eitaa logo
جهاد تبیین و روشنگری
294 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
8.7هزار ویدیو
18 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴از ضد جاسوسی وزارت اطلاعات تماس میگیرم... ✍داستان واقعی یک پرونده ی مهم افسر ضد جاسوسی وزارت اطلاعات 🔹️رساله ام در مراحل پاياني خود بود که در يکي از روزهاي سرد دي ماه سال 1389 با تاييد استاد راهنما از گروه درخواست تعيين داور کردم. نامه درخواست تعيين داور را به منشي گروه دادم. حس غريبي از نگراني به سراغم آمده بود؛ چه کساني به عنوان داور انتخاب خواهند شد؟ نگراني ام به خاطر سختگيري احتمالي داورها نبود، ترسم از اين بود که نکند داورهاي انتخابي کساني باشند که بتوانند به دلايلي از هويت شغلي ام آگاهي يابند. 🔸️به دليل تسلط ام به دو زبان خارجي، طي دوره آموزشي ام تقريبا تمام استادان گروه از فعاليتهاي کلاسي و پژوهشي ام رضايت داشتند و همين مساله رابطه بسيار خوبي ميان من و آنها به وجود آورده بود. از سوي ديگر، به دليل ارتباط مستقيم تجربيات کاري ام با موضوعات بيولوژيک، اطلاعات و نظراتي که من ارائه ميکردم، هميشه متفاوت تر از ديگر نظرات بودند و اين موضوع هم به طور طبيعي، تمايز قابل توجهي ميان من و ديگر هم دوره اي هايم به وجود مي آورد. 🔹️براي اينکه اين تمايز، فاحش نشود و غيرطبيعي جلوه نکند، تنها در برخي از موارد اظهارنظر ميکردم و چالش شديدي ميان رعايت حفاظت گفتار و مشارکت موثر در مباحث کلاسي برايم به وجود مي آمد که در تمام چهار سال حضورم در دانشگاه و حتي پس از آن نيز ادامه داشته است. به اين دلايل، برداشت مثبتي از من در ميان استادان گروه وجود داشت بنابراين نگراني خاصي از داوران داخلي نداشتم، اما ممکن بود داوران خارجي از ميان استادان و کارشناساني انتخاب شوند که من به دلايل کاري با آنها ارتباط پيدا کرده بودم و اين موضوع به شدت نگرانم مي کرد. با وجود نگراني شديد، کار را به خدا سپردم و از دانشکده خارج شدم. 🔸️در تمام سال هاي تحصيل در دانشگاه، براي اينکه احدي از همکلاسي ها از مسير رفت وآمدم مطلع نشوند، هميشه مسيري يک تا سه کيلومتري را پياده طي ميکردم، سپس سوار تاکسي يا اتوبوس مي‌شدم. گاهي اوقات نيز که نمیتوانستم آنها را از سرم باز کنم، مجبور ميشدم تغيير مسير بيشتري را به جان بخرم. آن روز به دليل نگراني از استادان داور، سندرم حفاظتي ام شديدتر شد و مسير دانشگاه تا يکي از ميادين بزرگ تهران را پياده رفتم. طي راه، چهار بار تغيير مسير دادم. دو بار در کيوسک روزنامه فروشي توقف و پشت سر خود را چک کردم. در مسير، به دو کتابفروشي نيز سر زدم تا از نبود تعقيب و مراقبت اطمينان يابم. بالاخره در يکي از ايستگاه ها سوار مترو شدم. 🔸️🔸🔸سرانجام به اداره رسيدم، تا وارد اتاق شدم، تلفن زنگ زد. مديرم بود. ضمن سلام و احوال پرسي مرا براي شرکت در يک جلسه سري فراخواند. من افسر ضدجاسوسي بودم و تخصص حرفه اي ام ارزيابي ضداطلاعاتي از اقدامات بيگانگان در محيط هاي داراي طبقه بندي داخل و خارج از کشور بود. موضوع جلسه، روابط يک محقق بين المللي در موضوع زيست فناوري با يکي از اتباع ايراني داراي دسترسي فوق‌العاده در مراکز سياست گذاري و تحقيقاتي زيست فناوري کشور بود. 