#گپ_روز
#موضوع_روز : سختترین نقشها را برداشت تا تو خجالتِ کسی را نکشی!
✍ عزیزجان زن باحیایی بود! خیلی باحیا.
آنقدر لطیف که تا وقتی سرِپا بود کمتر کارهایش را به کسی میسپرد. تا میتوانست همهی کارهایش را خودش انجام میداد و زحمت به بچهها نمیداد.
• کمی پیرتر که شد نیازش به بچهها هم بیشتر شد. دیگر بعضی خریدها و کارهایش را مجبور میشد به بچهها بسپرد.
همه بچهها ازدواج کرده بودند و زندگی مستقلی داشتند. اما او اغلبِ کارهایش را از میان بچههایش به یکی از پسرهایش میسپرد. او هر روز عصرها میآمد خانهی عزیزجان و کارهایش را سامان میداد و باهم چای و فَتیر میخوردند و نماز مغربش را که میخواند میرفت سر زندگی خودش.
• همیشه برایم جای سوال بود، با اینکه بیشترِ بچههای عزیزجان دور و برش هستند، چرا این پسرش به او بیشتر نزدیکتر است.
• تا اینکه یکروز عزیزجان بیآنکه بپرسم در میان گپ و گفتهای شیرینش جواب مرا هم داد :
«غلامرضا» تهتغاری ناخواستهی ما بود. وقتی فهمیدم باردارم کلی غصه خوردم اما الآن میفهمم او نعمت خاص خدا برای من بود.
میدانی ننه ؟ او یک جوری به من فکر میکند که کمتر اتفاق میافتد من به او بگویم چه کار رویِ زمین ماندهای دارم.... خودش جلو جلو حدس میزند و کارهایم را انجام میدهد.
اما بعضی وقتها که میخواهم به او چیزی بگویم: انگار همهی تنش گوش میشود تا حرفم از دهانم بیرون نیامده مسیرِ انجام آن را آسان کند و انجامش دهد.
او همیشه عصرها میآید مینشیند تا کار روی زمین مانده را بفهمد از میان حرفهایم! نه اینکه من به او بگویم چه کار دارم.
اینطور نیست که من کارهایم را فقط به او بگویم. او کارها را خودش مییابد و میخرد.
• بیست سال از اون روز گذشت!
سحر امروز گوشهی حرم نشسته بودم و با خودم میگفتم دوازده قرن است که تو به قدر ایجاد یک حکومت جهانی «غلامرضا» نداری!
• «غلامرضا»های تو چجوریاند؟ قطعاً ویژگی مشترکشان همین است که عزیزجان گفت: جلو جلو فکر میکنند که الآن چه کاری روی زمین است و چه کاری میتواند برای یک جهان یتیمِ تو، موثرتر باشد و دست آنها را در دست تو بگذارد.
√ «غلامرضا»های تو همانهاییاند که همیشه سهم سختترین کارها را سریعتر برمیدارند که تو خجالت کسی را نکشی!
√ اینگونه میشود که میشوند محل امن و اعتماد تو .... و روزیِشان از همه بیشتر میشود.
✘ شبهای قدر هم که روزیها تقسیم میشوند؛ «غلامرضا»ها قبلاً سهمشان را بردهاند و بالاترین و سختترین نقشها را گرفتهاند تا تو خجالتِ کسی را نکشی.
کاش من هم یک «غلامرضا» بودم برای پدر دولتِ صالحانِ زمین ...
@ostad_shojae
🖥 #گپ_روز
#موضوع_روز: «عاقبت بخیر» را شاید بتوان به «عاقبت به عشق» نیز تغییر داد!
✍️ هنوز مانده بود به اذان صبح!
نشسته بودم گوشهای از حیاط حرم که دیدم سراسیمه وارد شد و رفت به سمت ضریح!
دیگر ندیدمش تا بعد از نماز صبح.
یک گیجی خاصی در چهره و حرکاتش به وضوح دیده میشد. انگار میخواست حرف بزند!
نشستم کنارش، گفت : نیمهشب بیاختیار از خواب پریدم، و یک نیاز عجیب مرا به سمت حرم میکشاند! نمیدانم اسمش دلتنگی بود، احتیاج بود، بیتابی بود ... چه بود؟
ولی من این جنس کشش را بار اول است که تجربه میکنم.
گفتم : مداومت بر اُنس با یک چیزِ قیمتی، یا یک شخصِ فاخر، کمکم به فهم زیبائیهایش منجر میشود و انسان هرچه کمالات بیشتری را در کسی میبیند بیشتر عاشقش میشود.
قلب که عاشق شود: میافتد به احتیاجِ داشتنش، به خواستنش، به طلبِ بودنش، و به التماس همراهی لا ینقطع با او ....
و این احتیاج گاه آنقدر قوی میشود که خواب را از چشم انسان میدزدد!
دیدم اشکهایش شروع کرد ریز ریز چکیدن.
برخاستم رفتم سمت ضریح!
※ با خودم گفتم بهشت هر چه که باشد، حتماً چیز پیش پا افتادهایست نسبت به اینجا!
جایی که شوق،
شوقِ بودن و نفس کشیدن و بوسیدن ضریحش نیمهشب آوراهات میکند و میکشاندت و میاندازد در این دریا، قابل قیاس با بهشتی نیست که با تجارتِ ثواب هم میتوان بدستش آورد.
بهشتِ «یاد»، بهشتِ «اُنس»، بهشتِ «عشق»، بهشتهای باطنهای بالغ اند، که دیگر زندگی را در دنیا جستجو نمیکنند!
