رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۴
علی نگاهش رو داد سمت اتاق سوسن
_جلوی سوسن اصلاً حرف نزن بفهمه عرفان رو خبردار میکنه
_نه مطمئن باش هیچی نمیگم اصلاً بیا دیگه کلاً در موردش حرف نزنیم
به تایید حرف من سری تکون داد
_آره تو راست میگی دیگه هیچی در مورد این موضوع نگیم
تا فردا صبح که سوسن بره مدرسه من از دلشوره حالت تهوع گرفتم همش دعا میکنم که بخیر بگذره
صبح سوسن با خداحافظی از در خونه رفت بیرون . به خودم گفتم ای کاش منزلمون با مدرسه فاصله داشت که سرویس براش میگرفتیم اینطوری بهتر میتونستم کنترلش کنم .برای اینکه کمتر فکر و خیال کنم خودم رو سرگرم بازی با بچهها کردم گوشی همراهم زنگ خورد نگاه کردم به شماره ای که افتاده رو صفحه گوشی عشقم هست فوری جواب دادم
_سلام علی جان چه خبر؟
_سلام یه خبر توپ دارم برات
_جانم چی شده
_با خودم فکر کردم عرفان ماشین منو میشناسه رفتم ماشین رفیقم رو گرفتم، بهش گفتم میخوام باهاش تصادف عمدی کنم اونم گفت ورش دار ببر فدای سرت الان میرم دنبال بابات بعد میام کنار مدرسه پارک میکنم ببینم عرفان امروز میاد یا نه
_باشه علی جان کار خوبی کردی فقط منو بیخبر نذار کوچکترین خبری هم شد به من زنگ بزن
_باشه مطمئن باش
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم. انقدر دلم آشوبه که نمیگذاره کار کنم ولی بالاخره هر طور هست باید ناهار بزارم وااای اینم حوصلم نمییاد ولش کن املت میخوریم
گوجه خورد کردم تو ماهیتابه، روغنم ریختم گذاشتم سر گاز. تلویزیون رو روشن کردم دخترم پرید جلو پویا پویا دلم میخواست برنامه ی سمت خدا رو ببینم اما زهرا نمیگذاره و مرتب بالا پایین میپره که بزن شبکه پویا
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۵
ناچار زدم شبکه پویا .صدای جِلِز وِلِز روغن به گوشم خورد سریع اومدم پای گاز
تخم مرغها رو ریختم توی گوجه ها نمک زدم آماده شد زیر گاز رو خاموش کردم و برگشتم تو هال نگاهم رو دادم به ساعت. نیم ساعت از زمان تماس علی گذشته، امان از وقتی که بخوای زمان زود بگذره مگه میگذره. نگاهم رو دادم به کارتونی که زهرا تماشا میکنه. حالا یه چشمم به ساعته یه چشمم به تلوزیون. نمی دونم چرا علی زنگ نمیزنه میترسم منم زنگ بزنم سر بزنگاه باشه بدتر مزاحم کارش بشم. با کارتون نگاه کردن نمیتونم خودم رو سرگرم کنم. خدا رو شکر صدای اذان اومد وضو داشتم سریع سجاده پهن کردم نمازم رو خوندم. زهرا جلوم ایستاد
_مامانی گشنمه ناهار منو میدی؟
بغلش کردم بوسیدمش
_آره عزیزم بشین برات بیارم
ناهار بچهها رو دادم ظرفهاش رو شستم. تسبیح برداشتم ذکر بگم آرامش بگیرم یاد این جمله حضرت آیت الله بهجت افتادم که فرمودند گشتم و گشتم ذکری بهتر از صلوات و استغفار پیدا نکردم. شروع کردم به فرستادن ذکر، نمیدونم چند دور ذکر صلوات و استغفار گفتم که صدای بسته شدن در حیاط اومد سریع پریدم بیرون خدا را شکر علی اومد سوسن هم با قیافه آویزون از ماشین پیاده شد پا تند کردم سمتشون رو به علی پرسیدم
_چی شد؟
علی با لحن طلبکاری جواب داد
_از سوسن خانم بپرس
رو کردم به سوسن
_چی شد؟
ساکت بدون اینکه حرفی بزنه از ماشین پیاده شد رفت سمت خونه
رو کردم به علی
_عرفان اومد دنبال سوسن؟
_آره، عرفان اومد جلوی مدرسه سوسن هم از در مدرسه اومد بیرون مستقیم نشست تو ماشین عرفان...
