eitaa logo
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
9هزار دنبال‌کننده
51 عکس
24 ویدیو
0 فایل
فروش اشتراکی #کپی‌حرام لینک کانال تبلیغ https://eitaa.com/joinchat/2133066056C2ee169d2aa
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) شب که علی اومد بعد از سلام و احوالپرسی آروم بهش گفتم _ بیا بریم تو اتاقمون ببینم چی شد چیکار کردی؟ دوتایی اومدیم تو اتاق درو بستم رو کردم به علی _بگو چیکار کردی، بابام قبول کرد علی سری به تاسف تکون داد حرف نزده احساس شرمندگی و خجالت بهم دست داد چون فهمیدم که بابام بی‌اهمیتی کرده قبل از اینکه علی حرفی بزنه بهش گفتم _چی شد بابا باهات نیومد جواب داد _چرا اومد ولی کلی اعتراض کرد که سوسن بیجا می‌کنه که حرف می‌زنه یه دونه بزن تو دهنش کار خودتو بکن منه پیرمردم نکشون این طرف و اون طرف منم بهش گفتم _ اینجوری که نمیشه بالاخره باید دوران نوجوانی و شرایط سنی دخترت رو در نظر بگیری خلاصه کلی با بابات صحبت کردم راضی شد که فردا صبح بریم از دست عرفان شکایت کنیم دستش رو گرفتم _ازت ممنونم تو داری برای سوسن برادری می‌کنی ان شاالله که یه روز بتونم خوبی هات رو جبران کنم لبخند زد _این حرفا چیه می‌زنی سحر جان باور کن که من سوسن رو مثل خواهر خودم می‌دونم و هر کاری از دستم بر بیاد براش انجام میدم فردا هم با، بابات بریم من این عرفان رو بشونم سر جاش... با تراکتورم داشتم زمین رو شخم میزدم که صدیقه دختر مشد عباس با یه بقچه اومد نزدیکم و گفت حسن برات چاشت آوردم همینطوری که روی تراکتور نشسته بودم گفتم دستت درد نکنه چرا زحمت میکشی صدیقه جواب داد چه زحمتی برای بابام میارم دیگه برای تو هم میارم دورو برم رو نگاه کردم گفتم امروز که بابات نیومده... یه لحظه تو دلم گفتم این صدیقه دلش پیش من گیر کرد که هر روز برای من چاشت و عصرانه میاره حرفم رو ادامه ندادم و مکثی کردم و به خودم گفتم خوبه از خودش بپرسم اگر صدیقه من رو بخواد خب منم اون رو میخوام رو کردم سمتش و گفتم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام ⛔️ جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) یه دفعه یه فکری به سرم زد نگاهم رو دادم به علی _یه پیشنهاد دارم _جانم بگو _الان شما برید از عرفان شکایت کنید ،اگر عرفان بگه من خواستگاری کردم اما دم مدرسه رفتن رو انکار کنه سوسن هم که با ما همکاری نمی‌کنه نمی‌تونیم ثابت کنیم. صبر کن فردا که سوسن از مدرسه تعطیل میشه با بابام برید دم مدرسه وایسید عرفان که اومد سوسن رو ببینه مچش رو بگیرید همونجا دعوا درست کنید تا پلیس بیاد بعد صورت جلسه‌ش کنید برید کلانتری اون موقع دیگه نمی‌تونه انکار کنه علی لبخند کنج لبی زد _به به خانم ما رو باش پلیسی هستی واسه خودتا تبسمی به حرفش زدم _دیگه دیگه ما اینیم _خوبه همین کاری که تو گفتی انجام میدیم حالا یه فکرم به ذهن خودم رسید سر تکون دادم _چی _عرفان خیلی ماشینش رو دوست داره یه خسارت قبول می‌کنم ولی دوجانبه حالش رو می‌گیرم می‌پیچم جلو ماشینش، می‌زنم بهش درب و داغونش می‌کنم بعداً بهش میگم چطور شد ماشینت که آهنه برات مهمه آینده و آبروی دختر ما برات مهم نیست آفرین علی همین کارو بکن.‌.. عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) علی نگاهش رو داد سمت اتاق سوسن _جلوی سوسن اصلاً حرف نزن بفهمه عرفان رو خبردار میکنه _نه مطمئن باش هیچی نمیگم اصلاً بیا دیگه کلاً در موردش حرف نزنیم به تایید حرف من سری تکون داد _آره تو راست میگی دیگه هیچی در مورد این موضوع نگیم تا فردا صبح که سوسن بره مدرسه من از دلشوره حالت تهوع گرفتم همش دعا می‌کنم که بخیر بگذره صبح سوسن با خداحافظی از در خونه رفت بیرون . به خودم گفتم ای کاش منزلمون با مدرسه فاصله داشت که سرویس براش می‌گرفتیم اینطوری بهتر می‌تونستم کنترلش کنم .