برای آنها روابط بالاتری مهم شده که در روزمرگی معمول دنیا پیدا نمیشود! تلاش میکنند برای پیشرفت در آن ارتباطات ! تا انسشان را بیشتر کنند...
«اُنس» حتماً به «عشق» ختم میشود،
و عشق شروعِ رسیدن است، و تشرّف به یک ماجرای طربانگیز بیانتها!
جایی که نقطهی امن مسیر است و خودش بقیهی راه میبَرَد تو را ....
※ در همین فکرها بودم که همان پیرمرد عاشقی را که حرم، سحرها انتظارش را میکشد، دیدم. همان که اینجا دربارهاش برایتان نوشته بودم👈 eitaa.com/ostad_shojae/34059
لبخندی زد به من و گفت؛ عاقبت بخیر باشی باباجان!
دستم را روی سینه گذاشتم و با همهی عشقم ارادتم را بروز دادم.
با خودم گفتم : عبارت «عاقبت بخیر» شاید از نظر او «عاقبت به عشق» باشد.
اصلاً «عاقبت بخیر» را شاید بتوان به «عاقبت به عشق» نیز تغییر داد!
خدا کند عاقبتمان به «عشق» ختم شود و تمام ....
@ostad_shojae | montazer.ir
#گپ_روز :
#موضوع_روز : فقط «عاشق»ها میتوانند زمان را بو بکشند مثل یعقوب !
✍️ آمد یکراست نشست کنارم.
پزشکی است که جهادی میآید و کار میکند کنار ما. از کلمهی «کار» برای چنین جایی، چنین هدفی، چنین مسیری، بیزارم...
بهتر است بگویم؛ «زندگی میکند کنار ما»
آخر برای رفتن به سمت امام، حرکت با بدن لازم نیست! اول قلب باید حرکت کند. و قلبی که حرکت کرد بدن را به استخدام خود درمیآورد. آنوقت دیگر اسم آن کار، کار نیست... عشق است! زندگی است! تنفس است! خودِ «رسیدن» است...
• نشست کنارم و از کیفش یه بسته آورد بیرون و گذاشت روی میز!
گفت : این یک هدیه است که من آوردهام...
گفتم : چی؟ برای چی؟ برای کی؟
گفت : برای شما نیست. دیروز در جلسه فهمیدم در بخش فنآوری اطلاعات نیاز به فلان ابزار دارید و ممکن است کار معطل شود. ما این چند تکه طلا را داشتیم که تمام دارایی ماست. احتمال میدهم بتوان این مبلغ را با آن پوشش داد.
• نگاهش کردم و هیچ نگفتم!
نمیدانم در نگاه من چه دید که گفت: این هدیه برای شما نیست که!
برای پیشبرد اهدافی است که چون بر آن اشراف دارم میدانم ما را آمادهی یک پرش بزرگ در جنگ نرم میکند.
باز هیچ نگفتم و نگاهش کردم!
باز نمیدانم در نگاهم چه دید که گفت : نگران نباشید برای پول پیش خانه هم اگر صاحبخانه اضافه کرد، خدا بزرگ است، همان خدایی که مرا وسیلهی تامین این ابزار کرد بقیهی کار را هم بلد است. الآن کار لنگ است و من قادرم سنگی از سر راه بردارم، یک هفته دیگر که گره را دادند دیگری باز کند، حسرتش میماند برای من.
و من باز هیچ نگفتم و او ... بلند شد و رفت تا نکند تشکری از زبان من خارج شود.
✘ او رفت از اتاق بیرون و من با خودم فکر کردم، «عشق چه میکند با آدم»!
آدم را جلوتر از زمان حرکت میدهد، جوری که میتوانی قبل از آنکه نیازی سَر باز کند، آنرا بفهمی و چارهاش کنی.
جایی که فقط میخواهی سنگها را برداری و برایت مهم نیست چه سنگی و کجا ... زور میزنی که سنگهای بزرگتر که راه توحید را به جهان بزرگتری باز میکند، به دستان تو برداشته شود.
{ هر چه این عشق عمیقتر، سهم تو از درد بالاتر!
و هرچه سهم تو از درد بالاتر، برداشتن موانع و خرسنگها بدست تو بیشتر! }
• با خودم گفتم : «زمانشناسی» کار هر کسی نیست. فقط «عاشق»ها میتوانند زمان را بو بکشند مثل یعقوب... و آنوقت اولویتها را در زمان، درست تشخیص بدهند. تصمیمهایی درست متناسب با همان زمان بگیرند بگونهای که با یک حرکت درست مسیر را بسمت یک جهان بزرگتر باز کنند.
• فقط عاشقها میتوانند همه چیزشان را بدهند تا تو را به چنگ آورند!
خدا «عاقبت به عشق»مان کند که تنها «عاقبت بخیریِ مطلوب خداست»!
@ostad_shojae
💬 #گپ_روز
#موضوع_روز : «خدا مثل من و تو نیست که بر اساس شنیدهها و دیدهها، مسیر حرکت آینده را اداره کند»
✍️ نقطهی انتهایی تحملش بود! چند وقتی بود کاملاً این را حس میکردم.
اهل غر زدن نبود هیچوقت، مخصوصاً برای وقتهایی که کار، گیر میکرد یا به نتیجه نمیرسید. ولی اینبار قضیه فرق میکرد و من در جریان رشد این مشکل و رسیدنش به نقطهی انتهایی تحملش بودم و حق میدادم که کم بیاورد.
• نشسته بودم کنار باغچه و برنامهی هیئت آینده را مینوشتم که آمد و مثل همیشه در نهایت ادب نشست.
