⚜بسم الله الرحمن الرحیم
🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_اول
📖کتاب سه دقیقه تا قیامت داستان زندگی یک جانباز مدافع حرم هست که طی یک عمل جراحی که داشته به مدت سه دقیقه از دنیا می رود و سپس با شوک ایجاد شده در اتاق عمل دوباره به زندگی برمی گردد .
🔹اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که درک آن برای افراد عادی خیلی سخت است...
🌟البته ایشون در ابتدا به شدت در مورد اینکه ماجراش پخش بشه مقاومت کرده اما در نهایت راضی شده که تا حدی چیزهایی رو تعریف بکنه...🕊
🥀در ادامه بقیه ماجرا را از زبان خود این جانباز عزیز می خوانیم:
🧒پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شده بودم.
🥀در خانوادهای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم.
🥀سالهای آخر دفاع مقدس شب و روز ما حضور در مسجد بود.
🍃با اصرار و التماس و دعا و نماز
به جبهه اعزام شدم.
من در یکی از شهرهای کوچک اصفهان زندگی می کردم. دوران جبهه خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند..
🍃اما دست از تلاش و انجام معنویات بر نمی داشتم و میدانستم که شهدا قبل از جهاد اصغر در جهاد اکبر موفق بودند
🍃 به همین خاطر در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم ...وقتی به مسجد میرفتم سرم پایین بود که نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.
🍃یک شب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم...
در همان حال و هوای ۱۷ سالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیای زشتیها و گناهان نشوم و به حضرت عزرائیل التماس میکردم که جان مرا زودتر بگیرد...!
🖇ادامه دارد...
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_دوم
🥀 التماس ميكردم كه زودتر به سراغم بيايد!
چند روز بعد، با دوستان مسجدے پيگيرے كرديم تا يڪ كاروان مشهد برای اهالے محل و خانواده شهدا راه اندازے كنيم.
🍃با سختے فراوان، كارهاے اين سفر را انجام دادم و قرار شد قبل از ظهر پنجشنبہ، كاروان ما حركت كند. روز چهارشنبہ ، با خستگے زياد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به ياد حضرت عزرائيل افتادم و شروع به دعا برای نزديكے مرگ كردم.
🥀 البته آن زمان سن من كم بود و فكر ميكردم كار خوبے ميكنم.
نميدانستم كه اهل بيت ما هيچگاه چنين دعايے نكرده اند. آنها دنيا را پلے برای رسيدن به مقامات عاليه ميدانستند.
🍃 خسته بودم و سريع خوابم برد. نيمه هاے شب بيدار شدم و نمازشب خواندم و خوابيدم. بلافاصله ديدم جوانی بسيار زيبا بالای سرم ايستاده.
🥀 از هيبت و زيبايی او از جا بلند
شدم.با ادب سلام كردم
ايشان فرمود: با من چكار دارے؟ چرا اينقدر طلب مرگ ميكنے؟
هنوز نوبت شما نرسيده.
🍃فهميدم ايشان حضرت عزرائيل است. ترسيده بودم. اما باخودم گفتم: اگر ايشان اينقدر زيبا و دوست داشتنے است، پس چرا مردم از او ميترسند؟!
🥀 ميخواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا ببرند. التماس های من بے فايده بود. با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم به سرجايم و گويے محكم به زمين خوردم!
🖇ادامه دارد...
