رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۱۸
_سحر جان ماشین خیلی کثیف شده برم حیاط بشورمش
_منم میام بهت کمک کنم
_پس یه سطل آب گرم رو توش مایع بریز با یه دستمال بیار
علی رفت تو حیاط منم وسیلههایی رو که گفته بود رو برداشتم اومدم پیشش شروع کردیم دوتایی به شستن ماشین که صدای سوسن اومد
_آبجی
برگشتم سمت در خونه
_جانم
_شکوه خانم پشت خطه
علی که صدای سوسن رو شنید رو کرد به من
_دستت رو بشور سریع برو ببین چی میخواد بگه
شیلنگ آب رو گرفتم روی دستم کفهاش رو بردم و سریع پاتند کردم سمت خونه نگاهم افتاد به سوسن که کنار میز تلفن ایستاده ، رو بهش گفتم
_تلفن که قطعه
_آره من جواب ندادم تو هم تا بیای دیگه قطع شد احتمالاً دوباره زنگ میزنه
چشمهاش رو ریز کرد و خواهشانه گفت _میشه باهاش مهربون حرف بزنی
دارم از دستش در حد مرگ حرص میخورم که دختره نمیفهمه ولی به هر زحمتی هست یه لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم
_فکر کنم خودت جواب بدی بهتر باشه
ابرو داد بالا
_یعنی بگم امشب بیان
سر دو راهی گیر کردم چی جوابش رو بدم به خودم گفتم عرفان با اون کتکی که از دست علی خورده دیگه اینجا نمیاد. جواب دادم
_اگه خودت نظرت به اینه که بیان دیگه منم حرفی ندارم
نگاه رضایتمندی به من انداخت
_واقعا ناراحت نمیشی بگم بیان؟
_نه سوسن جان هر کسی یک اخلاقی داره شاید تو بتونی با هوو کنار بیای خودت میدونی!
_نه با یه زن دیگهای که تو زندگیم باشه اصلاً کنار نمیام اما میخوام با عرفان صحبت کنم تصمیمش رو بگیره اگه واقعاً منو میخواد هرچه سریعتر عقد موقتشون رو با اون زن فسخ کنه
سری تکون دادم...
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۱۹
_خوبه بهش بگو ببین قبول میکنه؟
صدای زنگ گوشی بلند شد
سوسن نگاهی انداخت به صفحه تلفن دستش رو گذاشت روی قلبش و با استرس گفت
_شکوه خانمه، گفتی من جواب بدم دیگه
خودم رو کاملاً خونسرد نشون دادم
_آره عزیزم جواب بده
قدم برداشتم و اومدم نزدیک سوسن که مکالمه شون رو بشنوم
خواهر خوش خیال من لبخندی از سر شوق به لباش نشست و گوشی رو برداشت
_بله بفرمایید
شکوه خانم پرسید
_توکی هستی؟
سوسن لفظ قلم جواب داد
_سلام حالتون خوبه سوسن هستم
شکوه خانم فریاد زد
_سوسن هستم و مرض سوسن هستم و کوفت و درد بیدرمون. دختره دربه در آواره که سر سفره مردم بزرگ شدی تا دیروز سر سفره شوهر ننت بودی الانم پلاس خونه دامادتونی حالا برا ما آدم شدی خاک بر سرت، تو لیاقت پسر منو نداری
سوسن هاج و واج دهنش وا موند دستشو گذاشت روی قلبش خواست حرف بزنه ولی نتونست گوشی رو از دستش گرفتم گذاشتم روی صفحه تلفن
خیلی آروم بهش گفتم
_سوسن جان زندگی بالا پایین داره بالاخره مادر شوهره ، حالا یه چیزی گفته به دل نگیر اگه واقعاً به عرفان علاقه داری به این حرفا توجه نکن این خانمم سنی ازش گذشته یه حرفایی واسه خودش گفت
سوسن که بغض گلوش رو گرفته و نفسش بالا نمیاد به سختی و بریده بریده لب زد
_این حرفها رو به من زد؟
به من گفت در به در آواره