گفت آنقدر فشار روی من هست که احساس کردم دیگر قادر به تحملش نیستم. میتوانم چند دقیقهای با شما صحبت کنم؟
از نگرانیِ نگاهم فهمید که میتواند تا لحظهی سبک شدن قلبش حرف بزند.
• از مشکلاتش حرف زد و از بنبستهایی که نتیجهی بینظمی و بیتدبیری بود در جاهای دیگر که طاقتش را تمام کرده بود.
حرفهایش که تمام شد، کمی آرام شد.
گفتم: این همه سال روزِ بیفشار بر ما نگذشت! ولی امروز از دردهایی که متحمل شده بودیم، هیچ خبری نیست.
کمی فکر کرد و گفت : بله یادم هست.
گفتم : این هم میگذرد، مهم این است که جلوی چشمان خدا دارد میگذرد.
و خدا مثل من و تو نیست که بر اساس شنیدهها و دیدهها، مسیر حرکت آینده را اداره کند،نه !!!
خدا از سرِّ درون آدمها آگاه است، و به میزان عمل و هیاهویشان نیست که راهِ آینده را برایشان باز میکند، بلکه به میزان «صدق و طهارت در نیّتشان» است که دستِ کسی را به موفقیت در اثرگذاری در آینده جهان باز میکند.
• گفتم : همه باید تمرین کنیم هر وقت به تهِ تحملمان رسیدیم به این موضوع فکر کنیم که :
√ شیطان روی آن سوار نشود و بزرگش نکند و به نفسانیات آلودهاش نکند.
√ و اینکه این فشار قرار است دربِ چه رشدها و چه خیراتی را برویمان باز کند.
√ و اینکه خدا به عمق باطنها آگاه است و اگر ذرهای نیّت سوء و درندگی و اهمال کاری و بی توجهی در آنکس که آزارت داده بوده باشد، از دید خدا مخفی نیست و حتماً خدایی که شاهد ماجراست به میزان صدق آدمها نقش و موفقیتشان را در حرکت رو به آینده مشخص میکند.
آرام شد ... و شاد از اتاق رفت بیرون.
• اما من شبیه پدر یا مادری بودم که درد فرزندش در جانش رسوخ کرده و باید هم او را سرپا نگهدارد هم خودش را.
※ یادم آمد آقاجان عادتمان داده بود؛ نماز و دعای استغاثه به امام مهدی علیهالسلام دوای دردهایست که هیچ پناهی برای درمانشان نیست...
@ostad_shojae
💬 #گپ_روز
#موضوع_روز : «لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچههایت را اینجوری عاقبت بخیر میکند!»
✍️ از سالها قبل مادرش را میشناختم!
مترون (ریاست پرستاری) بیمارستان بود. یکی از بهترین و بزرگترین بیمارستانهای قدیم تهران.
• روزی که فهمیدم پوریا فرزند این مادر است، و حالا شده همسر افسانه، که یکی از نزدیکترین دوستانم بود، از تعجب شاخ درآوردم.
آنقدر این پسر بیشیله پیله و بیتکلّف بود که باورم نمیشد پسر همان مترون باکلاس و وزینی است که حداقل چهل سال پیش مترون یک بیمارستان بزرگ بوده و به چند زبان خارجی مسلّط است.
• هر چه بیشتر میشناختمش تعجبم از اینهمه رهاییاش از «کلاس» و «مقام» و «مال» و «تعلقات دست و پاگیر دنیا» بیشتر یقینی میشد اما هرگز فکر نمیکردم این بشود عاقبتش ....
• روزی که شهید شد و بالای دست هزاران نفر بدرقه شد و آمد و ...
درِ قطعه شهداء را برایش باز کردند و در ردیف «شهدای امنیت» آرام گرفت: کنار مادرش ایستاده بودم و به کلماتش دقت میکردم.
• همان خانم مترون باکلاس چهل سال پیش که حالا به سختی راه میرفت، هر چند دقیقه یکبار همهی صدای ضعیفش را جمع میکرد و ناله میزد : «این گل پرپر من/ هدیه به رهبر من»
برای من که سالها میشناختمش، جوّ کادر درمان و فضای حاکم در این طیف از مشاغل را میشناختم، این جمله عجیب بود!
این رضایت عجیب بود!
این شادی عجیب بود!
• این خانم چگونه به اینجا رسیده بود، که خداوند عزّت «مادر شهید» بودن را آنهم با این حجم از رضایت و شادی قسمتش کرد؟
• این سوال دیوانهام کرده بود انگار!
به طلبِ فهمیدنش رسیده بودم انگار !
که ....
مادرش دستش را از روی دستهی ویلچیرش برداشت و بازوی مرا گرفت و مرا به سمت آغوش خود کشید!
سرم را گذاشتم روی سینهاش !
گفت : سالها آمدید خانه ما و رفتید!
گفتم : عزّتش امروز برای من کافیست!
گفت : من میدانم پوریا را چرا برای دفاع از رهبرش خریدند!
نفسم انگار حبس شد. او داشت پاسخ مرا میداد بیآنکه بداند ...
✘ ادامه داد : من با درآمد شبکاری بیمارستان پوریا را بزرگ کردم. آنوقتها که پرستار کشیک بخش بودم و میدویدم دنبال صدای نالهها... الآن دارم اجابت «خدا خیرت بدهد» و «خدا عوضت بدهد»های بیمارانم را به چشم میبینم !
لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچههایت را اینجوری عاقبت بخیر میکند!
من پوریا را با شادی هدیه کردم، چون با شادی از من خریدند!
شادیِ رضایت بیمارانم ....
•با خودم گفتم: چه وسعت روحی دارید شما... که همین الآن هم بیآنکه بدانید با دو جمله تمام جان مرا سرشار شادی و آرامش کردید و خودتان خبر ندارید!
