eitaa logo
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
8.9هزار دنبال‌کننده
34 عکس
23 ویدیو
0 فایل
فروش اشتراکی #کپی‌حرام لینک کانال تبلیغ https://eitaa.com/joinchat/2133066056C2ee169d2aa
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
امشب عروسی شوهرم بود و من .. -می‌دونید که اجازه‌ی همسر اولتون لازمه؟ -من همسر اولشون هستم حاج‌آقا.اومدم رضایت بدم که شوهرم ازدواج کنه..ولی... شرط دارم حاج‌آقا. -بیا تو دخترم... بیا ببینم چی می‌گی؟ -می‌خوای چکار کنی همتا!!؟ -نترس عروسیتو بهم نمیزنم... -تمومش کن همتا.... بسه دیگه... زجر نده خودتو. -باشه اومدم که تمومش کنم... چون خودت خواستی. شناسنامه‌ام رو بیرون آوردم روی میز عاقد گذاشتم. -اول صیغه‌ی طلاق ما رو بخونید آقا. بنیامین بازوم رو فشرد. -داری چه غلطی می‌کنی! -تو جسارتشو نداری بنیامین... ندیدم عروسش کی بلند شد و سمتم اومد تهش فقط صدای فریادهای بنیامین بود و سیاهی مطلق. -یاخدا... همتااااا ؟؟؟ https://eitaa.com/joinchat/2164916369Cc9b71f39f2
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
سرنوشت شوم این دختر به دلیل زیبایی که داشت 😭❌ من ماهرخم.. به دلیل زیبایی زیاد و نبود امنیت همیشه روبند می‌بستم.. هیچ کس جز خانواده ام چهره ام رو ندیده بود و همه فکر میکردن من به دلیل زشتی بیش از حد این کار رو انجام میدم... تا اینکه ی روز به صورت ناگهانی توی مسافرت ، پسر شر یه روستا چهره ام رو دید و اتفاقی افتاد که.. 😱❌ https://eitaa.com/joinchat/1070662054C550fa17fe9 دیدن دوبارش بعد سالها باعث شد ... ❌
. 🔰 بد نیست انتقام‌ گرفتن را از اسرائیلی‌ها یاد بگیریم! غلامرضا، معاون سابق نیروی قدس: 🔺اسرائیلی‌ها عاملان هولوکاست را پیدا و مجازات کردند؛ ما نیز طبق همین قاعده آن کسانی را که حاج قاسم و ابومهدی را کشتند تعقیب می‌کنیم و می‌کشیم. 🔺اصل اسرائیلی‌ها این است که هرکس امنیتشان را به خطر بیاندازد می‌کشند، آنها تا مسأله خود را حل نکنند دست بردار نیستند. 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
من و عرفان به روی هم نمی‌آوردیم ولی برای هم میمردیم در یک کلاس داشتیم درس میخوندیم. تا اینکه اون روز رسید. تلفن خونه زنگ خورد مادر عرفان بود برای ساعت شش عصر قرار خواستگاری گذشتند. دل توی دلم نبود. انگار دو تا بال داشتم و میخواستم پرواز کنم داشتم خودم رو جلوی آیینه آماده میکردم که صدای تلفن خونه رو شنیدم با اون تلفن ورق برگشت و چیزی که انتظار نداشتم اتفاق افتاد. دایی بود زنگ زده بود به مادرم. گفت کی قرار بیاد خواستگاری طلا. مامانم جواب داد یکی از هم‌کلاسی دانشجوش دایی به مادرم گفت خواستگاری که برای طلا اومده رو ردش کنید من طلا رو میخوام برا پسرم. خیلی وقته پسرم به ما گفته اما ما بهش میگفتیم صبر کن، تا طلا درسش تموم شه، ولی دیگه الان میخواهیم بیایم تا این رو شنیدم برق از سرم پرید قلبم رو توی دهنم حس میکردم. گفتم مامان... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) هواپیما نشست و اومدیم خونه، خونواده علی از دیدن ما خیلی خوشحال شدن. مهناز خانم برامون اسفند دود کرد و کلی تحویلمون گرفت برای مادر شوهرم شال و برای پدر شوهر و برادر شوهرم لباس خریده بودیم و بهشون دادیم وقتی سوغات مریم و جاریم رو بهشون دادم در جعبه رو باز کردند از دیدن سنگ کهربا خیلی خوشحال شدند و تشکر کردند. علی رو کرد به پدر مادرش _ به نظرتون آخر هفته جشن عروسی ما باشه خوبه؟ مهناز خانم لبخندی زد _ عالیه فقط باید ببینی می‌تونی تو اون تاریخ سالن بگیری! پدر شوهرم نگذاشت علی حرف بزنه رو کرد به مهناز خانم _ سحر جان، ایران کسی رو نداره بیشتر فامیل‌هاش خارج هستند ما هم فقط بزرگترها رو می‌گیم همین حیاط خونه خودمونم خوبه، بعد خیلی تیز رو کرد به من _سحر جان موافقی؟ منم که از قبل با علی همینطور صحبت کرده بودیم به تایید حرف پدر شوهرم لبخندی زدم _ بله منم موافقم _ پس تو حیاط صندلی میچینیم و جشن رو برپا میکنیم. علی سر چرخوند سمت من _ اگه بخوای می‌تونیم سالن کوچیکم بگیریم _ نه تو حیاط با صفاتره. پدر شوهرم رو به علی گفت _ باید نظر پدر سحر رو هم بخواهیم _ بله بابا امشب که می‌خوایم بریم خونشون دیدن پدر سحر این موضوع رو هم مطرح می‌کنم الانم با اجازتون ما بریم یه استراحتی بکنیم. پدر شوهر و مادر شوهرم همزمان با هم گفتن _ باشه برید استراحت کنید تا خستگی از تنتون در بره. مهناز خانم رو کرد به ما _ پس شام درست می‌کنم بیاید اینجا شامتون رو بخورید بعد برید. چشمی گفتیم و با علی اومدیم اتاق خودمون. رو کردم بهش چه سفر پرخاطره و خوبی بود مخصوصاً تو اون پارک خیلی به من خوش گذشت... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
من و عرفان به روی هم نمی‌آوردیم ولی برای هم میمردیم در یک کلاس داشتیم درس میخوندیم. تا اینکه اون روز رسید. تلفن خونه زنگ خورد مادر عرفان بود برای ساعت شش عصر قرار خواستگاری گذشتند. دل توی دلم نبود. انگار دو تا بال داشتم و میخواستم پرواز کنم داشتم خودم رو جلوی آیینه آماده میکردم که صدای تلفن خونه رو شنیدم با اون تلفن ورق برگشت و چیزی که انتظار نداشتم اتفاق افتاد. دایی بود زنگ زده بود به مادرم. گفت کی قرار بیاد خواستگاری طلا. مامانم جواب داد یکی از هم‌کلاسی دانشجوش دایی به مادرم گفت خواستگاری که برای طلا اومده رو ردش کنید من طلا رو میخوام برا پسرم. خیلی وقته پسرم به ما گفته اما ما بهش میگفتیم صبر کن، تا طلا درسش تموم شه، ولی دیگه الان میخواهیم بیایم تا این رو شنیدم برق از سرم پرید قلبم رو توی دهنم حس میکردم. گفتم مامان... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉🎉🎉 ✨عطر ولایت پذیری در عروسی زوج گرگانی ⭕️ عروس وداماد گرگانی تالار عروسی خود را به محل جمع‌آوری کمک برای جبهه مقاومت تبدیل کردند! ⭕️ این زوج اهل روستای والش‌آباد گرگان هستند... باما همراه باشید😍ومارا به دوستان خود معرفی کنید🙂👇 ‌─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ 🔸http://eitaa.com/ehyagaransonatnabavi 🌐https://sonatnabavi.ir/ 🔹https://ble.ir/sonatnabavi ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) سرمون به حرف زدن گرم بود که صدای اذان مغرب رو شنیدیم نمازمون رو خوندیم اومدیم پیش مادر شوهرم اینا شام رو خوردیم خداحافظی کردیم و راهی خونه بابام شدیم زنگ خونه بابا رو زدیم صدای شیما اومد _کیه؟ _ باز کن عزیزم ما هستیم. با شادمانی گفت بابا آبجی سحرِ. در باز شد با علی وارد خونه شدیم بعد از سلام و احوالپرسی و روبوسی نشستیم شیما رفت تو آشپزخونه و یه سینی چایی آورد گرفت جلوی من و علی نگاهی تو صورتش انداختم _بَه بَه خواهر گلم ماشاالله چه خوب پذیرایی می‌کنی. خنده قشنگی زد _مرسی آبجی _عه، چرا با کلمه فرانسوی تشکر می‌کنی. یه نازی کرد _ پس چی بگم _ بگو خیلی ممنون متشکرم چشمی گفت و نشست کنارم. از توی کیفم سوغاتی‌ها رو درآوردم لباسِ پدرم رو بهش دادم برای شیما و شمیم هم سنگ کهربا آورده بودم گذاشتم جلوشون شیما درجعبه رو باز کرد و سنگ رو درآورد رو به من خنده پهنی زد و آهنگین گفت _ آبجی این چیه چه خوشگله؟ _ سنگ کهرباست می‌تونی بدی برات انگشتر و گردنبند و یا گوشواره درست کنند. شمیم هم در جعبه رو باز کرد به شیما گفت _ برای منم آورده. نگاهش رو داد به من _ میشه بیای مارو ببری بدی برامون گردنبد و انگشتر و گوشواره درست کنن آخه بابا همش میره سر کار وقت نداره _ باشه عزیزم. شمیم خودش رو انداخت تو بغل من صورتم رو بوسید آروم در گوشم زمزمه کرد _ میشه بدی برای مامانمم درست کنه تولدش بهش بدم. نتونستم دلش رو بشکنم آروم جواب دادم _ آره میشه یه بوس دیگه از صورتم کرد و گفت _ تو خیلی مهربونی. علی رو کرد به بابام _ ببخشید با اجازه تون ما آخر هفته یه جشن عروسی بگیریم بریم سر زندگیمون بابام سرش رو انداخت پایین... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
😎✨ زن‌دایی جلو اومد و بااجازه‌ای گفت و رو کرد به علی _علی جان مادر روسری رو من ميندازم، ان‌شاالله نشون رو تو بنداز دست عروست علی مات و مبهوت از حرکت زندایی نیم نگاهی بهم انداخت و سر به زیر شد، زن دایی روسری رو روی سرم انداخت و من هنوز باور نمیشد که عروس علی خطاب شدم تمام حواسم به علی بود حتی سرش رو بلند نکرد که تایید یا مخالفت کنه ،کاش یه چیزی میگفت، چرا حرف نمیزنه تعجبم از سکوت علی هر لحظه بیشتر میشد خب اگه نمیخوای حرف بزن ،چرا سکوت کردی همیشه فکر میکردم یه همچین روزی من خوشبخت ترین دختر دنیام چرا الان این حس رو ندارم! https://eitaa.com/joinchat/18023269C5a77cb5090 رمان یلدای ستاره 😍 بر اساس واقعیت 😎 عاشقانه ای پاک و شیرین 😋
ستاره دختری که عاشق پسرداییش میشه و پسرداییش اصلا حواسش پیش ستاره نیست تا اینکه یهویی توی جمع داییش ستاره رو برای پسرش خواستگاری میکنه و.... ___________ بر اساس واقعیت🌱✨ چند برگش رو بخونید اگه خوشتون نیومد لفت بدید 😎
اومدن خونمون من اصلا لبخند هم نزدم گفتن برید توی اتاق حرفهاتون رو بزنید. رفتیم و امیر گفت: بعد از یک سال زنگ زدن چه عجب خانم اجازه دادن برسیم خدمتشون چی میخوای از من بدونی که نمیدونی ؟ ازش متنفر بودم بخاطرش زندگی من سیاه شده بود. لیست سوالاتی که مشاور بهم داده بود رو در آوردم امیر ابرویی بالا داد و گفت خب پس حسابی قراره سوال پیچ شم من هم به امید اینکه نتونه جواب بده و بشه بهانه ام شروع کردم پرسیدن ولی هر چی گفتم عاقل و منطقی جواب داد کلی حرص خوردم و داشتم توی مغزم دنبال ایراد و بهانه میکشتم تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d من پسر هم دانشگاهیم رو که رسما و خونوادگی ازم خواستگاری کرده بود میخواستم ولی خونوادم میگفتن باید با پسر داییت ازدواج کنی😔
4_6037399089484664863.mp3
11.41M
