بشاگرد منتقل میکند. حاجآقا میشود یکی از کادرهای درجه اوّل حاج عبدالله؛ میشود دست راست او. بعد از فوت حاجی هم میشود وصی او؛ و چه وصّیِ خَلَفی. مَنِش حاجآقا من را یاد #عین_صاد میاندازد.
حاجآقا لابهلای صحبتها به بیماری پدرش اشاره کرد؛ گفت که حال پدر خیلی خراب شده بود، و از همه بچّهها بیشتر به من وابسته بود. در این شرایط حیران شدم که بمانم منطقه، یا برگردم پیش پدر و خدمتش را بکنم.
برای کسب تکلیف رفتم قم. رسیدم خدمت مرحوم آیتالله ناصری و ماجرا را تعریف کردم، بلکه گِره ذهنم باز شود. آیتالله ناصری حدود سه-چهار دقیقه تاملی کرد و سپس به حالت شوخی فرمود: «اگر قرار بود پیش پدر بمانی، همان اوّل کار به بشاگرد نمیرفتی! بمان بشاگرد که تکلیف تو همین است. حتی اگر شده پدر را هم با خود ببر، ولی حتما در بشاگرد بمان.» حاجآقا در همان سفر، نزد علّامه مصباح هم میرود. ایشان هم جوابی مشابه به حاجآقا میدهد. به او میگوید: «اگر کسی را داشتی که جایت را پُر کند، مشکلی نبود؛ امّا حالا که کسی نیست، بمان بشاگرد.» از این ماجرا به بعد، حاجآقا قرص و محکم در بشاگرد میماند.
صحبتهای حاجآقا که تمام شد طی یک مراسم سرِ پایی، پلاکهایی که اسممان رویش حک شده بود، و واحد فرهنگی تدارکات دیده بود را به گردن تکتک بچّهها انداخت. بعدش هم همراه او راهافتادیم به سمت ساختمان قدیمی کمیته تا از خاطراتش برایمان بگوید...
#ادامه_دارد...
┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
#بشاگرد
#خمینی_شهر
#حاجآقا_مومنی
#صدسال_تنهایی
#حاج_عبدالله_والی
🔰 حضور #حاجآقا_مومنی در خانه طلاب جوان
#بشاگرد
#خمینی_شهر
#حاجآقا_مومنی
#صدسال_تنهایی
#حاج_عبدالله_والی
حاجآقا مومنی بشاگرد.mp3
زمان:
حجم:
4M
🔰 ببینید چی پیدا کردم! 😂😂#حاجآقا_مومنی در حال توضیح دادن فرآیند تاسیس حوزه علمیه بشاگرد. راجع بهش گفتم در قست نهم. بشنوید، خالی از لطف نیست...
پ.ن: این صوت رو همون روز اول که رسیدیم ضبط کردم 👌🏻
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
#بشاگرد
#خمینی_شهر
#حاجآقا_مومنی
#صدسال_تنهایی
#حاج_عبدالله_والی
﷽
زُغــٰال سُــرخ
*روزنگاشت جهادی ۱۴۰۴
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
(#قسمت_سوم: رسانهچیها)
[و امّا مهمترین بخش اردو؛ این شما و این واحد #رسانه!] رسانهچیها آدمهای عجیبالخلقهای هستند که به زبان یاجوج و ماجوج سخن میگویند: «یه چنتا راشِ وایْـد بگیر، اینا رو یادت نره آرشیو کنی، اُسْمـو کو؟ رونیـن رو بیار...» و هزار و یک اصطلاح دیگر که فقط خودشان ازش سردرمیآورند. رسانه، دو دسته تولیدی دارد. یکی که مصرف داخلی دارد و دیگری که قرار است بیرون پخش شود. تولید کلیپهای کوتاه، چه طنز و چه معنوی، میتواند انرژیبخش بچهها در پایان یک روز کاری خستهکننده باشد. مثل کلیپ قدر جهادی و راه قدس و قابهای خاکی. بعضی کارها هم که گزارشیست. همه باید بدانند که این همه آدم در دور افتادهترین بخشهای کشور، چه میکنند. این، وظیفه واحد رسانه است که تولید یک #اثر_تمیز، فعالیتهای عمرانی و فرهنگی اردو را بازتاب دهد.
رسانهچیها از جمله افراد خطرناک اردو هستند. اگر بخواهند، میتوانند با سوژه کردن شما حیثیتــتان را بر باد دهند. البته کسی این خطر بزرگ را درک نمیکند؛ رسانهایها هم مثل فرهنگیها و تدارکات، در تیررس بچههای عمرانی هستند. خیلی از اوقات بچهها وقتی یک فرد دوربین به دست را سر پروژه میبینند، فوری صدایش میکنند که: «عکاسباشی! بیا یه چنتا عکس خفن از ما بنداز» و برایش ژست میگیرند. تک و توک هم افرادی پیدا میشوند که از دوربین فراری هستند. اینها دشمنان اصلی واحد رسانهاند! اصلا آدم میخواهد از سر لج، بیشتر ازشان عکس و فیلم بگیرد. البته اینان بندگان مخلص خدایند و میخواهند ریا نشود مثلاً.
من امسال در این واحد مشغولم. تجهیزاتی که برای تصويربرداری داریم را به عمرم از نزدیک ندیده بودم. دو دوربین آلفا 7، یک لنز تله ۲۰۰-۷۰، یک لنز ۷۰-۲۴، یک رونین و یک اسمو پاکتِ ۲ با وسایل نورپردازی. دو کیس قوی و دو مانیتور خفن هم با خودمان آوردهایم. یک رسانهچی دیگر از خدا چه میخواهد؟!
کار ما شب و روز ندارد. همیشه باید گوش به زنگ و دست به دوربین باشیم؛ موقعی که بچهها کار میکنند، ما هم کار میکنیم. وقتی استراحت میکنند، ما عکاسی میکنیم. وقتی هم که غذا میخورند یا خوابند، ما باید فیلمبرداری کنیم. راشهای خام از محیط میخواهیم و باید کُلّ خمینیشهر را کز کنيم تا بتوانیم از محیط تصویربرداری کنیم. بدو بدو کردن هم جزء کار ماست؛ بعضی وقتها در فيلمها، صدای نفس نفس زدن تصویربردار کاملا واضح شنیده میشود.
بعد از جمع کردن راشهای خام، تازه نوبت به کار مزخرف و ملالآور #آرشیو کردن تصاویر میرسد. از آنجا که من اصلا از کارهای ملالآور و خستهکننده خوشم نمیآید، عزیزان لطف کردهاند و کار آرشیو کردن را به من سپردهاند. آرشیوْمَن باید آدم با حوصله و دقیقی باشد. به عبارت بهتر، نباید مثل من باشد...
هر دوربینی که بعد از تصویربرداری به اتاق برمیگردد، باید فیالفور رَماش خالی شود؛ بعد از آن باید همه عکسها و فیلمها بررسی شود و به دردنخورهای آن، حذف. بازبینی عکس و فیلمها و سپس دستهبندیشان برای من بسیار جانکاه است. یک کار پُر زحمت که نتیجهاش به درد ادیتور میخورد. یک آرشیو منظم با دستهبندی تمیز و مرتب، آرزوی هر تدوینگریست.
بعد از آرشیو، حالا همهی چشمها به تدوینگر است که باید یک خروجی حالخوبکن به کُلّ اردو تحویل بدهد.
البته در این بین، نوشتن سناریوها، طراحی سوالات برای مصاحبه و رسیدگی به تجهیزات و هزار جور درد و بلای دیگر هم دست واحد رسانه را میبوسد. کار ما، دردسرهای خودش را دارد.
به قول یکی از بچهها، کار ما در شهر هم پشت کامپیوتر نشستن است و اینجا هم همینطور. یکنواختی خستهکنندهای بهمان دست داده. با خودم گفته بودم میآیم اینجا و یک دل سیر بیل میزنم و آجر پرتاب میکنم ولی اوضاع جور دیگری رقم خورده. حالا شاید راحتتر بفهمید چرا در این مدت، نتوانستهام حتی یک آجر جابهجا کنم. کار من در واحد رسانه است و همین، باعث شده تا نتوانم به کار عمرانی سر بزنم. راستش را بخواهید دلم برای بیل زدن کنار آقای عباسی دور تنوره ملات، تنگ شده. شاید اگر کمی کار کنم، سرحال بیایم...
#ادامه_دارد...
┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
یادداشتهای پارسال: صدسال تنهایی
#جهادی
#بشـاگـرد
#زغال_سرخ
#رسـانهچـیهـا
#حاج_عبدالله_والی
@NafirNey
﷽
زُغــٰال سُــرخ
*روزنگاشت جهادی ۱۴۰۴
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
(#قسمت_چهارم: یک عروسی، پُر از آتشبازی!) *بخش اول
یکی از معضلات این منطقه، سنتهای غلطیست که در #فرهنگ مردم رسوخ کرده است. مثلا، اگر کسی فوت کند، در برخی مناطق تا ۷ شبانه روز مراسم برپا میشود و داغدیدگان باید از تسلی دهندگان پذیرایی کنند؛ همینقدر طعنهآمیز.
امر #ازدواج هم از آمیخته شدن به رسومات مندرآوردی در امان نبوده، اگرچه در گذشته بسیار بیدردسر و بیتکلف برگزار میشده ولی امروز دیگر اینطورنیست. یک عروسی در #بشاگرد، دو سه شب طول میکشد. باید پُر از ساز و آواز هم باشد؛ گروههای ارکستری مافیایی برای خود راه انداختهاند و برای هر مجلس دستمزدهای نجومی میگیرند. یک خانواده برای اینکه کلاس بگزارد میگوید من فلان ارکستری را دعوت کردم و دیگری میگوید من فلان بَند را. با اینکه محرومیت با نام این منطقه پیوند خورده ولی بازهم فرهنگ عمومی اقتضا میکند عروس و داماد تا همهچیز برایشان مهیا نشده، سرِ خانه و زندگی نروند؛ حتی در مناطقی مثل "دارابسر" رسم است که داماد باید از خودش خانه داشته باشد. ۲۰ دست لباس محلی هم بخرد؛ هم برای خودش و هم عروسش. لباسهای مردانه از پارچههای نفیس و گران قیمت تهیه میشود. قسمت پاچهی شلوارِ لباسهای زنانه نیز یک طرح خاص دارد که با زیورآلات مخصوص تزیین میشود و زیپ میخورد. قیمت یک دست از این لباس حدود ۳ میلیون تومان است. حالا حساب کنید یک زوج اگر بخواهند راهی خانه بخت شوند، فقط بیش از ۱۰۰ میلیون تومان پول لباسشان میشود! لباسهایی که استفاده بشود یا نشود... مهریهها هم سنگین است و خانواده داماد باید کُلی طلا به عروس هدیه کند.
ماجرا فقط به اینجا ختم نمیشود؛ در یکی از نواحی بشاگرد، عروسیای برگزار شد که در آن اتفاقات تلخ و زنندهای رخ داد. در روستایی که نزدیک به ۳۰ طلبهی خواهر و ۲۰ طلبهی برادر دارد. طلبههایی که ظاهرا درب خانهی تکتک اهالی را زده بودند و خواهش کرده بودند که در این مراسم شرکت نکنند. آقا سید زینالعابدین مسوول اردو میگفت حتی حرمت طلاب را هم نگه نداشتند.
