eitaa logo
چطور نماز خوب بخوانیم
532 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
5.4هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
: « برکات یلدا کمتر از جمع‌های معنوی و روضه‌ها نیست » ✍️ چند سال پیش بود، شب یلدا ! همه خانه‌ی مامان و باباحاجی بودیم. همه که می‌گویم یعنی همه ها... همه‌ی خواهر برادرها با تمام اعضای خانواده‌هایشان. حتی یک نفر هم کم نبود. • همه چیز خیلی خوب بود و صدای خنده‌ها، آرامی قلبها، و سبکی نشاط تک تک‌مان، هوای خانه را خوشبو کرده بود! • مامان شام سبزی پلو درست کرده بود با ماهی! کمی بعد از شام، احساس کردم هر لحظه درونم یخ‌تر می‌شود و بدنم شل‌تر. حتی لرزشی خفیف در دست و پاهایم حس می‌کردم. حالت تهوع و سرگیجه هر لحظه بر من غالب‌تر میشد. با اینکه سعی کردم کسی چیزی نفهمد اما تغییر رنگ چهره و ضعف و بی‌حالی‌ام را بقیه درک کرده بودند. • رفتم گوشه‌ای از اتاقِ کناری تا کمی استراحت کنم اما سعی کردم حواسم با جمع همراه باشد! مامان که استادِ آمپول‌های تقویتی است، سریع یک آمپول از جعبه داروهایش درآورد و خواست معجزه‌‌وار روبراهم کند. • خوراکیهای شب یلدا بود که یکی یکی خورده می‌شد و من جا می‌ماندم! بازی‌های مختلف بود که یکی یکی انجام میشد و من توان نداشتم شرکت کنم. حتی حوصله گوش کردن به فال حافظ‌هایی که رضا مثل هر سال می‌خواند را نداشتم! ✘ در همین احوالات بودم که حس کردم همه جمع شده‌اند و آماده‌ی یک عکس دسته‌جمعی‌اند، این را از کلماتشان می‌فهمیدم! اولش چند تا عکس تکی گرفتند و چند بار صدایم کردند و منتظر ماندند تا من خودم را جمع و جور کنم و به جمعشان اضافه شوم. اما من .... نرفتم! نه اینکه از شدت بدحالی نتوانم‌ها ... می‌توانستم که بروم! اما نمیدانم چرا آن لحظه را جدی نگرفتم. نرفتم و آن عکس گرفته شد و تمام! ✘ فقط چند ماه بعد، این لحظه تعللِ من، تبدیل شد به یک حسرت همیشگی! چون دیگر ممکن نبود همه‌ی ما بتوانیم در یک قاب باز هم جمع شویم. از هر طرف می‌شمردیم باز «خواهرم» کم بود! کرونا از آن قاب عکس آخر خانه‌ی ما، «خواهرم» را انتخاب کرده بود. • و ما دیگر هیچ وقت در خانه‌ی باباحاجی همه باهم جمع نشدیم... همه که می‌گویم؛ یعنی همه ! قدر همه این با هم بودنهای ساده وصمیمی را بدانیم @ostad_shojae | montazer.ir
: «خالی‌ترها قیمتی‌ترند» ✍ زیر چترِ نگاه تو، اتفاق افتاد؛ سنگین‌ترین خطاهای من، که می‌توانست شروع فاجعه‌ای بزرگ باشد! • نه ترسی از چشمانِ همیشه حاضرت داشتم، نه ترسی از بازگشت دوباره به مقصد آغوشت! آنقدر نَرم و بی‌عِتاب به پایم صبر کرده‌ای، که گویی بنده‌ی دیگری نداری! • زیر چتر نگاه تو اتفاق افتاد؛ هرآنچه بارها با «إِنَّ اللهَ يُحِبُّ...» بر آن مُهرِ تاکید زده بودی. و من، نه آنکه نخواهم، نشد که بر خویش چیره شوم، و رقم زدم هرآنچه را که نباید به بار می‌نشاندم! • بارها با خودم فکر کرده‌ام؛ اجازه می‌دهی خطا کنم! اجازه می‌دهی برگردم! اجازه می‌دهی خطاهایم را فراموش کنم! و باز اجازه می‌دهی از نو تکرار کنم. • حوصله‌ات چرا از این‌همه رفت و برگشت‌های گاه‌ و بیگاه من سر نمی‌رود؟! چرا هر بار که برمی‌گردم باز با اشتیاق بغل وامی‌کنی و چنان به مِهر می‌فشاری‌ام که گویی بنده‌ی دیگری نداری؟! • ظرفِ بخشش تو آنقدر بزرگ است؛ که بر جرأتم به خطا و طمعم به توبه افزوده است. هراس ندارم از بازگشتن. شبیه فرزندی ناخلف که می‌داند مقصد آخرش باز همان خانه ی پدریست که در به رویش می‌گشایند و راهش می‌دهند! • «یا مَنْ فِی عَفْوِهِ یَطْمَعُ الْخَاطِئُونَ» راست گفته‌ای طمع کرده‌ام به عفوت، درست همان وقت که استخوان‌شکسته و به بن‌بست رسیده، برگشتم! و تو چنان ندید گرفتی که گویی هرگز شاهد ماجرا نبوده‌ای! • و حال نوبت من است؛ که ظرفِ عفوم را چنان بگسترانم، که دیگران، نه از نگاه قضاوت‌گرم بترسند و نه از قلبِ تنگ و تاریکم. طمع کنند به بازگشت حتی اگر شرم خطاهایشان، هراس بر دلشان افکنده باشد. • حال نوبت من است و ماجرای تکرارِ «شتر دیدی... ندیدی»های تو. @ostad_shojae | montazer.ir
: «تکلف‌های زندگی، سهم ما را از معنویات نابود می‌کنند!» ✍️ در باز شد و با آغوش باز آمد داخل اتاق! جنس آمدنش گواه میزان دلتنگی‌اش بود. نشست و دو تا چای آوردم و باهم خوردیم و کمی گپ زدیم. • گفت خیلی دلم می‌خواهد همه‌ی بچه‌های اینجا را با خانواده‌هایشان دعوت کنم منزلمان، تا فارغ از دغدغه‌های کار شبی کنارمان باشید. گفتم : خیلی هم عالی، چند روز دیگر شهادت حضرت ام‌البنین سلام‌الله‌علیهاست. خوب است که یک روضه کوچک در منزلتان برپا کنید، هماهنگی مداح و سخنرانش و شامش با ما، شما فقط منزلتان را مهیا کنید برای یک روضه ساده در حد نفراتی که مدّنظرت هست. • ناگهان ترس‌ها سرازیر شدند... فضای خانه‌مان بیشتر سنگ است، ابزارآلات و تزئینی‌جات زیاد داریم، ببریم روضه را داخل حسینیه کنار پارکینگ‌مان چه؟ بچه‌ها کوچکند و نمی‌دانم می‌توان جمع و جورشان کرد یا .... • دیدم این آمادگی هنوز وجود ندارد گفتم : حالا مناسبت‌های دیگر هم هست، برای آنها برنامه‌ریزی می‌کنیم بعداً... این روضه را اگر خدا بخواهد همین‌جا داخل دفتر برپا می‌کنیم تا ان‌شاءالله ببینیم قسمت چه باشد. آرام شد و قبول کرد. • ملاقات کوتاهمان تمام شد. من با خودم فکر می‌کردم اما، یک روضه ساده قابلیت این را دارد که بی‌نهایت برکت و نورانیت را وارد یک خانه کند، و بی‌نهایت انرژی‌ها و تمرکزهای شیطان را از خانه خارج کند! نتیجه‎هایی که همه ما بعد از روضه‌های خانگی دفترمان شفاف و واضح دریافتش میکنیم. از روضه‌ای که نهایتاً دو سه ساعت بیشتر طول نمی‌کشد و تمام می‌شود و برای همه آن ترس‌ها راهکار وجود دارد، همینقدر ساده می‌گذریم و همینقدر ساده خیراتش را از دست می‌‌دهیم. «عشق با تکلف، یک جا جمع نمی‌شوند!» اساساً «عشق» به معنای یکی شدن دو وجود است و برای یکی شدن باید تمام موانع از میان برداشته شوند، که یکی از آنها همین ترس‌های ریز و درشت در ملاقات‌هاست. • یادش بخیر آن وقت‌ها که قابلمه‌ی سوپ و آش و اشکنه و کشک بادمجان‌مان را می‌زدیم زیر بغل‌مان و می‌رفتیم خانه‌ی هم و از وجود یکدیگر «عشق» ارتزاق می‌کردیم و سبک و بانشاط برمی‌گشتیم خانه ! • دنیا به ما که رسید چقدر مسخره شد! @ostad_shojae | montazer.ir
: قلب مجلل و پاکیزه، بهشت مجلل و زیبا می آفریند. ✍️ خانه، هرچند زیبا و مجلل، تا پاکیزه نباشد آرامبخش نیست! خانه هرچند وسیع و دلباز، تا طاهر نباشد محلِ امن نیست! • ماجرای همین خانه است، ماجرای باطن ما! هزار خُلقِ زیبا آرامش نمی‌آفرینند برای ما، اگر خانه‌ی روحمان به نجاساتِ دیگران، آلوده باشد. • برای همین گفته‌اند: کینه، سرطانی است برای روح که سدّی می‌سازد و مانع می‌شود تا از زیبائی‌های روح خودمان نیز لذت ببریم! • خطا می‌کنند دیگران، به یقین، درست مثل من و شما، تا بیاموزیم هر نجاستی لیاقتِ ماندن در خانه‌ی قلب‌مان را ندارد. • خطا می‌کنند تا بیاموزیم: اگر سیاهی آمد، درب قلبمان را ببندیم و نگذاریم بیاید و بماند. • قلب آلوده، با هزارخُلق زیبا نیز، نمی‌تواند منبع آرامش باشد؛ اگر به خطاهای دیگران، مشغول شود! • خانه‌ی تمیز بزرگ هم که نباشد، مجلل هم که نباشد، باز آرامبخش است و مأمنِ سکون. • روحِ تمیز، وسیع هم که نباشد، قدرتمند هم که نباشد، باز محل امنیت است برای دیگران! • همه می‌فهمند چنین کسی، در گرداب خطاهایشان گیر نخواهد کرد! و خاطره‌ی اشتباهاتشان را مدام به تکرار نخواهد نشست. • همه می‌فهمند آن‌کس که می‌تواند ببیند و بگذرد، تنها کسی‌ست که آرامشش دائمی و امنیتش ماندنی‌ست! • غفّار، همان خدای بالابلندی‌ست که عمری خطاهای ما را چنان تطهیر نموده و از کنارش آرام و بی‌صدا رد شده که خودمان هم فراموششان کرده‌ایم!
: امان از «دردِ بی‌دردی» ! ✍ شب جمعه بود! آدم که از دست خودش خسته می‌شود، چاره‌ای ندارد جز آنکه پناه ببرد جایی که او را همانطور شکسته و درهم ورهم بخرند، نه؟ • حوالی دو بامداد بود که کشاندم این تن له شده را و انداختمش در حیاط حرم! کنار حوض نشسته بودم و زل زده بودم به ضریحی که از آن دور مشخص بود. نه حرفم می آمد و نه هیچ چیز... فقط آمده بودم که نمیرم! • زائری آمد و از جلوی من رد شد و رفت به سمت رواق ضریح، آن لحظه نمیدانستم چرا دلم به او گیر کرد، ولی برایم مهم شد انگار! • کم‌کم سوز سرما لرز انداخت بر من، و خیز برداشتم بسمت رواق! در نزدیکترین فاصله از ضریح نشستم و تسبیحم را برداشتم و شروع کردم به ذکر « یا سلام »، بلکه خدا این قلب یخ زده را به سلامت و امنیت برساند. • دیدم بالای سرم ایستاده و در سکوت لبخند میزند! همان زائر بود، همان که وقتی در حیاط از جلوی من رد شد، دلم را متوجه خودش کرد! لبخند مهربانی در پاسخ لبخندش زدم و منتظر شدم ببینم چه می گوید! گفت: برای پسرم دعا کن ! گفتم : چشم حتماً، دوباره گفت: برای پسرم دعا کن، اسمش «مهدی» است! یادت می ماند؟ گفتم : بله حتماً • سری تکان داد و از کنارم رفت! دستانم را گرفتم بالا و خدا را به همان اسم «سلام»اش قسم دادم که گره مهدی او را به سلامتی باز کند. • نزدیک اذان صبح بود، برای نماز به سمت شبستان میرفتم که دیدم دارد همان جمله ها را به زائر دیگری میگوید؛ «برای پسرم دعا کن، اسمش مهدی است»! • بعد از نماز جماعت دیدم دارد می آید به طرفم! می دانستم بخاطر کهولت سنش و نیز تعدد زائران زیادی که التماس دعا گفته بود، مرا یادش نیست. نزدیک شد: دستش را گرفتم و گفتم: دعا کردم پسرتان را و باز هم دعا میکنم. انگار میخواست مطمئن شود، پرسید: اسمش چه بود؟ گفتم: «مهدی» لبخند زد و سرم را بوسید و رفت! ✘ او رفت و من خانه خراب شدم.... با خودم گفتم : چهل و چند سال است که عمر کرده ای! این زائر یک شب جمعه بی‌خواب شد از درد پسرش، و تا اذان صبح، تمام حرم را گشت و به این و آن گفت برایش دعا کنند! تو کدام شب جمعه از نداشتن « مهدی» ات بی تاب شدی که بیایی و اینجا بگردی و بگویی برای پدرت دعا کنند؟ • او رفت و من خانه خراب شدم، از یک عمر چهل ساله‌ی بی‌ثمر، که «هنوز بی‌دردی، درد اصلی اوست». @ostad_shojae | montazer.ir
: «درد، دعا می‌آورد، دعای با درد هم اجابت را نزدیک می‌کند» ✍شب بود، شاید حوالی ساعت ۱۰ می‌خواستم برای «کاری» تصمیمی بگیرم که دودل بودم. زنگ زدم به باباجانم خواستم برایم استخاره کنند. گفتند قرآن دم دستم نیست بابا، من دعایش را می‌خوانم تو وضو بگیر و قرآن را باز کن و برایم آیه را بخوان. استخاره خیلی خوب بود و من خواستم خداحافظی کنم که گفتند: باباجان وقت داری درمورد چیزی باهم صحبت کنیم؟ گفتم : وقت برای شنیدن شما چه قیمتی دارد؟ همه‌اش فدای شما. ادامه دادند: در حرم امام رضا علیه‌السلام نشسته بودم، یادم آمد خاطره‌ای را از آیت‌الله حائری شیرازی. تعریف می‎‌کردند که وقتی کودک بودند در شیراز خشکسالی شد. خشکسالی طولانی شد و پدرم یکروز من و خواهرم را که او هم فاصله سنی زیادی با من نداشت صدا کرد و هدیه‌ای به ما داد و گفت هدیه برای این است که بروید روی پشت بام و دعا کنید باران بیاید. • ما رفتیم و دعا کردیم  و بعد از مدت کوتاهی هم من و هم خواهرم به چشم دیدیم که ابر سیاه آسمان شیراز را پر کرده و باران شیرازِ ما را سیراب نمود. • امشب با خودم گفتم: باید کودکان دعا کنند، باید یادشان بدهیم دعا کنند، چه برای باران، و چه برای این درد به جان رسیده‌ی غیبت، بلکه خدا به آبروی بچه‌ها تمام کند این داستان عجیبِ بی‌پناهی دنیا را ! • گفتم : چرا نمی‌شود بابا، براحتی می‌توان با تولید محتوای مخصوص کودکان و هماهنگی با مراکز ذیربط و خانواده‌های دغدغه‌مند اینکار را انجام داد. تلفن را قطع کردم و همانجا نشستم و پرت شدم به جایی که تا بحال نرفته بودم. • با خودم گفتم؛ تو چه می‌کنی در دنیا هااااا؟ درد که باشد، خاطره‌هایِ قدیم هم ایده‌ساز می‌شوند و راهکار می‌دهند! درد که باشد، راه رفتنت هم «استغاثه» است و توسل! درد که باشد، حرم مرکز تفکر است و حلّ معما! درد که باشد، دست به دامن همه می‌شوی حتی کودکان، تا گوشه‌ی گرهِ دردت را بگیرند و آنقدر بکشند تا باز شود... • صبح فردا ایده را با بچه‌ها مطرح کردم. دو سه روز بعد هنوز در ذهنمان مرتب نشده بود که در جلسه‌ای با یکی از هنرمندان که برای منظور دیگری هماهنگ شده بود، از ایشان برای یک همکاری مشترک برای نیمه شعبان سوال کردیم که آیا تمایل دارند و نظرشان چیست؟ گفتند: به پویشی برای دعای کودکان فکر میکنم، که آنها را جمع کنیم و سازماندهی کنیم و دعا کنند. • نگاهم به نگاه بچه هایی که مسئله را می‌دانستند همراه با لبخند دلتنگ و لطیفی گره خورد! برای او هم گفتیم ماجرای ایده‌ی باباجان و حرم امام رضا علیه‌السلام را... و مهر تایید امام رضا علیه‌السلام نشست پای کارمان. تا انتهای این جلسه تیم بسته شد و رفتیم برای دسته بندی محتوا و تولید یک سرود مخصوص دعای کودکان. که اگر خدا بخواهد و مدد کند، اینکار انجام شود. • همه‌ی اینها را گفتم که بگویم: هر جا کار جلو نمی‌رود، خواستن‌مان درست نیست. درد که باشد، ایده گم نمی‌شود، خدا می‌فرستد آدم‌های عاشقش را و آنکار را جلو می‌برند. ✘ درد را باید خواست، باید برای دردمند شدن دعا کرد! @ostad_shojae | montazer.ir
: «ثرومندترین انسانهای زمین» ✍️ تکیه داده بودم سرم را به ضریح! مگر جای امن دیگری هم هست برای اینکه قدرت تمام روزت را بگیری و به سراغ کار و بار الکی‌ات بروی؟ الکی است دیگر همه کارهای ما! اصل کار همین لحظه‌هاییست که به تمرین و تلقین عاشقی می‌گذرد بلکه یک روز این دل بی‌صاحب ما هم، صاحب‌دار شود، عنصردار شود، وزن‌دار شود، سنگین شود... • در همین فکرها بودم که صدای مناجاتی توجهم را جلب کرد ! لهجه اش را نمی‌شناختم ولی معنای جملاتش را تشخیص می‌دادم. داشت می‌گفت: دل من تکه تکه شده آقا! برای برگرداندن آرامش قلب من، امروز و فردا نکن. من حاجتم را آورده‌ام و بدستان تو سپرده‌ام، برای پر کردن دستان من امروز و فردا نکن! و .... • نگاهش کردم، دیدم کم و زیاد انگار حوالی ۷۰ سال دارد، لباسهایش انگار به پوشش اهل بلوچ نزدیک بود. گوشه‌ای نشسته بود و دستانش را در شبکه‌های ضریح گره کرده بود و به قدری زیبا مناجات می‌کرد که دل هر شنونده‌ای را می‌بُرد. • نگاهش کردم و نگاهم کرد. گفت : التماس دعا، زانو زدم کنارش و گفتم: چشم، محتاجیم به دعای شما! خوش بحال شما و خوش بحال من که این صدا را می‌شنوم، اگر کمکی غیر از دعا از من برمی‌آید درخدمتم.‌ ناگهان تند شد و گره دستش را در شبکه‌های ضریح محکم‌تر کرد و گفت؛ نخیر! من صاحب دارم، او خودش می‌داند درد مرا و درمانش را هم بلد است. من نیاموخته‌ام حاجتم را جز نزد صاحبانم ببرم. • فقط تماشایش کردم با لذّت و با خودم گفتم: بنازم به این عشق، و بنازم به غیرت شما. من که سهل است، همه‌ی دنیا باید اینجا نزد شما زانو بزنند. خدا اولیائش را از میان موحدانی انتخاب می‌کند که غیرتشان اجازه نمی‌دهد گره دین و دنیایشان را جز به دست مولای خود بسپارند. با اینکه شرمندگی تمام جانم را گرفته بود اما شاد بودم نمیدانم چرا... رفقای خدا چقدر همه چیز تمامند! @ostad_shojae | montazer.ir
: « ریسمان شادی، به جای دیگری بند است.» ✍ اتاق عمل شاید، توحیدی‌ترین نقطه‌ی زندگی معمولِ ما باشد که ساده از کنارش می‌گذریم. جایی که قرار است داروهایی تزریق شوند، که تنفس‌مان را از ما گرفته و به دستگاه بیهوشی بسپارند. • سالها پیش بیماری داشتم حدود چهل و هفت هشت ساله! مردی متین و وزین، که چند ماهی را در icu  بستری بود. بیماریش اما، هم ما می‌دانستیم و هم خودش که در روند طبیعی، خوب بشو نیست مگر آنکه معجزه شود. • هرچند شب یکبار منتقل می‌شد اتاق عمل، برای شستشوی حفره‌ی شکم. این جزو روند درمانش بود. بیهوش می‌شد، و محل عمل باز می‌شد و با دهها لیتر سرم، شستشو و ساکشن انجام می‌شد و دوباره .... می‌رفت تا برگردد. • همه عاشق شخصیت وزن‌دارِ این مرد بودند، هوشیار، آرام، سبک، و سرشار از نشاط ! • هر بار می‌آمد اتاق عمل، همه‌ی کادر آن شیفت، می‌آمدند و قبل از بیهوش شدنش دورش جمع می‌شدند. و من میدانستم که همه برای جذب این نور و نشاط است که دور «قاسم» جمع می‌شوند. • شب آخری که قاسم آمد من شبکار بودم! و اتفاقاً او مریضِ اتاق من بود. برانکاردش که از در اتاق آمد داخل، با اشتیاق رفتم به سمتش... گفتم: خوش آمدی قاسم جان، خوبی آقا؟ گفت: الحمدالله عالی .... از این بهتر نمی‌شود! با این جمله‌ی قاسم قلبم تکان خورد! چند دقیقه پیش، سرشیفت‌مان از من همین سؤال را پرسیده بود و من گفته بودم: «عصر و شب بودم آقاجان، تو خودت حساب کن الآن حالم چگونه است.» قاسم دید تغییر حالم را، لبخند زد و با صدای نحیفی گفت: فردا از دردِ امروز دیگر خبری نیست! دردها می‌روند و جایشان را به درد دیگری می‌دهند، مهم این است آنکه دارد نگاهت می‌کند و یک لحظه چشم از تو برنمی‌دارد، تو را نه فقط راضی، که شاد ببیند! گفتم: قاسم جان، تو الآن شادی ؟ گفت: بله «الحمدالله» و دکتر داروی بیهوشی را تزریق کرد و چشمان قاسم آرام روی هم افتاد. • تمام مدت عمل، اشکهای من ریز ریز به لبه‌ی ماسکم گیر می‌کرد و قلبِ به درد آمده از سبک‌وزنی‌ام، را خنک می‌کرد. و من به خودم فکر می‌کردم و تفاوتم با قاسم! «قاسم» چقدر عاشق است که لحظه‌ای نمی‌خواهد دلبرش حتی «چهره‌اش را هم نِق‌آلود ببیند». • صبح شد و بعد از تحویل شیفت رفتم icu ببینمش. قاسم خواب بود، جوری خواب بود که انگار در یک بغل بزرگ، عاشقانه به خواب رفته است. من تفاوت جنس خوابیدنش را می‌فهمیدم. کمی که ایستادم کنارش، چشمانش را باز کرد و گفت: از شما برای همه زحماتتان ممنونم، اگر باز ندیدمتان مرا حلال کنید همه‌تان. • شیفت بعد، جای قاسم بیمار دیگری در خواب بود ! خوش بحال بچه‌های icu که چند ماه پرستار آن بدن نورانی بودند. و خوش بحال من، که پرستار آخرین عمل قاسم بودم... قاسم به دلبرش رسید و من از خاطره‌ی عشق او هنوز ارتزاق می‌کنم. @ostad_shojae | montazer.ir