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚 کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🗒 #قـسمت_چهارم
در آن ايام ، تلاش بسياری كردم تا مانند برخی رفقايم، وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم كه لباسِ سبزِ سپاه، همان لباس يارانِ آخر الزمانی امامِ غایب از نظر است. تلاش های من بعد از مدتی محقق شد و پس از گذراندنِ دوره های آموزشی، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم. اين را هم بايد اضافه كنم كه ؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يک شخصيتِ شوخ، ولی پركار دارم. يعنی سعي ميكنم، كاری كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همهٔ رفقا ميدانند كه حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم. رفقا ميگفتند كه هيچكس از همنشينی با من خسته نميشود. در مانور های عملياتی و در اردوهای آموزشی، هميشه صدای خنده
از چادر ما به گوش ميرسيد. مدتی بعد، ازدواج كردم و مشغول فعاليت روزمره شدم. خلاصه اينكه روزگار ما، مثل خيلی از مردم، به روزمرگی دچار شد و طی ميشد. روزها محل كار بودم و معمولا شبها با خانواده. برخی شبها نيز در مسجد و يا هيئتِ محل حضور داشتيم. سالها از حضور من در ميان اعضای سپاه گذشت. يک روز اعلام شد كه برای يک مأموريتِ جنگی آماده شويد. سال ۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروريستهای وابسته به آمريكا، در شمالِ غربِ كشور و در حوالی پيرانشهر، مردمِ مظلومِ منطقه را به خاک و خون كشيده بودند. آنها چند ارتفاعِ مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نيروهای نظامی حمله ميكردند، هر بار كه سپاه و نيروهای نظامی برای مقابله آماده ميشدند، نيروهای اين گروهک تروريستی به شمالِ عراق فرار ميكردند. شهريورِ همان سال و به دنبال شهادت سردار جاننثاری و جمعی از پرسنل توپخانهِ سپاه، نيروهای ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگي را برای پاكسازی كُل منطقه تدارک ديدند.🚔🚁
ادامه دارد...❕❗️
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📘کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📝 #قسمت_پنجم
مجروح عملیات
عملیات به خوبی انجام شد و با شهادت چند تن از نیرو های پاسدار ، ارتفاعات و کل منطقه مرزی ، از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک پاکسازی شد .
من در آن عملیات حضور داشتم . یک نبرد نظامی واقعی را از نزدیک تجربه کردم ، حس خیلی خوبی بود .
آرزوی شهادت نیز مانند دیگر رفقایم داشتم ، اما با خودم می گفتم : ما کجا و توفیق شهادت ؟! دیگر آن روحیات دوران جوانی و عشق به شهادت ، در وجود ما کم رنگ شده بود .
در آن عملیات ، به خاطر گرد و غبار و آلودگی خاک منطقه و..... چشمان من عفونت کرد . آلودگی محیط ، باعث سوزش چشمانم شده بود . این سوزش ، حالت عادی نداشت . پزشک واحد امداد ، قطره ای را در چشمان من ریخت و گفت : تا یک ساعت دیگه خوب می شوی . ساعتی گذشت اما همینطور درد چشم ، مرا اذیت می کرد .
چند ماه از آن ماجرا گذشت . عملیات موفق رزمندگان مدافع وطن ، باعث شد که ارتفاعات شمال غربی به کلی پاکسازی شود . نیرو ها به واحد های خود برگشتند ، اما من هنوز درگیر چشم هایم بودم . بیشتر ، چشم چپ من اذیت می کرد .حدود سه سال با سختی روزگار گذراندم . در این مدّت صد ها بار به دکتر های مختلف مراجعه کردم اما جواب درستی نگرفتم .
تا اینکه یک روز صبح ، احساس کردم که چشم چپ من از حدقه بیرون زده !درست بود ! 👀🇮🇷
ادامه دارد ....
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📙کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📜 #قسمت_ششم
در مقابله آینه که قرار گرفتم ، دیدم چشم من از مکان خودش خارج شده ! حالت عجیبی بود . از طرفی درد شدیدی داشتم .
همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس می کردم که مرا عمل کنید . دیگر قابل تحمل نیست . کمیسیون پزشکی تشکیل شد . عکس ها و آزمایش های متعدد از من گرفتند . در نهایت تیم پزشکی که مشکل از یک جراح مغز و یک جراح چشم و چند متخصص بود ، اعلام کردند : یک غده ی نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ایجاد شده، فشار این غده باعث جلو آمدن چشم گردیده . به علت چسبیدگی این غده به مغز ، کار جداسازی آن بسیار سخت است . و اگر عمل صورت بگیرد ، یا چشمان بیمار از بین می رود و یا به مغز او آسیب خواهد دید .
کمیسیون پزشکی ، خطر عمل جراحی را بالای ۶۰ درصد می دانست و موافق نبود . اما با اصرار من با حضور یک جراح از تهران ، کمیسیون بار دیگر تشکیل شد و تصمیم بر این شد که قسمتی از ابروی من شکافته و با برداشتن استخوان بالای چشم ، به سراغ غده در پشت چشم بروند . عمل جراحی من در اوایل اردیبهشت ماه ۱۳۹۴ در یکی از بیمارستان های اصفهان انجام شد . عمل ، بار دیگر به من و همراهان اعلام کرد : به علت نزدیکی محل عمل به مغز و چشم ، احتمال نابینایی و یا احتمال آسیب به مغز و مرگ وجود دارد . برای همین احتمال موفقیت عمل ، کم است و فقط با اصرار بیمار ، عمل انجام میشود .