🛑 یا فاطمه الزهرا ...👆👆👆 ___________________________ 👇👇 111 _ ۰۲۱۶۱۳۳ دفتر ریاست جمهوری ۱۱۳ اطلاعات ۱۱۴ اطلاعات سپاه ۰۲۱۶۴۴۱۱ دفتر رهبری 02166462500 دفتر قوه قضاییه ۰۲۱۳۹۹۳۱ روابط عمومی مجلس ۰۲۱۶۱۱۵۱ دفتر امور خارجه ۱۶۲ روابط عمومی صدا و سیما 👆👆 🤲❤️ 🌹🇮🇷🌹 ✾࿐༅🍃🌼🍃🌸🍃༅࿐✾ https://eitaa.com/i_eslamshahrr ‌‌
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
🛑 یا فاطمه الزهرا ...👆👆👆 ___________________________ #مطالبه‌گری‌برای‌حمله‌به‌اسرائیل‌فراموش‌نشه👇👇
عزیزان خوب نوحه آقای رسولی رو گوش کنید و ببینید اگر حمایت مردم نباشه حتی حضرت علی علیه السلام هم خونه نشین میشه پس زنگ بزنید و مطالبه حمله به اسرائیل رو داشته باشید. اجرتون با حضرت زهرا سلام الله علیها🤲
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) _من شرمنده‌ام که نمی‌تونم جهاز سحر رو تهیه کنم ولی بهتون قول میدم در آینده که وضع مالیم بهتر شد براتون جبران کنم علی کمی جابجا شد _ این حرف‌ها چیه اصلاً جهاز وظیفه شما نیست وظیفه خودم هست. بابا با شرمندگی سری تکون داد و ساکت شد. علی گفت _شما چند تا مهمان دارید ما براتون کارت بیاریم _سه چهار تا از بزرگترهای فامیلمون رو می‌خوام بگم و یه چهار پنج تا هم رفیق در مجموع با خودم و بچه هام میشیم بیست نفر فکر کنم ده تا کارت کافی باشه. علی با استقبال از حرف پدرم گفت _ من بیست تا کارت برای شما میارم شما هم هر کسی رو دوست داشتید دعوت کنید بابا سر انداخت بالا _ نه پسرم مهمونهای من به همون بیست تا خلاصه می‌شه ده تا کارت بیاری کافیه، حالا سالنتون کجا هست؟ _ سالن نمی‌گیریم تو حیاط خودمون جشن رو برگزار می‌کنیم. بابا لبخند رضایت بخشی زد _کار خوبی می‌کنید حیاط خودتونم بزرگ و باصفاست _ ممنون شما لطف دارید اگر اجازه بدید ما از حضورتون مرخص شیم خداحافظی کردیم اومدیم خونه رو .کردم به علی _فردا بریم دنبال لباس عروس و آرایشگاه علی سری تکون داد _ باشه. یه دفعه به فکرم رسید من با لباس عروس و آرایش چه جوری توی محیط مختلط بشینم صدا زدم _ علی خانمها و آقایون با هم تو حیاط می‌شینن؟ _ آره ولی یه پرده می‌کشیم بین خانم‌ها و آقایون _ آهان چقدر خوب چون اگه قرار بود مختلط باشیم نمی‌تونستم لباس عروس بپوشم و آرایش کنم. خنده قشنگی زد _ شما راحت باش هرچی دوست داشتی بپوش هر آرایشی هم دوست داشتی بگو رو صورتت انجام بدن. تا صبح پنجشنبه من و علی خودمون دوتایی همه کارامون رو ردیف کردیم... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) جشن عروسی ما همراه با مولودی خوانی و با خوبی و خوشی برگزار شد. علی رو کرد به من _ سحر جان قرار بود اول بریم قم جمکران بعد بریم مشهد ولی این چند روز که سرمون شلوغ بود نشد بریم الانم اگه تو راضی باشی بریم مشهد و بیایم بعد بریم قم جمکران _ باشه عزیزم اول بریم مشهد. فردای روز عروسیمون سوار هواپیما شدیم و حرکت کردیم به سمت مشهد مقدس.‌ از فرودگاه علی یه تاکسی گرفت و داشتیم میومدیم هتل که چشمم افتاد به گنبد و بارگاه امام رضا علیه السلام اشک شوق در چشمانم حلقه انداخت ذهنم ناخوداگاه رفت پیش پنجره فولادی که از تلویزیون دیده بودم نتونستم جلوی احساس خودم رو بگیرم و اشک‌هام از چشمام سرازیر شدند علی خم شد تو صورت من _ داری گریه می‌کنی سری تکون دادم _ آره از خوشحالیه نفس عمیقی کشید _ التماس دعا. اومدیم به هتلی که علی از قبل رزرو کرده بود رو کردم بهش _ بریم حرم _ نه سحر جان من خسته ام یکم استراحت کنیم بعد میریم. کشدار گفتم _ علی جان خستگی دیگه چیه مگه چند ساعت تو هواپیما بودیم یک ساعتم نشد بیا بریم دیگه _ سحر جان خواهش می‌کنم بذار یه استراحتی کنیم بعد میریم اطراف اتاق رو نگاه کردم چشمم افتاد به در دستشویی .یک لیوان از روی میز برداشتم رفتم دستشویی پر از آب کردم اومدم بالای سر علی صدا زدم _ پا میشی بریم حرم یا آب بریزم روت حرفم رو جدی نگرفت دست‌هاش رو گذاشت پشت سرش و چشم‌هاش رو بست و لب زد _برو تو هم استراحت کن لیوان رو گرفتم روی صورتش _ علی پاشو اگر بلند نشی آب رو میریزم روی صورتت ها اهمیتی به حرفم نداد منم لیوان رو خم کردم و یه مقدار آب ریختم روی صورتش مثل برق از جاش بلند شد _ دیوونه چیکار کردی... سلام عزیزانی که تمایل دارند رمان رو زودتر بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو با ۲۶۰ پارت جلوتر بخونن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @Mahdis1234 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
اومدن خونمون من اصلا لبخند هم نزدم گفتن برید توی اتاق حرفهاتون رو بزنید. رفتیم و امیر گفت: بعد از یک سال زنگ زدن چه عجب خانم اجازه دادن برسیم خدمتشون چی میخوای از من بدونی که نمیدونی ؟ ازش متنفر بودم بخاطرش زندگی من سیاه شده بود. لیست سوالاتی که مشاور بهم داده بود رو در آوردم امیر ابرویی بالا داد و گفت خب پس حسابی قراره سوال پیچ شم من هم به امید اینکه نتونه جواب بده و بشه بهانه ام شروع کردم پرسیدن ولی هر چی گفتم عاقل و منطقی جواب داد کلی حرص خوردم و داشتم توی مغزم دنبال ایراد و بهانه میگشتم تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d من پسر هم دانشگاهیم رو که رسما و خونوادگی ازم خواستگاری کرده بود میخواستم ولی خونوادم میگفتن باید با پسر داییت ازدواج کنی😔
عاشق روزمرگی و ولاگی؟🦋✨️ این کانال روزمرگی های یک مامان خوش سلیقه هست که هم خیاطه هم فروشنده لوازم آرایش😍 توی این کانال حس و حال خوب جریان داره😃 تازه کلی کلیپ های متفاوت از جمله آشپزی و انگیزشی هم میزاره🍃🌱 https://eitaa.com/joinchat/3921871281C07c9bc7c60 بپر تو که این کانال خیلی حالت و خوب میکنه😎
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
با یک تیر چند نشون بزن 😄 باعضو شدن توی این کانال هم آشپزی یاد میگیری🍲 هم‌خیاطی 🪡 هم میتونی لوازم آرایش بخری 💅🏻 هم کلی روزمرگی های جذاب ببینی 😊 اومدنت با خودته رفتنت با خدا 😂 انقدر که چیزایی جالبی داره😃 یک رمان داره عاشقانه💕 ┏━━━ °•🍃•°━━━┓ https://eitaa.com/joinchat/3921871281C07c9bc7c60 ┗━━━ °•🍃•°━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🖤🍃» بنالیدای‌تمام‌چاه‌ها،ای‌نخل‌هابرمن که‌زهرای‌مراکشتندپیش‌چشم‌خونبارم.. 🍃¦↫ ❤️‍🩹¦↫ 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴 خرید آجر برای زائرسرای امام زمان(عج) زائرسرای اربعینی قائم در معرض آسیب‌! زائرسرای اربعینی امام زمان(عج) در مسیر مرز‌های غربی کشور در حال ساخته؛ با توجه به فرا رسیدن فصل سرما باید هرچه سریعتر "نَما" بشه و گرنه به علت باراش باران زائرسرا دچار آسیب خواهد شد. متاسفانه حتی پنجره‌ها شیشه ندارن! 🏮هزینه‌ی کلی(با مصالح و ...) اجرای هر آجر نما ! حداقل یک آجر مشارکت کنید؛ شماره‌ کارت و شبا رسمی و قانونی زائرسرا حضرت قائم(عج) ●