※ این شد عاقبت مادرشهید «پوریا احمدی» ! همان خانم مترون باکلاس و وزین بیمارستان معیّری!
فقط «عشق» است که تمام موانع را کنار میزند و تو و نسل تو را برای محبوبت خریدنی میکند!
@ostad_shojae
💬 #گپ_روز
#موضوع_روز : «یادم آمد دردها حتی اگر زاییده دست خودمان باشند، هم کفارهاند و هم علّت رشد و قدرت ما».
✍️ مانده بود تا اذان صبح!
هنوز درب حرم را باز نکرده بودند. نشسته بودم روی سکوی دم در ورودی، تا دربها باز شوند، که دیدم خانمی از دورترها به سمت حرم میآید!
نزدیک شد و گفت : حرم تعطیل است؟
گفتم: تا ده دقیقه یکربع دیگر باز میشود!
گفت : یعنی دیشب تعطیل بوده؟
گفتم : جز شبهای جمعه و شبهای مناسبتها، تعطیل است و یک ساعت مانده به اذان صبح باز میشود.
دیدم چانه و صورت و دستهایش ریز شروع کرد به لرزیدن.
گفتم : سردتان شده؟
گفت : نه مضطرب که میشوم لرزش میگیرد بدنم.
و دوباره پرسید: یعنی شب که میشود همه را از حرم بیرون میکنند؟ و بعد صبح درب حرم را باز میکنند؟
گفتم : باید همینطور باشد!
گفت : پس دخترم کجاست؟
تعجبم را که دید ادامه داد: دخترم با آقایی ارتباط برقرار کرده بود! پدرش اصلاً تحمل چنین اتفاقی را نداشت. گفتم اگر بفهمد او را میکُشد. تا متوجه این رابطه شدم، گوشیاش را گرفتم و محدودش کردم و خودم تا دانشگاه بردمش و آوردمش، و تصور میکردم که از سرش افتاده!
• چند روز پیش پدرم به رحمت خدا رفت و برادرم سکته کرد و من درگیر شدم و نتوانستم همراهیاش کنم.
• همسرم او را همان روز با آن آقا دید و ... آوردش خانه و به باد کتک گرفت!
• و نفهمیدم چه شد و کِی او از خانه گذاشت و رفت...
و الآن شب چهارم است که دخترم نیست!
• زن محجوب و متینی بود. میلرزید و از غصه میپیچید به خودش.
گفت : گوشی ندارد، از تلفن یک خانمی به من زنگ زد و گفت من حرم هستم نگرانم نباش.
فکر کردم شاید آمده باشد شاه عبدالعظیم.
• در حرم باز شد و او تمام حرم را به دنبال دخترش گز کرد و بعد از اذان دیدمش.
گفت : باید زود برگردم با التماس از همسرم اجازه گرفتم بیایم دنبالش.
اگر دیر کنم زمین و زمان را روی سرم خراب میکند. آیا کسی زارتر از من هم، این لحظه در دنیا وجود دارد؟
• دلم میخواست او را همانجا قایم کنم که دست هیچ دردی دیگر به او نرسد. اما یادم آمد دردها حتی اگر زاییده دست خودمان باشند، هم کفارهاند و هم علّت رشد و قدرت ما.
• گوشی اش را درآورد و عکس سفر اربعینشان را نشانم داد. دختری محجوب و خانوادهدار... به چشمانم زل زد و گفت: چرا زندگی ما اینجوری شد؟
قلبم درد میکرد برایش! و چشمانم پاسخی جز همین درد نداشتند.
به ساعتش نگاه کرد و با اضطراب گفت: بروم تا دیر نشده...
• او رفت و خورشید کمکم آمد بالا !
گفتم: خدا خورشید زندگیات را بتاباند بر خانهتان.
خانهای که هراس در آن حکومت میکند، آسیب میبیند، حتی اگر ظاهرش شرعی و دینمَدار باشد.
• دختران ما، پدر میخواهند، مَردی که شانههایش برای دختر اَمنترین و مهربانترین جای جهان برای تکیه باشد، نه مرکز هراس و اضطراب...
محبت اگر حکومت کند در یک خانه، اهل خانه، تنبیه هم که شوند، زارشان را در همان آغوش میزنند و گلایه به بیرون نمیبرند.
• دنیایمان نامهربان است!
چون رحمانیت که تمامِ دین است کم کم رنگ باخته و از دین جز چهارچوبهایی باقی نمانده است.
• خدا «عاقبت به عشق»مان کند که عاشقها مهربانترین دیندارانِ جهانند!
@ostad_shojae
#گپ_روز
#موضوع_روز : «تا بیجانتر نشدی، و نخوردت و از گردونه توحید خارجت نکرد، خودت را برسان به بلندی!»
✍️ مغزم درد میکرد انگار!
از صبح مشغول بررسی مشکلات یکی از پروژههای بچهها بودم که جایی وسط راه گیر کرده بود!
• کارم که تمام شد، همه چیز را گذاشتم و فقط کلید برداشتم و از دفتر زدم بیرون.
• سر کوچه ما یک پارک کوچک هست که اغلب پُر از بچههای قد و نیمقد است.
و تماشای بازی آنها و ارتباطشان با پدر و مادرانشان یکی از تفریحات زندگیام که همهی خستگیام را یکجا در میکند.
• رفتم نشستم یک گوشه و هم به آنچه از صبح گذشته بود فکر میکردم و هم بچه ها را تماشا میکردم.
✘ داشتند گرگم به هوا بازی میکردند.
یکی گرگ بود و بقیه برّه،
و وقتی گرگ به برّهها حمله میکرد باید هرکدام، خودشان را به یک بلندی (هوا) میرساندند و رویش قرار میگرفتند.
