eitaa logo
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
8.9هزار دنبال‌کننده
34 عکس
23 ویدیو
0 فایل
فروش اشتراکی #کپی‌حرام لینک کانال تبلیغ https://eitaa.com/joinchat/2133066056C2ee169d2aa
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_369 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله دل تو دلم نبود ... تپش قلب گرفتم ... دهنم خشک ش
به قلم میخواستم توجه نکنم تا خونه خودم بِدَوَمو ازاین خونه جهنمی نجات پیدا کنم ... ولی نمی دونم چرا پام نکشید ... صدای گرپ گرپ پاشو شنیدم از ته دلم خدا رو صدا کردم خدایا کمکم کن من از اینا میترسم به حق قمر بنی هاشم منو نجات بده دست ناصرو روی بازوم حس کردم ... دهنشو گذاشت کنار گوشم . مثل یابو سرتو انداخته پایین داری میری ؟ برگرد تو خونه ناصر اینقدر عصبانی بود که متوجه نبود بازوی من زیر دستش داره میشکنه ... برگشتم بهش بگم دستمو ول کن . عمه رو دیدم که صورتشو درهم کشیده داره ناصرو دعوا میکنه بزار بره ... تو هم برو ... زن و بچتو وردار ازاینجا برو ... این ادا اصولا رو هم از خودت در نیار . عمه در خونه رو بست ...رو به ناصر گفت ختنه کرده که کرده ... فکر میکنی بابات حرف خوبی میزنه ؟ میگه دو سالگی بچه رو ختنه کنیم والا برای شماها من جیگرم آتیش میگرفت وقتی جز ولا هاتونو میدیدم ... دستشو گذاشت پشت ناصر اروم هل داد برو دیگه ... برو خونت ناصر دو تا دستهاشو گذاشت رو سرش یه دور چرخید سرشو گرفت بالا و نفسهای عمیق کشید . عه مادر چرا اینطوری میکنی ؟ رفتار بابا و محمد و با من ندیدی ؟ حرفهایی که بار من میکنن و نشنیدی ؟ حرفاشون حرف مفت تو توجه نکن ... ناصر رو کرد به من بیا بریم به وسط های حیاط رسیدیم ... صدای باز و بسته شدن در خونه اومد برگشتم نگاه کردم دیدم محسن پتو عزیز و دستش گرفته داره میاد سمت ما ... رو کردم به ناصر وایسا محسن داره پتو عزیز رو میاره محسن پتو رو داد به ناصر و گفت سوئچ‌ بده من برسونمتون تو خیلی عصبانی هستی پشت ماشین نشین محسن نشست پشت فرمون ناصرم کنارش نشست منو عزیزم نشستیم عقب محسن رو کرد به ناصر داری خیلی خودتو اذیت میکنی امروز گفتم الان سکته میکنی ول کن بابا من ول کنم مگه بابا ول میکنه از فردا تو گاو داری رو مخمه یه چند روز نرو گاو داری صبر کن یه خورده بگذره باباهم اتیشش بخوابه بعد بیا ناصر سرشو تکون داد و یه نفس عمیق کشید میگم داداش دیدی این افسانه چقدر بی شخصیته ... تو خونه ما جز ناهید هیچکس تحویلش نمی گیره من که یک سر دارم ریچارد بارش میکنم ... مامانم بهش کم محلی میکنه ولی بازم میاد خونه ما ناصر رو شو کرد به محسن نبودی تو اتاق ... یه حرکتی کرد حالم بهم خورد . اصلا دوست نداشتم ناصر یک کلمه هم در مورد افسانه حرف بزنه چه خوبشو بگه چه بدشو ... هرچی تلاش کردم بیخیال بشم نتونستم نذاشتم ناصر بقیه حرفشو بزنه و گفتم‌ میشه اسم این دختر رو نیارید چشمم افتاد تواینه دیدم محسن با اشار چشم ابرو به ناصر فهموند که نرگس بدش میاد اسم افسانه رو ببریم ناصر قیافه حق به جانبی به خودش گرفت برگشت سمت من حالا خوبه ما بدشو میگیم ازش تعریف نمی کنیم منم از رامین بدم میاد تو خوشت میاد من یکسر بگم ... رامین پررو ... رامین بی شخصیت ناصر یه چشم غوره تهدید امیز به من رفت و سرشو تکون داد و عصبی گفت لا اله الا الله رو به محسن کرد ببین چطوری میره رو اعصاب من محسن گفت حق با نرگسه تقصیر من شد نباید اسم این دختره رو میاوردم رسیدیم در خونه ... روبه محسن گفتم بفرمایید بریم خونه ... سوئچ داد به ناصر نه ممنون . در خونه رو باز کردیم رفتیم تو ... رو به ناصر گفتم ... مامانم کجاست ؟ چرا نیست ؟ با هم پیش تو بودیم علی اصغر جوادو برد براش خوراکی بخره یه موتوری میزنه به جواد .... چشمهام گرد شد زدم تو صورتم وای خدا مرگم بده چی شد داداشم چیز مهمی نشد ... یه زره سرش شکست بردن از سرش یه عکس بندازن ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @chatreshohada پارت اول👇👇 https://eitaa.com/chatreshohada/1911
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_370 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله میخواستم توجه نکنم تا خونه خودم بِدَوَمو ازاین
به قلم عزیز رو خوابوندم تو گهوارش رفتم دستشویی ... داشتم وضو میگرفتم نگاهم افتاد تو آینه ... جای انگشتهای ناصر که بهم سیلی زده بود مونده روی گونم ... نچ نچ نچ ... ببین چقدر محکم زده ... که جاش مونده ... آب زدم به صورتم دست کشیدم صورتم سوخت ... یه لحظه ازش بدم اومد . وضو گرفتم اومدم بیرون ... ناصر رو کرد به من یه چند تا تخم مرغ نیمرو درست کن بخوریم ساعت دو بعد از ظهر هنوز ناهار نخوردیم با بی محلی گفتم من میخوام نماز بخونم تو درست کن سرسفره ناهار بودیم از حیاط مامانمینا سرو صدا اومد ... رو کردم به ناصر مامانمه ... جواد و اوردن . بشین غذا تو بخور بعد از غذا با هم میریم دلم طاقت نمیاره یه دقیقه ای بر میگردم در خونه رو باز کردم ... الهی بمیرم برات دادشی چی شدی ... جواد بی حال روی دست مامانم خوابیده بود سلام مامان چند تا بخیه خورده پیشونیش سه تا ... عزیز چطوره ؟ خوبه خوابیده چشمش افتاد به صو رتم ... رنگش پرید با نا راحتی پرسید ناصر زده تو صورتت اره خیلی زدت نه همین یه سیلی اگه بابات بود منو میکشت ... چرا این کارو کردی ؟ بچه خودم بود نرگس بچه نه فقط برای پدره نه فقط برای مادر بچه برای پدر و مادره ... یعنی چی که میگی بچه خودم بود . تو دلم گفتم من هرچی بگم شما طرفدار ناصرید پس حرف نزنم بهتره اروم صورت جواد و بوسیدم ... ببرش تو یخ میکنه منم برم داشتیم ناهار میخوردیم دلم شور جواد رو میزد ... گفتم برم ببینمش آه بلندی کشید برو مادر ... برو در خونمو باز کردم برم تو ... صدای باز شدن در حیاط اومد رومو برگردوندم عه سلام عمو . سلام نرگس جان خوبی ؟ ممنون خوبم . شما پیش مامانم بودی ؟ آره عمو جون ... تو خوبی ؟ پسرت خوبه ؟ خیره شد به صورتم ... اخمهاش رفت تو هم صورتت چی شده ؟ ناصر زده ؟؟ به تایید حرفش سرمو بالا پایین کردم مامانم از توی خونه صدا زد آقا مجتبی یه دقیقه تشریف بیارید عمو همچنان با اخم داشت به صورت من نگاه میکرد عمو مامانم صدات میکنه الان میرم ... ناصر بیجا کرده که اینطوری تو رو سیلی زده ... عزیز رو بردی ختنه کردی میگه چرا ؟ سرتکون دادم آره تو برو تو خونه سرما میخوری من برم ببینم مامانت چیکارم داره ... میام خو نتون درو باز کردم رفتم تو خونه ... ناصر ناهارشو خورده بود داشت تلوزیون نگاه میکرد ... نشستم سر سفره دوتا لقمه خوردم ... لقمه سوم رو داشتم میذاشتم دهنم ... که صدای در خونمون از طرف حیاط مامانم اومد ناصر رفت دم در سلام ... بفرمایید تو نه کار دارم یه دقیقه بیا بیرون ناصر رفت تو حیاط مامانم ... در ، رو هم بست در اتاق خوابمونو بستم که عزیز سرما نخوره لای پنجره آشپز خونه رو باز کردم ... همه حواسمو جمع کردم ببینم عموم به ناصر چی میگه ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_371 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله عزیز رو خوابوندم تو گهوارش رفتم دستشویی ... داش
به قلم تو خجالت نمی کشی تو صورت دختری میزنی که کل صورتش قد کف دست توعه یه وقت پیش خودت فکر نکنی نرگس بیکسه کاره که هروقت هوس کردی بگیری بزنیش ناصر پرید وسط حرف عموم و گفت اجازه بده آقا مجتبی ... منم دلم نمی خواد دست روی زنم بلند کنم ولی باید یه جوری جلوی خو راییهای نرگس و بگیرم یا نه ... هرچی بهش حرف بزنم بگم این کارو بکن و اون کارو نکن بی توجه به حرفهای من کاری میکنه که خودش میخواد مگه چیکار کرده بچشو برده ختنه کرده ؟ پس من اینجا بوقم بابای اون بچه نیستم‌ من که خودم هنوز با نرگس حرف نزدم ببینم چرا خودش بچه رو برده ختنه کرده ... از علی اصغر پرسیدم گفت باباتون گفته که بچه رو میخواد دو سالگی ختنه کنه نرگس هم میگه اون موقع بچه بزرگ شده میفهمه میترسه بیشترم دردش میاد ... درسته همین بوده دیگه اره همینه میگه اونوقت شما نمی تونی درک کنی که این یه دغدغه مادرانست ... به فکر شادی و جشن بابات هستی ؟ به فکر دغه دغدغه مادرانه زنت نیستی ؟ خدا وکیلی حرف کی منطقی تره ... حرف نرگس یه حرف بابات ؟؟؟ علم پزشکی امروز میگه بچه هاتونو تو نوزادی ختنه کنین ... یه عالمه حدیث و روایات از معصومینمون داریم که پسر بچه رو در نوزادی ختنه کنید اونوقت پدر شریف شما میگه دو سالگی آقا مجتبی حرف حرمت بزرگتره ... این وسط من نمی تونم حرمت بابامو بشکنم‌ چه خوب منطقی دارید شما به خاطر حرمت پدرت میزنی تو گوش همسرت ... گوش کن ببین چی بهت میگم آقا ناصر یه بار دیگه دستت روی نرگس بلند بشه با من طرفی فکر نکن منم مثل دادش بی فکرم هستم اینو تو گوشت فرو کن از کوبیده شدن محکم در حیاط فهمیدم که عموم خیلی عصبانی شده تا صدای بسته شدن در حیاط رو شنیدم سریع از کنار پنجره اومدم کنار ... نیمروها رو خالی خالی چپوندم تو دهنم تندی در اتاق خواب رو باز کردم ... نشستم سرسفره ... که ناصر فکر کنه من داشتم غذا میخوردم ... ناصر عصبی در خونه رو بست و اومد نشست روی مبل رفت تو فکر صدای گریه عزیز بلند شد رفتم بغلش کردم سینمو گذاشتم دهنش ... سینه هام پرشیر بود ولی دیگه رگ نکرد عزیز از هر دو سینم شیر خورد سیر شد ولی سینم خالی از شیر شد رو کردم به ناصر ..‌. میری به مامانم بگی بیاد اینجا عزیز رو عوض کنه من میترسم عوضش کنم دردش بیاد مامانم اومد عوضش کرد ... رو کردم به مامانم الان که به عزیز شیر دادم سینم اصلا رگ نکرد همیشه ها از هر کدوم سینم شیر میخورد از اون یکی همینطوری شیر میرفت مامانم سرشو تکون داد و یه آهی کشید ترس و اضطراب شیر مادر رو کم میکنه ... یه دو روز بهش کمکی بده تا شیرت بیاد ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_372 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله تو خجالت نمی کشی تو صورت دختری میزنی که کل صورت
به قلم مامانم رفت دستشویی دستشو آب بکشه بهم اشاره کرد تو هم بیا جانم مامان کاری داری ؟ اروم لب زد هوای ناصرو داشته باش عموت باهاش بد حرف زد میخوام نداشته باشم خودم شنیدم بهش چی میگفت ... خیلی هم عمو خوب باهاش حرف زد دلم خنک شد ایکاش یه سیلی هم بهش میزد چهره در هم کشید . دختر قدر زندگی و شوهرتو بدون ... عموت ازت حمایت کرد دستش درد نکنه ... ولی شوهرت بین توو خونوادش گیر کرده ... خیلی دوستت داره که به یه سیلی ختمش کرد هر کی دیگه بود قیامت به پا میکرد من دیدم که میگم ... بخدا اگه من این کارو میکردم باور کن بابات منو طلاق میداد ... قدرشو بدون برو بشین پیشش باهاش حرف بزن ... بگو بخند کن ... بد پیلگی نکن حرفهای مامانمو قبول نداشتم نمی تونستم خودمو راضی کنم که ناصر حق داشته منو بزنه ولی نمیتونستمم حرفی بزنم که منظورمو برسونم فقط بهش ذل زدم دستشو آبکشید با حوله خشک کرد رو کرد به ناصر با اجازتون من برم جواد تازه خوابیده ... میترسم بیدار شه خواهش میکنم بفرمایید ممنون که زحمت کشیدید اومدید تا دم در خونه مامانمو بدرقه کردم . در و بستم رفتم اتاق خواب روی تخت دراز کشیدم ... صدای ناصر اومد نرگس شنیدم ولی جواب ندادم ... دوباره صدا کرد نرگس با بی محلی جواب دادم هان هان چیه بی ادب درست جواب بده تو دلم گفتم ... درست جواب دادنم نمیاد ... همین ، هان ، هم از سرت زیاده ... در جوابش گفتم چی میگی پاشو بیا اینجا بشین پیش من نمیام میخوام استراحت کنم پاشو بیا پیش من رو مبل لم بده استراحت کن محل به حرفش ندادم با شنیدن صدای پاش چشم هام رو بستم خودمو زدم بخواب یعنی خوابت رفت ؟ آره ؟؟؟ اومد روی تخت کنار من دراز کشید خانمی ... نرگس خانوم چشمامو باز نکردم با اگشتش اروم کشید روی صورتم . می دونم که بیداری چشماتو باز کن میخوام باهات حرف بزنم واقعا چشمام گرم شدن و دیگه صداشو نشنیدم ... با صدای گریه عزیز از خواب بیدار شدم ... کنارمو نگاه کردم ... ناصر هم کنار من خوابش برده بود عزیز و از توی گهوارش برداشتم قطره استامنفونشو دادم بغلش کردم سینمو گذاشتم دهنش ... شیر نداشتم چهارتا مک میزد یه قورت میداد ... سینه رو از دهنش در آوردم ... شیر خشک درست کردم گذاشتم دهنش . صدای ماشین بابام اومد ... این صدا خیلی دوست داشتم ارومم میکرد . عزیز شیرشو خورد ... شروع کرد گریه کردن بغلش کردم راه رفتم پشتش زدم هرکاری کردم اروم نشد ... از صدای گریه عزیز ناصر بیدار شد . چشه اون بچه نمی دونم بدش به من بغلش کرد تو خونه راه رفت ... گریش شدید تر شد ... صدای تقه زدن در خونه اومد بعدم صدای بابام نرگس جان چشه اون بچه ؟ تندی در و باز کردم با مامانم اومدن تو خونه سلام بابا خسته نباشی ممنون بابا ... چی شده چرا گریه میکنه سلام احمد آقا بفرمایید تو سلام بدش ببینم . بابام بغلش کرد رو کرد به من . گرسنش نیست ؟ شیرش دادی ؟ اره بابا ... اول استامنفونشو دادم بعدم شیرش دادم نمی دونم چرا گریه میکنه چرا استامنفون مگه چی شده ؟ ناصر گفت . ختنه شده دکتر گفته هر چهار ساعت یه بار مسکن بخوره عه به سلامتی مبارک باشه ... چی شد الان ختنش کردید بابات که میخواست دو سالگی و جشن بگیره وو ناصر نفس عمیقی کشید اره قرار بود ولی نرگس و علی اصغر بردنش ختنش کردن چشمهای بابا گرد شد ... اخمهاش رفت تو هم ... سرشو چرخوند یه نگاهی به هرسه تامون انداخت ... سرشو تکون داد یعنی چی ؟؟؟ رو کرد به مامانم تو نرفتی باهاش ؟؟؟ معترضانه رو به ناصر کرد تو کجا بودی ؟؟؟ که دو تا بچه بردنش ختنش کردن ناصر که انگار داغ دلش تازه شده بود رو به بابام گفت به هیچ کسی نگفتن خواهر برادر تصمیم گرفتن که عزیز رو ختنه کنن نفسم تو سینم حبس شد یه اخم و تشر بابام از سیلی ناصر برام سنگین تر بود ... رو کرد به من چی میگه آقا ناصر ؟ رفتم پشت مامانم وایسادم و هیچی نگفتم صدای بابام بلند شد . دختره بیشعور مگه الکیه که تو سرخود بچه رو بردی ختنه کردی من یِک به حسابی از اون داداش کله خرتر از خودت برسم که دیگه فکر اینجور غلطا به سرتون نزنه ... رو کرد به مامانم کجاست این ک*ر*ه*خ*ر رفته جلسه بسیج کجا ختنش کرده ؟ خانه بهداشت ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله مامانم رفت دستشویی دستشو آب بکشه بهم اشاره کرد تو
به قلم اون دکتر نگفته این مادرش بچه است بره با بزرگترش بیاد همسایمون خدیجه خانوم اونجا بوده ... نرگس گفته مامانم براش کار پیش اومده دیر کرده اونم بنده خدا از همه جا بی خبر خواسته ثواب کنه ... دکتر هم فکر کرده که مادر بزرگشه بابام یه قدم اومد سمت من ... منم از ترسم پیرهن مامانم از پشت چنگ زدم ... بابام که اومد سمت من ... ناصر اومد جلو فاصله منو بابام وایساد رو به بابام گفت دیگه هرچی بوده تموم شده ، ولش کنید تا این لحظه از ناصر بدم اومده بود و میخواستم به قهرم ادامه بدم ... اما ازاینکه ازم حمایت کرد ... حس کردم چقدر خوبه و دوستش دارم مامانم رو کرد به بابام ... اروم بگیر ... بشین ببینم این بچه چشه از پشت مامانم یواشکی بابامو نگاه میکردم بابامم عصبی خون داشت خونشو میخوردو مرتب میگفت لا اله الاالله بابام و ناصر نشستن رو مبل ... مامانم صورتشو چرخوند به پهلوش رو به من کرد تشکچه عزیز و پهن کن . پهن کردم عزیز رو خوابوند روی تشکچه پوشکشو باز کرد یه پارچه انداخت روی پاهای عزیر ... بچم آروم شد ... گذاشتش رو پاهاش پتو کشید روش شروع کرد تکون دادن ... عزیز خوابش رفت مامانم‌ گفت پوشک اذیتش میکرده بابام انگشت اشارشو گرفت سمت من چشماشم ریز کرد تهدید وار گفت این بچه جون منه ... وای به حال و روزت اگه یه دفعه دیگه بدون مشورت مامانت ور داری یواشکی کاری بکنی . و یا با حماقتات بلایی سر این بچه بیاری رو کرد به ناصر یعنی تمام روز که پشت ماشین نشستم ... عزیز جلوی نظرمه نُطقوقم در نمیومد ... یکی اینکه واقعا از بابام حساب میبردم ... یکی هم همیشه مامانم میگفت بابات سادست سیاست نداره که حالا جلوی طرف هیچی نگه ... اشتباه آدم رو یواشی تو خلوت بگه ... جلوی صد تا ادم میگه این کار اشتباه بوده ... منم از ترسم که جلوی ناصر بیشتر ازاین دعوام نکنه صدام در نیومد ناصر رفت تو اتاق خواب صدا زد نرگس یه دقیقه بیا کارت دارم رفتم اتاق خواب جانم عه جانم شدم . با لخند نگاه کردم تو چشماش . ممنون که پشتم در اومدی تو زن منی به جز خودم هیچ کسی حق نداره دعوات کنه با دلخوری گفتم تو هم نباید منو دعوا کنی سرخود بازی در نیار جات روی دوتا چشمای منه ... خم شد صورت منو بوسید و لب زد دوست دارم . صورتشو آورد نزدیک لبم ... حاجیتو بوس کن بگو که دلخور نیستی صورتمو کشیدم کنار چیو بوش کنم ریشهاتو صاف شد و گفت ... مگه نمی گی تراش ریش حرامه نمی گم از ته بزن که گناه کنی ... ته ریش بزار چه خبره این همه ریش خندش گرفت ولی برای اینکه صداش نره تو حال جلوی خودشو گرفت مامانتینا رو شام نگه دار منم برم کباب بگیرم بیام ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_373 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله اون دکتر نگفته این مادرش بچه است بره با بزرگترش
به قلم لباسشو عوض کرد از اتاق خواب اومد توی حال رو به مامان بابام کرد ببخشید من یه دقیقه برم بیرون زود بر می گردم در اتاق رو بست و رفت بابام گفت ما هم دیگه زحمت و کم کنیم بریم نه بمونید ناصر رفت شام بگیره بیاره دور هم بخوریم سفره شام رو پهن کردیم صدای تقه در اومد ناصر رفت در رو باز کرد علی اصغر بود تا بابام چشمش افتاد به علی اصغر از جاش نیم خیز شد ... مامانم دستش رو گرفت بشین چیکارش داری چند روزه نبودی ...الانم اومدی میخوای بچه رو دعوا کنی . ناصر رو کرد به بابام احمد آقا دیگه گذشته هرچی بوده بیخیال شید دست علی اصغر رو گرفت آورد سر سفره بیچاره داداشم نمیتونست سرش رو بگیره بالا تمام حواس بابام به علی اصغر بود ... با نگاه تهدید آمیز نگاهش می کرد شام خوردیم و سفره رو جمع کردیم ... میوه چای آوردم رفتم کنار داداشم نشستم آروم در گوشش گفتم امشب برو خونه مادرجون بخواب چطوری برم خونه مادر جون ؟ یه چیزی رو بهونه کن مثلاً چی ؟ بگو کتابم اونجا جامونده برم بیارم وقتی رفتی دیگه نیا همون جا بخواب برگشت نیم نگاهی معترض آمیزی به من کرد من دروغ نمیگم هر اتفاقی هم بیفته راستش رو میگم یه فکری به ذهنم رسید ... نگاه کردم دیدم مامانمو بابامو ناصر گرم صحبتن گفتم تو هیچی نگو همین جا بشین الان میام از جا کلیدی کلید در خونه ای که به سمت خونه مامانمیناینا باز میشد برداشتم خیلی آروم اومدم از کنارشون رد شدم در خونه رو باز کردم آهسته بستم و به سرعت رفتم خونه مامانمینا گوشی تلفن رو بر داشتم شماره خونه ای مادر جونم رو گرفتم چند تا بوق خورد الو بفرمایید سلام مادر جون نرگس تویی ؟ این وقت شب چیکار داری ؟ مادر جون میشه بیای خونه ما علی اصغر رو ببری خونتون بخوابه بابام میخواد علی اصغر رو دعوا کنه چرا مگه چی شده چیکار کرده ؟ خودش براتون توضیح میده مامان بابام خونه ما هستن منم یواشکی اومدم از خونه مامان دارم بهتون زنگ میزنم باشه الان میام تماس رو قطع کردم به سرعت برگشتم در خونه خیلی آهسته کلید انداختم در رو باز کردم آهسته اومدم پیش علی اصغر نشستم اونها هم اینقدر گرم صحبت کردن بودن که متوجه رفتن و برگشتن من نشدند یه ربع نگذشته بود که زنگ در خونه به صدا در اومد ناصر آیفون رو برداشت کیه ؟ مادرجون شمایی بفرمایید دکمه آیفون را زد روکرد به مامان بابام مادرجونه مامان بابام به هم نگاه کردم با تکون دادن سر و دست شون گفتن چی شده این موقع شب ناصر در رو باز کرد بفرمایید داخل سلام و احوالپرسی کردند مادر جون رو کرد به بابام اگه اجازه بدی علی اصغر امشب خونه ما به خواب بابام هیچ وقت حرف رو حرف مادر جون نمی‌آورد نپرسید که چرا گفت باشه عیبی نداره اگر خودش میخواد بیاد ، بیاد علی اصغر یه نگاه به من کرد یه لبخند زد خداحافظی کرد با مادر جونم رفتن . همه نگاه ها برگشت سمت من چه جوری تو خبر دادی به مادر جان منم هیچی نگفتم فقط نگاهشون کردم . مامان بابام بعد از خوردن چای و میوه از خونه ما رفتند. ناصر گفت نرگس چه جوری به مادر جونت خبر دادی ؟ شما حواستون نبود از خونه مامانم زنگ زدم ... 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_374 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله لباسشو عوض کرد از اتاق خواب اومد توی حال رو به