البته این را هم بگویم؛ فرهنگ مردم بشاگرد به علت پراکندگی بسیار بالای جمعیت، خیلی یکدست نیست. در بعضی از بخشها ممکن است مراسم ازدواج را سادهتر برگزار میکنند و بعضی جاها سختگیرانهتر.
به هر حال در چنین فضایی، ایدهای به ذهن حاجآقا مومنی رسیده تا این بساط را جمع کند. حاجآقا مومنی بعد از #حاج_عبدالله_والی و برادرانش، متولی امور کمیته در بشاگرد است. راجع به ایشان در قسمت هشتم صدسال تنهایی گفتهام.
ماجرا از این قرار است که حاجآقا بعد از دیدن متداول شدن این رسومات عجیب و غریب، قرارگاهی تشکیل میدهد تحت عنوان «ازدواج ساده»؛ این تشکیلات، زوجهایی را که میخواهند ازدواج کنند، شناسایی میکند و برای آنها یک مراسم دسته جمعی میگیرد و جهیزیهشان را هم تامین میکند. حتی قرارگاه به این فکر است که به هر زوج در روستای خودشان، کلید یک نو کپر هم تحویل بدهد؛ کاری که فعلا به صورت محدود در حال انجام است. اردوی پارسال هم برای ساخت همین نو کپرها برگزار شده بود.
البته قرارگاه در عوض، از زوجین تعهد میگیرد که هیچ مراسم دیگری برای خودشان نگیرند، و مهریهی خانم بيشتر از ۱۴ سکه نباشد. همین.
سالِ اولی که طرح میخواسته اجرا شود، با سختی و مشقت فراوان ۱۴ زوج را پیدا میکنند که این خط شکنی را انجام دهند. اما برنامه بهم میخورد، چون متوجه میشوند که بعضی از زوجها یواشکی در صدد تدارک یک مراسم دیگر هم هستند.
اما حالا الحمدلله، از سال ۹۷ تا الآن قرارگاه ازدواج ساده توانسته بیش از ۱۰۰۰ زوج را به خانه بخت بفرستد. این آمار نسبت به جمعیت ۴۰ هزار نفری بشاگرد، فوقالعاده بالاست. ۲ هزار نفر از ۴۰ هزار نفر؛ یعنی حدود یک بیستم بشاگرد توانستهاند بخاطر این طرح خدا پسندانه ازدواج کنند! زوجهایی که اگر «نبود ازدواج ساده»، حالا حالاها نمیتوانستند بهم برسند. فراگیری این مراسمات به حدّی بود که حتی یکی از بچههای جهادی هم مراسم خود را در بشاگرد برگزار کرد که در آن سال، خیلی سر و صدا به پا کرد. خانه طلاب جوان، مستندی هم به کارگردانی محمد حاجی حیدری دربارهی این ازدواجها ساخته تحت عنوان «ازدواج ساده».
خلاصه که دیشب عروسی داشتیم؛ پر از آتشبازی! یک فقره از این ازدواجهای ساده با حضور ۹ زوج خوشبخت، در خمینیشهر برگزار شد. مراسم بسیار زيبایی بود...
#ادامه_دارد...
┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄
یادداشتهای پارسال: صدسال تنهایی
#جهادی
#بشـاگـرد
#زغال_سرخ
#ازدواج_ســاده
#حاج_عبدالله_والی
@NafirNey
«نفیر نِــےْ» | مُحَـمَّد بُرْهـٰان
﷽ زُغــٰال سُــرخ *روزنگاشت جهادی ۱۴۰۴ ┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄ (#قسمت_پنجم: یک عروسی، پُر از آتشبازی!)
﷽
زُغــٰال سُــرخ
*روزنگاشت جهادی ۱۴۰۴
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
(#قسمت_ششم: یک عروسی، پُر از آتشبازی!) *بخش سوم
[غوغایی بود که بیا و ببین] ... همدلی و #ولایت جاری بین مومنین، زیباترین چیزی که به عمرم دیدم را رقم زده بود. بوی محبت میآمد و عشق، و بوی ایمان. افرادی، از هزار کیلومتر آنطرفتر آمدهاند تا برای کسانی که نمیشناسند، عَمَلِگی کنند؛ حالا هم برای هرچه بهتر برگزار شدن ماه عسلِ زوجهایی که نمیشناسند، اینطور سر و دست میشکنند...
تا آخر مراسم، حدود ۵۰ میلیون تومان جمع شد. مجری، از خیر برگزاری مسابقه گذشت و قرار شد این ۵۰ تومان، بین عروس و دامادها تقسیم شود. حاجآقا مومنی هم قول داد اگر ۹ زوج با هم سفر کنند، با یک کاروان هماهنگ میکند تا اسکانشان هم رایگان باشد.
بعد از این قضایا، مجری با اصرار فراوان، یکی از اوستاکارهای شمالیِ بامزّه را دعوت کرد تا بیاید برای اجرا. اوستا هم هرچه از ترانههای مازنی بلد بود را خواند؛ از فولکلورهای عروسی گرفته تا کوچه بازاریهایش، و ایضا آهنگ معروفِ «شَنبَــه، یکشنبَـه...» یا همان «انجیر شله کاله». اجرای محلیترین آوازهای شمالیترین نقطهی کشور، در وسط یک عروسی در یکی از جنوبیترین مناطق کشور!
بقیه اوستاکارهای شمالی در عین حالی که دچار شرم نیابتی شده بودند، از خنده ریسه میرفتند. وسط این معرکه یواشکی دیدم حاجآقا، مثل علمایی که با مداحیِ شور، تکْ سینه میزنند، خیلی متین و باوقار، کف میزند.
بعد از اینها، نوبت آتشبازی بود. چراغها را خاموش کردند که آسمان بهتر دیده شود (فکر نمیکنم تاثیر خاصی داشت)؛ نوای «علی علی مولا» به سبک آهنگ سریال امام علی پخش میشد و آسمان هِی روشن و خاموش. خیلی خوش گذشت...
اما به نظرم مهمترین بخش جشن، صحبتهای پایانی آقای استاد بود. زیبا صحبت کرد؛ از این صحبت کرد که اگر قرار بود پول و امکانات و مراسمات آنچنانی بخواهد قوامدهنده زندگی مشترک باشد، بيشترين طلاقها در بالاشهرها ثبت نمیشد. از همه مهمتر، گفت: «دمتتان گرم که با "ازدواج ساده" زندگیتان را شروع کردید» و از طرف جهادیها، ازشان تشکر کرد. خیلی حال کردم با این کار. البته این را هم گفت که عروسیشان، همچین هم ساده نبوده! هیچ کس از ما چنين آتشبازی در مراسم ازدواجش نداشته! دلگرمی دادن به این زوجها، کاری بود که نقطهی پایان مراسم را گذاشت.
آخر سر هم قیمه بادمجانمان را گرفتیم و رفتیم اسکان. همینقدر ساده و بیتکلف...
#ادامه_دارد...
پ.ن: اگر شماهم میخواهید به کمکهزینهی سفر مشهدِ این ۹ زوج اضافه کنید، مبالغ خود را به شماره کارت زیر واریز کنید: (کلیک کنید تا کپی شود)
6037997950467465به نام مرکز نیکوکاری خانه طلاب لطفا، حتما و حتما، رسید را برای آیدی زیر ارسال کنید و قید کنید که برای کمک هزینه مشهد استفاده شود: @zainolabedin ┄┄┅••┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄••┅┄┄ یادداشتهای پارسال: صدسال تنهایی #جهادی #بشـاگـرد #زغال_سرخ #ازدواج_ســاده #حاج_عبدالله_والی @NafirNey