رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۶
کشدار گفتم
_خب بعدش چی شد؟
_جلوی مدرسه کاری نکردم به خودم گفتم یه وقت پیش هم کلاسی هاش کوچیک نشه تعقیبشون کردم چند کوچه که از مدرسه فاصله گرفت به بابات گفتم کمربندتو ببند محکم بشین اول خواستم با سرعت بزنم پشت ماشینش اما یه لحظه گفتم نکنه سوسن کمربند نبسته باشه آسیب ببینه برای همین پیچیدم جلوش از ماشین پیاده شد اعتراض کنه من و باباتم از ماشین پیاده شدیم با بابات رفتیم سراغش بابات یه سیلی زد تو صورت عرفان و گفت
دختر منو کجا میبردی عرفان دستپاچه که چی بگه من زنگ زدم پلیس خواهرت در ماشینو باز کرد فرار کنه که نکنه پلیس بیاد برای عرفان بد بشه
حرفش که به اینجا رسید از خجالت آب شدم
علی ادامه داد
_بابات فوری رفت جلوی سوسن وایساد بهش گفت
برو تو ماشین
بابات مواظب بود سوسن از ماشین پیاده نشه عرفانم نمیتونست بره چون من پیچیده بودم جلوش از پشت سرم ماشین وایساده بود راه کلاً بسته شد تا پلیس اومد
همونجا صورت جلسه کردیم همگی رفتیم کلانتری ماشین عرفان رو تو کلانتری نگه داشتن که بدن پارکینگ فعلاً هم نگهش داشتن تا قاضی پرونده دستور بده
علی زل زد تو چشم های من پرسید
_عرفان در مورد سوسن چی بگه خوبه؟
با شرمندگی سر تکون دادم
_نمیدونم
به افسر پرونده گفت
_این دختره دست از سر من برنمیداره وگرنه من زن و زندگی دارم
نگاهم رو دادم به سوسن ازش پرسیدم
_آره
ناراحت جواب داد
نه خدا شاهده
رو کرد به عرفان...
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۷
شما همیشه به من زنگ میزدی میگفتی بیام از در مدرسه ببرمت با هم صحبت کنیم من کی به شما پیام دادم یا زنگ زدم؟
عرفان جواب سوسن رو نداد رو کرد به بابات
_تو اگر غیرت داشتی نمیگذاشتی دخترت سر سفره غریبه ها بززگ شه، من دلم برای دخترت سوخته که میخوام باهاش ازدواج کنم
بعد به افسر کلانتری گفت
_من از دست این آقا شکایت دارم به صورت من سیلی زده منم به احترام موی سفیدش بهش حرفی نزدم
سحر انقدر بابات عصبانی شد خواست حمله کنه به عرفان بزنش که سرباز جلوش رو گرفت
من به افسر پرونده گفتم
_این آقا داره اراجیف میگه پدر خانم من از ایشون شاکی هست شما شکایت رو تنظیم کن
_ازت ممنونم عل جان ببخشید که به زحمت افتادی
نه سحر جان این چه حرفیه که میگی فقط خدا کنه سحر سر عقل بیاد و عرفان رو بی خیال بشه
دستم رو گرفتم رو به آسمون
_ان شاالله که بیخیال شه
_سحر من مطمئنم که سوسن اگر با عرفان ازدواج کنه شش ماه هم نمیتونه باهاش زندگی کنه...
منتظر جوابشم، اما صدیقه ساکت، نگاهش رو به زمینه . بهش گفتم:
«سکوت نشونه رضایت درسته؟»
هرچی صبر کردم، حرفی نزد.
ملتمسانه گفتم:
«یه حرفی بزن! یه چیزی بگو. میخوام دوباره واسطه بفرستم پیش بابات. باید مطمئن شم که تو هم دلت پیش من هست یا نه. اینطوری که تو ساکتی، منم بلاتکلیف میمونم
همینطور ساکت به زمین خیره شده ناامید از شنیدن حرفی ازش، خواستم برم سمت تراکتورم که یه صدای ضعیف ازش شنیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستانی زیبا از پسری که بر اثر حوادث پدر و مادرش رو از دست میده ولی با اراده قوی همه مشکلاتش رو پشت سر میزاره و حالا هم عاشق شده❤️
این داستان با تغییرات بسیار جزئی واقعی ایست😍
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۸
_من میدونم ای کاش تو کله ی سوسن میرفت
علی در ماشین رو بست اومدیم تو خونه قدم برداشتم سمت اتاق سوسن که علی صدام زد
_سحر ولش کن بزار تنها باشه
برگشتم سمتش
_دلم شور میزنه میترسم حالش بد بشه
سرش رو انداخت بالا
_نه هیچیش نمیشه
سفره ناهار رو آوردم رو کردم به علی
_بزار صداش کنم بیاد غذا بخوره
_من که میگم بزار تنها باشه ولی اگر تو اصرار داری برو صداش کن
اومدم نزدیک اتاقش آروم زدم به در
_سوسن جان آجی بیا ناهار
صدایی نیومد
دوباره صدا زدم
صدای گرفته از گریهش اومد
_من میل ندارم شما بخورید
_تو در رو باز کن بیا سر سفره اشتهات باز میشه
با صدای محزونی گفت
_آبجی ولم کن بیخیال من شو بزار تنها باشم
حس کردم تنها باشه راحتتره
اومدم سر سفره ناهار خوردیم علی رو کرد به من
_میرم تو اتاق یکم استراحت کنم خیلی خسته شدم
_باشه برو
علی رفت سفره رو جمع کردم ظرفها رو شستم اعصابم خیلی به هم ریخته است دلم میخواد با سوسن حرف بزنم اونم رفته تو اتاق در رو بسته تو همین فکرها بودم که سوسن از اتاقش اومد بیرون سریع بلند شدم رفتم سمتش
_خوبی عزیزم
اشکهاش رو پاک کرد آروم لب زد
_چرا عرفان با من این کارو کرد
نفس عمیقی کشیدم
_نگران نباش همه چی درست میشه
چونهش لرزید
_حتی دل شکسته ی من
ریز سرم رو تکون دادم
_در طول زمان بله
_زمانی که میگی چقدره؟
به خودت بستگی داره میتونه زود تموم بشه میتونه سالهای سال بمونه انتخاب با خودته...