به قلم صدای نق و نوق عزیز بلند شد ... از توی گهواره برش داشتم پوشکش و باز کردم که عوضش کنم دیدم حلقه ختنش افتاده با خوشحالی صدا زدم ناااصر بیا ببین بچم حلقش افتاده ، اومد نشست کنار عزیز ای بابا یی فدای تو بشه عزیزم خدا رو شکر ... رو کرد به من بچه ام راحت شد آره راحت شد ... میگن حلقه از سه روز تا دو هفته طول میکشه بیفته برای عزیز چهار روزه افتاده پس خوش زخمه پوشکشو عوض کردم کنارش خوابیدم سینم رو گذاشتم دهنش . شیرداری بهش بدی ؟ اگر نداری بچه رو اذیت نکن شیر خشک بهش بده نه خوبه مثل اولش نیست ولی خوبه صدای زنگ موبایل ناصر بلند شد . الو بفرمایید سلام داداش خوبی عه نمی شه که نه نمیتونم آخه یه چیزی میگی که نشدنیه . اگر خواست یا خودم میام یا سه تایی میایم خدا حافظی کرد تماس و قطع کرد ... رو کردم به ناصر محسن بود یا محمد محمد بود چی میگفت ولش کن بیخیال شو می دونی که نمی تونم بیخیال شم‌ بگو چی میگفت یه نفس عمیق کشید و پشت سرشو خاروند ... نیگاه کرد به من میگه بابام گفته ناصر بچشو برداره بیاد خونه ما یعنی تو عزیز ... پس من چی ؟ گفتم‌که نمی تونم بدون نرگس بیام‌ مگه نشنیدی ؟ چرا شنیدم رفتم تو هم یعنی چی که پسرش و نوه اش رو میخواد منو نمیخواد . دوباره گوشیش زنگ خورد ... ناصر به صفحه گوشیش نگاه کرد ... چهره اش بهم ریخت سرشو تکون داد و جواب داد بعععله بفرمایید خواهر من به محمد هم گفتم من بدون نرگس هیچ جا نمیام . گوشیو بده به مامان صداشو برد بالا میگم گوشیوووو بده به ماااامان سلام اینا چی میگن مامان‌ به بابا بگو نوکرشم هستم ولی من با زن و بچم میام ...خودمم بخواهید تنها بیام اونجا میام ولی بچه رو بدون نرگس نمیارم خدا حافظی کرد و تماس و قطع کرد . با اینکه ناصر گفت بدون زن و بچم نمیام ولی دلشوره بدی به دلم افتاد ... رو کردم به ناصر میگن نرگس نیاد خونه ما ؟ ناصر عصبی و دلخور برگشت یه نگاه به من انداخت آره ... اونوقتی که بدون یه زره فکر کردن بچه رو میزنی زیر بغلت با برادرتو زن همسایه میبری ختنه میکنیو کسی رو آدم حساب نمیکنی ... نتیجه کارت این میشه که امروزم کسی تو رو ادم حساب نمیکنه ... من بدبختم این وسط شدم چوب دو سر طلا ... ناصر عصبی تر از اون چیزی بود که من بخوام حرف بزنم ... سکوت کردم و چیزی نگفتم ...اونم لباساشو تنش کرد بدون خدا حافظی از در خونه رفت بیرون... 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_375 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله صدای نق و نوق عزیز بلند شد ... از توی گهواره برش
به قلم رفتم تو فکر خدایا حالا چیکار کنم ... اگر هی بگن و هی بگن ناصر رو راضی کنن بیاد بچمو ورداره ببره خونه باباش افسانه هم اونجا باشه بچمو بگیره یه وقت بلایی سرش بیاره من چه خاکی بریزم تو سرم ... فکرو خیال داشت داغونم میکرد ... نگاه کردم به عزیز دیدم همچنان داره مک میزنه ... بسه دیگه مامان جون ول کن برم پیش مامانم ببینم چیکار باید بکنم . شیرم اومده بود ولی مثل سابق نبود که بزارم دهنش رگ کنه اینم چهار تا مک بزنه سیر شه ... یه نگاهی کردم به صورت ماه دوست داشتنیش وگفتم بخور عزیزم ولی کمی هم منو درک کن ... بالاخره زیر سینم خوابش رفتو سینمو ول کرد ... دیگه تو گهوارش نخوابوندمش ارو غشم نگرفتم همونطوری روش یه پتو انداختم رفتم خونه مامانم‌ در اتاقشونو باز کردم سلام مامان زودی بیا خونه ما کارت دارم . منتظر جواب سلامم نشدم تندی در رو بستمو اومدم خونه خودم ... عزیز و بغل کردم اروم اروم زدم پشتش که آروغشو بگیرم ... پشت سرمن صدای تقه در اومد با عزیز رفتم در رو باز کردم ... بیا تو مامان چی شده ؟ شوهرت کجاست ؟ ناصر ناراحت و عصبانی ازخونه رفت بیرون چی شده ؟ باز چه دسته گلی آب دادی ؟؟ من کاری نکردم ... داداش محمدشو ناهید زنگ زدن که بچه رو بدون نرگس بیار خونه ما بابا میخواد ببینش ناصرم گفت بدون نرگس نمیشه بعدم یه خورده منو دعوا کرد که تقصیر توعه لباس پوشید رفت بیرون راست میگه دیگه تقصیر توعه خیلی خوب مامان ... ول کن که تقصیر کیه ... من دارم از دلشوره میمیرم ‌... اگر ناصر بچه رو تنها ببره اونجا اون افسانه هم که یکسر خونه مادر شوهرم پلاسه بچه منو بگیره یه وقتم یه بلایی سرش بیاره من چیکار کنم ؟؟؟ حقته یه خورده نگرانی بکش ببینی وقتی سرخود کار میکنی چه تبعاتی برات داره بلکم برات درس عبرت بشه سر عقل بیای نا راحت صورتم در هم رفت ... پامو کوبیدم رو زمین ماااا ماااان ... من دارم اینجا از دلشوره میمیرم شما میخوای به من درس عبرت بدی ؟ تو رو خدا یه فکری بکن دارم از دلشوره خفه میشم قیافه حق به جانبی به خودش گرفت چه فکری آشیه که خودت درست کردی ... بشین پاش بخور تا سیر شی اینقدر از دست مامانمو از لحن حرف زدنش لجم گرفت که گفتم عه ... اینجوریه ... خودم یه فکری بکنم ... باشه مامان خانوم ... خودم فکر میکنم ... حالا دیدی میگی بیا مشورت کن ... اینم نتیجه مشورت ... پس خودم به روش خودم عمل میکنم چی شد ... دوباره زد به سرت ... من اینطوری میگم که به تو حالی کنم یه وقت یه کلمه حرف زدن و یا یه عمل نسنجیده ببینی چه تبعاتی داره اونوقت تو منو تهدید میکنی ؟ که بازم بی عقلی میکنم از دست مامانم خون داشت خونمو میخورد ... نفهمیدم عزیز ارو غشو زد نزد همینطوری خوابوندمش تو گهوارش ... رومو کردم به مامانم تو رو خدا بس کن اینقدر خانم معلم بازی برای من در نیار با مشت زدم روی پاهام الان بگو چه خاکی تو سرم بریزم ... مامان من از دست این حرفات دارم مییییمییییرم چشم غوره ای بهم رفت ... این ادا اطفار ها رو از خودت در نیار بزار یه خورده فکر کنم ببینم باید چیکار کنیم ... 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_376 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله رفتم تو فکر خدایا حالا چیکار کنم ... اگر هی بگن