: «باطن زیبا و نورانی، در ظاهر زیبا و نورانی جا می‌شود!» ✍️ پیرمردی است شاید حدود هشتاد ساله! هر روز نیم ساعت قبل از اذان صبح عصا زنان می‌آید حرم حضرت عبدالعظیم علیه‌السلام و بعد از نماز جماعت زیارت می‌کند و عصا زنان هم می‌رود. • همیشه پیراهن سفید به تن دارد و پیراهنش لک ندارد! آنقدر نور به دست و صورتش نشسته که انگار جز لباس سفید چیزی به او نمی‌آید اصلاً. از کنارت که می‌گذرد، رد بوی عطرش می‌‎ماند و اگر بشناسی عطرش را، می‌فهمی قبلاً از آنجا عبور کرده. • یک ماهی بود ندیده بودمش! هر روز می‌ایستادم در حیاط، همانجا که خودش همیشه می‌‌ایستاد و یکی یکی با صدای بلند بچه ها و دادمادها و عروسهایش را به اسم دعا می‌کرد، می‌ایستادم و برای اینکه سالم باشد و باز سحرها بیاید حرم دعا می‌کردم. می‌توانستم حدس بزنم که نیامدنش به هر علّتی هم باشد، این ساعت دلش حتماً هوایی اینجاست. • بعد از یک ماه دیدم لاغرتر از قبل و آهسته‌تر از همیشه دارد از درب بازارچه وارد می‌شود. رفتم جلو و از خوشحالی سلامش کردم. • ایستاد و انگار که نفس نداشته باشد دیگر ... کمی نگاهم کرد و مرا به جا آورد، لبخند زد و گفت: سلام باباجان، خوبی؟! گفتم: تمام این حدود یکماهی که نبودید مثل شما همانجا ایستادم و دعایتان کردم. من میتوانستم حالتان را در آن لحظات بفهمم. خدا رو شکر که امروز اینجایید. گفت : قبلاً که برایت گفته بودم، من از جوانی‌ با همسرم سحرها مهمان سیدالکریم بودیم. هر سحر بیدار می‌شدیم و شبیه یک عروس و داماد لباسهای سفیدمان را می‌پوشیدیم و باهم قدم‌زنان می‌آمدیم خدمت آقایمان. من هر سحر موهایش را می‌بافتم و او برایم عطر می‌زد! این آدابِ زیبنده شدن‌مان برای مولایمان بود. آفتاب که طلوع می‎‌کرد من میرفتم بازار، و او می‌رفت سراغ خانه و ضبط و ربط اُمورش. همسرم تقریباً بیست سال است که به رحمت خدا رفته و فرزندان من هم جابجا شده ‌اند. اما من هنوز سحرها لباس سفیدم را می‌پوشم و عطر می‌زنم و به سمت حرم می‎‌آیم، با این تفاوت که او هنوز هم در کنار من است و با من قدم برمی‌دارد. تازه من برایش شعر هم می‌خوانم در راهِ آمدن. • حرفهایش، اصلاً عجیب نبود! این مرد نورانی اگر جز این بود، باید تعجب می‌کردم. • رو کرد به گنبد و گفت؛ بابا جان، خوب کسی را برای رفاقت برگزیدید! او اگر شما را در رفاقت، ثابت و استوار ببیند، حتی اگر روزی هم نشد اینجا حاضر شوید، خودش می‌آید سراغتان. یکماه است که نگذاشته من در بستر بیماری غم دوری‌اش آزارم دهد. گفتم بابا: این آقا خودش که هیچ، رفقایش هم همه‌چیز تمامند. افتخار می‌کنم روبروی شما ایستاده‌ام و از حکمتهای جان شما می‌نوشم. • گفت : خدا ما را همنشین این آقا گرداند در بهشتِ او، إن‌شاءالله. @ostad_shojae
: «به رفتار خدا فکر کن» ✍️ آنقدر در زندگی‌‎اش درد کشیده بود، که انگشت به هر جای خاطراتش میزدی، صدای درد میداد. • گاهی فکر می‌کردم با خودم، چه صبری دارد که توانسته تا امروز دوام بیاورد. اما چند روزی بود که صبرش ته کشیده بود، له شده بود انگار! به او حق می‌دادم بیش از خودش حتی. جایی که پای نشانه گرفتن آبرویت به میان می‌آید تحملش سخت‌تر از چیزهای دیگر است! • آنقدر بهم ریخته بود که حس می‌کردم هیچ کاری جز امضا کردن مرخصی‌اش از دستم برنمی‌آید. باید می‌رفت تا با این درد، زایمان کند. همان قسمت از «خودش» که تاول زده بود را تُف کند بیندازد بیرون و راحت شود برای همیشه... • رفت و من تا صبحِ فردا انگار تمام لحظه‌هایم را لاینقطع برایش دعا میکردم. صبح باور نمی‌‌کردم بیاید، اما آمد! سبک و پوست انداخته و آرام! یک لبخند پنهانی هم ته نگاهش بود. • آمد نشست کنارم و بی‌‌آنکه بپرسم گفت: از اینجا که رفتم، مستقیم خودم را رساندم حرم! نمی‌دانم چقدر طول کشید تا هق هق‌ زدنم تمام شد و چشمهایم کم‌‌کم به محیط باز شد. سرم را تکیه دادم به دیوار و خیره شده بودم به دیوار روبرو، و به علت این اتفاق فکر می‌کردم. من تمام عمر سعی کرده بودم با کمترین حاشیه زندگی کنم، حکمت این اتفاق در چه بود که اینچنین جانم را زخم کرده و آرام نمی‌گیرد؟ یک عالمه فکر از ذهنم گذشت تا اینکه چشمم افتاد به تصویر خودم! من بودم در یک تکه‌‌ی کوچک از آینه‌کاری دیوار روبرو. دقیق‌تر که نگاه کردم دیدم هیچ آینه‌ی کاملی در این دیوار کار نشده، همه خرده آینه‌اند و تکه تکه! و همین تکه‌های بندانگشتی دارند مرا نشان خودم می‌دهند. انگار در یک لحظه، همان مُشتی که ناخنش را در قلبم فرو کرده بود و هیچ جوره رها نمی‌کرد ناگاه رها کرد این دل بی‌صاحب مرا... . و من راحت شدم! ✘ اینجا تکه تکه ها را می‌خرند و قیمتی‌اش میکنند. در این دستگاه تا تمام تو را نگیرند و به کوچکترین قطعه‌ها تبدیل نکنند، کاربردی نخواهی داشت. باید بایستی و ببینی کدام طرف روحت تراش می‌خواهد، برنامه بریزند و تراشت بدهند و لایق این دستگاهت کنند. همین فهم، مرا راحت کرد و قلبم را آزاد! بخشیدمشان و تمام. • گفتم : حمد مخصوص خدائیست که هدایت می‌‎کند آنکس را که در رفتار خدا تفکر میکند و رد نشانه‌هایش را می‌گیرد و می‌رود تا میرسد به او. الحمدالله... با قدرت برخیز که کارهای بزرگی انتظار این تکه آینه را می‌کشند. @ostad_shojae
: «رفقا از هم لذت می‌برند، همدیگر را تحمل نمی‌کنند» ✍ به صمیمی‌ترین رفقا، که دقت کنی، می‌بینی چقدر شبیه هم فکر می‌کنند، شبیه هم حرف می‌زنند، شبیه هم رفتار می‌کنند، حتی شبیه هم می‌خندند • هرچه شبیه‌تر می‌شوند؛ بیشتر به هَم خو می‌گیرند، و بیشتر به هم اعتماد می‌کنند، و همین روز به روز بر میزان محبتشان می‌افزاید. • ماجرای همین رفقای صمیمی است؛ ماجرای ما و خدا. نه به عبادت و سجاده نشینی‌مان محتاج است، نه به اطاعت و فرمانبریِ‌مان! • درست از لحظه‌ای که خلقمان کرده، قصد نموده از صمیمی‌ترین رفقایش قرارمان دهد، یعنی از شبیه‌ترین رفقایش. • و از همین روست که انبیاء و اولیائش را، دستِ پُر به سویمان روانه کرده، تا راه و چاهِ این رفاقت را یادمان دهند. • و خوشبخت آنکه نمی‌ترسد و ساعت‌ها خود را روی سجاده با چنین رفیقِ بی‌همتایی تنها می‌گذارد تا حجم بیشتری از أسماء او را در خود، به فعلیّت برساند، تا به رفیقش شبیه‌تر شود! √ داستان به فصل رفاقت که رسید، دیگر ماجرا عوض می‌شود! خدا، رفیق‌بازِ عجیبی‌ست. @ostad_shojae | montazer.i
: «من هم در دنیا رسالتی دارم، چگونه آنرا به انجام برسانم؟ » ✍ ۹ ساله بودم در زمان رحلت امام خمینی (ره). اولین بار همان روزها بود که «آقای خلیلی» برایم از خوابِ امام خمینی (ره) تعریف کردند. اینکه امام خواب دیدند نقشه‌ی ایران آتش گرفته و ایشان با عبایشان آنرا خاموش کردند. و اینجا بود که فهمیدند رسالتی دارند و باید تنهایی آنرا به انجام برسانند. اینگونه بود که انقلاب ایران را به تنهایی کلید زدند و خداوند ملّت ایران را همراهشان کرد. • با همه‌ی کودکی‌ام این ماجرا مرا بدجور به خودش بند کرده بود. • حیاط‌های قدیم هم که یادتان هست، نصف عمر کودکی‌مان آنجا گذشت. من عادت داشتم ساعتها می‌نشستم در حیاط و زندگی مورچه‌ها را تماشا می‌کردم. آنروز وقتی از کانون برگشتم خانه، اصلاً دلم نمی‌خواست غذا بخورم، دلم نمی‌خواست حرف بزنم، غصه داشتم اما نمی‌دانستم چرا! • رفتم نشستم کنار همان دیوار سوراخدار حیاط که یک عالمه مورچه در آن زندگی می‌کردند. نشستم و زل زدم به آنها... بعضی مورچه‌ها دانه‌های بزرگتری که پیدا کرده‌ بودند را ده نفری با کمکِ هم تکان می‌دادند و می‌بُردند، و بعضی‌ها هم قوی بودند تنهایی قادر بودند دانه‌های خفن را بلند کنند. من عاشق این مورچه‌های سریع و چابک بودم، برایشان اسم می‌گذاشتم و تشویقشان هم می‌کردم. اما آنروز غمگین بودم بی‌دلیل، و اصلاً حس تشویق نبود. • داشتم به حرفهای آقای خلیلی فکر می‌کردم که بابا در را باز کرد و دوچرخه‌اش را صاف آورد کنار همان دیوار سوراخدار گذاشت! همه‌ی مورچه‌ها فرار کردند و رفتند در لانه‌هایشان، و از این ترسیدن‌شان اعصابم خورد شد. به بابا گفتم: باباااا «امام چقدر پُرزور بود که به تنهایی توانست شاه را بیرون کند؟ من هم می‌توانم همینقدر پُر زور باشم؟ بابا گفت: همه‌ی آدمها می‌توانند پرزور باشند به شرط آنکه وقتی ترسیدند یا زورشان کم شد، یک جایی را داشته باشند که بروند آنجا قایم شوند و دوباره زور بگیرند. • گفتم:  مثلاً کجا؟ بغل شما؟ بابا گفت: مثلاً بغل من و یا پناهگاه‌های بزرگتری که کم‌کم پیدایشان خواهی کرد. امروز که داشتم این خاطره را می‌نوشتم، ردپای خدا را در تمام این سالها برای پاسخ به سؤالم روشن تر از هر چیز دیگری دیدم. • من درست فکر کرده بودم: بغلِ بابا دقیقاً همانجایی بود که اگر زورت کم شد باید بروی آنجا تا احساس قدرت کنی! و امام حتماً در بغل باباهای آسمانی‌اش اینگونه قدرت می‌گرفت که توانست شاه را بیرون کند! ما هم در اتصال دائمی با اهل بیت علیهم‌السلام پُرزور می‌شویم مثل امام! «باب الله» یعنی همین ... یعنی آغوشی که ورودی آغوش خداست! ✘امروز می‌فهمم « پُرزور یعنی موحّد» کسی که با عبایش نقشه ایران را خاموش می‌کند، یعنی با دست خدا رسالتش را به انجام رسانیده است. @ostad_shojae | montazer.ir