سلام من مهلا ام ۲۰ سالمه داستانم برمیگرده به زمانهایی که بچه بودم و ۱۵ سالگیم از همون بچگی انگار سرنوشتم بد نوشته بود تا چشم به دنیا باز کردم فهمیدم بابام دوتا زن داره
و من از زن اول بودم و بابامو خیلی کم میدیدم و اینقدر باهم غریبه بودیم که وقتی میومد پیشمون من روسريمو میپوشیدم
ما تو روستا زندگی میکردیم و تو یه حیاط دوتا خونه بودیم یکیش ما یکیشم بابام و زن بابام و بچه هاش
اصلا بابام پیش ما نمیومد از همون بچگی اسیب روحی بهم وارد میشد تا اون روزکه بابام رفت شهرو...
https://eitaa.com/joinchat/1960640682C4ba40e21a9
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
کپی حرام⛔️
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۶
کشدار گفتم
_خب بعدش چی شد؟
_جلوی مدرسه کاری نکردم به خودم گفتم یه وقت پیش هم کلاسی هاش کوچیک نشه تعقیبشون کردم چند کوچه که از مدرسه فاصله گرفت به بابات گفتم کمربندتو ببند محکم بشین اول خواستم با سرعت بزنم پشت ماشینش اما یه لحظه گفتم نکنه سوسن کمربند نبسته باشه آسیب ببینه برای همین پیچیدم جلوش از ماشین پیاده شد اعتراض کنه من و باباتم از ماشین پیاده شدیم با بابات رفتیم سراغش بابات یه سیلی زد تو صورت عرفان و گفت
دختر منو کجا میبردی عرفان دستپاچه که چی بگه من زنگ زدم پلیس خواهرت در ماشینو باز کرد فرار کنه که نکنه پلیس بیاد برای عرفان بد بشه
حرفش که به اینجا رسید از خجالت آب شدم
علی ادامه داد
_بابات فوری رفت جلوی سوسن وایساد بهش گفت
برو تو ماشین
بابات مواظب بود سوسن از ماشین پیاده نشه عرفانم نمیتونست بره چون من پیچیده بودم جلوش از پشت سرم ماشین وایساده بود راه کلاً بسته شد تا پلیس اومد
همونجا صورت جلسه کردیم همگی رفتیم کلانتری ماشین عرفان رو تو کلانتری نگه داشتن که بدن پارکینگ فعلاً هم نگهش داشتن تا قاضی پرونده دستور بده
علی زل زد تو چشم های من پرسید
_عرفان در مورد سوسن چی بگه خوبه؟
با شرمندگی سر تکون دادم
_نمیدونم
به افسر پرونده گفت
_این دختره دست از سر من برنمیداره وگرنه من زن و زندگی دارم
نگاهم رو دادم به سوسن ازش پرسیدم
_آره
ناراحت جواب داد
نه خدا شاهده
رو کرد به عرفان...