ترجیح دادم که با نگاه غمگین فقط همراهیش کنم و اصلاً حرف نزنم
بغضش ترکید و با صدای بلند بلند شروع کرد به گریه کردن صدای نگران علی به گوشم خورد که پی در پی میگفت
_ یا الله یا الله میتونم بیام تو
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۰
_بیا تو علی جان سوسن حجاب داره
علی درو باز کرد و نگران اومد جلو رو کرد به من
_چی شده چرا سوسن اینطوری داره گریه میکنه؟
_مامان عرفان زنگ زد خیلی به سوسن توهین کرد
اخمی تو ابروش انداخت
_چی گفت بهش؟
من ساکت شدم دلم نیومد حرفهایی رو که شکوه خانم زد رو تکرار کنم خود سوسن رو کرد به علی
_به من میگه تو سر سفره دیگران بزرگ شدی کلی هم بهم توهین کرد
علی نگاهشو داد به من
_زنگ بزن به این شکوه خانم بهش بگو تو که پسرت رو سر سفره خودت بزرگ کردی یادش میدادی دروغ نگه و حُقه بازی نکنه
ساکت زل زدم بهش علی ادامه داد
_ زنگ بزن دیگه
_حالا صبر کن بعداً زنگ میزنم
_عه چی رو صبر کنم، زود باش همین الان زنگ بزن به قول قدیمیها تا تنور داغه نون رو بچسبون حرف زده باید حرف بشنوه میخوای بذاری همه چی سرد شه تازه تو بری حرفت رو بزنی
سرم رو انداختم بالا
_همچین قصدی ندارم آخه سوسن به عرفان علاقهمنده الان اگه ما یه حرفی بزنیم ممکنه در آینده براش مشکل پیش بیاد
علی رو کرد به سوسن
_الان حال روحیت خوب نیست برو استراحت کن بعداً راجع به این موضوع صحبت میکنیم
سوسن بدون اینکه حرفی بزنه رفت تو اتاقش و در رو پشت سر خودش بست
علی گوشی تلفن رو برداشت و شماره گرفت
_به کی میخوای زنگ بزنی علی جان
_به جواد
تماسش رو قطع کردم و لب زدم
اگر میخوای با جواد در مورد عرفان صحبت کنی برو تو حیاط با موبایلت زنگ بزن که سوسن نشنوه خواهر نادون من فکر میکنه با دو کلمه حرف میتونه پسره رو منقلب کنه و سر به راهش کنه...
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۱
اگر حرفای تو رو بشنوه ناراحت میشه و میگه اینها نمیگذارن من زندگیم رو درست کنم.
علی سری به تاسف تکون داد و زیر لب زمزمه کرد
_ آدم چی بگه پسره زن داره مادرشم هرچی از دهنش در اومده به سوسن گفته بازم این دختر میگه زندگیم رو درست کنم، یکی ازش بپرسه الان دقیقا چی رو میخواد درست کنه، باباتم که کلاً بی خیال دخترش شده. ولی من امروز میرم پیش بابات بهش میگم باید توی این مسئله ورود کنه
دهنم بسته است برای حرف زدن، اون از بیخیالیهای بابام نسبت به ما اینم از نادونیه خواهرم
علی رفت سمت رخت آویز و شروع کرد لباسهاش رو عوض کردن بهش نزدیک شدم
_کجا میخوای بری؟
_میرم پیش بابات متقاعدش کنم از اونجا بریم کلانتری از دست عرفان شکایت کنیم پای شکایت که بیاد وسط این پسره میکشه کنار عرفان عاشق سوسن نیست چون اگر بود حتما زن اولی رو رها میکرد نه اینکه تا اینجا اون زن رو نگه داره و به سوسن هم اظهار عشق و علاقه کنه
_آفرین کار خیلی خوبی میکنی برو از دستش شکایت کن
علی خداحافظی کرد رفت اعصابم خیلی داغونه دل آشوبه دارم برای اینکه کمی خودم رو آروم کنم اومدم پیش بچهها و تا شب که علی بیاد خودم را با بچهها سرگرم کردم...