منتظر جوابشم، اما صدیقه ساکت، نگاهش رو به زمینه . بهش گفتم:
«سکوت نشونه رضایت درسته؟»
هرچی صبر کردم، حرفی نزد.
ملتمسانه گفتم:
«یه حرفی بزن! یه چیزی بگو. میخوام دوباره واسطه بفرستم پیش بابات. باید مطمئن شم که تو هم دلت پیش من هست یا نه. اینطوری که تو ساکتی، منم بلاتکلیف میمونم
همینطور ساکت به زمین خیره شده ناامید از شنیدن حرفی ازش، خواستم برم سمت تراکتورم که یه صدای ضعیف ازش شنیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستانی زیبا از پسری که بر اثر حوادث پدر و مادرش رو از دست میده ولی با اراده قوی همه مشکلاتش رو پشت سر میزاره و حالا هم عاشق شده❤️
این داستان با تغییرات بسیار جزئی واقعی ایست😍
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
هنوز وصیتنامه ننوشتی؟
خب چرا؟ وقتی این همه حرف برای دور و بریهات داری و میخوای به یادگار بذاری براشون؛ و حالا که نرم افزار وصیتنامه در اختیار توست، چرا زودتر اقدام نمیکنی؟
نترس! عمرت کم نمیشه؛ برعکس، هر کس وصیتنامه بنویسه عمرش طولانیتر میشه. اینجوری حواست به حساب و کتابهای زندگیات هم هست و زندگی با هدفتری خواهی داشت.
پس معطل نکن! «وصیتنامه» رو از توی بازار دانلود کن.
دانلود از کافه بازار
https://cafebazaar.ir/app/ir.vasiyyatname.twa
عضویت در کانال 👇
@vasiyyatname_app
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۹
_آبجی چرا اینطوری شد
مهربون فقط نگاهش کردم چون الان زمانی نیست که بخوام نکوهشش کنم سکوت من رو که دید گفت
_حتما میخوای بگی اشتباه از خودتِ که با نامحرم قرار ملاقات گذاشتی و باهاش صحبت کردی
با این حرفش من رو تو منگنه گذاشت اگه بگم آره خب الان اوضاع روحی خوبی نداره که اینطوری بخوای باهاش حرف بزنی اگه بگم نه که دروغ گفتم. در حالی که تقصیر خودشه، بهش گفتم
_یکی اینکه اگه قرارهای دیدارش رو قبول نکرده بودی الان مشخص میشد که این بچه خوبی نیست و انقدر بهش علاقمند نشده بودی که این همه رنج بکشی
دومنم قطعاً اگر کسی از طریق نافرمانی خدا بخواد به چیزی برسه براش تبعات داره
مکثی کردم و ادامه دادم
_سوسن جان صبر داشته باش بهت که گفتم زمان همه چی رو حل میکنه
خودش رو انداخت تو بغل من به احساسش پاسخ دادم و به آغوش کشیدمش شروع کردم به نوازش کردن موهاش و زمزمه کردم
انقدر سخت نگیر سعی کن فراموشش کنی همه چی درست میشه
از آغوشم جدا شد نگاهش رو داد به من
_داره از خودم بدم میاد
_چرا عزیزم؟
لبهاش رو جمع کرد چشم هاش رو بست قطرات اشک از گوشه چشمش بیرون ریخت
_چونکه من دوستش دارم
ابرو دادم بالا و متعجب پرسیدم
_با اینکه تحقیرت کرده و اینکه تقصیرات را انداخته گردن تو بازم دوستش داری؟
سرش رو به نشونه تایید تکون داد
موجی از حرفها و سرزنشها تو ذهنم اومد بهش بگم...
ادامه دارد...
کپی حرام ⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
11.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک کار تمیز فرهنگی
⛔️⛔️ بایکوت کالاهای اسراییلی.
آفرین بر سازندگان این کلیپ👏
#نشرحداکثری