: بذر آرزوهای راستِ راست در رمضان، را از شعبان در دل باید کاشت. ✍ آرزو انتهای یک جاده ی دور و دراز است ! یعنی همانجا که همه‌ی خستگی‌هایت شبیه یک کوله‌ی سنگین از روی شانه‌های تاول زده ات سُر میخورد و ... تو به مقصد میرسی! • گاهی فکر میکنم؛ قد خستگیهای این جاده و بلندی صدای استخوانهای خرد شده‌ی هر کس؛ به اندازه ی قد چشم انداز اوست. هرچه قد آرزویت بزرگتر میشود؛ قد خستگی هایت هم بلندتر میشود! • تمام لیله القدرهای سالیان دراز خدا را با اَسمائی صدا زدیم، که نه قد باورمان به فهم آنها می‌رسید؛ و نه حجم دویدن‌هایمان، به اندازه‌ی بالا_بلندی های این جاده بود.                                                                                                                                     پ• شعبان در راه است و ما می‌توانیم تمرین کنیم کمی راست بگوییم تا تهِ جاده‌ی آرزویمان همانی باشد که خدا یادمان داده است. راستِ راستِ، صاف از دلمان بیرون بیاید. یا منتهی الرجایا یَا مُجْزِلَ الْعَطَایَا یَا وَاهِبَ الْهَدَایَا و ... و واقعاً واقعاً تو باشی منتهای آرزوی دل ما! @ostad_shojae
: «داروخانه‌ای برای تمام دردهای روح» ✍️ از دبیرستان که تعطیل شدم، آشفته و فراری خودم را به خانه رساندم! بدون آنکه لباسم را عوض کنم، دست مامان را گرفتم و گفتم: می‌نشینی به حرفهایم گوش کنی؟ گفت : بله حتماً و آمد نشست و به چشمانم با انتظار نگاه کرد. • گفتم : من احساس می‌کنم اتفاق خیلی بدی در درون من افتاده مامان! چند روزی است که انگار چیزی در درونم آماده است، تا کسی حرفی می‌زند من آن را رد کنم. و یا تا کسی پیشنهادی می‌دهد با آن مخالفت کنم. انگار من نیستم و کس دیگری در من افسار کلامم را به دست گرفته است. احساس می‌کنم جسور شده‌ام حتی در برابر بزرگترهایم. مامان ،من حس می‌کنم روحم سرطان بدخیم گرفته و دیگر خوب نمی‌شود، من از خودم فرار کردم تا زودتر به شما برسم. • مامان کمی مکث کرد و گفت : کارنامه‌ات را کِی گرفتی؟ گفتم : حدود ده روز پیش! و دیگر چیزی نگفت. نمی‌دانستم چرا مامان این سوال را پرسید. ولی مطمئن بودم که سوال بی‌ربط نمی‌پرسد. • مامان استکان چایِ خودش را برداشت و داد دست من و گفت: بخور دخترم الآن وقت خوردنش رسیده. چای را گرفتم و با یک حبه قند شروع کردم به خوردن. • مامان گفت: کار شیطان این است که «از کاه، کوه بسازد». من نمی‌گویم مشکلی نیست، نه... ولی به این بزرگی که تو را به وحشت انداخته نیست. • مامان دستانش را شبیه بال یک پرنده باز کرد و شروع کرد به بال زدن. و ادامه داد: روح همه‌ی آدمها دو تا بال دارد مامان. که اگر آنها را نشناسی و حالتهای زخمی شدنش را ندانی، نمی‌توانی تعادلشان را به گونه‌ای حفظ کنی که این دو بال به روح تو حالت سبکی و آرامش برای پرواز بدهند. گفتم : کدام دو تا بال؟ چرا پس من نمی‌دانستم دو تا بال دارم. ✘ گفت: بال اول، بالِ ترس است! و بال دوم بالِ امید. تو تا هر وقت که این دو بال را در حالت تراز نگهداری، روحت هم تعادل دارد و آرام است. هر وقت یکی از بالها سنگین شود، تعادلت بهم می‌خورد و از همان طرف که سنگین شده‌ای، زمین می‌خوری و اولین علامت بی‌تعادلی، ناآرامی است. √√ ترس از خدا لازم است برای تعادل، ولی گاهی شیطان به آدم ترس‌هایی را القاء می‌کند که واقعی نیستند و اگر باورشان کردی، از همانطرف زمین میخوری. √√ امید به خدا هم لازم است، ولی گاهی شیطان امیدهایی از غیر خدا به تو القاء می‌کند، مثلاً امیدواری به خودت و توانایی‌های خودت! آنوقت است که اگر باورش کردی بال امیدت زخمی شده و از همان سمت به زمین می‌خوری. و این در حالیست که تمام موفقیت‌ها از سمت خداست و ما از خود هیچ نداریم. اینها را گفت و کتاب صحیفه را باز کرد و دعای ۲۷ را داد دستم و گفت: این داروخانه برای همه‌ی دردها درمان دارد مامان... و بلند شد و رفت به آشپزخانه! کتاب را چرخاندم به سمت خودم و دیدم بالای دعا نوشته: « پناه جستن به خدا از اخلاق نکوهیده». و همان موقع شروع کردم ترجمه‌ی فارسی‌اش را با دقت خواندم. تمام که شد، فهمیدم مامان چرا از من سوال کرد : کارنامه‌ات را کِی گرفتی! بال امید من، بعد از معدل ۲۰ زخمی شده بود... و این دعا همان پماد و پانسمانی بود که مامان داده بود دستم تا خوبش کنم! @ostad_shojae | montazer.ir
:کمی زندگی را ساده‌تر بگیریم! ✍️ سالها پیش در روابط کاری و پر رفت و آمدی که در سازمان‌شان داشت، دچار یک اشتباه شد. یک رابطه‌ی عاطفی اشتباه میان او و یکی از همکاران خانم شکل گرفت، و از آنجا که هر دو آدم باتقوایی بودند، به محض اینکه خود را در چنگ شیطان اسیر دیدند، تلاش کردند که این وابستگی را پاره کنند و به زندگی عادی برگردند! • سالها بود می‌شناختمش و ادب و حیا و متانتش برایم تحسین‌برانگیز بود. روزی هم که آمد و برای حل این مسئله کمک خواست، ذرّه‌ای از ارزش و وزن باطنی‌اش در نگاه من کم نشد. « شیطان خیلی جاها می‌ آید و آنقدر ساختارمند و برنامه‎‌ریزی شده و دقیق نفوذ می‌کند که اصلاً معلوم نیست اگر همین کار را با خودت کرده بود، جانِ سالم از مهلکه‌اش بدر می‌بردی یا نه؟» خلاصه اینکه آمد و اتفاق را شرح داد و از استاد کمک گرفتیم و کم‌کم از این وابستگی شیطانی رها شد و با این تولد دوباره، ضعف‌های دیگری هم در او به قدرت‌های بزرگ تبدیل شد. • اما شیطان، کارش ایجاد مشغله است دیگر! خیلی قسم خورده‌تر و جدی‌تر از ما، هدفش را باور کرده و دارد برای بندگان خدا «تله‌‌ی ظلمت» می‌گذارد تا خدای نکرده عاشق نور نشوند و کارشان با خدا به خلوتهای دونفره نرسد. « می‌دانستم بعد از این رهایی، حالا نوبت ماهیگیری شیطان است از ماجرای گذشته!» ۱• گاه می‌آید و حمله می‌کند به خودت تا با یادآوری گذشته ناامیدت کند از فکرها و برنامه‌ها و عاشقی‌های بزرگ. ۲• گاه هم به اطرافیانت تا با «عدم اعتماد» و «ناامنی» نسبت به تو هم حال خودشان را خراب کنند و هم حال تو را... و این را بوضوح می‌دیدم. ✘ و اینجاست که یک همسر وفادار و عاشق، یک فرزند عاقل و باحیا، یک رفیق دلسوز، و یک مدیر کاربلد، به جای آنکه گذشته را مرور کند و به جان خودش و دیگران دائماً خنجر بزند، تازه به دنبال ضعف‌های خودش می‌گردد در این ماجرا! «من کجا اشتباه داشتم و دارم که اگر نبود ضعف‌های من، این اتفاق برای عزیزِ من نمی‌افتاد؟ √ اگر عزیزی از ما خطایی کرد و نتوانستیم جوری فراموشش کنیم، که گویی هرگز اتفاق نیفتاده بود؛ ما مقصریم! √ اگر عزیزی از ما خطایی کرد و سهم خودمان را از آن خطا پیدا نکردیم و جبرانش نکردیم؛ ما مقصریم! √ اگر عزیزی از ما خطایی کرد و هنوز مجبور است جانب ما را ویژه نگهدارد تا نکند خنجرهای گذشته در دستان ما، روحش را دوباره زخم کند؛ ما مقصریم! ※ چون ما به سبب غلبه‌ی «منیّت» و «خودخواهی»مان نتوانستیم در دل این ماجرا «به اسم ستار خدا مشرّف شویم» و ✘اینجاست که اتفاقات گذشته «قدرت مهرورزی و اعتماد و ابراز عشق» به عزیزان مان را از ما سلب می‌کنند! کمی زندگی را ساده‌تر بگیریم! گذشته‌ها هم ساده‌تر جبران می‌شوند، هم زودتر به قدرت تبدیل می‌شوند! @ostad_shojae | montazer.ir
: باید انسان تولید کرد! ✍️ سوار اسنپ بودم! تلفن راننده زنگ زد و کسی مشکلش را پشت تلفن مطرح کرد و دیدم که غصه‌ای او را فرا گرفت. • تلفن را که قطع کرد گفت؛ این‌همه گرفتاری گلوی مردم را گرفته و دارد خفه‌شان می‌کند. گفتم: بله کاملاً درست است! دست به هرجایی که میزنی خراب است! همه‌ی ما در فشارهای مختلفی دست و پا می‌زنیم که می‌توانست وجود نداشته باشد. • نگاهی در آینه به من انداخت و کمی سکوت کرد. گفت: من فکر نمی‌کردم شما هم گلایه داشته باشید، مذهبی‌ها عموماً چشم بسته دفاع می‌کنند. گفتم: چیزی که هست را آیا می‌شود ندید گرفت؟ کشور ما در مُشت فشارهای سختی گرفتار است! √ نمی‌شود فسادهای اقتصادی را ندید! √ نمی‌شود دین‌زدگی‌های ناشی از افراط‌ و یا جهل را ندید! √ نمی‌شود ضعف سیستم آموزشی را در اقناع نوجوانان در مقوله‌ی خودشناسی و مدیریتِ خویشتن ندید! √ نمی‌توان حاکمیتِ «مهندسی معکوس فرهنگی» و نتایج معکوسی را که این فعالیت‌ها بجای می‌گذارند ندید! و بسیار فساد دیگر را....... نمی‌شود ندید! گفت: کاش می‌شد حقمان را می‌گرفتیم! گفتم : می‌شود! حتماً که می‌شود، ولی ما هنوز روش مطالبه را نیاموخته‌ایم! هنوز روش پشت همدیگر ایستادن را نیاموخته‌ایم! هنوز نمی‌دانیم که اگر چیزی گران می‌شود و به سمت خرید همان جنس حمله می‌کنیم داریم جیب همان مسئول فاسدی را پر می‌کنیم که برج‎‌هایش را روی عدم تعادل بازار می‌سازد. هنوز نمی‌دانیم وقتی به هم رحم نمی‌کنیم نتیجه‌اش مسلّط شدن مسئولانی است که بر ما رحم ندارند. گفت: چرا ما اینها را بلد نیستیم؟ گفتم: تازه ما اینها را از تمام مردم جهان بیشتر بلدیم، این است وضعمان! یادتان نیست زمان کرونا که وقتی مردم جهان همدیگر را غارت می‌کردند ما درِ خانه‌های همدیگر وسایل بهداشتی و غذایی و ... هدیه می‌دادیم؟ گفت: چرا ! من سالها در خارج کشور زندگی کردم و هنوز هم رفت و آمد زیادی دارم و حرفتان را کاملاً قبول دارم، اما چرا وضع ما به اینجا رسیده؟ (و با انگشت خانمی را با وضع زننده‌ای نشانه گرفت، که در غرب نیز این پوشش مخصوص قشر خاص و منفوری است.) چرا زن متمدن ایرانی باید کارش به اینجا برسد؟ • گفتم: جوابتان بسیار ساده است! ما تا کِی از چیزی مراقبت می‌کنیم و آنرا با چیز دیگری جایگزین نمی‌کنیم؟ گفت: تا زمانی که قدر و قیمتش را بدانیم! گفتم: این خانم هم اگر قیمت درونش را می‌شناخت و می‌دانست با همین بدن قادر است محدودیت‌های ماده را بشکافد و به بالاترین کمالات انسانی برسد تا جایی که مَثَل اعلای خدا و یا «خلیفه‌الله» در زمین باشد، حرمت این بدن را حتماً نگه می‌داشت! مگر شما شمش طلایتان را روی داشبور ماشین‌تان می‌گذارید؟ • گفت: معلوم است که نه، مَثَل اعلیٰ یعنی چه؟ گفتم: دقیقاً همینجا مهندسی معکوس فرهنگی اتفاق می‌افتد! یعنی به تو می‌گویند «جانشین خدا» ولی نمی‌گویند «یعنی چه» و «چجوری باید به این مقام برسی»... آیا شما وقتی چیزی را نشناسید، محدودیت‌های مسیر رسیدن به آن را قادرید تحمل کنید؟ گفت: عمراً • گفتم: انقلاب را امام متولد کرد برای آنکه محصولش « تولید انسان» باشد! یعنی همان «جانشین یا خلیفه‌ی خدا در زمین! و «انسان» یعنی کسی که سلامت باطن دارد، یعنی اَمن شده است برای بقیه، مظهر اسم مؤمن خدا! فقط چنین کسی می‌تواند اَمن و اهل رحم به بقیه باشد، همان ضعفی که در اول مکالمه‌مان مطرح کردیم درمورد مردم ! گفت: اشاره‌تان را فهمیدم! • گفتم: شما به تبلیغاتِ تمام نمایندگان انتخابات در تمام این چهل سال دقت کنید، شعار کدامشان با شعار امام یکی بود و هدفشان از رسیدن به قدرت، «تولید انسان» بود؟ گفتم : نمی‌دانم شاید کمتر از انگشتان دست! گفتم : از ماست که بر ماست... نه؟ اگر خودمان را به وزنِ نگاه معمار انقلاب بزرگ می‌دیدیم، بعضی مسئولان با شعار نان و مرغ و بی‌حجابی و اختلاط بر ما حاکم نمی‌شدند! گروهی نه خودشان مؤمنند که رحم داشته باشند بر ما، و نه توانستند امنیت و سلامتِ وجودی را یادِ مردم بدهند. به فکر فرو رفت و چیزی نگفت! گفتم: ما زمانی به اشتباه در انتخاب مبتلا شدیم که؛ _ قیمت خودمان را نشناختیم! _ به اندازه قیمتمان انتخاب نکردیم! حالا هم دودش به چشم خودمان رفت... حالا که می‌دانیم باید جبرانش کنیم. ✘ ولی یادمان نرود ذات قدسی انقلاب سرمایه‌های خودش را ساخت! حاج قاسم‌هایش را پرورش داد! و این قطارِ در حرکت، بعد از چهل سال که بعضی مسئولان منافق سعی در توقفش داشتند با حمایت مردم به ایستگاه مقصد خود نزدیک شده است! ثمره‌ی این انقلاب علیرغم تمام تهدیدها و تحقیرها، همّت‌ها و باکری‌ها و حججی‌ها و .... شد تا نسلِ ظهور در امتداد چنین الگوهایی رشد و ایستادگی کنند. کمی عقب‌تر که بایستید خواهید دید: محور مقاومت به برکت «انقلاب ایران» برای حفظ امنیت اخرین ذخیره‌ی خدا و جهانی کردن تمدن الهی او آماده است! @ostad_shojae | montazer.ir
: «اینجا پیچاره‌ترها، چاره‌دارترند.» ✍️ روزهای پنج‌شنبه ‌شلوغ‌ترین روزهای حرم است! از اولین ساعات سحر با همه‌ی روزها، جنس رفت و آمدش فرق می‌کند! • نرم نرمک مسیر بازارچه را گز می‌کردم و از درد پا کمی هم لنگ می‌زدم! و همچنان داشتم با خودم به آن مرد عاشق «معلول حرکتی» فکر میکردم که ویدئویش سال گذشته در شبکه‌های اجتماعی وایرال شده بود و چهاردست و پا مسیر نجف به کربلا را رفته بود. • با خودم می‌گفتم: عشق اگر باشد درد ساکت می‌شود، آرام می‌گیرد! عشق اشتیاق می‌آورد! و میزان اشتیاق تو، نمره‌ی عشقت را مشخص می‌کند! داشتم با خودم فکر می‌کردم که لنگ لنگان تا حرم آمدن، با سَر آمدن نیست... «عاشق با سَر می‌آید!» • ناگاه صدایی مرا به خودم آورد! یکی از دوستانم بود، گفت: از دور می‌دیدمت! خسته‌ای؟ سوالش مُهر تایید حرفهای من با خودم بود. چیزی نگفتم و باهم به سمت درب حرم رفتیم. • پشت ورودی چشمانم به پیرزنی افتاد که همه‌ی پنج‌شنبه‌ها بخاطر شلوغیِ حرم و رفت‌و‌آمدهایش پشت در می‌نشیند و با سماجت درخواست کمک می‌کند! اما هنوز یکساعتی تا اذان صبح مانده بود، او چگونه خودش را به اینجا رسانده بود؟ • با خودم گفتم: عشق تو به صاحبان این حرم، اگر به اندازه میزان اعتماد همین پیرزن به دستِ مردم بود، الآن پیش از او بدون هیچ احساس خستگی به این در رسیده بودی! «عاشق نمی‌گذارد خستگی‌اش را هیچ کس ببیند و بفهمد!» مخصوصاً اینکه معشوقش همیشه در نزدیک‌ترین حالتِ ممکن بدو، نظاره‌گرش باشد. √ خدا بیچاره‌ترمان کند به این خانه ... که همه‌ی چاره‌‌ها از همینجا شروع می‌شود! @ostad_shojae
: « خدا چکار کند ما معنیِ کلمه‌ی «مقاومت» را بفهمیم؟ » ✍ خبرها را که مرور می‌کردم رسیدم به ویدئوی پسری در غزه! گرسنه بود. سرباز رژیم اشغالی او را برد سر دیگ غذا و گفت: اینهمه گوشت! بگو از دولت اسرائیل هستی، تا سیرت کنم! پس‌شان زد و گفت: عمراً ... • فرو ریختم! دیگر خدا چکار کند ما معنیِ کلمه‌ی «مقاومت» را بفهمیم؟ به خدا که این کودکان را بعداً می‌گذارند جلوی ما و می‌گویند: شما در عافیتِ‌تان حتی در دعا هم کم گذاشتید، اینها دیگر چیزی نداشتند که بدهند وگرنه می‌دادند... • تا کمی آبرویمان را درخطر می‌بینیم، تا کمی کمبودها ما را در مشت خود می‌فشارند، تا همسر و فرزندمان چند تا تعطیلات، درگیر جهاد و فعالیت مهدوی می‌شوند، تا چیزی می‌شنویم و می‌بینیم که به ما برمی‌خورد، اولین فکر ... فکر خالی کردنِ میدان، یا فکر نِق زدن به عزیزانمان است که پس تفریح‌مان چه؟ پس خانه و زندگی‌مان چه؟ پس .... •ویدئوی دختر کوچکی را دیدم. از او که پرسیدند چه آرزویی داری؟ گفت: من دیگر هیچ چیز در دنیا ندارم! پدر و مادر و خانه و ماشین و اتاقم و.... همه را از من گرفتند، اگر آرزویی هم از این دنیا داشته باشم، به چه دردم می‌خورد دیگر ؟ • و من با خودم فکر میکنم، چند تا آرزوی دنیایی تا حالا نگذاشته من به سمتِ امامم هجرت کنم؟ و با روزی، هفته‌ای یا ماهی دو سه ساعت وقت گذاشتن، خودم را قانع میکنم که در لشگر امامم هستم! که منم اهل جبهه «مقاومت» هستم! √ زهی تصور باطل! زهی خیال محال! • بخدا که خدا «مدل مقاومت» را جلوی چشم ما گذاشته و با همین مدل از ما خواسته، مقاومت کنیم و مقاومت را بفهمیم! • آخ که جمعه‌ها چقدر بی‌پروا به صورت ما سیلی می‌زنند! تا لنگ ظهر که خوابیم ... عصر هم که درگیر خاله‌بازی‌های دنیا! بعد می‌آییم گوشه‌ای راحت لَم می‌دهیم و اخبار مقاومت را چک میکنیم، بی‌آنکه ذره‌ای فکر کنیم سهم من از این «مقاومت» چقدر است؟ • چقدر کمند عزتمندانی که همّت کردند و استغاثه‌های عصر جمعه را در گوشه‌ای به پا کردند! و چقدر کمند آنان که واجب میدانند بر خود که خویش را به این جمع‌ها برسانند! ✘ من و شما و شما و شما .... بله .... هرکدامِ ما ! وظیفه داریم استغاثه را جهانی کنیم! خیلی زود! چون کمی آنطرف‌تر مردمِ زمین، زیر چکمه‌های استکبار به اضطرار رسیده‌اند! و اگر اضطرارشان آنقدر در ما همت ایجاد نمی‌کند که خودمان را به هجرت به سمت امام برسانیم، بیماریم! اگر این دغدغه در ما ایجاد نشده که به تجمع‌های استغاثه برسانیم خودمان را، و یا بانیِ این دعاهای دسته‌جمعی شویم، قلبمان خیلی مریض است... خیلی!!!! ※ خدایا این مریضی، ما را قرنهاست بیچاره کرده است و مثل سرطانِ بی‌درد نمی‌فهمیمش! @ostad_shojae
: ما را که به مهمانی دعوت می‌کنند با خودمان غذا نمی‌بریم که! ✍️ شیفت شب بودم. تمام شده بود و حوالی ساعت هفت صبح از پلّه‌ها داشتم می‌آمدم پایین که یکی از همکارانم یا بهتر بگویم دوستان صمیمی‌ام را دیدم. کمی نگران بنظر می‌رسید! تا مرا دید در آغوشم کشید و گفت: هر کسی اگر جای من بود الآن از خوشحالی در پوستش نمی‌گنجید! ولی مرا حجم زیادی از نگرانی احاطه کرده است. • گفتم : چرا؟ چی شده؟ گفت: در قرعه‌کشی بیمارستان برای اعزام کادر درمان به حج، اسم من هم درآمده! یک لحظه از هیجان خشکم زد! چند ثانیه‌ای گذشت تا بتوانم خودم را جای او بگذارم و حرفش را بفهمم. • بعد از سکوت کوتاهی نفسی عمیق ناخودآگاه از سینه‌‌ام خارج شد و گفتم : شکر خدا هزار بار، حق میدهم به تو! چنین سفری آن هم دعوت یکهویی، دلهره هم دارد. از من کمکی برمی‌آید؟ • گفت: من کجا و حج کجا؟ حالا چگونه بروم؟ من در تمام عمرم یکبار حتی در خیالم هم به این سفر فکر نکردم. نمازهایم حتی نماز دست و پا شکسته‌ایست که فقط ظاهرش نماز است! رفتم آنجا چه دعایی بخوانم؟ قرآن خواندنم اصلاً خوب نیست! چکار کنم آنجا حالِ خوبی داشته باشم؟ و ... • چندین برابر جملاتی که اینجا نوشتم، همه نگرانی‌هایی بود که تند تند داشت ردیف می‌کرد. • حرفش را قطع کردم و گفتم: امشب منتظرت بمانم می‌آیی منزل ما باهم حرف بزنیم؟ کمی مکث کرد و گفت: بله عصری که شیفتم تمام شد می‌توانم مستقیم بیایم. گفتم با همین لباس ؟ گفت: مگه چشه؟ دفعه اول نیست می‌خواهم بیایم خانه‌ی شما که... خانه‌ی شما مثل خانه‌ی خودم هست! تو به ریز و درشت همه‌ی زندگی من آگاهی... گفتم : نه بیشتر از خدا ! • مسخره نگاهم کرد و گفت : دیوانه شدی؟ گفتم : تو برای آمدن به خانه‌ی من، نه هیچ‌گونه تشریفاتی قائلی، و نه نگرانی که چگونه پذیرائیت کنم چون مطمئنی هر چه دارم و ندارم را با تو شریک می‌شوم. برای رفتن به خانه‌ی خدا نگران چه هستی؟ • نگاهش به من خیره شد و گفت : اووووف ! ادامه دادم: ما را که به مهمانی دعوت می‌کنند با خودمان غذا نمی‌بریم که! می‌رویم می‌نشینیم سر سفره و هر قدر میل داشتیم نوش جان می‌کنیم. اگر کمی هم سخت گذشت رسم ادب نمی‌دانیم که گلایه کنیم. • گفت : شیطان چگونه بازی می‌دهد آدمها را ... به جای درک شادی و لذت این سفر، داشتم از اینهمه اضطراب، کم‌کم پشیمان می‌شدم از رفتن به این سفر. گفتم : او هم همین را می‌خواست ! رسم خدا رسم قشنگی است! دست خالی‌ترها، توجه صاحبخانه را بیشتر جلب می‌کنند. همین که بدانیم هیچ نداریم و فقیریم به این سفره، کافیست! « ظرف فقر تنها ظرفی است که اینجا پُرَش میکنند.» • آرام و شاد بغلم کرد و رفت به سمت پله‌ها. به پاگرد که رسید برگشت و گفت : میدانم که منظورت از دعوت شامِ امشب برای رساندن حرفت به اینجا و همین نتیجه بود، اما تعارف آمد و نیامد دارد... من شام می‌آیم آنجا... و صدای خنده‌اش خبر از آرامش درونش می‌داد. @ostad_shojae
: سخت‌ترین نقش‌ها را برداشت تا تو خجالتِ کسی را نکشی! ✍ عزیزجان زن باحیایی بود! خیلی باحیا. آنقدر لطیف که تا وقتی سرِپا بود کمتر کارهایش را به کسی می‌سپرد. تا می‌توانست همه‌ی کارهایش را خودش انجام می‌داد و زحمت به بچه‌ها نمی‌داد. • کمی پیرتر که شد نیازش به بچه‌ها هم بیشتر شد. دیگر بعضی خریدها و کارهایش را مجبور می‌شد به بچه‌ها بسپرد. همه بچه‌ها ازدواج کرده بودند و زندگی مستقلی داشتند. اما او اغلبِ کارهایش را از میان بچه‌هایش به یکی از پسرهایش می‌سپرد. او هر روز عصرها می‌آمد خانه‌‌ی عزیزجان و کارهایش را سامان می‌داد و باهم چای و فَتیر می‌خوردند و نماز مغربش را که می‌خواند می‌رفت سر زندگی خودش. • همیشه برایم جای سوال بود، با اینکه بیشترِ بچه‌های عزیزجان دور و برش هستند، چرا این پسرش به او بیشتر نزدیک‌تر است. • تا اینکه یکروز عزیزجان بی‌آنکه بپرسم در میان گپ و گفت‌های شیرینش جواب مرا هم داد : «غلامرضا» ته‌تغاری ناخواسته‌ی ما بود. وقتی فهمیدم باردارم کلی غصه خوردم اما الآن می‌فهمم او نعمت خاص خدا برای من بود. می‌دانی ننه ؟ او یک جوری به من فکر می‌‌کند که کمتر اتفاق می‌افتد من به او بگویم چه کار رویِ زمین مانده‌ای دارم.... خودش جلو جلو حدس می‌زند و کارهایم را انجام می‌‌دهد. اما بعضی وقتها که می‌خواهم به او چیزی بگویم: انگار همه‌ی تنش گوش می‌شود تا حرفم از دهانم بیرون نیامده مسیرِ انجام آن را آسان کند و انجامش دهد. او همیشه عصرها می‌آید می‌نشیند تا کار روی زمین مانده را بفهمد از میان حرفهایم! نه اینکه من به او بگویم چه کار دارم. اینطور نیست که من کارهایم را فقط به او بگویم. او کارها را خودش می‌یابد و می‌خرد. • بیست سال از اون روز گذشت! سحر امروز گوشه‌ی حرم نشسته بودم و با خودم می‌گفتم دوازده قرن است که تو به قدر ایجاد یک حکومت جهانی «غلامرضا» نداری! • «غلامرضا»های تو چجوری‌اند؟ قطعاً ویژگی مشترکشان همین است که عزیزجان گفت: جلو جلو فکر می‌کنند که الآن چه کاری روی زمین است و چه کاری می‌‌تواند برای یک جهان یتیمِ تو، موثرتر باشد و دست آنها را در دست تو بگذارد. √ «غلامرضا»های تو همان‌هایی‌اند که همیشه سهم سخت‌ترین کارها را سریع‌تر برمی‌دارند که تو خجالت کسی را نکشی! √ اینگونه می‌شود که می‌شوند محل امن و اعتماد تو .... و روزیِ‌شان از همه بیشتر می‌شود. ✘ شبهای قدر هم که روزی‌ها تقسیم می‌شوند؛ «غلامرضا»ها قبلاً سهمشان را برده‌اند و بالاترین و سخت‌ترین نقش‌ها را گرفته‌اند تا تو خجالتِ کسی را نکشی. کاش من هم یک «غلامرضا» بودم برای پدر دولتِ صالحانِ زمین ... @ostad_shojae
🖥 : «عاقبت بخیر» را شاید بتوان به «عاقبت به عشق» نیز تغییر داد! ✍️ هنوز مانده بود به اذان صبح! نشسته بودم گوشه‌ای از حیاط حرم که دیدم سراسیمه وارد شد و رفت به سمت ضریح! دیگر ندیدمش تا بعد از نماز صبح. یک گیجی خاصی در چهره و حرکاتش به وضوح دیده می‌شد. انگار می‌خواست حرف بزند! نشستم کنارش، گفت : نیمه‌شب بی‌اختیار از خواب پریدم، و یک نیاز عجیب مرا به سمت حرم می‌کشاند! نمی‌دانم اسمش دلتنگی بود، احتیاج بود، بی‌تابی بود ... چه بود؟ ولی من این جنس کشش را بار اول است که تجربه می‌کنم. گفتم : مداومت بر اُنس با یک چیزِ قیمتی، یا یک شخصِ فاخر، کم‌کم به فهم زیبائیهایش منجر می‌شود و انسان هرچه کمالات بیشتری را در کسی می‌بیند بیشتر عاشقش می‌شود. قلب که عاشق شود: می‌افتد به احتیاجِ داشتنش، به خواستنش، به طلبِ بودنش، و به التماس همراهی لا ینقطع با او .... و این احتیاج گاه آنقدر قوی می‌شود که خواب را از چشم انسان می‎‌دزدد! دیدم اشکهایش شروع کرد ریز ریز چکیدن. برخاستم رفتم سمت ضریح! ※ با خودم گفتم بهشت هر چه که باشد، حتماً چیز پیش پا افتاده‌ایست نسبت به اینجا! جایی که شوق، شوقِ بودن و نفس کشیدن و بوسیدن ضریحش نیمه‌شب آوراه‌ات می‌کند و می‌کشاندت و می‌اندازد در این دریا، قابل قیاس با بهشتی نیست که با تجارتِ ثواب هم می‌توان بدستش آورد. بهشتِ «یاد»، بهشتِ «اُنس»، بهشتِ «عشق»، بهشت‌های باطن‌های بالغ اند، که دیگر زندگی‌ را در دنیا جستجو نمی‌کنند! برای آنها روابط بالاتری مهم شده که در روزمرگی معمول دنیا پیدا نمی‌شود! تلاش می‌کنند برای پیشرفت در آن ارتباطات ! تا انسشان را بیشتر کنند... «اُنس» حتماً به «عشق» ختم می‌شود، و عشق شروعِ رسیدن است، و تشرّف به یک ماجرای طرب‌انگیز بی‌انتها! جایی که نقطه‌ی امن مسیر است و خودش بقیه‌ی راه می‌بَرَد تو را .... ※ در همین فکرها بودم که همان پیرمرد عاشقی را که حرم، سحرها انتظارش را می‌کشد، دیدم. همان که اینجا درباره‌اش برایتان نوشته بودم👈 eitaa.com/ostad_shojae/34059 لبخندی زد به من و گفت؛ عاقبت بخیر باشی باباجان! دستم را روی سینه گذاشتم و با همه‌ی عشقم ارادتم را بروز دادم. با خودم گفتم : عبارت «عاقبت بخیر» شاید از نظر او «عاقبت به عشق» باشد. اصلاً «عاقبت بخیر» را شاید بتوان به «عاقبت به عشق» نیز تغییر داد! خدا کند عاقبتمان به «عشق» ختم شود و تمام .... @ostad_shojae | montazer.ir
: : فقط «عاشق»ها می‌توانند زمان را بو بکشند مثل یعقوب ! ✍️ آمد یک‌راست نشست کنارم. پزشکی است که جهادی می‌آید و کار می‌کند کنار ما. از کلمه‌ی «کار» برای چنین جایی، چنین هدفی، چنین مسیری، بیزارم... بهتر است بگویم؛ «زندگی می‌کند کنار ما» آخر برای رفتن به سمت امام، حرکت با بدن لازم نیست! اول قلب باید حرکت کند. و قلبی که حرکت کرد بدن را به استخدام خود درمی‌آورد. آنوقت دیگر اسم آن کار، کار نیست... عشق است! زندگی است! تنفس است! خودِ «رسیدن» است... • نشست کنارم و از کیفش یه بسته آورد بیرون و گذاشت روی میز! گفت : این یک هدیه‌ است که من آورده‌ام... گفتم : چی؟ برای چی؟ برای کی؟ گفت : برای شما نیست. دیروز در جلسه فهمیدم در بخش فن‌آوری اطلاعات نیاز به فلان ابزار دارید و ممکن است کار معطل شود. ما این چند تکه طلا را داشتیم که تمام دارایی ماست. احتمال می‌دهم بتوان این مبلغ را با آن پوشش داد. • نگاهش کردم و هیچ نگفتم! نمی‌دانم در نگاه من چه دید که گفت: این هدیه برای شما نیست که! برای پیشبرد اهدافی است که چون بر آن اشراف دارم می‌دانم ما را آماده‌ی یک پرش بزرگ در جنگ نرم می‌کند. باز هیچ نگفتم و نگاهش کردم! باز نمی‌دانم در نگاهم چه دید که گفت : نگران نباشید برای پول پیش خانه هم اگر صاحبخانه اضافه کرد، خدا بزرگ است، همان خدایی که مرا وسیله‌ی تامین این ابزار کرد بقیه‌ی کار را هم بلد است. الآن کار لنگ است و من قادرم سنگی از سر راه بردارم، یک هفته دیگر که گره را دادند دیگری باز کند، حسرتش میماند برای من. و من باز هیچ نگفتم و او ... بلند شد و رفت تا نکند تشکری از زبان من خارج شود. ✘ او رفت از اتاق بیرون و من با خودم فکر کردم، «عشق چه می‌کند با آدم»! آدم را جلوتر از زمان حرکت می‌دهد، جوری که می‌توانی قبل از آنکه نیازی سَر باز کند، آنرا بفهمی و چاره‌اش کنی. جایی که فقط می‌خواهی سنگها را برداری و برایت مهم نیست چه سنگی و کجا ... زور می‌زنی که سنگهای بزرگتر که راه توحید را به جهان بزرگتری باز می‌کند، به دستان تو برداشته شود. { هر چه این عشق عمیق‌تر، سهم تو از درد بالاتر! و هرچه سهم تو از درد بالاتر، برداشتن موانع و خرسنگها بدست تو بیشتر! } • با خودم گفتم : «زمان‌شناسی» کار هر کسی نیست. فقط «عاشق»ها می‌توانند زمان را بو بکشند مثل یعقوب... و آنوقت اولویت‌ها را در زمان، درست تشخیص بدهند. تصمیم‌هایی درست متناسب با همان زمان بگیرند بگونه‌ای که با یک حرکت درست مسیر را بسمت یک جهان بزرگتر باز کنند. • فقط عاشق‌ها می‌توانند همه چیزشان را بدهند تا تو را به چنگ آورند! خدا «عاقبت به عشق»مان کند که تنها «عاقبت بخیریِ مطلوب خداست»! @ostad_shojae
💬 : «خدا مثل من و تو نیست که بر اساس شنیده‌ها و دیده‌ها، مسیر حرکت آینده را اداره کند» ✍️ نقطه‌ی انتهایی تحملش بود! چند وقتی بود کاملاً این را حس می‌کردم. اهل غر زدن نبود هیچ‌وقت، مخصوصاً برای وقتهایی که کار، گیر می‌کرد یا به نتیجه نمی‌رسید. ولی اینبار قضیه فرق می‌کرد و من در جریان رشد این مشکل و رسیدنش به نقطه‌ی انتهایی‌ تحملش بودم و حق می‌دادم که کم بیاورد. • نشسته بودم کنار باغچه‌ و برنامه‌ی هیئت آینده را می‌نوشتم که آمد و مثل همیشه در نهایت ادب نشست. گفت آنقدر فشار روی من هست که احساس کردم دیگر قادر به تحملش نیستم. می‌توانم چند دقیقه‌ای با شما صحبت کنم؟ از نگرانیِ نگاهم فهمید که می‌تواند تا لحظه‌ی سبک شدن قلبش حرف بزند. • از مشکلاتش حرف زد و از بن‌بست‌هایی که نتیجه‌ی بی‌نظمی و بی‌تدبیری بود در جاهای دیگر که طاقتش را تمام کرده بود. حرفهایش که تمام شد، کمی آرام شد. گفتم: این همه سال روزِ بی‌فشار بر ما نگذشت! ولی امروز از دردهایی که متحمل شده بودیم، هیچ خبری نیست. کمی فکر کرد و گفت : بله یادم هست. گفتم : این هم می‌گذرد، مهم این است که جلوی چشمان خدا دارد می‌گذرد. و خدا مثل من و تو نیست که بر اساس شنیده‌ها و دیده‌ها، مسیر حرکت آینده را اداره کند،نه !!! خدا از سرِّ درون آدمها آگاه است، و به میزان عمل و هیاهویشان نیست که راهِ آینده را برایشان باز می‌کند، بلکه به میزان «صدق و طهارت در نیّت‌شان» است که دستِ کسی را به موفقیت در اثرگذاری در آینده جهان باز می‌کند. • گفتم : همه باید تمرین کنیم هر وقت به تهِ تحملمان رسیدیم به این موضوع فکر کنیم که : √ شیطان روی آن سوار نشود و بزرگش نکند و به نفسانیات آلوده‌اش نکند. √ و اینکه این فشار قرار است دربِ چه رشدها و چه خیراتی را برویمان باز کند. √ و اینکه خدا به عمق باطن‎ها آگاه است و اگر ذره‌ای نیّت سوء و درندگی و اهمال کاری و بی توجهی در آنکس که آزارت داده بوده باشد، از دید خدا مخفی نیست و حتماً خدایی که شاهد ماجراست به میزان صدق آدمها نقش و موفقیت‌شان را در حرکت رو به آینده مشخص میکند. آرام شد ... و شاد از اتاق رفت بیرون. • اما من شبیه پدر یا مادری بودم که درد فرزندش در جانش رسوخ کرده و باید هم او را سرپا نگهدارد هم خودش را. ※ یادم آمد آقاجان عادتمان داده بود؛ نماز و دعای استغاثه به امام مهدی علیه‌السلام دوای دردهایست که هیچ پناهی برای درمانشان نیست... @ostad_shojae