اگر روی هوا بودند؛ محل ممنوعه گرگ بود و او دستش به آنها نمیرسید، ولی زمانی که روی زمین بودند میتوانست بگیرتشان و بخورتشان و از چرخه بازی حذفشان کند.
• دیدم : وااااای کجایِ کارم من!
این بچهها دارند همان چیزی را بازی میکنند که اگر ما بلد باشیم، نه کسی دستش به ما میرسد که از روی هوا بکشتمان پایین، و نه چیزی زمینمان میزند و گیرمان میاندازد که از هوا (بلندی و سبکیِ روح) غافل شویم و در آن زمین لجنمال بمانیم.
※ با خودم گفتم: مغرت اگر درد میکند الآن یعنی زمان زیادی از این بازی را روی زمین بودی و گرگ (شیطان و نفس) فرصت داشته خستهات کند.
تا بیجانتر نشدی، و نخوردت و از گردونه توحید خارجت نکرد، خودت را برسان به بلندی!
از همانجا بلند شدم و با همان یک کلید در مُشتم، رفتم و خودم را به حرم (رساندم).
روی این بلندی دیگر دست هیچ گرگی به من نمیرسید. آنقدر نشستم تا جانم آرام گرفت و توان دویدن و جاخالی دادن از دست گرگ دوباره در من دمیده شد.
موضوع امروز، مسئلهی همه ماست!
هیچ کس نیست که این خطر تهدیدش نکند، و هیچ کس نیست که هر روز در چالشهای گوناگونش قرار نگیرد.
• اساساً زندگی، صحنهی یک بازی گرگم به هواست، یادمان باشد هر وقت دیدیم گیر کردیم در چیزی یعنی زمان زیادیست نتوانستیم روی بلندی برویم و انرژی جذب کنیم. و گرگ توانسته ضربههایش را بزند و ضعیفمان کند.
بلندیهای خدا همه جا هستند، شاید گاهی آغوش مادرمان، یا صدای پدرمان، یا یک دعای کوتاه از مفاتیح یا چند آیه قرآن ....
#گپ_روز
#موضوع_روز : «تا بیجانتر نشدی، و نخوردت و از گردونه توحید خارجت نکرد، خودت را برسان به بلندی!»
✍️ مغزم درد میکرد انگار!
از صبح مشغول بررسی مشکلات یکی از پروژههای بچهها بودم که جایی وسط راه گیر کرده بود!
• کارم که تمام شد، همه چیز را گذاشتم و فقط کلید برداشتم و از دفتر زدم بیرون.
• سر کوچه ما یک پارک کوچک هست که اغلب پُر از بچههای قد و نیمقد است.
و تماشای بازی آنها و ارتباطشان با پدر و مادرانشان یکی از تفریحات زندگیام که همهی خستگیام را یکجا در میکند.
• رفتم نشستم یک گوشه و هم به آنچه از صبح گذشته بود فکر میکردم و هم بچه ها را تماشا میکردم.
✘ داشتند گرگم به هوا بازی میکردند.
یکی گرگ بود و بقیه برّه،
و وقتی گرگ به برّهها حمله میکرد باید هرکدام، خودشان را به یک بلندی (هوا) میرساندند و رویش قرار میگرفتند.
اگر روی هوا بودند؛ محل ممنوعه گرگ بود و او دستش به آنها نمیرسید، ولی زمانی که روی زمین بودند میتوانست بگیرتشان و بخورتشان و از چرخه بازی حذفشان کند.
• دیدم : وااااای کجایِ کارم من!
این بچهها دارند همان چیزی را بازی میکنند که اگر ما بلد باشیم، نه کسی دستش به ما میرسد که از روی هوا بکشتمان پایین، و نه چیزی زمینمان میزند و گیرمان میاندازد که از هوا (بلندی و سبکیِ روح) غافل شویم و در آن زمین لجنمال بمانیم.
※ با خودم گفتم: مغرت اگر درد میکند الآن یعنی زمان زیادی از این بازی را روی زمین بودی و گرگ (شیطان و نفس) فرصت داشته خستهات کند.
تا بیجانتر نشدی، و نخوردت و از گردونه توحید خارجت نکرد، خودت را برسان به بلندی!
از همانجا بلند شدم و با همان یک کلید در مُشتم، رفتم و خودم را به حرم (رساندم).
روی این بلندی دیگر دست هیچ گرگی به من نمیرسید. آنقدر نشستم تا جانم آرام گرفت و توان دویدن و جاخالی دادن از دست گرگ دوباره در من دمیده شد.
موضوع امروز، مسئلهی همه ماست!
هیچ کس نیست که این خطر تهدیدش نکند، و هیچ کس نیست که هر روز در چالشهای گوناگونش قرار نگیرد.
• اساساً زندگی، صحنهی یک بازی گرگم به هواست، یادمان باشد هر وقت دیدیم گیر کردیم در چیزی یعنی زمان زیادیست نتوانستیم روی بلندی برویم و انرژی جذب کنیم. و گرگ توانسته ضربههایش را بزند و ضعیفمان کند.
بلندیهای خدا همه جا هستند، شاید گاهی آغوش مادرمان، یا صدای پدرمان، یا یک دعای کوتاه از مفاتیح یا چند آیه قرآن ....
@ostad_shojae
#گپ_روز
#موضوع_روز : «اگر جهانبینی کسی محکم و یقینی باشد، دستِ هیاهوها و تردیدها به قلبش نمیرسد!»
✍️ یکسال پیش بود. دستم بند بود و پاهایم خیس، داشتم حیاط کوچکمان را میشستم.