یه روز تو حیاط دانشگاه چشمم افتاد به یه دختر ریزه میزه که موهاش شلخته از مقنعه بیرون ریخته بود و داشت ساندویچ گاز میزد همینکه گاز زد یهو سس ساندویچ مالید روی دماغ و دهنش خندم گرفت مثل دختر بچه ها با دست پاکش کرد به نظرم خیلی ناز بود و دلم رفت براش روزها میگذشت و گه گاهی اون دخترو میدیدم صورت ریزه میزه و با نمکی داشت خیلی مجذوبش شدم تا اینکه ...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۲
شب که علی اومد بعد از سلام و احوالپرسی آروم بهش گفتم
_ بیا بریم تو اتاقمون ببینم چی شد چیکار کردی؟
دوتایی اومدیم تو اتاق درو بستم رو کردم به علی
_بگو چیکار کردی، بابام قبول کرد
علی سری به تاسف تکون داد
حرف نزده احساس شرمندگی و خجالت بهم دست داد چون فهمیدم که بابام بیاهمیتی کرده
قبل از اینکه علی حرفی بزنه بهش گفتم
_چی شد بابا باهات نیومد
جواب داد
_چرا اومد ولی کلی اعتراض کرد که سوسن بیجا میکنه که حرف میزنه یه دونه بزن تو دهنش کار خودتو بکن منه پیرمردم نکشون این طرف و اون طرف
منم بهش گفتم
_ اینجوری که نمیشه بالاخره باید دوران نوجوانی و شرایط سنی دخترت رو در نظر بگیری خلاصه کلی با بابات صحبت کردم راضی شد که فردا صبح بریم از دست عرفان شکایت کنیم
دستش رو گرفتم
_ازت ممنونم تو داری برای سوسن برادری میکنی ان شاالله که یه روز بتونم
خوبی هات رو جبران کنم
لبخند زد
_این حرفا چیه میزنی سحر جان باور کن که من سوسن رو مثل خواهر خودم میدونم و هر کاری از دستم بر بیاد براش انجام میدم فردا هم با، بابات بریم من این عرفان رو بشونم سر جاش...
با تراکتورم داشتم زمین رو شخم میزدم که صدیقه دختر مشد عباس با یه بقچه اومد نزدیکم و گفت
حسن برات چاشت آوردم
همینطوری که روی تراکتور نشسته بودم گفتم
دستت درد نکنه چرا زحمت میکشی
صدیقه جواب داد
چه زحمتی برای بابام میارم دیگه برای تو هم میارم
دورو برم رو نگاه کردم گفتم
امروز که بابات نیومده...
یه لحظه تو دلم گفتم این صدیقه دلش پیش من گیر کرد که هر روز برای من چاشت و عصرانه میاره حرفم رو ادامه ندادم و مکثی کردم و به خودم گفتم خوبه از خودش بپرسم اگر صدیقه من رو بخواد خب منم اون رو میخوام رو کردم سمتش و گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام ⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۳
یه دفعه یه فکری به سرم زد نگاهم رو دادم به علی
_یه پیشنهاد دارم
_جانم بگو
_الان شما برید از عرفان شکایت کنید ،اگر عرفان بگه من خواستگاری کردم اما دم مدرسه رفتن رو انکار کنه سوسن هم که با ما همکاری نمیکنه نمیتونیم ثابت کنیم. صبر کن فردا که سوسن از مدرسه تعطیل میشه با بابام برید دم مدرسه وایسید عرفان که اومد سوسن رو ببینه مچش رو بگیرید همونجا دعوا درست کنید تا پلیس بیاد بعد صورت جلسهش کنید برید کلانتری اون موقع دیگه نمیتونه انکار کنه
علی لبخند کنج لبی زد
_به به خانم ما رو باش پلیسی هستی واسه خودتا
تبسمی به حرفش زدم
_دیگه دیگه ما اینیم
_خوبه همین کاری که تو گفتی انجام میدیم حالا یه فکرم به ذهن خودم رسید
سر تکون دادم
_چی
_عرفان خیلی ماشینش رو دوست داره یه خسارت قبول میکنم ولی دوجانبه حالش رو میگیرم میپیچم جلو ماشینش، میزنم بهش درب و داغونش میکنم بعداً بهش میگم چطور شد ماشینت که آهنه برات مهمه آینده و آبروی دختر ما برات مهم نیست
آفرین علی همین کارو بکن...
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۴
علی نگاهش رو داد سمت اتاق سوسن
_جلوی سوسن اصلاً حرف نزن بفهمه عرفان رو خبردار میکنه
_نه مطمئن باش هیچی نمیگم اصلاً بیا دیگه کلاً در موردش حرف نزنیم
به تایید حرف من سری تکون داد
_آره تو راست میگی دیگه هیچی در مورد این موضوع نگیم
تا فردا صبح که سوسن بره مدرسه من از دلشوره حالت تهوع گرفتم همش دعا میکنم که بخیر بگذره
صبح سوسن با خداحافظی از در خونه رفت بیرون . به خودم گفتم ای کاش منزلمون با مدرسه فاصله داشت که سرویس براش میگرفتیم اینطوری بهتر میتونستم کنترلش کنم .برای اینکه کمتر فکر و خیال کنم خودم رو سرگرم بازی با بچهها کردم گوشی همراهم زنگ خورد نگاه کردم به شماره ای که افتاده رو صفحه گوشی عشقم هست فوری جواب دادم
_سلام علی جان چه خبر؟
_سلام یه خبر توپ دارم برات
_جانم چی شده
_با خودم فکر کردم عرفان ماشین منو میشناسه رفتم ماشین رفیقم رو گرفتم، بهش گفتم میخوام باهاش تصادف عمدی کنم اونم گفت ورش دار ببر فدای سرت الان میرم دنبال بابات بعد میام کنار مدرسه پارک میکنم ببینم عرفان امروز میاد یا نه
_باشه علی جان کار خوبی کردی فقط منو بیخبر نذار کوچکترین خبری هم شد به من زنگ بزن
_باشه مطمئن باش
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم. انقدر دلم آشوبه که نمیگذاره کار کنم ولی بالاخره هر طور هست باید ناهار بزارم وااای اینم حوصلم نمییاد ولش کن املت میخوریم
گوجه خورد کردم تو ماهیتابه، روغنم ریختم گذاشتم سر گاز. تلویزیون رو روشن کردم دخترم پرید جلو پویا پویا دلم میخواست برنامه ی سمت خدا رو ببینم اما زهرا نمیگذاره و مرتب بالا پایین میپره که بزن شبکه پویا
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۵
ناچار زدم شبکه پویا .صدای جِلِز وِلِز روغن به گوشم خورد سریع اومدم پای گاز
تخم مرغها رو ریختم توی گوجه ها نمک زدم آماده شد زیر گاز رو خاموش کردم و برگشتم تو هال نگاهم رو دادم به ساعت. نیم ساعت از زمان تماس علی گذشته، امان از وقتی که بخوای زمان زود بگذره مگه میگذره. نگاهم رو دادم به کارتونی که زهرا تماشا میکنه. حالا یه چشمم به ساعته یه چشمم به تلوزیون. نمی دونم چرا علی زنگ نمیزنه میترسم منم زنگ بزنم سر بزنگاه باشه بدتر مزاحم کارش بشم. با کارتون نگاه کردن نمیتونم خودم رو سرگرم کنم. خدا رو شکر صدای اذان اومد وضو داشتم سریع سجاده پهن کردم نمازم رو خوندم. زهرا جلوم ایستاد
_مامانی گشنمه ناهار منو میدی؟
بغلش کردم بوسیدمش
_آره عزیزم بشین برات بیارم
ناهار بچهها رو دادم ظرفهاش رو شستم. تسبیح برداشتم ذکر بگم آرامش بگیرم یاد این جمله حضرت آیت الله بهجت افتادم که فرمودند گشتم و گشتم ذکری بهتر از صلوات و استغفار پیدا نکردم. شروع کردم به فرستادن ذکر، نمیدونم چند دور ذکر صلوات و استغفار گفتم که صدای بسته شدن در حیاط اومد سریع پریدم بیرون خدا را شکر علی اومد سوسن هم با قیافه آویزون از ماشین پیاده شد پا تند کردم سمتشون رو به علی پرسیدم
_چی شد؟
علی با لحن طلبکاری جواب داد
_از سوسن خانم بپرس
رو کردم به سوسن
_چی شد؟
ساکت بدون اینکه حرفی بزنه از ماشین پیاده شد رفت سمت خونه
رو کردم به علی
_عرفان اومد دنبال سوسن؟
_آره، عرفان اومد جلوی مدرسه سوسن هم از در مدرسه اومد بیرون مستقیم نشست تو ماشین عرفان...
سلام من مهلا ام ۲۰ سالمه داستانم برمیگرده به زمانهایی که بچه بودم و ۱۵ سالگیم از همون بچگی انگار سرنوشتم بد نوشته بود تا چشم به دنیا باز کردم فهمیدم بابام دوتا زن داره
و من از زن اول بودم و بابامو خیلی کم میدیدم و اینقدر باهم غریبه بودیم که وقتی میومد پیشمون من روسريمو میپوشیدم
ما تو روستا زندگی میکردیم و تو یه حیاط دوتا خونه بودیم یکیش ما یکیشم بابام و زن بابام و بچه هاش
اصلا بابام پیش ما نمیومد از همون بچگی اسیب روحی بهم وارد میشد تا اون روزکه بابام رفت شهرو...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۶
کشدار گفتم
_خب بعدش چی شد؟
_جلوی مدرسه کاری نکردم به خودم گفتم یه وقت پیش هم کلاسی هاش کوچیک نشه تعقیبشون کردم چند کوچه که از مدرسه فاصله گرفت به بابات گفتم کمربندتو ببند محکم بشین اول خواستم با سرعت بزنم پشت ماشینش اما یه لحظه گفتم نکنه سوسن کمربند نبسته باشه آسیب ببینه برای همین پیچیدم جلوش از ماشین پیاده شد اعتراض کنه من و باباتم از ماشین پیاده شدیم با بابات رفتیم سراغش بابات یه سیلی زد تو صورت عرفان و گفت
دختر منو کجا میبردی عرفان دستپاچه که چی بگه من زنگ زدم پلیس خواهرت در ماشینو باز کرد فرار کنه که نکنه پلیس بیاد برای عرفان بد بشه
حرفش که به اینجا رسید از خجالت آب شدم
علی ادامه داد
_بابات فوری رفت جلوی سوسن وایساد بهش گفت
برو تو ماشین
بابات مواظب بود سوسن از ماشین پیاده نشه عرفانم نمیتونست بره چون من پیچیده بودم جلوش از پشت سرم ماشین وایساده بود راه کلاً بسته شد تا پلیس اومد
همونجا صورت جلسه کردیم همگی رفتیم کلانتری ماشین عرفان رو تو کلانتری نگه داشتن که بدن پارکینگ فعلاً هم نگهش داشتن تا قاضی پرونده دستور بده
علی زل زد تو چشم های من پرسید
_عرفان در مورد سوسن چی بگه خوبه؟
با شرمندگی سر تکون دادم
_نمیدونم
به افسر پرونده گفت
_این دختره دست از سر من برنمیداره وگرنه من زن و زندگی دارم
نگاهم رو دادم به سوسن ازش پرسیدم
_آره
ناراحت جواب داد
نه خدا شاهده
رو کرد به عرفان...
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۷
شما همیشه به من زنگ میزدی میگفتی بیام از در مدرسه ببرمت با هم صحبت کنیم من کی به شما پیام دادم یا زنگ زدم؟
عرفان جواب سوسن رو نداد رو کرد به بابات
_تو اگر غیرت داشتی نمیگذاشتی دخترت سر سفره غریبه ها بززگ شه، من دلم برای دخترت سوخته که میخوام باهاش ازدواج کنم
بعد به افسر کلانتری گفت
_من از دست این آقا شکایت دارم به صورت من سیلی زده منم به احترام موی سفیدش بهش حرفی نزدم
سحر انقدر بابات عصبانی شد خواست حمله کنه به عرفان بزنش که سرباز جلوش رو گرفت
من به افسر پرونده گفتم
_این آقا داره اراجیف میگه پدر خانم من از ایشون شاکی هست شما شکایت رو تنظیم کن
_ازت ممنونم عل جان ببخشید که به زحمت افتادی
نه سحر جان این چه حرفیه که میگی فقط خدا کنه سحر سر عقل بیاد و عرفان رو بی خیال بشه
دستم رو گرفتم رو به آسمون
_ان شاالله که بیخیال شه
_سحر من مطمئنم که سوسن اگر با عرفان ازدواج کنه شش ماه هم نمیتونه باهاش زندگی کنه...
منتظر جوابشم، اما صدیقه ساکت، نگاهش رو به زمینه . بهش گفتم:
«سکوت نشونه رضایت درسته؟»
هرچی صبر کردم، حرفی نزد.
ملتمسانه گفتم:
«یه حرفی بزن! یه چیزی بگو. میخوام دوباره واسطه بفرستم پیش بابات. باید مطمئن شم که تو هم دلت پیش من هست یا نه. اینطوری که تو ساکتی، منم بلاتکلیف میمونم
همینطور ساکت به زمین خیره شده ناامید از شنیدن حرفی ازش، خواستم برم سمت تراکتورم که یه صدای ضعیف ازش شنیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستانی زیبا از پسری که بر اثر حوادث پدر و مادرش رو از دست میده ولی با اراده قوی همه مشکلاتش رو پشت سر میزاره و حالا هم عاشق شده❤️
این داستان با تغییرات بسیار جزئی واقعی ایست😍
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۸
_من میدونم ای کاش تو کله ی سوسن میرفت
علی در ماشین رو بست اومدیم تو خونه قدم برداشتم سمت اتاق سوسن که علی صدام زد
_سحر ولش کن بزار تنها باشه
برگشتم سمتش
_دلم شور میزنه میترسم حالش بد بشه
سرش رو انداخت بالا
_نه هیچیش نمیشه
سفره ناهار رو آوردم رو کردم به علی
_بزار صداش کنم بیاد غذا بخوره
_من که میگم بزار تنها باشه ولی اگر تو اصرار داری برو صداش کن
اومدم نزدیک اتاقش آروم زدم به در
_سوسن جان آجی بیا ناهار
صدایی نیومد
دوباره صدا زدم
صدای گرفته از گریهش اومد
_من میل ندارم شما بخورید
_تو در رو باز کن بیا سر سفره اشتهات باز میشه
با صدای محزونی گفت
_آبجی ولم کن بیخیال من شو بزار تنها باشم
حس کردم تنها باشه راحتتره
اومدم سر سفره ناهار خوردیم علی رو کرد به من
_میرم تو اتاق یکم استراحت کنم خیلی خسته شدم
_باشه برو
علی رفت سفره رو جمع کردم ظرفها رو شستم اعصابم خیلی به هم ریخته است دلم میخواد با سوسن حرف بزنم اونم رفته تو اتاق در رو بسته تو همین فکرها بودم که سوسن از اتاقش اومد بیرون سریع بلند شدم رفتم سمتش
_خوبی عزیزم
اشکهاش رو پاک کرد آروم لب زد
_چرا عرفان با من این کارو کرد
نفس عمیقی کشیدم
_نگران نباش همه چی درست میشه
چونهش لرزید
_حتی دل شکسته ی من
ریز سرم رو تکون دادم
_در طول زمان بله
_زمانی که میگی چقدره؟
به خودت بستگی داره میتونه زود تموم بشه میتونه سالهای سال بمونه انتخاب با خودته...
منتظر جوابشم، اما صدیقه ساکت، نگاهش رو به زمینه . بهش گفتم:
«سکوت نشونه رضایت درسته؟»
هرچی صبر کردم، حرفی نزد.
ملتمسانه گفتم:
«یه حرفی بزن! یه چیزی بگو. میخوام دوباره واسطه بفرستم پیش بابات. باید مطمئن شم که تو هم دلت پیش من هست یا نه. اینطوری که تو ساکتی، منم بلاتکلیف میمونم
همینطور ساکت به زمین خیره شده ناامید از شنیدن حرفی ازش، خواستم برم سمت تراکتورم که یه صدای ضعیف ازش شنیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستانی زیبا از پسری که بر اثر حوادث پدر و مادرش رو از دست میده ولی با اراده قوی همه مشکلاتش رو پشت سر میزاره و حالا هم عاشق شده❤️
این داستان با تغییرات بسیار جزئی واقعی ایست😍
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۹
_آبجی چرا اینطوری شد
مهربون فقط نگاهش کردم چون الان زمانی نیست که بخوام نکوهشش کنم سکوت من رو که دید گفت
_حتما میخوای بگی اشتباه از خودتِ که با نامحرم قرار ملاقات گذاشتی و باهاش صحبت کردی
با این حرفش من رو تو منگنه گذاشت اگه بگم آره خب الان اوضاع روحی خوبی نداره که اینطوری بخوای باهاش حرف بزنی اگه بگم نه که دروغ گفتم. در حالی که تقصیر خودشه، بهش گفتم
_یکی اینکه اگه قرارهای دیدارش رو قبول نکرده بودی الان مشخص میشد که این بچه خوبی نیست و انقدر بهش علاقمند نشده بودی که این همه رنج بکشی
دومنم قطعاً اگر کسی از طریق نافرمانی خدا بخواد به چیزی برسه براش تبعات داره
مکثی کردم و ادامه دادم
_سوسن جان صبر داشته باش بهت که گفتم زمان همه چی رو حل میکنه
خودش رو انداخت تو بغل من به احساسش پاسخ دادم و به آغوش کشیدمش شروع کردم به نوازش کردن موهاش و زمزمه کردم
انقدر سخت نگیر سعی کن فراموشش کنی همه چی درست میشه
از آغوشم جدا شد نگاهش رو داد به من
_داره از خودم بدم میاد
_چرا عزیزم؟
لبهاش رو جمع کرد چشم هاش رو بست قطرات اشک از گوشه چشمش بیرون ریخت
_چونکه من دوستش دارم
ابرو دادم بالا و متعجب پرسیدم
_با اینکه تحقیرت کرده و اینکه تقصیرات را انداخته گردن تو بازم دوستش داری؟
سرش رو به نشونه تایید تکون داد
موجی از حرفها و سرزنشها تو ذهنم اومد بهش بگم...
ادامه دارد...
کپی حرام ⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