💬 : «لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچه‌هایت را اینجوری عاقبت بخیر می‌کند!» ✍️ از سالها قبل مادرش را می‌شناختم! مترون (ریاست پرستاری) بیمارستان بود. یکی از بهترین و بزرگترین بیمارستان‌های قدیم تهران. • روزی که فهمیدم پوریا فرزند این مادر است، و حالا شده همسر افسانه، که یکی از نزدیک‌ترین دوستانم بود، از تعجب شاخ درآوردم. آنقدر این پسر بی‌شیله پیله و بی‌تکلّف بود که باورم نمی‌شد پسر همان مترون باکلاس و وزینی است که حداقل چهل سال پیش مترون یک بیمارستان بزرگ بوده و به چند زبان خارجی مسلّط است. • هر چه بیشتر می‌شناختمش تعجبم از اینهمه رهایی‌اش از «کلاس» و «مقام» و «مال» و «تعلقات دست و پاگیر دنیا» بیشتر یقینی می‌شد اما هرگز فکر نمی‌کردم این بشود عاقبتش .... • روزی که شهید شد و بالای دست هزاران نفر بدرقه شد و آمد و ... درِ قطعه شهداء را برایش باز کردند و در ردیف «شهدای امنیت» آرام گرفت: کنار مادرش ایستاده بودم و به کلماتش دقت می‌کردم. • همان خانم مترون باکلاس چهل سال پیش که حالا به سختی راه می‌رفت، هر چند دقیقه یکبار همه‌ی صدای ضعیفش را جمع میکرد و ناله می‌زد : «این گل پرپر من/ هدیه به رهبر من» برای من که سالها می‌شناختمش، جوّ کادر درمان و فضای حاکم در این طیف از مشاغل را می‌شناختم، این جمله عجیب بود! این رضایت عجیب بود! این شادی عجیب بود! • این خانم چگونه به اینجا رسیده بود، که خداوند عزّت «مادر شهید» بودن را آنهم با این حجم از رضایت و شادی قسمتش کرد؟ • این سوال دیوانه‌ام کرده بود انگار! به طلبِ فهمیدنش رسیده بودم انگار ! که .... مادرش دستش را از روی دسته‌ی ویلچیرش برداشت و بازوی مرا گرفت و مرا به سمت آغوش خود کشید! سرم را گذاشتم روی سینه‌اش ! گفت : سالها آمدید خانه ما و رفتید! گفتم : عزّتش امروز برای من کافیست! گفت : من می‌دانم پوریا را چرا برای دفاع از رهبرش خریدند! نفسم انگار حبس شد. او داشت پاسخ مرا میداد بی‌آنکه بداند ... ✘ ادامه داد : من با درآمد شبکاری بیمارستان پوریا را بزرگ کردم. آنوقتها که پرستار کشیک بخش بودم و می‌دویدم دنبال صدای ناله‌ها... الآن دارم اجابت «خدا خیرت بدهد» و «خدا عوضت بدهد»های بیمارانم را به چشم می‌بینم ! لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچه‌هایت را اینجوری عاقبت بخیر می‌کند! من پوریا را با شادی هدیه کردم، چون با شادی از من خریدند! شادیِ رضایت بیمارانم .... •با خودم گفتم: چه وسعت روحی دارید شما... که همین الآن هم بی‌آنکه بدانید با دو جمله تمام جان مرا سرشار شادی و آرامش کردید و خودتان خبر ندارید! ※ این شد عاقبت مادرشهید «پوریا احمدی» ! همان خانم مترون باکلاس و وزین بیمارستان معیّری! فقط «عشق» است که تمام موانع را کنار می‌زند و تو و نسل تو را برای محبوبت خریدنی میکند! @ostad_shojae
💬 : «یادم آمد دردها حتی اگر زاییده دست خودمان باشند، هم کفاره‌اند و هم علّت رشد و قدرت ما». ✍️ مانده بود تا اذان صبح! هنوز درب حرم را باز نکرده بودند. نشسته بودم روی سکوی دم در ورودی، تا دربها باز شوند، که دیدم خانمی از دورترها به سمت حرم می‌آید! نزدیک شد و گفت : حرم تعطیل است؟ گفتم: تا ده دقیقه یکربع دیگر باز می‌شود! گفت : یعنی دیشب تعطیل بوده؟ گفتم : جز شبهای جمعه و شبهای مناسبتها، تعطیل است و یک ساعت مانده به اذان صبح باز می‌شود. دیدم چانه و صورت و دستهایش ریز شروع کرد به لرزیدن. گفتم : سردتان شده؟ گفت : نه مضطرب که می‌شوم لرزش می‌گیرد بدنم. و دوباره پرسید: یعنی شب که می‌شود همه را از حرم بیرون میکنند؟ و بعد صبح درب حرم را باز می‌کنند؟ گفتم : باید همینطور باشد! گفت : پس دخترم کجاست؟ تعجبم را که دید ادامه داد: دخترم با آقایی ارتباط برقرار کرده بود! پدرش اصلاً تحمل چنین اتفاقی را نداشت. گفتم اگر بفهمد او را می‌کُشد. تا متوجه این رابطه شدم، گوشی‌اش را گرفتم و محدودش کردم و خودم تا دانشگاه بردمش و آوردمش، و تصور می‌کردم که از سرش افتاده! • چند روز پیش پدرم به رحمت خدا رفت و برادرم سکته کرد و من درگیر شدم و نتوانستم همراهی‌اش کنم. • همسرم او را همان روز با آن آقا دید و ... آوردش خانه و به باد کتک گرفت! • و نفهمیدم چه شد و کِی او از خانه گذاشت و رفت... و الآن شب چهارم است که دخترم نیست! • زن محجوب و متینی بود. می‌لرزید و از غصه می‌پیچید به خودش. گفت : گوشی ندارد، از تلفن یک خانمی به من زنگ زد و گفت من حرم هستم نگرانم نباش. فکر کردم شاید آمده باشد شاه عبدالعظیم. • در حرم باز شد و او تمام حرم را به دنبال دخترش گز کرد و بعد از اذان دیدمش. گفت : باید زود برگردم با التماس از همسرم اجازه گرفتم بیایم دنبالش. اگر دیر کنم زمین و زمان را روی سرم خراب می‌کند. آیا کسی زارتر از من هم، این لحظه در دنیا وجود دارد؟ • دلم می‌خواست او را همانجا قایم کنم که دست هیچ دردی دیگر به او نرسد. اما یادم آمد دردها حتی اگر زاییده دست خودمان باشند، هم کفاره‌اند و هم علّت رشد و قدرت ما. • گوشی اش را درآورد و عکس سفر اربعینشان را نشانم داد. دختری محجوب و خانواده‌دار... به چشمانم زل زد و گفت: چرا زندگی ما اینجوری شد؟ قلبم درد می‌کرد برایش! و چشمانم پاسخی جز همین درد نداشتند. به ساعتش نگاه کرد و با اضطراب گفت: بروم تا دیر نشده... • او رفت و خورشید کم‌کم آمد بالا ! گفتم: خدا خورشید زندگی‌ات را بتاباند بر خانه‌تان. خانه‌ای که هراس در آن حکومت می‌کند، آسیب می‌بیند، حتی اگر ظاهرش شرعی و دین‌‌مَدار باشد. • دختران ما، پدر می‌خواهند، مَردی که شانه‌هایش برای دختر اَمن‌ترین و مهربان‌ترین جای جهان برای تکیه باشد، نه مرکز هراس و اضطراب... محبت اگر حکومت کند در یک خانه، اهل خانه، تنبیه هم که شوند، زارشان را در همان آغوش می‌زنند و گلایه به بیرون نمی‌برند. • دنیایمان نامهربان است! چون رحمانیت که تمامِ دین است کم کم رنگ باخته و از دین جز چهارچوب‎هایی باقی نمانده است. • خدا «عاقبت به عشق»مان کند که عاشق‌ها مهربان‌ترین دیندارانِ جهانند! @ostad_shojae
: «تا بی‌جان‌تر نشدی، و نخوردت و از گردونه توحید خارجت نکرد، خودت را برسان به بلندی!» ✍️ مغزم درد می‌کرد انگار! از صبح مشغول بررسی مشکلات یکی از پروژه‌های بچه‌ها بودم که جایی وسط راه گیر کرده بود! • کارم که تمام شد، همه چیز را گذاشتم و فقط کلید برداشتم و از دفتر زدم بیرون. • سر کوچه ما یک پارک کوچک هست که اغلب پُر از بچه‌های قد و نیم‌قد است. و تماشای بازی آنها و ارتباطشان با پدر و مادرانشان یکی از تفریحات زندگی‌ام که همه‌ی خستگی‌ام را یکجا در می‌کند. • رفتم نشستم یک گوشه و هم به آنچه از صبح گذشته بود فکر می‌کردم و هم بچه ها را تماشا می‌کردم. ✘ داشتند گرگم به هوا بازی می‌کردند. یکی گرگ بود و بقیه برّه، و وقتی گرگ به برّه‌ها حمله می‌کرد باید هرکدام، خودشان را به یک بلندی (هوا) می‌رساندند و رویش قرار می‌گرفتند. اگر روی هوا بودند؛ محل ممنوعه گرگ بود و او دستش به آنها نمی‌رسید، ولی زمانی که روی زمین بودند می‌توانست بگیرتشان و بخورتشان و از چرخه بازی حذفشان کند. • دیدم : وااااای کجایِ کارم من! این بچه‌ها دارند همان چیزی را بازی می‌کنند که اگر ما بلد باشیم، نه کسی دستش به ما می‌رسد که از روی هوا بکشتمان پایین، و نه چیزی زمینمان می‌زند و گیرمان می‌اندازد که از هوا (بلندی و سبکیِ روح) غافل شویم و در آن زمین لجن‌مال بمانیم. ※ با خودم گفتم: مغرت اگر درد می‌کند الآن یعنی زمان زیادی از این بازی را روی زمین بودی و گرگ (شیطان و نفس) فرصت داشته خسته‌ات کند. تا بی‌جان‌تر نشدی، و نخوردت و از گردونه توحید خارجت نکرد، خودت را برسان به بلندی! از همانجا بلند شدم و با همان یک کلید در مُشتم، رفتم و خودم را به حرم (رساندم). روی این بلندی دیگر دست هیچ گرگی به من نمی‌رسید. آنقدر نشستم تا جانم آرام گرفت و توان دویدن و جاخالی دادن از دست گرگ دوباره در من دمیده شد. موضوع امروز، مسئله‌ی همه ماست! هیچ کس نیست که این خطر تهدیدش نکند، و هیچ کس نیست که هر روز در چالش‌های گوناگونش قرار نگیرد. • اساساً زندگی، صحنه‌ی یک بازی گرگم به هواست، یادمان باشد هر وقت دیدیم گیر کردیم در چیزی یعنی زمان زیادیست نتوانستیم روی بلندی برویم و انرژی جذب کنیم. و گرگ توانسته ضربه‌هایش را بزند و ضعیفمان کند. بلندی‌های خدا همه جا هستند، شاید گاهی آغوش مادرمان، یا صدای پدرمان، یا یک دعای کوتاه از مفاتیح یا چند آیه قرآن ....