دیدم تلفن سه بار پشت هم، بیوقفه زنگ خورد. با خودم گفتم حتماً مسئلهای اورژانسی است.
• شیر آب را بستم و شلنگ را انداختم وسط حیاط و دویدم به سمت اتاق.
• صدایش مضطرب بود با یک عالمه بغض که هر لحظه میخواست بترکد.
گفت: امروز جواب پاتولوژیام را گرفتم.
گفتند آن سه تا توده که در ماموگرافی دیده شده بودند بدخیمند، و باید این عضو کاملاً تخلیه شود.
• گفتم: یکی از دوستانم جراح حاذقی است که بطور تخصصی در همین زمینه کار میکند. همین الآن زنگ میزنم و با او هماهنگ میکنم، تو حرکت کن به سمت مطبش.
دوستِ جراحم نیز تشخیص پزشک قبلی را تأیید کرد و یک نوبت جراحیِ زود به او داد.
ولی او نرفت ... چون از جراحی وحشت داشت.
• یکسال را با انواع و اقسام دستورات طبهای دیگر مشغول شد تا اینکه صبحِ دیروز فهمیدم، چندین قسمت از بدن او درگیر این سرطان شده و بخاطر درگیری فضای لگنی دیگر توان راه رفتن ندارد. افتاده در رختخوابِ انتظارِ مرگ!!!
• دیشب پسرم بیمقدمه پرسید : تکلیف جبهه اصلاحات برای ما که مشخص است هیچ،
واقعاً در این هیاهویِ رسانهای و میدانی که از رقابت میان کاندیداهای انقلابی ایجاد شده، تکلیفِ مردم چه میشود؟
• گفتم: تکلیفِ هر کس را جهانبینی او مشخص میکند! اگر جهانبینی کسی محکم و یقینی باشد، دستِ هیاهوها و تردیدها به قلبش نمیرسد!
• گفت: یعنی چی؟
• گفتم: اگر خاله ریشهی همان سه تا توده را میخشکاند در بدنش، امروز این تودهها از جاهای دیگر نمیزدند بیرون!
• گفت: چه ربطی دارند اینها باهم!
• گفتم: این حدیث را هزار بار استاد خواند برایمان؛ ریشهی حق در عالَم، امامِ حق است و ریشهی جور، امامِ جور! و اگر جهانبینی کسی جهانبینی وسیعی باشد میرود سراغ قطع ریشهی ظلم در جهان! که یکباره همه چیز را سامان دهد!
✘ اگر جهان، با «امام حق» تنظیم شود، و مردم حرکتِ صحیح به سمتِ امام حق را در جهانِ درونشان آغاز کنند؛ جهانِ بیرون اثرات این تعادل درونی را از خود بروز خواهد داد.
√ جهانبینی هر کاندیداست که وسعت برنامهها، سطح توکل و میزان ارادهی او را مشخص میکند.
کسی که جهانی فکر میکند: ریشهی اصلاح معیشت و رشد فرهنگ و .... در ایران را همان میداند که ریشهی انواع فسادها در فلان قاره و فلان کشور جهان است.
او خیز برمیدارد ریشه را تغییر دهد! جهش اینگونه ایجاد میشود. با اصلاح جهانبینی مردم.... اصلاح جهان درون، اصلاح حکام و مدیران و تمام جامعه را در پی دارد وگرنه چه بسیار آسایشها که آرامش با خود نداشتند.
• گفت: من دارم میفهمم شما چه میگویید!
• ادامه دادم :
برای همین است دستهای از مردم، دو دل میشوند، چون جهانبینی تمدنی انقلاب را هنوز باور نکردهاند. و بسیار اندکند آنان که به تراز دولت کریمه و برای تغییر تمدن جهان، فکر میکنند و برنامه دارند.
• هیچ فرقی میان دلسوزی و کارآمدی کاندیداهای جبهه انقلاب نیست: مگر در وسعت جهانبینیشان!
دیگر این ماییم که باید انتخاب کنیم بر اساس کدام جهانبینی انگشتمان را بر جوهر میزنیم!
ـ تغییر تمدن فاسد و حیوانیِ جهان که ریشهاش مدیریت غیرِ تخصصی و غیرالهی جهان است؟
ـ یا اصلاح موقت مشکلات معیشتی و ... که البته محال است بدون حذف ریشه، برای همیشه درمان شود، فقط ممکن است که با یک مسکّن تخفیف یابد!
حرفمان که تمام شد: آرامشش را از جنس بوسیدنش میشد فهمید!
@ostad_shojae
#گپ_روز : عاشقهایی که هیچ وقت زیر میز نمیزنند!
#موضوع_روز : عشق تنها ابزار رسیدن به «قدم صدق» است!
✍️ خدا گفت این را، نه من ؛
| مابینِ مؤمنین کسانی هستند که صِدق دارند برای عهدی که با خدا بستند!
بعضیها این عهد را به آخر بردند،
و بعضیها منتظرند تا این عهد را تمام و کمال ادا کنند،
و هیچ وقت عهدشان را تغییر ندادند! | أحزاب / ۲۳
※ این آیه میپیچد شبیه یک درد دنبالهدار در جانم!
| صدقوا ما عاهدوا | ...
ایستادن، با صادقانه ایستادن فرق میکند!
یاد ماجرای (فرزدق) افتادم!
امام به او گفته بود؛ مسلم به تکلیف خویش عمل کرد و تکلیف ما باقی مانده!
• از خودم میپرسم؛ تکلیف من چه میشود یعنی؟
«ایستادنِ از سر صدق» پلّهی قبلیِ مقام محمود است!