با همه دوستان و آشنایان خداحافظی کردم . با همسرم که باردار بود و در این سال ها سختی های بسیاری کشیده بود وداع کردم از همه حلالیت طلبیدم و با توکل به خدا راهی بیمارستان شدم .
وارد اتاق عمل شدم . حس خیلی خاصی داشتم . احساس می کردم که از این اتاق عمل دیگر بر نمی گردم .
تیم پزشکی با دقت بسیاری کارش را شروع کرد . من در همان اول کار بیهوش شدم .😇
ادامه دارد ....
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📕کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📄 #قسمت_هشتم
سمت چپم را نگاه کردم . دیدم عمو و پسر عمه ام و آقا جان سید ( پدربزرگم ) و ..... ایستادند .
عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود .
پسر عمه ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود . از اینکه بعد از سال ها ان را میدیدم خیلی خوشحال شدم .
زیر چشمی به جوان زیبا رویی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم . من چقدر او را دست دارم . چقدر چهره اش برایم آشناست .
یکباره یادم آمد . حدود ۲۵ سال پیش ....قبل از سفر مشهد .... عالم خواب .... حضرت عزرائیل .... .
با ادب سلام کردم . حضرت عزرائیل جواب دادند . محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بر لب به من گفتند : برویم ؟
با تعجب گفتم : کجا ؟ بعد دوباره نگاهی به اطرافم انداختم .
دکتر جراح ، ماسک روی صورتش را در آورد و به اعضای تیم جراحی گفت : دیگه فایده نداره . مریض ازدست رفت ......
بعد گفت : خسته نباشید . شما تلاش خودتون رو کردین ، اما بیمار نتوانست تحمل کنه .
یکی از پزشک ها گفت : دستگاه شوک را بیاورید ..... .
نگاهی به دستگاه ها و مانیتور اتاق عمل کردم . همه از حرکت ایستاده بودند !
عجیب بود که دکتر جراح من ، پشت به من قرار داشت ، اما من می توانستم صورتش را ببینم ! حتی می فهمیدم که در فکرش چه می گذرد !
من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم فهمیدم .
همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد . من پشت اتاق را می دیدم ! برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت .
خوب به یاد دارم که چه ذکری می گفت . اما از آن عجیب تر اینکه ذهن او را می توانستم بخوانم !
او با خودش می گفت : خدا کند که برادرم برگردد ! او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است . اگر اتفاقی برایش بیفتد ، ما با بچّه هایش چه کنیم ؟
یعنی با خودش بود که با بچّه های من چه کند !؟
ادامه دارد ....
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📔کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📑 #قسمت_نهم
کمی آن سو تر ، داخل یکی از اتاق های بخش ، یک نفر در مورد من با خدا حرف می زد !
من او را هم می دیدم . داخل بخش آقایان ، یک جانباز بود که روی یک تخت خواب خوابیده و برایم دعا می کرد .
او را می شناختم . قبل از اینکه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم .
این جانباز خالصانه می گفت : خدایا من را ببر ، اما او را شفا بده . او زن و بچه دارد ، اما من نه .
یکباره احساس کردم که باطن تمام افراد را متوجه می شوم . نیّت ها و اعمال آنها را می بینم و .....
بار دیگرجوان خوش سیمابه من گفت :برویم ؟
خیلی زود فهمیدم منظور ایشان ، مرگ من و انتقال به آن جهان است . از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بیماری خوشحال بودم . فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده ، اما گفتم : نه !
مکثی کردم و به پسر عمه ام اشاره کردم . بعد گفتم : من آرزوی شهادت دارم . من سال ها به دنبال جهاد و شهادت بودم ، حالا اینجا و با این وضعیت بروم ؟!
اما انگار اصرار های من بی فایده بود . باید می رفتم .
همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند : برویم ؟
بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم . لحظه ای بعد ، خود را همراه با این دو نفر در یک بیابان دیدم !
این را هم بگویم که زمان ، اصلاََ مانند اینجا نبود . من در یک لحظه صد ها موضوع را می فهمیدم و صد ها نفر را می دیدم !
آن زمان کاملاََ متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده . اما احساس خیلی خوبی داشتم . از آن درد شدید چشم راحت شده بودم . پسر عمه و عمویم در کنارم حضور داشتند وشرایط خیلی عالی بود .
من شنیده بودم که دو ملک از سوی خداوند همیشه با ما هستند ، حالا داشتم این دو ملک را می دیدم .