6037991899988582
040170000000206596699008
🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شب جمعه است؛ با خرید هر آجر برای این مکان مقدس شما در زیارت زائران کربلا شریک خواهند شد. با ۴۵ هزار تومن تجارت ابدی کن و خودت و امواتت رو در این ثواب باقی و صالح شریک کن ...😍 پل ارتباطی و گزارش کار 👇 https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. مولاتی یا فاطمه.. اُمّاه 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
کف دست بریده اش‌و دیدم ... یه نگاه چپ بهش انداختم با غیض گفتم : اگر شما کار نکنی کسی نمیگه فلجی یا اگر حرف نزنی کسی نمیگه این خانوم لال تشریف دارن . چونه ظریفش شروع کرد به لرزیدن اما جلو خودشو گرفت که گریه نکنه . بتادین رو خالی کردم کف دستش و گاز استریل رو فشار دادم که اخش رفت هوا . خواست دستش رو از دستم بیرون بکشه محکم مچ دستش رو گرفتم و توپیدم بهش : بشین سرجات،لج کنی کارت راه می افته یا دل من به حالت میسوزه ؟ پر بغض لب زد :حالم ازتون بهم میخوره . دست ازادم یه لحظه از شنیدن حرفش رفت بالا :بگو غلط کردم . اشک از صورتش روان شده بود ولی حاضر نبود کوتاه بیاد: میگی غلط کردم یا نه ؟ .... چشمای خیسش همین طور اشک ریزان نگاهم می کرد اما دریغ از یه کلمه ببخشید یا غلط کردم. محکم شالشو ول کردم و وقتی چشمم به دستش خورد دیدم روی گاز استریل پر خون شده از بس فشار دادم کار از پانسمان رد شده بود محکم دستش رو ول کردم و از جلوش بلند شدم . رو کردم سمت صدیقه خانوم که مضطرب داشت نگاهم می کرد : ببرش درمانگاه بخیه کنن دستشو کار من نیست . راهی طبقه بالا میشدم که صدای هق هق گریه اش بلند شد . از شنیدن صدای گریه اش ضربان قلبم دو برابر شد♥️ یه بخیه ساده خوراک کار خودم بود اما دلم نمی اومد درد کشیدنش رو ببینم🌱 از طرفی غرور مسخره اش که حاضر نبود یه ببخشید بگه عصبیم کرده بود .... ادامه جذاب مهسیما👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4206690776C521e60d745 زودتر بیا که نخونی از کفت رفته🤷‍♀
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
ظاهرا حالش خوب نبود و دچار افسردگی شده بود .. رفتم پیشش و دلداریش دادم بهش گفتم غصه نخور اون لیاقت‌تورو نداشت وگرنه تو همه چیز تمومی و حیف تو که زن‌همچین آدمی بودی .. چند باری ازش دلیل طلاق گرفتنش رو پرسیدم اما جواب سربالا بهم داد و حاضر نبود که حرفی در اون مورد بزنه ..منم بی خیال شدم که اذیتش نکنم.. یه مدت که گذشت به پیشنهاد شوهرم بهناز رو برای شام دعوت کردم خونمون... https://eitaa.com/joinchat/2024079688C01c059a803
🔞عاشق مرد متاهلی شدم که طلبه بود و به شدت مذهبی ، وقتی بهش گفتم عاشقشم سرشو پایین انداخت و گفت : این عشق گناهه ، برو توبه کن .. منم از روی لجبازی با برادرش ازدواج کردم ولی روز عقدمون یهو دیدم ...😳 ❌ادامه داستان کانال مایا بخونید👇 https://eitaa.com/joinchat/406716464C9a42dcb39e