اگر استقامت صادقانهی کسی تأیید شود، دیگر بستر کسب مقام محمود، در جان او درست شده است.
• خیال خدا آنقدر از بابت این «عاشقها» راحت است که « و ما بدّلوا تبدیلا» برایشان نازل میکند..
یعنی آنها هیچ وقت زیر میز نمیزنند!
• با همان درد پیچیده، با خودم گفتم :
تهِ قصهی ما چه میشود یعنی؟
ما نیز از آن کسانی هستیم که خدا، «مابینِ مؤمنین» با انگشت نشانشان میگیرد و سری با لبخند به نشانِ تأیید صدقشان، تکان میدهد ؟
« مابینِ مؤمنین» ، یعنی فقط بعضیها که عاشقند !
| مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا. أحزاب/۲۳ |
※ کاش شأن نزول نداشتند آیهها!
انگار هر لحظه در حالِ نزولند ... بی قید زمان و مکان !
#گپ_روز : « از بیروت آمدهایم بیرون! »
(آخرین خاطره از شهیده کرباسی)
#موضوع_روز : «وظیفه ما درتقویت جبهه مقاومت و سرعتِ پیروزی حق »
✍️ سحرگاه پنجم اکتبر (دقیقاً ۱۷ روز) پیش بود!
بیتاب و نگران بودم از وضعیتی که هر روز برایشان تنگتر میشد!
آنقدر که اشکهای بیقراریام ناخودآگاه چند ساعتِ ممتد به کمکم آمدند تا این قلبِ به تشویش افتاده را آرام کنند.
• همان موقعِ سحر پیام دادم :الآن کجایید آرزو ؟ بچهها کجا هستند؟
• چند ساعت بعد جواب داد: از بیروت آمدهایم بیرون! در یک هتل مستقریم و دنبال خانهای میگردیم. اما هیچ جا امن نیست! نقطهزن دنبالمان هستند، جوری که نمیتوانیم گوشیهایمان را روشن کنیم...
• او حرف میزد و من کلماتش را با عطش مینوشیدم.
گفتم : بیایید ایران، بچهها را بفرستید ایران! نگرانیات که کُشت مرا دختر !
• گفت : خانوادهام نیز بسیار نگرانند و همین را میگویند! ولی نه برای من، و نه برای بچهها این انتخاب ممکن نیست! شهادت هم لیاقت میخواهد، «دعا کنید برایم» ... و این جمله را چند بار تکرار کرد!
• گفتم باید با تو حرف بزنم ...
گفت در اولین فرصت با شما تماس میگیرم.
و با همهی فشاری که رویشان بود، تماس تصویری گرفت و باهم در مورد وایرال «دعای مرزداران» در «تایم لاین عربی خصوصاً محور مقاومت» کمی صحبت کردیم.
دعا را که از میکس و مستر برگشته بود برایش فرستادم گوش داد و ایراداتش را برایم یکی یکی گفت.
• امّا یک جمله گفت که از آنروز زندگیام را شقّه شقّه کرده است!
گفت : «مردم در لبنان پر از ترس و استرس شدهاند و بیش از دعا و تغذیه معنوی، به دنبال کردن اخبار مشغولند! من نگرانم کم بیاورند ... قدرت روح مقاومت، به غذای آسمان آن روح بند است».
• گفتم : صحیفه..... آرزو ...
«صحیفه تنها غذای آخرالزمان» است!
استاد چند سال است که از #نهضت_صحیفه_خوانی و وجوب آن حرف میزنند برای موفقیت جبهه حق در آخرالزمان. اما آنقدر که باید، ما نتوانستیم اهمیّت آنرا برای مردم جا بیندازیم .
گفت : تمام دردم این است.. فقط همین !
دستم بسته شده و شبکههای ارتباطی من با آدمهای موثر رسانه لبنان قطع شده است.
من به این نتیجه رسیدم باید تنهایی اینکار را شروع کنم ...
شما به من قول بدهید فقط نگران حیطه مسئولیت من نباشید! من از پس بخش خودم باید بربیآیم، تا غصهام شما را نگیرد.
و من مثل همیشه به این مدیر قدرتمندم تکیه دادم و آرام گرفتم.
• تلفن را قطع کردیم ... و من رفتم سراغ تیم رسانه، برای تولیداتی که او برای اهمیت دعای مرزداران «اهل ثغور» در تایم لاین عربی سفارش داده بود. و ... ادامه روند انتشار گسترده این دعا !
• هر روز پیام میداد که ما خوبیم و نگران نباشید.... تا روز ۱۸اکتبر ساعت ۸:۵۳ دقیقه صبح. نوشت :
| سلام جانم 😘
خدا قوت 🙏
فقط می خواستم بگم که ما خوبیم به لطف خدا ❤️|
• وقتی جواب پیامش را مینوشتم مطمئن بودم این پیامم تیک دوم نخواهد خورد.
و ۱۹ اکتبر خبر حال خوبِ ابدیاش اول بار از همان توئیتری منتشر شد که خودش یک فعال رسانهی قدرتمند در آن شبکه بود.
✨ «شهیده معصومه (آرزو) کرباسی» و همسر والامقامشان «شهید رضا عباس عواضه» حق زیادی به گُردهی «رسانهی منتظر» داشته و دارند.
• امروز آرزو به تهران برمیگردد... به معراج شهداء! و ما قرار است برویم ببینیمش!
یادم هست آخرین بار که رسید تهران با همان چمدانهایش آمد به شهرری، و همه را گذاشت در اتاق جلسات و رفت حرم سیدالکریم علیهالسلام.
امروز اما فکرکنم حضرت عبدالعظیم علیهالسلام به استقبال «میوهی بالغ و رسیدهی حرمش برود»... به استقبال شهیده معصومه کرباسی.