: «تا بی‌جان‌تر نشدی، و نخوردت و از گردونه توحید خارجت نکرد، خودت را برسان به بلندی!» ✍️ مغزم درد می‌کرد انگار! از صبح مشغول بررسی مشکلات یکی از پروژه‌های بچه‌ها بودم که جایی وسط راه گیر کرده بود! • کارم که تمام شد، همه چیز را گذاشتم و فقط کلید برداشتم و از دفتر زدم بیرون. • سر کوچه ما یک پارک کوچک هست که اغلب پُر از بچه‌های قد و نیم‌قد است. و تماشای بازی آنها و ارتباطشان با پدر و مادرانشان یکی از تفریحات زندگی‌ام که همه‌ی خستگی‌ام را یکجا در می‌کند. • رفتم نشستم یک گوشه و هم به آنچه از صبح گذشته بود فکر می‌کردم و هم بچه ها را تماشا می‌کردم. ✘ داشتند گرگم به هوا بازی می‌کردند. یکی گرگ بود و بقیه برّه، و وقتی گرگ به برّه‌ها حمله می‌کرد باید هرکدام، خودشان را به یک بلندی (هوا) می‌رساندند و رویش قرار می‌گرفتند. اگر روی هوا بودند؛ محل ممنوعه گرگ بود و او دستش به آنها نمی‌رسید، ولی زمانی که روی زمین بودند می‌توانست بگیرتشان و بخورتشان و از چرخه بازی حذفشان کند. • دیدم : وااااای کجایِ کارم من! این بچه‌ها دارند همان چیزی را بازی می‌کنند که اگر ما بلد باشیم، نه کسی دستش به ما می‌رسد که از روی هوا بکشتمان پایین، و نه چیزی زمینمان می‌زند و گیرمان می‌اندازد که از هوا (بلندی و سبکیِ روح) غافل شویم و در آن زمین لجن‌مال بمانیم. ※ با خودم گفتم: مغرت اگر درد می‌کند الآن یعنی زمان زیادی از این بازی را روی زمین بودی و گرگ (شیطان و نفس) فرصت داشته خسته‌ات کند. تا بی‌جان‌تر نشدی، و نخوردت و از گردونه توحید خارجت نکرد، خودت را برسان به بلندی! از همانجا بلند شدم و با همان یک کلید در مُشتم، رفتم و خودم را به حرم (رساندم). روی این بلندی دیگر دست هیچ گرگی به من نمی‌رسید. آنقدر نشستم تا جانم آرام گرفت و توان دویدن و جاخالی دادن از دست گرگ دوباره در من دمیده شد. موضوع امروز، مسئله‌ی همه ماست! هیچ کس نیست که این خطر تهدیدش نکند، و هیچ کس نیست که هر روز در چالش‌های گوناگونش قرار نگیرد. • اساساً زندگی، صحنه‌ی یک بازی گرگم به هواست، یادمان باشد هر وقت دیدیم گیر کردیم در چیزی یعنی زمان زیادیست نتوانستیم روی بلندی برویم و انرژی جذب کنیم. و گرگ توانسته ضربه‌هایش را بزند و ضعیفمان کند. بلندی‌های خدا همه جا هستند، شاید گاهی آغوش مادرمان، یا صدای پدرمان، یا یک دعای کوتاه از مفاتیح یا چند آیه قرآن .... @ostad_shojae
: «اگر جهان‌بینی کسی محکم و یقینی باشد، دستِ هیاهوها و تردیدها به قلبش نمی‌رسد!» ✍️ یکسال پیش بود. دستم بند بود و پاهایم خیس، داشتم حیاط کوچک‌مان را می‌شستم. دیدم تلفن سه بار پشت هم، بی‌وقفه زنگ خورد. با خودم گفتم حتماً مسئله‌ای اورژانسی است. • شیر آب را بستم و شلنگ را انداختم وسط حیاط و دویدم به سمت اتاق. • صدایش مضطرب بود با یک عالمه بغض که هر لحظه می‌خواست بترکد. گفت: امروز جواب پاتولوژی‌ام را گرفتم. گفتند آن سه تا توده که در ماموگرافی دیده شده بودند بدخیمند، و باید این عضو کاملاً تخلیه شود. • گفتم: یکی از دوستانم جراح حاذقی است که بطور تخصصی در همین زمینه کار می‌کند. همین الآن زنگ میزنم و با او هماهنگ می‌کنم، تو حرکت کن به سمت مطبش. دوستِ جراحم نیز تشخیص پزشک قبلی را تأیید کرد و یک نوبت جراحیِ زود به او داد. ولی او نرفت ... چون از جراحی وحشت داشت. • یکسال را با انواع و اقسام دستورات طب‌های دیگر مشغول شد تا اینکه صبحِ دیروز فهمیدم، چندین قسمت از بدن او درگیر این سرطان شده و بخاطر درگیری فضای لگنی دیگر توان راه رفتن ندارد. افتاده در رختخوابِ انتظارِ مرگ!!! • دیشب پسرم بی‌مقدمه پرسید : تکلیف جبهه اصلاحات برای ما که مشخص است هیچ، واقعاً در این هیاهویِ رسانه‌ای و میدانی که از رقابت میان کاندیداهای انقلابی ایجاد شده، تکلیفِ مردم چه می‌شود؟ • گفتم: تکلیفِ هر کس را جهان‌بینی او مشخص می‌کند! اگر جهان‌بینی کسی محکم و یقینی باشد، دستِ هیاهوها و تردیدها به قلبش نمی‌رسد! • گفت: یعنی چی؟ • گفتم: اگر خاله ریشه‌ی همان سه تا توده را می‌خشکاند در بدنش، امروز این توده‌ها از جاهای دیگر نمی‌زدند بیرون! • گفت: چه ربطی دارند اینها باهم! • گفتم: این حدیث را هزار بار استاد خواند برایمان؛ ریشه‌ی حق در عالَم، امامِ حق است و ریشه‌ی جور، امامِ جور! و اگر جهان‌بینی کسی جهان‌بینی وسیعی باشد میرود سراغ قطع ریشه‌ی ظلم در جهان! که یکباره همه چیز را سامان دهد! ✘ اگر جهان، با «امام حق» تنظیم شود، و مردم حرکتِ صحیح به سمتِ امام حق را در جهانِ درونشان آغاز کنند؛ جهانِ بیرون اثرات این تعادل درونی را از خود بروز خواهد داد. √ جهان‌بینی هر کاندیداست که وسعت برنامه‌ها، سطح توکل و میزان اراده‌ی او را مشخص می‌کند. کسی که جهانی فکر میکند: ریشه‌ی اصلاح معیشت و رشد فرهنگ و .... در ایران را همان می‌داند که ریشه‌ی انواع فسادها در فلان قاره و فلان کشور جهان است. او خیز برمی‌دارد ریشه را تغییر دهد! جهش اینگونه ایجاد می‌شود. با اصلاح جهان‌بینی مردم.... اصلاح جهان درون، اصلاح حکام و مدیران و تمام جامعه را در پی دارد وگرنه چه بسیار آسایش‌ها که آرامش با خود نداشتند. • گفت: من دارم می‌فهمم شما چه می‌گویید! • ادامه دادم : برای همین است دسته‌ای از مردم، دو دل می‌شوند، چون جهان‌بینی تمدنی انقلاب را هنوز باور نکرده‌اند. و بسیار اندکند آنان که به تراز دولت کریمه و برای تغییر تمدن جهان، فکر می‌کنند و برنامه دارند. • هیچ فرقی میان دلسوزی و کارآمدی کاندیداهای جبهه انقلاب نیست: مگر در وسعت جهان‌بینی‌شان! دیگر این ماییم که باید انتخاب کنیم بر اساس کدام جهان‌بینی انگشت‌مان را بر جوهر میزنیم! ـ تغییر تمدن فاسد و حیوانیِ جهان که ریشه‌اش مدیریت غیرِ تخصصی و غیرالهی جهان است؟ ـ یا اصلاح موقت مشکلات معیشتی و ... که البته محال است بدون حذف ریشه، برای همیشه درمان شود، فقط ممکن است که با یک مسکّن تخفیف یابد! حرفمان که تمام شد: آرامشش را از جنس بوسیدنش میشد فهمید! @ostad_shojae
: عاشق‌هایی که هیچ وقت زیر میز نمی‌زنند! : عشق تنها ابزار رسیدن به «قدم صدق» است! ✍️ خدا گفت این را،  نه من ؛ |  مابینِ مؤمنین کسانی هستند که صِدق دارند برای عهدی که با خدا بستند! بعضی‌ها این عهد را به آخر بردند، و بعضی‌ها منتظرند تا این عهد را تمام و کمال ادا کنند، و هیچ وقت عهدشان را تغییر ندادند!  | أحزاب / ۲۳ ※ این آیه می‌پیچد شبیه یک درد دنباله‌دار در جانم! | صدقوا ما عاهدوا | ... ایستادن، با صادقانه ایستادن فرق می‌کند! یاد ماجرای (فرزدق) افتادم! امام به او گفته بود؛ مسلم به تکلیف خویش عمل کرد و تکلیف ما باقی مانده! • از خودم می‌پرسم؛ تکلیف من چه می‌شود یعنی؟ «ایستادن‌ِ از سر صدق» پلّه‌ی قبلیِ مقام محمود است! اگر استقامت صادقانه‌ی کسی تأیید شود، دیگر بستر کسب مقام محمود، در جان او درست شده است. • خیال خدا آنقدر از بابت این «عاشق‌ها» راحت است که « و ما بدّلوا تبدیلا» برایشان نازل می‌کند.. یعنی آنها هیچ وقت زیر میز نمی‌زنند! • با همان درد پیچیده، با خودم گفتم : تهِ قصه‌ی ما چه می‌شود یعنی؟ ما نیز از آن کسانی هستیم که خدا، «مابینِ مؤمنین» با انگشت نشان‌شان می‌گیرد و سری با لبخند به نشانِ تأیید صدق‌شان، تکان می‌دهد ؟ « مابینِ مؤمنین» ، یعنی فقط بعضی‌ها که عاشقند ! |  مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا.  أحزاب/۲۳   | ※ کاش شأن نزول نداشتند آیه‌ها! انگار هر لحظه در حالِ نزولند ... بی قید زمان و مکان !
: « از بیروت آمده‌ایم بیرون! » (آخرین خاطره از شهیده کرباسی) : «وظیفه ما درتقویت جبهه مقاومت و سرعتِ پیروزی حق » ✍️ سحرگاه پنجم اکتبر (دقیقاً ۱۷ روز) پیش بود! بی‌تاب و نگران بودم از وضعیتی که هر روز برایشان تنگ‌تر می‌شد! آنقدر که اشک‌های بی‌قراری‌ام ناخودآگاه چند ساعتِ ممتد به کمکم آمدند تا این قلبِ به تشویش افتاده را آرام کنند. • همان موقعِ سحر پیام دادم :الآن کجایید آرزو ؟ بچه‌ها کجا هستند؟ • چند ساعت بعد جواب داد: از بیروت آمده‌ایم بیرون! در یک هتل مستقریم و دنبال خانه‌ای می‌گردیم. اما هیچ جا امن نیست! نقطه‌‍زن دنبالمان هستند، جوری که نمی‌توانیم گوشی‌هایمان را روشن کنیم... • او حرف می‌زد و من کلماتش را با عطش می‌نوشیدم. گفتم : بیایید ایران، بچه‌ها را بفرستید ایران! نگرانی‌ات که کُشت مرا دختر ! • گفت : خانواده‌ام نیز بسیار نگرانند و همین را می‌گویند! ولی نه برای من، و نه برای بچه‌ها این انتخاب ممکن نیست! شهادت هم لیاقت می‌خواهد، «دعا کنید برایم» ... و این جمله را چند بار تکرار کرد! • گفتم باید با تو حرف بزنم ... گفت در اولین فرصت با شما تماس می‌گیرم. و با همه‌ی فشاری که رویشان بود، تماس تصویری گرفت و باهم در مورد وایرال «دعای مرزداران» در «تایم لاین عربی خصوصاً محور مقاومت» کمی صحبت کردیم. دعا را که از میکس و مستر برگشته بود برایش فرستادم گوش داد و ایراداتش را برایم یکی یکی گفت. • امّا یک جمله گفت که از آنروز زندگی‌ام را شقّه شقّه کرده است! گفت : «مردم در لبنان پر از ترس و استرس شده‌اند و بیش از دعا و تغذیه معنوی، به دنبال کردن اخبار مشغولند! من نگرانم کم بیاورند ... قدرت روح مقاومت، به غذای آسمان آن روح بند است». • گفتم : صحیفه..... آرزو ... «صحیفه تنها غذای آخرالزمان» است! استاد چند سال است که از و وجوب آن حرف می‌زنند برای موفقیت جبهه حق در آخرالزمان. اما آنقدر که باید، ما نتوانستیم اهمیّت آنرا برای مردم جا بیندازیم . گفت : تمام دردم این است.. فقط همین ! دستم بسته شده و شبکه‌های ارتباطی من با آدمهای موثر رسانه لبنان قطع شده است. من به این نتیجه رسیدم باید تنهایی اینکار را شروع کنم ... شما به من قول بدهید فقط نگران حیطه مسئولیت من نباشید! من از پس بخش خودم باید بربیآیم، تا غصه‌ام شما را نگیرد. و من مثل همیشه به این مدیر قدرتمندم تکیه دادم و آرام گرفتم. • تلفن را قطع کردیم ... و من رفتم سراغ تیم رسانه، برای تولیداتی که او برای اهمیت دعای مرزداران «اهل ثغور» در تایم لاین عربی سفارش داده بود. و ... ادامه روند انتشار گسترده این دعا ! • هر روز پیام میداد که ما خوبیم و نگران نباشید.... تا روز ۱۸اکتبر ساعت ۸:۵۳ دقیقه صبح. نوشت : | سلام جانم 😘 خدا قوت 🙏 فقط می خواستم بگم که ما خوبیم به لطف خدا ❤️| • وقتی جواب پیامش را می‌نوشتم مطمئن بودم این پیامم تیک دوم نخواهد خورد. و ۱۹ اکتبر خبر حال خوبِ ابدی‌اش اول بار از همان توئیتری منتشر شد که خودش یک فعال رسانه‌ی قدرتمند در آن شبکه بود. «شهیده معصومه (آرزو) کرباسی» و همسر والامقام‌شان «شهید رضا عباس عواضه» حق زیادی به گُرده‌ی «رسانه‌ی منتظر» داشته و دارند. • امروز آرزو به تهران بر‌می‌گردد... به معراج شهداء! و ما قرار است برویم ببینیمش! یادم هست آخرین بار که رسید تهران با همان چمدان‌هایش آمد به شهرری، و همه را گذاشت در اتاق جلسات و رفت حرم سیدالکریم علیه‌‌السلام. امروز اما فکرکنم حضرت عبدالعظیم علیه‌السلام به استقبال «میوه‌ی بالغ و رسیده‌ی حرمش برود»... به استقبال شهیده معصومه کرباسی. ورود سرافرازت را به تهران تبریک می‌‎گویم : «میوه‌ی رسیده‌ی باغ مقاومت»! «منتظر : رسانه رسمی استاد محمد شجاعی» @ostad_shojae |montazer.ir