به قلم زنگ زد خونه مادر جونم الو سلام مامان میتونی یه دقیقه بیای خونه نرگس دستت درد نکنه ... تماس رو قطع کرد مامانم رو به من کرد گفت الان میام ... یه نفس عمیق کشیدم و سرمو تکون دادم نگاهشو داد به گهواره علی اصغر . چرا پتو ننداختی رو بچت ... یه پتو بکش روی عزیز سرما میخوره نگاه کردم تو گهوار عزیز ... واااای راست میگه حواسم رفت به این پدر شوهرمینا یادم رفت روی بچمو بندازم ، پتوشو کشیدم روش رفتم تو آشپزخونه یه چایی ریختم برای مامانم سینی چای رو گذاشتم روی میز پذیراییه مبل نشستم جلوی مامانم ، رو بهش گفتم به نظرت مادر جون میگه چیکار کنیم ؟ نمی دونم بزار بیاد فکرامونو بزاریم روی هم ببینیم چیکار کنیم صدای زنگ حیاط اومد ، تندی رفتم در و باز کردم سلام مادر جون خوش اومدی بفرمایید تو سلام عزیزم خوبی ممنون بعد از سلام و احوالپرسی با مامانم نشست ، رو کرد به من و مامانم چی شده ؟ مامانم اومد توضیح بده پریدم وسط حرفش مامان صبر کن خودم بگم مامانم رو کرد به مادر جون به اعتراض کار من سرشو تکون دادو ساکت شد همشو براش گفتم ، مادر جونم رو کرد به من حالا حرف منو گوش میکنی یا ضایعم میکنی آره مادر جون هرچی بگید گوش میکنم به نظر من پاشو حاضر شو بچتم بغل کن بیا بریم خونه پدر شوهرت من ازش خواهش میکنم که ببخشت تو هم ازش معذرت خواهی کن بزار تموم شه بره پی کارش دلم نمیخواست برم عذر خواهی ... آخه من که کار بدی نکرده بودم بچه خودم بود رو به مادر جونم گفتم ... من اصلا دلم نمیخواد عذر خواهی کنم ... بچه خودم بوده دوست داشتم ختنش کنم‌ ابرو هاشو برد بالا طلبکارانه گفت تو قول دادی حرف منو گوش کنی اگر میخوای این غائله زود تموم شه راهش همینه اگر نبخشه چی ؟ تو کاریت نباشه ... مگه قرار نشد حرف منو گوش کنی ؟ رو به مامانم گفت : معصومه یه زنگ بزن به شوهر نرگس بگو با اجاتون مادرم میخواد واسطه آشتی نرگس و پدرت بشه الانم میخوایم بریم خونتون مامانم زنگ زد به ناصر الو آقا ناصر میشه بیاید خونه کارتون دارم ... تماس و قطع کرد مامانمو مادرجونم جور شده بودن باهم داشتن منو نصیحت میکردن ... از حرفاشون مغزم در حال انفجار بود ... سرمو گرفتم بالا تو دلم گفتم خدایا منو از دست اینا نجات بده صدای باز و بسته شدن در حیاط اومد ... ناصر وارد خونه شد ... سلام و احوالپرسیشون که تموم شد ... مادرجونم گفت اگر اجازه بدید من نرگس و ببرم با پدرت آشتیشون بدم ناصر دست و سرشو تکون داد من چی بگم اگر فکر میکنید که بابا میبخشه ... باشه بریم ... 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله زنگ زد خونه مادر جونم الو سلام مامان میتونی یه
به قلم مادرجونم رو کرد به ناصر شما مارو برسون در خونه پدرتون ولی خودت نیا صبر کن اول من زنتو با بابات آشتی بدم بعدن خودت بیا ناصر سر تکون داد و گفت : چشم. ناصر رو کرد به من گوشیتو بردار اگر دیدی بابام آشتی کردو سرحاله زنگ بزن ، منم بیام گوشیو گذاشتم تو ساک عزیز و سوار ماشین شدیم رفتیم خونه پدر شوهرم ... ناصر مارو پیاده کرد . دور زدم رفت زنگ خونه رو زدم ... صدای از آیفون اومد کیه مادر جون دهنشو به ایفون نزدیک کرد منم مادر بزرگ نرگس باز کن در باز شد و سه تایی وارد حیاط شدیم ... مادر جونم از توی حیاط با صدای بلند گفت صاحب خونه مهمون نمی خواین محسن اومد در اتاق بفرمایید ... خواهش میکنم پام نمیکشید برم تو خونشون ازاینکه باید از پدر شوهرم عذر خواهی کنم خیلی ناراحت و عصبی شده بودم ... از طرفی هم دلشور به دلم افتاد که اگر پدر شوهرم بگه نه آشتی نمیکنم من چقدر سنگ روی یخ میشم ... اومدیم وارد خونه بشیم . عمه اومد جلوی در سلام فاطمه خانوم چه عجب از این ورا ؟؟ خیلی خیلی خوش امدید ... بفرمایید بعد از سلام و احوالپرسی باهم نشستیم روی مبل ... با چشم دنبال ناهید میگشتم ... یادم اومد امروز سه شنبه است ، ناهیدم که سه شنبه ها با شوهرش میرفتن جمکران عمه رو کرد به محسن عزیز و از نرگس بگیر بده به من محسن اومد جلوم منم عزیز رو دادم دستش قبل از اینکه بدش به عمه خودش کلی قربون صدقه اش رفت و داد دست عمه رفت آشپزخونه سه تا چایی ریخت گذاشت روی میز و عذر خواهی کرد رفت تو اتاق خودش . عمه هم شروع کرد ... وااای ناصر کوچولوی من الهی فدات شم رو کرد به مادر جونم میبینی فاطمه خانوم چقدر شکل ناصرمه مادر جون بالبخند گفت آره مثل یه سیبی که از وسط دو نیمش کرده باشن ... ببخشید هاجر خانوم حاج نصرالله خونه است ؟ عمه نفس عمیقی کشید بله خونست پیش پای شما رفت تو اتاق دراز بکشه خوابش رفت ... آخه دیشب تاصبح بیدار بود و هی فکر رو خیال میکرد . حاجی از بین پسراش خاطر ناصرو از همه بیشتر میخواد ... رو کرد به من عروس ماهم که شده عروس فیلم پدر سالار یه روز ساز جدایی میزنه خونش رو از اینجا میبره یه روزم خودش بچه رو میبره ختنه میکنه نذاشتم حرفش و ادامه بده و گفتم عمه خودتون که دیدید من اینجا چقدر اذیت میشدم ... بعدشم که بابا جون فکر میکرد بچه من دختره میخواست بدش به ناهید ... یادتون رفت . عمه جون هر خونه ای حرف داره مگه ما نکشیدیم ... با نگاهش مادر جونمو نشون داد مادرت شاهده که من چیا کشیدم و چیا شنیدم ولی دم نزدم نشستم زندگیمو کردم . مادر جونم همینطوری که داشت چاییشو میخورد رو به عمه گفت حالا ول کنید این حرفا رو حاجی صدا کن ببینم میتونم راضیش کنم نرگس و ببخشه عمه پاشد رفت سمت اتاق خوابشون ... منم قلبم شروع کرد به زدن یاخدا یعنی الان چی میشه صدای یا الله پدر شوهرم از توی اتاق خواب اومد بیرون تا دیدیمش از جامون بلند شدیم ... سلام کردم ولی جواب سلام منو نداد نگاهمم نکرد با مادر جونم سلام و احو الپرسی گرمی کرد ... خیلی خوش امدید فاطمه خانوم حاجی من امروز اومدم گیس سفیدی کنم شما هم روی منو زمین ننداز ... روشو کرد به من ... نرگس و اوردم ازتون عذر خواهی کنه شماهم به حرمت گیس سفید من ببخشش پدر شوهرم نفس عمیقی کشید و سرشو تکون داد رو به مادر جونم گفت بد زمونه ای شده دیگه کوچیکترها حرمت بزرگترهارو نگه نمی دارن به دل نگیر حاجی نرگس بچه ساله یه نادونی کرده شما به بزرگی خودتون ببخشیدش تو دلم گفتم هیچم اشتباه نکردم ... بازم اگر خدا بهم پسر بده تو نوزادیش ختنش میکنم پدر شوهرم سرشو به تایید تکون داد مادر جونم با ایماو اشاره به من گفت پاشو بوسش کن عذر خواهی کن اصلا دلم نمیخواست برم ولی اینقدر مادرجونم با چشم غوره و ایما اشاره گفت که پاشدم رفتم جلوی پدر شوهرم ایستادم گفتم‌ آقا جون ببخشید بعدم صورتشو بوسیدمو نشستم سرجام ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 📣 💠دوستان عزیز به مناسبت میلاد با سعادت حضرت محمد صلی الله علیه وآله و میلاد حضرت امام جعفر صادق رمان نرگس تخفیف خورد و شما برای اشتراکی کل رمان واریز کنید شماره حساب👇👇 ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی ایشون برید حق الناسِ🌹
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_377 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله مادرجونم رو کرد به ناصر شما مارو برسون در خو
به قلم صدای زنگ خونه اومد محسن از تو اتاقش اومد بیرون آیفونو برداشت کیه بیاتو داداش اااا ی واااا ی ناصر گفت با ... بابام آشتی کردی زنگ بزن من بیام ... یادم رفت بهش زنگ‌ بزنم‌ ... چشمم به در بود اگر ناصر اومد تو خونه ، فوری ازش عذر خواهی کنم ... در باز شد اول بچه های نیلوفر اومدن تو بعدم نیلوفر و محمد ... از ته دل خدا رو شکر کردم که ناصر نبود ... ازجام بلند شدم با نیلوفر سلام و احوالپرسی کردم ولی محمد محلم نگذاشت محمد با مادر جونم حال و احوال کرد منم دیدم اول تحویلم نگرفت رومو ازش برگردوندم که نبینمش ... فوری گوشیمو از توی کیفم در اوردم زنگ زدم به ناصر ... به بوق اول گوشیو جواب داد و فوری گفت چی شد نرگس ؟ منم دهنمو چسبوندم به گوشی دستمم گرفتم جلوی دهنم گفتم بیا آشتی کردیم راست میگی ؟ بابا چیزی نگفت نگاهم به نگاه نیلوفر افتاد که ذل زده به من ببینه چی میگم همونطوری که دستم در دهنم بود گفتم‌ نمی تونم حرف بزنم پاشو بیا گوشیو قطع کردم دیدم محمد تو آشپزخونه داره با محسن اروم و زیر لبی حرف میزنه گوشامو تیز کردم همه حواسمو جمع کردم ببینم چی میگن محمد پرسید چی شده اینا اینجا چیکار میکنن محسن جواد نرگس و اوردن با ... بابا اشتیش بدن دختره پرو کارشو کرده حالا پاشده اومده اینجا آشتی . ول کن داداش اینطوری نگو یه وقت میشنون ناراحت میشن صدای زنگ خونه اومد ... در ، رو باز کردن ناصرم اومد با جمع سلام و احوالپرسی کرد ... اومد کنار من نشست ... مادر جونم پاشد خدا حافظی کنه بره ... عمه و پدر شوهرم با اصرار زیاد نگذاشتن ... زنگ زدن مامانمینا هم اومدن ... محسن رفت از بیرون غدا گرفت دور هم خوردیم ... سفرو جمع کردن ... نشستیم دور هم کلی گفتیم و خندیدیم خدا حافظی کردیم اومدیم خونمون ناصر رو کرد به من باید یه تشکر ویژه ازمادر جونت کنم که واسطه آشتی تو با ... بابام شد از تو هم خیلی ممنون که رفتی از بابام عذر خواهی کردی ... به خاطر این کارت یه تشکر ویژه هم من میخوام ازت بکنم ... عزیز رو برو بزار پیش مامانت باهم بریم بیرون میخوام یه هدیه توپ برات بگیرم ابرو هامو دادم بالا با لبخند پرسیدم چی میخوای بخری میخوام ببرمت طلا فروشی هر چی خودت خو استی برات بخرم اخمی وسط پیشونیم دادم به اعتراض گفتم طلا میخوام چیکار کنم ... یه کاری کن که خودم خوشحال میشم با تعجب نگاهم کردو پرسید چیکار کنم ؟ بزار من برم درس بخونم اخمهاشو کرد تو هم تورو که دیگه مدرسه راه نمیدن مدرسه بزرگسالان میتونم برم لازم نکرده درس بخونی همین پنجم و خوندی بسته درسو قبول نمی کنی بزار برم تمرین اسب سواری ... بعدم تو مسابقات اسب سواری شرکت کنم میخوای اسب سواری کنی بیا ببرمت گاوداری تمرین کن ولی مسابقه رو قبلا هم گفتم ... نه یه فکری کردم ... پس بیا بریم برام کفش اسکیت بخر کفش اسکیت دیگه چیه ؟ یه کفشیه زیرش چرخ داره باهاش راه میرن اینی که میگی رو ... تو کجا دیدی ؟ یکی از بچه ها داشت میاورد مدرسه من اینقدر دلم میخواست ... 📣 💠دوستان عزیز به مناسبت میلاد با سعادت حضرت محمد صلی الله علیه وآله و میلاد حضرت امام جعفر صادق رمان نرگس تخفیف خورد و شما برای اشتراکی کل رمان واریز کنید شماره حساب👇👇 ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی ایشون برید حق الناسِ🌹
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_378 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله صدای زنگ خونه اومد محسن از تو اتاقش اومد بیرون آ
به قلم خیلی خوب بریم بخریم عزیز رو بغل کردم رفتم خونه مامانم مامان عزیز اینجا باشه منو ناصر بریم بیرون بزارش تو گهواره خوابوندمش تو گهواره ای که برای نوزادی های جواد بود رو کردم به مامانم چیزی نمی خوای از بیرون برات بگیریم نه عزیزم برید به سلامت دلتم شور بچتو نزنه ... هی به شوهرت بریم خونه ، بریم خونه نکن خودم مواظبشم خم شدم صورت بچمو بوس کردم ... الهی فدات شم عزیزم ... زود برمیگردم سوار ماشین شدیم رفتیم در یه کفاشی ... ناصر رو به فروشنده گفت ببخشید کفش اسکیت ... روشو کرد سمت من برای ایشون میخواستم فروشنده جواب داد شما باید برید از لوازم ورزشی تهیه کنید ناصر یه کم صورتش قرمز شد بله ممنون آقا داشتم از خنده منفجر میشدم از مغازه اومدیم بیرون نتونستم جلوی خودمو بگیرم پکی زدم زیر خنده . ناصر با لبخند رو به من گفت مرض من چه میدونستم که این کفش ورزشیه هرکاری میکردم خندم بند نمیومد ... کلا اگر یه موضوعی برام خنده دار میومد اینقدر میخندیدم که اطرافیامو کلافه میکردم ... چیکار کنم دست خودم نبود خنده خودش میومد هی ساکت شدم هی دوباره زدم زیر خنده بسه نرگس دارم کلافه میشم یک کلمه گفتم کفش اسکیت میخوام گفت برید از لوازم ورزشی بخرید الان نیم ساعته داری میخندی باخنده رو کردم بهش چیکار کنم دست خودم نیست یاد او جوک میفتم که رفته بود شیرینی فروشی گفته بود آقا میخ دارید رسیدیم به لوازم ورزشی ... ماشین رو پارک کرد باهم رفتیم داخل ناصر رو به فروشنده کرد ببخشید کفش اسکیت میخواستم‌ سرشو چرخوند سمت من ... برای ایشون چه قیمتشو میخواهید ؟ جنس خوب میخوام قیمتش مهم نیست یه کفش آورد ... در جعبه رو که باز کرد ... یه کفش با کلاه ایمنی به رنگ قرمز که زیر هر کفش سه تا چرخ داشت ... فروشنده رو به ناصر گفت سه رنگ داریم ...قزمز ،آبی ، مشگی ... هر رنگیشو میخواید بگید بیارم ناصر رو کرد به من . چه رنگی میخوای ؟ همین قرمز خوبه ناصر حساب کرد پولشو داد سوار ماشین شدیم ... رو کرد به من بلدی باهاشون راه بری نه ... باید تمرین کنم یاد بگیرم صدای آغون واغون عزیز و شنیدم ... اومدم بالا سرش ... تا چشمش افتاد به من شروع کرد به دست و پازدن ... انگشت سبابمو گذاشتم تو دستش سفت گرفت ... گردنشو آورد بالا یعنی بغلم کن ازتوی گهواره برش داشتم ... عشق منی تو پسر نفس منی تو پسر گرسنت شده ؟ عسل مامان ... الان نوبت غذاته ... تو خواب بودی برات لعاب برنج درست کردم عزیزم ... نشوندمش داشتم با قاشق لعاب برنج دهنش میزاشتم صدای تقه در خونه اومد ... تندی درو باز کردم . سلام داداش بیاتو دارم به عزیز غذا میدم باهم اومدیم نشستیم پیش عزیز ... غذا شو دادم ... نشوندمش تو رو رو ئکش ... رو کردم به علی اصغر ثبت نام کردی ؟ آره یه خبرم برای تو دارم سرمو تکون دادم چه خبری ؟ دو دلم بگم یا نگم وااای داداش گفتی خبر داری من دیگه دلم اروم نمیگیری تا بدونم خبر تو چیه ؟ نفس عمیقی کشید سر در حیاط مدرسه راهنمایی دخترونه یه پلاکارت زده بودن ... ثبت نام بزرگسالان در گروهای سنی مختلف از خوشحالی از جام پریدم بالبخند بازو های علی اصغرو گرفتم به تکون دادن راست میگی داداش ... راست میگی خندید آره باور کن خودم دیدم دستهامو مشت کردم ... وااای وااای دارم از خوشحالی بال در میارم ... 📣 💠دوستان عزیز به مناسبت میلاد با سعادت حضرت محمد صلی الله علیه وآله و میلاد حضرت امام جعفر صادق رمان نرگس تخفیف خورد و شما برای اشتراکی کل رمان واریز کنید شماره حساب👇👇 ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان پی وی ایشون برید حق الناسِ🌹
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_379 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله خیلی خوب بریم بخریم عزیز رو بغل کردم رفتم خونه
به قلم دستشو گرفتم خواهشانه گفتم داداش الهی فدات شم میدونی که من نمیتونم تنها از خونه برم بیرون ... مامانم توی این کار به من کمک نمیکنه ... برو مدرسه شرایطشو بپرس ببین چطوریه مدرک چیا میخواد. ببین نرگس از وقتی پلاکارت و خوندم فکرم در گیر شد که بهت بگم یا نگم ... دیگه الان بهت گفتم . من دوست دارم تو درس بخونی چون خواهرمی ، دوست دارم تحصیل کرده باشی یکی هم به خاطر خودت که اینقدر دوست داری درس بخونی ولی اینجا چندتا اما داره دستش که تو دستم بودو کمی فشار دادم چه اَمایی علی اصغر میگم بهت صبر کن اول اینکه شوهرت باید راضی باشه که خدا هم راضی باشه ... ناصرم که راضی نیست دستشو ول کردم قیافه حق به جانبی گرفتم داداش جان قبلا هم بهت گفتم من همون شبی که مامان منو فرستاد خونه مادر جون که با پدر مادر ناصر در مورو ازدواج من صحبت کنند روزش من یه نامه نوشتم برای ناصر که من میخوام درس بخونم معلم بشم اگر قبول دارید بیاید اگر ندارید نیاید ... ناصر خودش گفت من نامه رو خوندم ... اینکه حرف منو جدی نگرفته مشگل خودشه ... حکم شرعی هم میگه شرط قبل از ازداج ... قبوله ، قبوله حالا چی میگی ؟؟؟ تو الان میگی ناصر جدی نگرفته و میگه نرو ... اگر بفهمه رفتی میخوای چیکار کنی ؟ اگر فهمید میشینم فکر میکنم باید چیکار کنم ... تو فعلابرو ببین ... ثبت نامش کی هست مدارک چی میخوان ؟؟ من هنوز جواب اما هامو نگرفتم کلافه سرمو تکون دادم دیگه چه امایی ؟؟؟ تو چطوری میخوای درس بخونی که اون نفهمه روزا که نیست میخونم باید بری مدرسه چطوری هر روز میخوای بری مدرسه ... یه روز ناصر نمی بینه دو روز نمینبیه اصلا میگیم یک ماه نمیبینه ... ولی آخرش چی بالاخره یه روز میبینت ... خودشم نبینه خونوادش که میبینن لب پاینم رو به دندون گرفتم و رفتم تو فکر . جرقه ای به ذهنم رسید .. رو کردم به علی اصغر ... میرم مدرسه میگم من هر روز نمی تونم بیام شاید راهی داشته باشه دستشو تکون داد خودت میدونی ... ولی من فقط تو خونه تو درسهات بهت کمک میکنم بیرون از این خونه در مورد درست اصلا روی من حساب نکن چون میدونم اگر بابا بفهمه شاید دیگه منو نبخشه ... الانم با اجازت من برم ... مامان یه کم خرید داره ... برم براش بخرم ... تو چیزی میخوای برای تو هم بخرم نه همینکه بهم گفتی مدرسه بزرگسالانم باز شده ازت ممنونم رفتم تو فکر ... خدایا چیکار کنم ... چطوری برم ثبت نام کنم علی اصغر هم که گفت بهت کمک نمی کنم ... فکر های مختلفی تو سرم اومد ... نگاهم به ساعت افتاد ... یه ربع به دوازده است ... وااای بد بخت شدم ... نیم ساعت دیگه ناصر میاد ... من هنوز ناهار نذاشتم ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
ادامه شایعه‌سازی رسانه‌های ضدایرانی / این بار انفجار در برج میلاد! 🔹صدای شنیده شده انفجار در محوطه برج میلاد مربوط به بخشی از اجرای نمایش «۴۱۰» با موضوع دفاع مقدس است که با همکاری حوزه هنری در این مجموعه اجرا می شود. 🔹قابل توضیح است که امشب گروه نمایشی ۴۱۰ در پارکینگ شماره ۳ مجموعه میلاد مشغول به تمرین بوده و صدای انفجار مربوط به بخشی از این اجراست. 🔹اجرای این نمایش از فردا ۲۵ مهرماه به مدت ۲۰ شب با حضور تماشاگران و علاقه مندان به هنر نمایش در برج میلاد اجرا می شود/ایرنا @AkhbareFori
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_380 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله دستشو گرفتم خواهشانه گفتم داداش الهی فدات شم م
به قلم یه نگاه به عزیز انداختم خواب بود در خونه رو باز کردم رفتم خونه مامانم‌ مامان چه بویی راه انداختی شامی درست میکنی آره تو ناهار چی گذاشتی من هیچی حواسم به ناهار نبود ... میشه یه خورده از مواد شامیتو بدی منم برم درست کنم الان ناصر میاد غذا نداریم من زیاد درست کردم تو اون سرخ شدهاشو ببر من خودم بقیه شو سرخ میکنم قرضی مامان برات میارم خنده ای کرد نمی خواد بیاری نوش جونتون شامی های سرخ شده رو برداشتم رفتم خونمون ... زیر کتری رو روشن کردم وضو گرفتم ...لباسمو عوض کردم با صدای شنیدن اذان سجادمو پهن کردم نمازمم خوندم رفتم جلوی اینه ... موهامو شونه کردم ... ناصر میگفت موهاتو جمع نکن کلیپسمو از موهام برداشتم برس کشیدم ریختم دورم ... کتریم جوش اومد چایی هم دم کردم نشستم روی مبل و دوباره رفتم توی فکر ... غرق در افکارم بودم ... با صدای نرگس گفتن ناصر ... به خودم اومدم پاشدم سلام خوبی سلام فکر کردم نیستی ... آخه هر روز تا کلید مینداختم درو باز کنم تو پشت در بودی ... چیکار میکردی ؟ هیچی چشماشو ریز کرد نرگس تو بگی ف من میگم فرح زاد من زنمو میشناسم چیکار میکردی که اصلا متوجه باز و بسته شدن در نشدی ؟ چاره ای نداشتم اخلاقشو می دونستم تا به جوابی که قانعش کنه نرسه ول کن نیست داشتم فکر میکردم اخمی به پیشونیش انداخت چه فکری ؟ چیزی شده ؟ تو فکر مدرسه بودم آخه الان موقع ثبت نام بچه هاست به شوخی اروم زد پشت کمرم خندید به جایی که به من فکر کنی به مدرسه فکر میکنی ؟ حالا منم یه کاری میکنم که ازفکر مدرسه بیای بیرون ... دوتا دستهای منو گرفت دور خونه چرخوند صدای خندم فضای خونه رو برداشت یه خورده چرخوند ... دیگه داشت سرم گیج میرفت گذاشتم زمین ... میخواستم بخورم زمین دستشو گرفتم . اوردم نشوند روی مبل یه دقیقه بشین اینحا حالت که جا اومد ... ناهارو بیار که از گرسنگی روده بزرگه داره روده کوچیکمو میخوره دو دقیقه نشستم حالم جا اومد وسایل ناهارو چیدم روی میز ناصر نشست پشت میز نگاه کرد به شامیا خودت درست کردی ؟ اگر میگفتم نه از خونه مامانم اوردم دعوام میکرد گفتم چطور مگه ؟ اخمی به پیشونیش انداخت پس چرا هیچ بویی تو آشپزخونه نمیاد هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم لپ منو کشید مگه نگفتم هر وقت به هر دلیلی نتونستی غذا درست کنی بهم زنگ بزن از بیرون میگیرم میارم یه خورده بیشتر فشار داد پس چرا حرفمو گوش نمی کنی آی آی آی لپمو ول کن داره دردم میاد نشست پشت میز حالا جریمت اینه که خودت لقمه بگیری بزاری دهنم دوتا لقمه گرفتم گذاشتم دهنش : گفتم خب دیگه بسته زیادی بخوری چاق میشی دوتایی زدیم زیر خنده نرگس یه خبر خوش برات دارم ابروهامو دادم بالا با لبخند پرسیدم چه خبری ؟ ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_381 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله یه نگاه به عزیز انداختم خواب بود در خونه رو باز