✨ ورود سرافرازت را به تهران تبریک میگویم : «میوهی رسیدهی باغ مقاومت»!
«منتظر : رسانه رسمی استاد محمد شجاعی»
@ostad_shojae |montazer.ir
#گپ_روز : «من نمیدانستم که امام میتواند اینقدر بَد باشد!»
#موضوع_روز : بررسی آفات و انحرافات داخلی انقلاب
✍️ غروبها بعد از اذان عادتمان بود همهی خانوادههای شهرک میآمدیم بیرون!
بچهها باهم بازی میکردند، مامانها گاهی آش میپختند، گاهی سبزی پاک میکردند، گاهی باهم به یکی که مریض شده بود سر میزدند و ....
باباها هم دورهم جمع میشدند، گاهی صندوق قلکی داشتند، گاهی فقط چای میخوردند و مشکلات را باهم حل میکردند، گاهی هم با ما بازی میکردند، گاهی هم بساط عروسی میچیدند و یکی از بچههای شهرک را سامان میدادند و ....
• بابا و مامانِ یکی از خانهها هیچ وقت نمیآمدند امّا ...
و آن خانه برای من که آن روزها 8 سالم بود؛ همیشه یک خانهی پر رمز و راز بود.
این دو نفر با اینکه بسیار متین و مهربان بودند، یک دختر خیلی مودب ولی پسر شروری داشتند که از هر جا عبور میکرد یک شرّی به پا میکرد که بالاخره پای این بابای باآبرو و اصیل را باز میکرد به ژاندارمری...!
• امام خمینی (که نور و رحمت خدا بر ایشان باد) آن روزها بیمار بودند!
و تمام ایران را فضای نگرانی و دعا پر کرده بود.
این جوّ غالب کشور بود اما بودند کسانی که هنوز دلبسته نظام شاهنشاهی بودند و این فضای ملتهب و نگران آزارشان میداد.
• ما داشتیم «وسطی» بازی میکردیم که توپمان قل خورد به سمت جایی که باباها نشسته بودند و باهم گفتگو میکردند. رفتم بیاورمش که یک صدای عصبانی و ناراضی مرا میخکوب کرد! ناراضی از وضعیت اقتصادی و شغلی خودش و مقایسهی آن با زمان پیش از انقلاب.
من ایستادم و حرفهای او را گوش کردم و تمام جانم با این کلمات به غلیان افتاد!
• چند روز با جهان به هم ریختهی وجودم سر کردم!
و با ذهن هشت سالگیام آنقدر بالا و پایین کردم آن حرفها را نسبت به مردی که سوپرمَن زندگیام بود که بالاخره شنبه شد و من با بغض، بعد از اینکه از مدرسه تعطیل شدم، رفتم کانون!
آن موقعها «کانون پرورش فکری» تنها مامن کودکان و نوجوانان دهه شصت بود.
«آقای خلیلی» مربی نبود برای بچه ها ... بابا بود برایمان.
رفتم کنارش نشستم و تمام ماجرا را با اشک برایش تعریف کردم.
گفتم : من امام را دوست داشتم، من برای امام یک عالمه نامه نوشتهام که آنها را برایش نفرستادهام هنوز. من نمیدانستم که امام میتواند اینقدر بَد باشد!
• او عادت داشت وقتی میخواست حرف مهم با ما بزند خم شود و زانو بزند روی زمین و دستانش را بگذارد روی شانههایمان و به چشمانمان نگاه کند و حرفش را به جان ما تزریق کند.
این کارش را دوست داشتم، چون باعث میشد همه حرفهایش را در امنیت کامل بفهمم.
• گفت : فلانی را میشناسی که ؟ (همان همسایهی محجوبمان را میگفت که پسرش به شرارت معروف بود!)
گفتم : خب بله!
گفت : دوستش داری؟ گفتم : خیلی! اما پسرش همیشه بازیهایمان را خراب میکند!
• گفت : او مرد بزرگی است!
مهربانی و خیرش آنقدر زیاد است که چندین و چند خانواده از همین شهر را تحت پوشش دارد و برایشان پدری میکند! حالا یک فرزند ناخلفی هم دارد، که خیلی از پیمبران نیز با همین امتحان سخت روبرو بودند.
این فرزند ناخلف آیا از ارزش او، و میزان مهربانی و عطوفت او نسبت به آدمهای شهرک کم کرده؟
گفتم : اصلاً... همه ایشان را خیلی دوست دارند و حساب پسرش را از ایشان جدا میدانند!
• آقای خلیلی لبخند قشنگی زد و گفت :
حساب امام هم از بعضی دولتمردان ما جداست دخترم!
انقلاب، نور است! نور صبحها وقتی میتابد، همهی سیاهی را از بین میبرد.
ولی همهی دزدها فقط در تاریکی شب دزدی نمیکنند؛
بعضیها زیر نور خورشید هم اهل خطا و غارتند!
همیشه یادت باشد برای بررسی چیزی، بیایی عقب و تمامِ ابعاد آن را ببینی! آنوقت هیچ سیاهی کوچکی، نمیتواند ارزش و اعتبار اصل نور را برایت کم کند!
❤️ من فهمیدم همان موقع حقیقتی را ...
که سالها بعد؛ آغاز فهم من از «جریانِ انتظار فعال» و «تمدنسازی نوین اسلامی» در بستر انقلاب اسلامی شد.
امام آمده بود نوری را به انفجار برساند که سرنوشت جهان را عوض کند!
کم و کاستیها زیر نور بیشتر به چشم میآیند ولی نمیتوانند نور را منکر شوند.
@ostad_shojae