چقدر چهره ی آن ها زیبا و دوست داشتنی بود . دوست داشتم همیشه با آنها باشم .
ما با هم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم . کمی جلوتر چیزی را دیدم !
ادامه دارد ....
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📓کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
🗒 #قسمت_دهم
رو به روی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت آن نشسته بود . آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم !
به اطرافم نگاه کردم . سمت چپ من در دور دست ها ، چیزی شبیه سراب دیده می شد . اما آنچه می دیدم سراب نبود ، شعله های آتش بود ! حرارتش را از دور حس می کردم .
به سمت راست خیره شدم . در دور دست ها یک باغ بزرگ و زیبا ، با چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود . نسیم خنکی از آن سو احساس می کردم .
به شخص پشت میز سلام کردم . با ادب جواب داد . منتظر بودم . می خواستم ببینم چه کار دارد . این دو جوان که کنار من بودند ، هیچ عکس العملی نشان ندادند .
حالا من بودم و همان دو جوان که در کنارم قرار داشتند . جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد !
جوان پشت میز ، به آن کتاب بزرگ اشاره کرد . وقتی تعجب من را دید ، گفت : کتاب خودت هست ، بخوان . امروز برای حسابرسی ، همین که خودت ببینی کافی است .
چقدر این جمله آشنا بود . در یکی از جلسات قرآن ، استاد ما این آیه را اشاره کرده بود : ⪻ إقرا کتابک ، کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا . ⪼
این جوان درست ترجمه همین آیه را به من گفت . نگاهی به اطرافیانم کردم . کمی مکث کردم و کتاب را باز کردم . سمت چپ بالای صفحه ی اول ، با خطی درشت نوشته بود :
⪻۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز ⪼
از آقایی که پشت میز بود پرسیدم : این عدد چیه ؟
گفت : سن بلوغ شماست . شما دقیقاََ در این تاریخ به بلوغ رسیدی . به ذهنم آمد که این تاریخ ، یک سال از پانزده سال قمری کمتر است . اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت : نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری . من قبول کردم .
قبل از آن و در صفحه سمت راست ، اعمال خوب زیادی نوشته شده بود . از سفر زیارتی مشهد تا نماز های اول وقت و هیئت و احترام به والدین و ..... پرسیدم : این ها چیست؟
گفت : این ها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام دادی . همه ی این کار های خوب برایت حفظ شده .
قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم ، جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت :
نماز هایت خوب و مورد قبول است . برای همین واردِبقیه ی اعمال می شویم .
ادامه دارد ....
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📘کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
📝 #قسمت_یازدهم
من قبل از بلوغ ، نمازم را شروع کرده بودم و با تشویق های پدر و مادرم ، همیشه در مسجد حضور داشتم . کمتر روزی پیش می آمد که نماز صبحم قضا شود . اگر یک روز خدای ناکرده نماز صبحم قضا می شد ، تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم . این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شکر همیشه اهمیت می دادم .
خوشحال شدم . به صفحه ی اول کتابم نگاه کردم . از همان روز بلوغ ، تمام کار های من با جزئیات نوشته شده بود . کوچکترین کار ها . حتی ذره ایی کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نکرده بودند .
تازه فهمیدم که ⪻فَمَن یَعمَل مِثقال ذَرَةِِ خَیراََ یَرَةِِ ⪼ یعنی چه . هر چی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم ، آن ها جدی نوشته بودند !
در داخل این کتاب ، در کنار هر کدام از کار های روزانه ی من ، چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت که وقتی به آن خیره می شویم ، مثل فیلم به نمایش در می آمد . درست مثل قسمت ویدیو در موبایل های جدید ، فیلم آن ماجرا را مشاهده می کردیم .
آن هم فیلم سه بعدی با تمام جزئیات ! یعنی با مواجه با دیگران، حتی فکر افراد را هم می دیدیم . لذا نمی شد هیچ کدام از آن کار ها را انکار کرد . غیر از کار ها ، حتی نیّت های ما ثبت شده بود . آن ها همه چیز را دقیق نوشته بودند . جای هیچ گونه اعتراضی نبود .
تمام اعمال ثبت شده بود . هیچ حرفی هم نمی شد بزنیم . اما خوشحال بودم که از کودکی ، همیشه همراه پدرم در مسجد و هیئت بودم .
از این بابت به خودم افتخار می کردم و خودم را از همین حالا در بهترین درجات بهشت می دیدم .
ادامه دارد ....
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