🔹️محقق بين المللي را مي شناختم. دو سال بود که اين فرد را رصد مي کردم؛ يک افسر اطلاعاتي آمريکايي بود که در پوشش دانشجو، خبرنگار، استاد دانشگاه و اين بار محقق آزاد بين المللي، در کنفرانس هاي علمي و دانشگاهي با نخبگان علمي ايراني ارتباط مي گرفت. اما هويت نخبه ايراني که اين بار در تور اطلاعاتي او قرار گرفته بود، در جلسه فاش نشد. به من ماموريت داده شد تا به سرعت طرح عملياتي مناسبي براي مديريت اطلاعاتي کيس و به دام انداختن افسر حريف تهيه کنم. ❌با آغاز فاز اجرايي اين عمليات، کار شبانه روزي آغاز شد؛ کاري که نخستين نتيجه آن، دوري از خانه و خانواده است. اولين کارم پس از اتمام جلسه، تماس با همسرم بود؛ به او گفتم که يک ماموريت اداري پيش آمده و تا چند روز درگير آن هستم و ممکن است نتوانم به خانه بروم. 72 ساعت بعد طرح آماده شده بود، اما اجراي عملياتي آن، مستلزم همکاري نخبه ايراني مورد نظر حريف، با ما بود که من هنوز از هويت واقعي او مطلع نبودم. 🔹️🔹در جلسه دوم، من به عنوان هادي عمليات انتخاب شدم و پرونده کيس در اختيارم قرار گرفت. «کابوس داور» به سراغم آمد؛ نخبه ايراني يکي از متخصصان منحصر به فرد کشور در حوزه زيست فناوري بود؛ فردي متعهد، باتجربه و داراي ارتباطات فراوان با نهادهاي پژوهشي و تحقيقاتي حساس کشور که من او را در اينجا آقاي داوري مي نامم. يکي از معدود متخصصان آکادميک در موضوعي که اتفاقا تز دکتري من هم بود. ❌کابوس داور، چند ساعتي مرا مشغول کرد. صداي اذان مرا از کماي کابوسي که به آن مبتلا شده بودم، نجات داد. من يک افسر اطلاعاتي ام نه يک عنصر آکادميک و پژوهشي، ناراحتي به خاطر مسائل و مشکلات حاشيه اي و فرعي يک وضعيت غيرحرفه اي است. ✍ادامه دارد...
🔴از ضدجاسوسی وزارت اطلاعات تماس میگیرم 🔸️حدود دو هفته از زمان درخواست تعيين داور برای دفاع از رساله‌ام گذشته بود که يک روز استاد راهنما به من ايميل زد و اطلاع داد که استادان داور پايان نامه من انتخاب شده‌اند و من بايد برای گرفتن احکام داوری آن‌ها و ارسال يک نسخه از پايان نامه‌ام به آنان به دانشکده بروم. او اسامی را در ايميل ذکر نکرده بود. کابوس مزمن داوری و ترس از افشای هويت، باز گريبانم را گرفت؛ نگرانی‌ای که به خاطر مشغله کاری از وجودم رخت بربسته بود. اواسط بهمن ماه، در يک روز سرد و برفي به دانشکده رفتم. اسامی داوران را ديدم. 🔹️وحشت به درونم هجوم آورد. آقای داوری به عنوان داور اول خارجی «خارج از دانشگاهی که در آن درس ميخواندم»، داور دوم خارجی نيز از مديران يکی از موسسات علمی کشور بود که اتفاقاً چندين جلسه مشاوره اطلاعاتی را با او سپری کرده بودم. حدود نيم ساعت در دفتر منشی گروه بهت زده نشسته بودم و به اين کابوس محقق شده می‌انديشيدم که خانم منشی مرا از فکر بيرون آورد... _ببخشيد مشکلي پيش آمده است؟ +عذر ميخواهم، نه ممنون. از دفتر گروه بيرون آمدم و به دفتر استاد راهنما رفتم. استاد با گرمی مرا پذيرفت و از انتخاب تيم داوری منسجم و کاملاً متخصص ابراز خرسندی کرد. اما من با يک سوال نا اميدش کردم: +ممکن است داوران خارجی را تغيير دهيم؟ _چرا؟ آنها بهترين‌های اين حوزه در ايران هستند. از اين بهتر نميشود. مشکلي با آن‌ها داريد؟ 🔸سوال بدی پرسيده بودم، چرا بايد استادان عوض ميشدند؟ واقعاً با آنها مشکل داشتم؟ بلافاصله قضيه را جمع کردم. ضمن اينکه استاد راهنما به من گفت که موضوع رساله تو بسيار منحصر به فرد است و تقريباً هيچکس در عرصه آکادميک به آن نپرداخته و گريزی از انتخاب اين افراد نبوده است. سه هفته بعدی را در برزخ خودم گذراندم، تمرکز کاری‌ام هم به هم ريخته بود، هويت دانشگاهی و حرفه‌ای ام به طرز فجيعي با يکديگر تصادف کرده بودند. واکنش آن‌ها يک بازی با حاصل جمع صفر بود. 🔹️الان چندسال از آن تاريخ ميگذرد و يکی از فرزندانم دانش‌آموز شده است. روز ثبت نام مدرسه، آقای مدير فرمی به من داد تا مشخصات و ميزان تحصيلات خود و همسرم را در آن درج کنم. در مقابل پرسش از تحصيلات نوشتم: کارشناسي ارشد. پایان
🔴 سال 1394 بود که با تیمی از بچه‌های ضدجاسوسی در سوریه مستقر شدیم و بعد از ماموریتی کوتاه ولی به شدت مهم، با رایزنی و موافقت تشکیلات قرار شد در سوریه بمانم و به آموزش بپردازم. صبح یک روز جمعه از خردادماه سال 1394 بود که سیدعباس از نیروهای دستور می‌گیرد تا که مریض است را به بیمارستانی در دمشق برساند. سیدعباس دوست‌ش ایمان را صدا می‌زند: +ایمان، کلاشتو بردار. حسابی مسلح شو که باید تا بیمارستان بریم. _باشه سید. سفارش دیگه‌ای نداری؟ +نه. فقط زودتر. سرباز سوری روی صندلی عقب دراز می‌کشد و سیدعباس با خودوری لندکروز خیابان‌های پر از غربت و وحشت را لگد می‌کند و با سرعت پیش می‌رود. قبل از سه‌راهی «که از محله‌های است» به حاجز «ایست‌و بازرسی» می‌رسند. سیدعباس با اشاره مأمور شیشه را پایین می‌دهد. مامور دل‌دل می‌کند و با مکث دستور حرکت می‌دهد... سیدعباس به ایمان می‌گوید: +می‌خواست یه‌چیزی بگه‌ها! به سه‌راهی می‌رسند و سید توقف می‌کند تا خودروها عبور کنند، خودرویی با اشاره‌ی دست می‌فهماند که اول شما... سیدعباس تشکر می‌کند و حرکت می‌کند. ایمان اسلحه‌اش را در بغل گرفته و حواسش به خیابان‌های خلوت و پر از غربت دمشق است. سیدعباس از آینه به همان خودرو نگاه می‌کند و بی‌تاب شده. استرسی روی دلش می‌نشیند و با خودش می‌گوید: +چرا سبقت نمی‌گیره! مشکوکه!! ایمان هم سرش را برگردانده تا دقیق‌تر خودرو را ببیند. سیدعباس فورا بهش گفت: +تابلو نکن. عه. برگردون سرت و! حواس هر دو به پشت‌سر است که یکباره دو بزرگ از کوچه وارد می‌شود! سیدعباس روی ترمز می‌زند... از آنچه می‌ترسیدند به سرشان آمده بود، افراد سیاه‌پوش وحشتناک مسلح خودرو را هدف گرفته و با قدم‌های شمرده به ماشین نزدیک می‌شدند. ایمان اسلحه را بین دوپا برده و مسلح می‌کند... سیدعباس چشم از مردان سیاه‌پوش برنمی‌دارد و در حالی که سعی می‌کند لبانش زیاد تکان نخورد می‌گوید: +ایمان، دست به اسلحه ببری کارمون تمومه‌ها. هیچ راهی نداریم. اشهدمون و باید بخونیم. _باید بزنیم‌شون. حتی شده شهید بشیم. +کاریش نمیشه کرد. بهتره دست از پا خطا نکنی. خودرو با حدود ۲۰ مرد مسلح محاصره شده... درب سمت ایمان باز می‌شود، دستی موهای بلند ایمان را می‌گیرد و می‌کشد به بیرون و با یک لگد پرتش می‌کند روی آسفالت. استرس تمام وجود سیدعباس را گرفته... مردم آن منطقه خیلی زود از منازل خارج می‌شوند و با هرچه داشتند به‌سمت ایمان حمله‌ور شدند. الله اکبر از آن صحنه‌ی دلخراش! سیدعباس با گوشه‌ی چشم ایمان را زیر دست‌وپای مردم نگاه می‌کند و با دستش به آرامی دنده را برای مرگی باعزت جا می‌زند. نگاهش به جاده است... و خشمگین جاده را گرفته‌اند... تصمیم سختی است...یا باید بزند و از روی همه رد شود، یا...! اما دلش نمی‌گذارد و نمی‌تواند با خودرو از آنان بگذرد... دنده را خالی می‌کند و با تهدید پیاده می‌شود. لوله‌های اسلحه از او می‌خواهد که روی زمین دراز بکشد ولی حاضر نمی‌شود. گلوله‌ای شلیک می‌کنند و سوزشی در پای چپ‌ش احساس می‌کند... ضربه‌ای به پشت‌سرش می‌خورد و نقش بر زمین می‌شود... چشمان سیدعباس، ایمان و سرباز سوری را بستند و در خودرویی که تعقیب‌شان می‌کرد سوار کردند. برایشان تمام شد و به‌سوی مقصدی نامعلوم حرکت کردند... ✍ادامه دارد... ❌کپی و هرگونه استفاده از این مطلب فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه‌گاه ولایت مجاز است ➡️ https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff کانال جهاد تبیین و روشنگری در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/899350728C248685a74a کانال جهاد تبیین و روشنگری در بله 👇 https://ble.ir/tabiinoroshangari
🔴 ساعت 9 صبح است که مسلحین با شلیک‌های هوایی، خودروی حامل اُسرا را از میان جمعیت خارج می‌کنند. چشم‌ها بسته و با ضرب قنداق سرها را روی زانو می‌گذارند. سیدعباس با کشیدن سر به صندلی کمی چشم‌بند را پایین داده و زیرچشمی نگاه می‌کند، غیر از ایمان و سرباز سوری یک نفر دیگر هم با چشمان بسته کنارشان نشسته! ...خودرو وارد حیاط بزرگی می‌شود. چهار اسیر را با و لگد به اتاقی می‌اندازند. خیلی زود فهمیدند اسیر جدید سوری و راننده‌ی یک درجه‌دار ارتشی است که در لحظه‌ی درگیری آنجا رسیده و او راهم دستگیر کردند. سیدعباس زیرلب آیه‌الکرسی می‌خواند، ایمان با اضطراب می‌پرسد؛ _شهادتین بخوانیم؟ +برای هرچیزی آماده باش. هر اتفاقی ممکنه بیفته. هر شخصی برای دیدن اسرا وارد می‌شد آنها را به باد کتک می‌گیرد... عصر اتاق پر می‌شود... راننده ارتشی را جدا می‌کنند و سه اسیر را گوشه اتاق می‌برند، آماده است... یک‌بار ضبط می‌کنند ولی با چهره‌ جدی جواب می‌دهد. یکی با لگد چند ضربه به پهلوی سید می‌زند، چانه سید را نگه می‌دارد و چند کشیده محکم... فیلم ضبط می‌شود. هنوز آفتاب غروب نکرده، سروصدای بیرون بیشتر می‌شود... جروبحث به پشت درب اتاق رسیده، سیدعباس و ایمان خودشان را برای یک کتک دیگر آماده می‌کنند، درب باز می‌شود و دو جوان خوش‌پوش در حال گفتگوی تند با مسلحین وارد می‌شوند. مستقیم به سراغ راننده ارتشی می‌روند، از صحبت‌هایشان معلوم می‌شود که رابط با مسلحین هستند. بحث و جدل بالا می‌گیرد و دست آخر دو جوان متقاعد می‌کنند که همه اسرا باید شوند... آفتاب روز جمعه غروب کرد و عمر سیدعباس و ایمان به دنیا بود... مسلحین ماشین و اسلحه آنها را تحویل می‌دهند و سید با و پای مجروح ماشین را به مقر می‌رساند. حاجی...... مسئول حفا منتظرشان است. _ کجایی سیدعباس؟ از صبح همه رو علاف خودتون کردین! سید داستان و را تعریف می‌کند و حاجی با پوزخند می‌گوید: _ رفتین عشق‌وحال، آخرشم کردین و برگشتین!!! فردا بیاین برای توضیحات! این ما بین من از حاجی دلخور میشوم و میروم به گوشه‌ای هدایتش میکنم و میگویم: +حاجی، متوجه‌ای چی میگی؟ _دخالت نکن. +یعنی چی دخالت نکن؟ این بچه‌هارو اسیر کردن. این رفتارتون اشتباهه. راهش این نیست. جاسوسی نکردن. اسیر شدن. _کوتاه نمیام... نگاهی پر از غضب به حاجی میکنم و درب اتاقش را محکم می‌بندم و میروم دنبال کارم... بعد از دو روز، سیدعباس و ایمان مجبور می‌شوند یک بازجویی اساسی به حفاظت پس بدهند. اما ارائه توضیحات سید را شکسته‌تر از روز اسارت کرد. چون هیچ شاهد و مدرکی نداشتند و متهم به سناریوچینی شدند. صبح روز سوم حاجی با لبخند یخ‌زده آمد و سید را بغل کرد و گفت: _باورکن از اولش می‌دونستم راست میگی! از ما به دل نگیری... کار ما توی حفاظت اینه... حاجی که رفت بچه‌ها به سیدعباس و ایمان گفتند، دیشب فیلم اسارت تان را پخش کرده... سیدعباس لبخند تلخی میزند و می‌گوید خدارو شکر دشمن به داد مان رسید... وگرنه الان به جرم هزاران چیز دیگر متهم می‌شدیم... ✍ادامه دارد... ❌کپی و هرگونه استفاده از این مطلب فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه‌گاه ولایت مجاز است ➡️ https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff کانال جهاد تبیین و روشنگری در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/899350728C248685a74a کانال جهاد تبیین و روشنگری در بله 👇 https://ble.ir/tabiinoroshangari
🔴شیوه همیشگی سرویس اطلاعاتی سیا و موساد است؛ پس از ترور فیزیکی، ترور شخصیتی می‌کنند. آن‌هم به دروغ! ↩️پاسخ به علی کریمی: همسر صیغه ای سردار ایرانی این پست را به احترام شهید و خانواده‌اش برای همه افراد و گروه‌ها باز نشر دهید. دشمن می‌داند چطور اول ترور فیزیکی و بعد از آن ترور شخصیت کند. سید رضی چه کرده با اسرائیل که چنین کینه‌ای از او در دل دارند. کم سراغ دارم چنین حرکتی را یعنی سرداری شهید شود بعد سریعا ترور شخصیت هم شروع شود. 📢 کانال جهاد تبیین و روشنگری👇 https://eitaa.com/joinchat/899350728C248685a74a