#سلام
عزیزانی که تمایل دارند رمان رو کامل بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزارتومان این رمان رو دریافت کنن😍
6037701089108903
بانک کشاورزی
لواسانی
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید تا لینک کانال وی آی پی را دریافت کنید 🌹👇👇
@shahid_abdoli
جمعه ها و روزهای تعطیل داستان نداریم
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای_مهربان_من❤️ ✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله) #قسمت
💚
💚💕
💚💕💚
💚💕💚💕
💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕
💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
#خدای_مهربان_من❤️
✍نویسنده#لواسانی(حبیب الله)
#قسمت_۴۲۷
شما همیشه به من زنگ میزدی میگفتی بیام از در مدرسه ببرمت با هم صحبت کنیم من کی به شما پیام دادم یا زنگ زدم؟
عرفان جواب سوسن رو نداد رو کرد به بابات
_تو اگر غیرت داشتی نمیگذاشتی دخترت سر سفره غریبه ها بززگ شه، من دلم برای دخترت سوخته که میخوام باهاش ازدواج کنم
بعد به افسر کلانتری گفت
_من از دست این آقا شکایت دارم به صورت من سیلی زده منم به احترام موی سفیدش بهش حرفی نزدم
سحر انقدر بابات عصبانی شد خواست حمله کنه به عرفان بزنش که سرباز جلوش رو گرفت
من به افسر پرونده گفتم
_این آقا داره اراجیف میگه پدر خانم من از ایشون شاکی هست شما شکایت رو تنظیم کن
_ازت ممنونم عل جان ببخشید که به زحمت افتادی
نه سحر جان این چه حرفیه که میگی فقط خدا کنه سحر سر عقل بیاد و عرفان رو بی خیال بشه
دستم رو گرفتم رو به آسمون
_ان شاالله که بیخیال شه
_سحر من مطمئنم که سوسن اگر با عرفان ازدواج کنه شش ماه هم نمیتونه باهاش زندگی کنه...
منتظر جوابشم، اما صدیقه ساکت، نگاهش رو به زمینه . بهش گفتم:
«سکوت نشونه رضایت درسته؟»
هرچی صبر کردم، حرفی نزد.
ملتمسانه گفتم:
«یه حرفی بزن! یه چیزی بگو. میخوام دوباره واسطه بفرستم پیش بابات. باید مطمئن شم که تو هم دلت پیش من هست یا نه. اینطوری که تو ساکتی، منم بلاتکلیف میمونم
همینطور ساکت به زمین خیره شده ناامید از شنیدن حرفی ازش، خواستم برم سمت تراکتورم که یه صدای ضعیف ازش شنیدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
داستانی زیبا از پسری که بر اثر حوادث پدر و مادرش رو از دست میده ولی با اراده قوی همه مشکلاتش رو پشت سر میزاره و حالا هم عاشق شده❤️
این داستان با تغییرات بسیار جزئی واقعی ایست😍
کپی حرام⛔️
💚💕💚💕💚💕💚💕💚
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
اسمم لیلاست نافمو با بدبختی بریده اند
نه از خانواده شانس آوردم نه از شوهر🥺❤️🩹
بعد سه ماه زندگی مشترک طلاق گرفتم و برگشتم خونه پدریم، چقدر سرکوفت شنیدمو دم نزدم!
تا اینکه مجازی با یه پسر عرب آشنا شدم اوایل رو ابرا بودم خیلی بهم محبت میکرد و کمبود محبتمو جبران میکرد تا اینکه یه روز گفت دارم میام ببینمت و تو هم باید بیای جایی که آدرس بهت میدم،اول ترسیدم ولی بعدش گفتم چیزی نمیشه و به اون آدرسی که داد رفتم و...🥺😭👇🔥
https://eitaa.com/joinchat/3447193688C2571e4be0f
باورم نمیشد خام حرفاش شدم😭🔥
هدایت شده از صراط
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی به اینهایی که چیزی از آشپزی نمیدونن یاد بده آب رو داخل روغن درحال سوختن نریزن😖
همه رو به فنا داد😐
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
9.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️آقای پزشکیان اجـازه صـادر شـد...
حتما تا آخر ببینید.
🇮🇷#کانال_سیاسی
🇵🇸@siyasichanel
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#ماجرایخواهرزنم 🔥
هروقت به خونه مادر زنم میرفتیم خواهر زنم نیم ساعت با زنم میرفت توی اتاق قدیمی ای که تو دوران بچگی اونجا با همسرم بازی میکردن و در رو میبست و صدا های عجیب و غریب شروع میشد و بعد از نیم ساعت خوشحال و خندون بیرون میومدن همیشه کنجکاو بودم بدونم چیکار میکنن و صدا های عجیب برای چیه تا اینکه یک روز که حواسشون نبود در رو باز گذاشته بودن ناگهان فضولیم گل کرد و در رو باز کردم که یکدفعه دیدم...😱❌
👇🏻😳🔥
https://eitaa.com/joinchat/596836399C397ebac861
👆🏿ادامشو بخون برگات میریزه😱🔥