برای اینکه کمتر فکر و خیال کنم خودم رو سرگرم بازی با بچه‌ها کردم گوشی همراهم زنگ خورد نگاه کردم به شماره ای که افتاده رو صفحه گوشی عشقم هست فوری جواب دادم _سلام علی جان چه خبر؟ _سلام یه خبر توپ دارم برات _جانم چی شده _با خودم فکر کردم عرفان ماشین منو می‌شناسه رفتم ماشین رفیقم رو گرفتم، بهش گفتم می‌خوام باهاش تصادف عمدی کنم اونم گفت ورش دار ببر فدای سرت الان میرم دنبال بابات بعد میام کنار مدرسه پارک میکنم ببینم عرفان امروز میاد یا نه _باشه علی جان کار خوبی کردی فقط منو بی‌خبر نذار کوچکترین خبری هم شد به من زنگ بزن _باشه مطمئن باش بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم. انقدر دلم آشوبه که نمی‌گذاره کار کنم ولی بالاخره هر طور هست باید ناهار بزارم وااای اینم حوصلم نمی‌یاد ولش کن املت می‌خوریم گوجه خورد کردم تو ماهیتابه، روغنم ریختم گذاشتم سر گاز. تلویزیون رو روشن کردم دخترم پرید جلو پویا پویا دلم می‌خواست برنامه ی سمت خدا رو ببینم اما زهرا نمیگذاره و مرتب بالا پایین میپره که بزن شبکه پویا عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) ناچار زدم شبکه پویا .صدای جِلِز وِلِز روغن به گوشم خورد سریع اومدم پای گاز تخم مرغها رو ریختم توی گوجه ها نمک زدم آماده شد زیر گاز رو خاموش کردم و برگشتم تو هال نگاهم رو دادم به ساعت. نیم ساعت از زمان تماس علی گذشته، امان از وقتی که بخوای زمان زود بگذره مگه میگذره. نگاهم رو دادم به کارتونی که زهرا تماشا میکنه. حالا یه چشمم به ساعته یه چشمم به تلوزیون. نمی دونم چرا علی زنگ نمیزنه میترسم منم زنگ بزنم سر بزنگاه باشه بدتر مزاحم کارش بشم. با کارتون نگاه کردن نمیتونم خودم رو سرگرم کنم. خدا رو شکر صدای اذان اومد وضو داشتم سریع سجاده پهن کردم نمازم رو خوندم. زهرا جلوم ایستاد _مامانی گشنمه ناهار منو میدی؟ بغلش کردم بوسیدمش _آره عزیزم بشین برات بیارم ناهار بچه‌ها رو دادم ظرفهاش رو شستم. تسبیح برداشتم ذکر بگم آرامش بگیرم یاد این جمله حضرت آیت الله بهجت افتادم که فرمودند گشتم و گشتم ذکری بهتر از صلوات و استغفار پیدا نکردم. شروع کردم به فرستادن ذکر، نمی‌دونم چند دور ذکر صلوات و استغفار گفتم که صدای بسته شدن در حیاط اومد سریع پریدم بیرون خدا را شکر علی اومد سوسن هم با قیافه آویزون از ماشین پیاده شد پا تند کردم سمتشون رو به علی پرسیدم _چی شد؟ علی با لحن طلبکاری جواب داد _از سوسن خانم بپرس رو کردم به سوسن _چی شد؟ ساکت بدون اینکه حرفی بزنه از ماشین پیاده شد رفت سمت خونه رو کردم به علی _عرفان اومد دنبال سوسن؟ _آره، عرفان اومد جلوی مدرسه سوسن هم از در مدرسه اومد بیرون مستقیم نشست تو ماشین عرفان... سلام من مهلا ام ۲۰ سالمه داستانم برمیگرده به زمانهایی که بچه بودم و ۱۵ سالگیم از همون بچگی انگار سرنوشتم بد نوشته بود تا چشم به دنیا باز کردم فهمیدم بابام دوتا زن داره و من از زن اول بودم و بابامو خیلی کم میدیدم و اینقدر باهم غریبه بودیم که وقتی میومد پیشمون من روسريمو میپوشیدم ما تو روستا زندگی میکردیم و تو یه حیاط دوتا خونه بودیم یکیش ما یکیشم بابام و زن بابام و بچه هاش اصلا بابام پیش ما نمیومد از همون بچگی اسیب روحی بهم وارد میشد تا اون روزکه بابام رفت شهرو... https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9 عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli کپی حرام⛔️ جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) کشدار گفتم _خب بعدش چی شد؟ _جلوی مدرسه کاری نکردم به خودم گفتم یه وقت پیش هم کلاسی هاش کوچیک نشه تعقیبشون کردم چند کوچه که از مدرسه فاصله گرفت به بابات گفتم کمربندتو ببند محکم بشین اول خواستم با سرعت بزنم پشت ماشینش اما یه لحظه گفتم نکنه سوسن کمربند نبسته باشه آسیب ببینه برای همین پیچیدم جلوش از ماشین پیاده شد اعتراض کنه من و باباتم از ماشین پیاده شدیم با بابات رفتیم سراغش بابات یه سیلی زد تو صورت عرفان و گفت دختر منو کجا میبردی عرفان دستپاچه که چی بگه من زنگ زدم پلیس خواهرت در ماشینو باز کرد فرار کنه که نکنه پلیس بیاد برای عرفان بد بشه حرفش که به اینجا رسید از خجالت آب شدم علی ادامه داد _بابات فوری رفت جلوی سوسن وایساد بهش گفت برو تو ماشین بابات مواظب بود سوسن از ماشین پیاده نشه عرفانم نمی‌تونست بره چون من پیچیده بودم جلوش از پشت سرم ماشین وایساده بود راه کلاً بسته شد تا پلیس اومد همونجا صورت جلسه کردیم همگی رفتیم کلانتری ماشین عرفان رو تو کلانتری نگه داشتن که بدن پارکینگ فعلاً هم نگهش داشتن تا قاضی پرونده دستور بده علی زل زد تو چشم های من پرسید _عرفان در مورد سوسن چی بگه خوبه؟ با شرمندگی سر تکون دادم _نمی‌دونم به افسر پرونده گفت _این دختره دست از سر من برنمی‌داره وگرنه من زن و زندگی دارم نگاهم رو دادم به سوسن ازش پرسیدم _آره ناراحت جواب داد نه خدا شاهده رو کرد به عرفان... عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍 6037701089108903 بانک کشاورزی لواسانی فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇 @shahid_abdoli جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده(حبیب الله) شما همیشه به من زنگ می‌زدی می‌گفتی بیام از در مدرسه ببرمت با هم صحبت کنیم من کی به شما پیام دادم یا زنگ زدم؟ عرفان جواب سوسن رو نداد رو کرد به بابات _تو اگر غیرت داشتی نمیگذاشتی دخترت سر سفره غریبه ها بززگ شه، من دلم برای دخترت سوخته که میخوام باهاش ازدواج کنم بعد به افسر کلانتری گفت _من از دست این آقا شکایت دارم به صورت من سیلی زده منم به احترام موی سفیدش بهش حرفی نزدم سحر انقدر بابات عصبانی شد خواست حمله کنه به عرفان بزنش که سرباز جلوش رو گرفت من به افسر پرونده گفتم _این آقا داره اراجیف میگه پدر خانم من از ایشون شاکی هست شما شکایت رو تنظیم کن _ازت ممنونم عل جان ببخشید که به زحمت افتادی نه سحر جان این چه حرفیه که میگی فقط خدا کنه سحر سر عقل بیاد و عرفان رو بی خیال بشه دستم رو گرفتم رو به آسمون _ان شاالله که بیخیال شه _سحر من مطمئنم که سوسن اگر با عرفان ازدواج کنه شش ماه هم نمیتونه باهاش زندگی کنه... منتظر جوابشم، اما صدیقه ساکت، نگاهش رو به زمینه . بهش گفتم: «سکوت نشونه رضایت درسته؟» هرچی صبر کردم، حرفی نزد. ملتمسانه گفتم: «یه حرفی بزن! یه چیزی بگو. می‌خوام دوباره واسطه بفرستم پیش بابات. باید مطمئن شم که تو هم دلت پیش من هست یا نه. اینطوری که تو ساکتی، منم بلاتکلیف میمونم همینطور ساکت به زمین خیره شده ناامید از شنیدن حرفی ازش، خواستم برم سمت تراکتورم که یه صدای ضعیف ازش شنیدم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d داستانی زیبا از پسری که بر اثر حوادث پدر و مادرش رو از دست میده ولی با اراده قوی همه مشکلاتش رو پشت سر میزاره و حالا هم عاشق شده❤️ این داستان با تغییرات بسیار جزئی واقعی ایست😍 کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا