eitaa logo
جهاد تبیین و روشنگری
288 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
8.9هزار ویدیو
18 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 سال 1394 بود که با تیمی از بچه‌های ضدجاسوسی در سوریه مستقر شدیم و بعد از ماموریتی کوتاه ولی به شدت مهم، با رایزنی و موافقت تشکیلات قرار شد در سوریه بمانم و به آموزش بپردازم. صبح یک روز جمعه از خردادماه سال 1394 بود که سیدعباس از نیروهای دستور می‌گیرد تا که مریض است را به بیمارستانی در دمشق برساند. سیدعباس دوست‌ش ایمان را صدا می‌زند: +ایمان، کلاشتو بردار. حسابی مسلح شو که باید تا بیمارستان بریم. _باشه سید. سفارش دیگه‌ای نداری؟ +نه. فقط زودتر. سرباز سوری روی صندلی عقب دراز می‌کشد و سیدعباس با خودوری لندکروز خیابان‌های پر از غربت و وحشت را لگد می‌کند و با سرعت پیش می‌رود. قبل از سه‌راهی «که از محله‌های است» به حاجز «ایست‌و بازرسی» می‌رسند. سیدعباس با اشاره مأمور شیشه را پایین می‌دهد. مامور دل‌دل می‌کند و با مکث دستور حرکت می‌دهد... سیدعباس به ایمان می‌گوید: +می‌خواست یه‌چیزی بگه‌ها! به سه‌راهی می‌رسند و سید توقف می‌کند تا خودروها عبور کنند، خودرویی با اشاره‌ی دست می‌فهماند که اول شما... سیدعباس تشکر می‌کند و حرکت می‌کند. ایمان اسلحه‌اش را در بغل گرفته و حواسش به خیابان‌های خلوت و پر از غربت دمشق است. سیدعباس از آینه به همان خودرو نگاه می‌کند و بی‌تاب شده. استرسی روی دلش می‌نشیند و با خودش می‌گوید: +چرا سبقت نمی‌گیره! مشکوکه!! ایمان هم سرش را برگردانده تا دقیق‌تر خودرو را ببیند. سیدعباس فورا بهش گفت: +تابلو نکن. عه. برگردون سرت و! حواس هر دو به پشت‌سر است که یکباره دو بزرگ از کوچه وارد می‌شود! سیدعباس روی ترمز می‌زند... از آنچه می‌ترسیدند به سرشان آمده بود، افراد سیاه‌پوش وحشتناک مسلح خودرو را هدف گرفته و با قدم‌های شمرده به ماشین نزدیک می‌شدند. ایمان اسلحه را بین دوپا برده و مسلح می‌کند... سیدعباس چشم از مردان سیاه‌پوش برنمی‌دارد و در حالی که سعی می‌کند لبانش زیاد تکان نخورد می‌گوید: +ایمان، دست به اسلحه ببری کارمون تمومه‌ها. هیچ راهی نداریم. اشهدمون و باید بخونیم. _باید بزنیم‌شون. حتی شده شهید بشیم. +کاریش نمیشه کرد. بهتره دست از پا خطا نکنی. خودرو با حدود ۲۰ مرد مسلح محاصره شده... درب سمت ایمان باز می‌شود، دستی موهای بلند ایمان را می‌گیرد و می‌کشد به بیرون و با یک لگد پرتش می‌کند روی آسفالت. استرس تمام وجود سیدعباس را گرفته... مردم آن منطقه خیلی زود از منازل خارج می‌شوند و با هرچه داشتند به‌سمت ایمان حمله‌ور شدند. الله اکبر از آن صحنه‌ی دلخراش! سیدعباس با گوشه‌ی چشم ایمان را زیر دست‌وپای مردم نگاه می‌کند و با دستش به آرامی دنده را برای مرگی باعزت جا می‌زند. نگاهش به جاده است... و خشمگین جاده را گرفته‌اند... تصمیم سختی است...یا باید بزند و از روی همه رد شود، یا...! اما دلش نمی‌گذارد و نمی‌تواند با خودرو از آنان بگذرد... دنده را خالی می‌کند و با تهدید پیاده می‌شود. لوله‌های اسلحه از او می‌خواهد که روی زمین دراز بکشد ولی حاضر نمی‌شود. گلوله‌ای شلیک می‌کنند و سوزشی در پای چپ‌ش احساس می‌کند... ضربه‌ای به پشت‌سرش می‌خورد و نقش بر زمین می‌شود... چشمان سیدعباس، ایمان و سرباز سوری را بستند و در خودرویی که تعقیب‌شان می‌کرد سوار کردند. برایشان تمام شد و به‌سوی مقصدی نامعلوم حرکت کردند... ✍ادامه دارد... ❌کپی و هرگونه استفاده از این مطلب فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه‌گاه ولایت مجاز است ➡️ https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff کانال جهاد تبیین و روشنگری در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/899350728C248685a74a کانال جهاد تبیین و روشنگری در بله 👇 https://ble.ir/tabiinoroshangari
🔴 ساعت 9 صبح است که مسلحین با شلیک‌های هوایی، خودروی حامل اُسرا را از میان جمعیت خارج می‌کنند. چشم‌ها بسته و با ضرب قنداق سرها را روی زانو می‌گذارند. سیدعباس با کشیدن سر به صندلی کمی چشم‌بند را پایین داده و زیرچشمی نگاه می‌کند، غیر از ایمان و سرباز سوری یک نفر دیگر هم با چشمان بسته کنارشان نشسته! ...خودرو وارد حیاط بزرگی می‌شود. چهار اسیر را با و لگد به اتاقی می‌اندازند. خیلی زود فهمیدند اسیر جدید سوری و راننده‌ی یک درجه‌دار ارتشی است که در لحظه‌ی درگیری آنجا رسیده و او راهم دستگیر کردند. سیدعباس زیرلب آیه‌الکرسی می‌خواند، ایمان با اضطراب می‌پرسد؛ _شهادتین بخوانیم؟ +برای هرچیزی آماده باش. هر اتفاقی ممکنه بیفته. هر شخصی برای دیدن اسرا وارد می‌شد آنها را به باد کتک می‌گیرد... عصر اتاق پر می‌شود... راننده ارتشی را جدا می‌کنند و سه اسیر را گوشه اتاق می‌برند، آماده است... یک‌بار ضبط می‌کنند ولی با چهره‌ جدی جواب می‌دهد. یکی با لگد چند ضربه به پهلوی سید می‌زند، چانه سید را نگه می‌دارد و چند کشیده محکم... فیلم ضبط می‌شود. هنوز آفتاب غروب نکرده، سروصدای بیرون بیشتر می‌شود... جروبحث به پشت درب اتاق رسیده، سیدعباس و ایمان خودشان را برای یک کتک دیگر آماده می‌کنند، درب باز می‌شود و دو جوان خوش‌پوش در حال گفتگوی تند با مسلحین وارد می‌شوند. مستقیم به سراغ راننده ارتشی می‌روند، از صحبت‌هایشان معلوم می‌شود که رابط با مسلحین هستند. بحث و جدل بالا می‌گیرد و دست آخر دو جوان متقاعد می‌کنند که همه اسرا باید شوند... آفتاب روز جمعه غروب کرد و عمر سیدعباس و ایمان به دنیا بود... مسلحین ماشین و اسلحه آنها را تحویل می‌دهند و سید با و پای مجروح ماشین را به مقر می‌رساند. حاجی...... مسئول حفا منتظرشان است. _ کجایی سیدعباس؟ از صبح همه رو علاف خودتون کردین! سید داستان و را تعریف می‌کند و حاجی با پوزخند می‌گوید: _ رفتین عشق‌وحال، آخرشم کردین و برگشتین!!! فردا بیاین برای توضیحات! این ما بین من از حاجی دلخور میشوم و میروم به گوشه‌ای هدایتش میکنم و میگویم: +حاجی، متوجه‌ای چی میگی؟ _دخالت نکن. +یعنی چی دخالت نکن؟ این بچه‌هارو اسیر کردن. این رفتارتون اشتباهه. راهش این نیست. جاسوسی نکردن. اسیر شدن. _کوتاه نمیام... نگاهی پر از غضب به حاجی میکنم و درب اتاقش را محکم می‌بندم و میروم دنبال کارم... بعد از دو روز، سیدعباس و ایمان مجبور می‌شوند یک بازجویی اساسی به حفاظت پس بدهند. اما ارائه توضیحات سید را شکسته‌تر از روز اسارت کرد. چون هیچ شاهد و مدرکی نداشتند و متهم به سناریوچینی شدند. صبح روز سوم حاجی با لبخند یخ‌زده آمد و سید را بغل کرد و گفت: _باورکن از اولش می‌دونستم راست میگی! از ما به دل نگیری... کار ما توی حفاظت اینه... حاجی که رفت بچه‌ها به سیدعباس و ایمان گفتند، دیشب فیلم اسارت تان را پخش کرده... سیدعباس لبخند تلخی میزند و می‌گوید خدارو شکر دشمن به داد مان رسید... وگرنه الان به جرم هزاران چیز دیگر متهم می‌شدیم... ✍ادامه دارد... ❌کپی و هرگونه استفاده از این مطلب فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه‌گاه ولایت مجاز است ➡️ https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff کانال جهاد تبیین و روشنگری در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/899350728C248685a74a کانال جهاد تبیین و روشنگری در بله 👇 https://ble.ir/tabiinoroshangari