به قلم بزار ناهارمو بخورم سیرشم بهت میگم لوس نشو دیگه ... بگو چه خبری ؟ با خونسردی تموم لقمه گرفت گذاشت دهنش رو به من چشم و ابرو اومد به به چه دست پختی داره مادر زنم‌ خودش می دونست که من طاقت انتظار کشیدن ندارم ... میخواست سر به سرم بزاره منم یه لیوان برداشتم یه کم اب ریختم توش پاشیدم تو صورتش هینیییی کشید ... رو به من دیونه ای توها ... این چه کاریه ؟ میگی چه خبری یا پارج اب و بریزم روت باخنده گفت اسم نوشتم بریم کربلا از ذوقم یه جیغ کشیدم راااااست میگی ناااااصر دروغم چیه ؟ فردا هم میریم دنبال پاسپورت خنده پهنی کردم ، نمی دونستم از خوشحالی چیکار کنم ... دوست داشتم سریع برم به مامانم بگم از پشت میز بلند شدم که برم به مامانم بگم ... پاشو گرفت جلوم کجا ؟ تو رو خدا بزار برم به مامانم بگم بشین سرجات ناهارتو بخور نمی خواد بگی پس بزار به مامانم زنگ بزنم‌ بگم با خنده گفت نمی تونی یه حرف رو دو دقیقه تو دهنت نگه داری ناصر این حرف با حرفهای دیگه فرق داره ... من دارم از خوشحالی میمیرم باید به یکی بگم بشین یه خبر خوش دیگه هم دارم اونم بهت بگم . نشستم سر میز با دستم تند تند زدم رو میز . زود باش بگو خبر خوش دیگه ات چیه ؟ با ... بابات اسم نوشتیم واااای راست میگی ؟؟؟ با خنده گفت اره والا نوشت اسم مامانمم نوشت ؟ آره اسم مامانتو جواد و نوشت گفت علی اصغر بمونه پیش مادر جونش اخمهام رفت تو هم بغض کردم یعنی چی که اون نیاد ... اتفاقا اونی که باید بره کربلا داداشمه که همش تو بسیجه و سرو کارش با خونواده های شهداست ... برای چی بابام اسم علی اصغر رو ننوشته ؟ چشمهام پر از اشگ شد تو دلم گفتم یا امام حسین اگر منو طلبیدی و داداشمو نطلبیدی تو رو به جان علی اکبرت بر عکسش کن داداشمو به جای من بطلب یه دفعه نا خواسته اشگهام سرارزیر شد . ناصر لقمه ای رو که اماده کرده بود بزاره دهنش گذاشتش کنار بشقاب با یه دستش صورت من برگردوند سمت خودش با یه دستشم اشگامو پاک کرد نرگس جان چرا گریه میکنی ؟ بخدا امروز خواستم به بابات بگم هزینه سفر علی اصغر رو من میدم ولی یه برق عزت نفسی تو نگاه بابات دیدم که جرات نکردم مطمئن بودم که قبول نمیکنه حتی شاید اگه میگفتم ناراحت هم میشد . یعنی میگی بابام پول نداشته اسم علی اصغر رو هم بنویسه من احتمال دادم که اندازه سفر خودشو مامانت داشته جواد رو هم نیم بها حساب کردن رفتم تو فکر که چطوری میتونم پول جور کنم که اسم علی اصغرم بنویسیم برای کربلا ..‌. ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_382 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله بزار ناهارمو بخورم سیرشم بهت میگم لوس نشو دیگه
به قلم ناصر ناهارشو خورد خداحافظی کرد رفت گاو داری منم عزیز رو که بیدار شده بود بغل کردم رفتم خونه مامانم ... بابام لم داده بود روی بالشت ... مامانمم تو آشپز خونه چایی میریخت ... علی اصغرم داشت با جواد بازی میکرد سلام سلام خوبی بابا ... ناصر رفت ؟ اره رفت دست دراز کرد به سمت عزیز این جیگر بابا رو بدش به من بچه رو دادم بغل بابام اروم و با لبخونی بهش گفتم مامان میدونه اسم نوشتید برای کربلا آره بهش گفتم رفتم آشپز خونه مامان من خیلی خوشحالم میخوایم بریم کربلا تو چی ؟ وقتی بابات گفت اسم نوشتم من شُکه شدم باورم نمیشد قربون امام حسین برم مارو هم لایق دونست ، طلبید می دونی بابا اسم علی اصغر رو ننوشته با اشاره سرش گفت اره و اروم لب زد ، پولش نرسیده خب شما یه کاری بکن چیکار کنم‌ چشمم افتاد به پلاک زنجیر و گوشواره ای که به گوش و گردن مامانم اویزون بود گفتم طلا بفروش مامانم با دو دلی سرشو تکون داد به بابات گفتم قبول نکرد وگرنه من از خدامه که بچمم بیاد سینی چایی رو گذاشت جلوی بابام احمد ببین نرگس چی میگه ؟ بابام که داشت با عزیز دالی بازی میکرد گفت چی میگه ؟ میگه طلا بفروش علی اصغرم ببریم کربلا علی اصغرداشت زیر زیرکی نگاه میکرد حالا وقت بسیاره بعدن خودش میره رو به بابام با اعتراض گفتم باااا باااا ... الان داریم همه میریم علی اصغرم بیاد بهمون میچسبه ... تورو خداااا علی اصغر همینطوری که داشت با جواد بازی میکرد گفت نرگس بابا رو تحت فشار نزار حتما آقا منو نطلبیده بابام یه نگاه دلسوزانه ای بهش انداخت رو کرد به مامانم باشه اگر تو راضی هستی یه تیکه طلا بفروش ... رو کرد به علی اصغر ... اینم ببریم چرا راضی نیستم خیلی هم راضیم من که خودم اول گفتم تو قبول نکردی برگشتم علی اصغر و نگاه کردم عکس العمل شو ببینم دیدم برق شادی توی چشمهای علی اصغر موج میزنه ... دستشو گرفتم فشار دادم چه سفری بشه داداش چقدر با هم دیگه بهمون خوش بگذره خنده ملیحی کرد و آروم لب زد ممنون دستت درد نکنه که بابا رو راضی کردی منم بیام مامانم رو کرد به من امروز بابات خونه است یه زنگ بزن به ناصر بگو ناهار بیاد اینجا دور هم باشیم با کمک علی اصغر سفره ناهار رو پهن کردیم ... بابام رو به ناصر گفت فردا بریم دنبال پاسپورتهامون ناصر گفت ببخشید شما برید من فردا کار دارم نمی تونم ما پس فردا میریم تو دلم خدا رو شکر کردم این فرصت خوبی بود برای من چون مامانم که بره نباشه من راحت میرم مدرسه اسممو مینویسم ساعت هفت و نیم صبح بابامینا رفتن برای گرفتن پاسپورت ... ناصر هم صبحانشو خورد رفت گاو داری منم شماره خونه مادر جونمو گرفتم . بعد از شنیدن چند صدای بوق گوشیو برداشت الو بفرمایید سلام مادر جون صبحت بخیر حالت خوبه . سلام عزیزم الحمدولله ... خوبی پسرت خوبه خدارو شکر همه خوبن ... مادر جون میتونی یه یک ساعت بیای اینجا خونه ما پیش عزیز باشی من باید برم خانه بهداشت آره عزیزم همین الان میام . ولی مگه مامانت نیست ؟ نه نیستن رفتن دنبال پاسپورت که بریم کربلا آره مامانت گفته بود که اسم نوشتن به سلامتی باشه ان شاالله فتوکپی شناسنامه داشتم برداشتم با شناسنامه و عکس خودم پولهایی رو برای تولد بهم داده بودنو گذاشتم توکیفم شال و چادر مو سرم کردم ... اماده نشستم صدای زنگ خونه بلند شد ... در رو باز کردم صورت مادر جونمو بوسیدم و گفتم غذا عزیزو دادم سیره من زود میام به شوهرت گفتی داری میری ؟ آره مادر جون قبلا بهش گفتم ... تندی از در حیاط رفتم بیرون و در خونه رو هم بستم ... پا تند کردم که زود برسم به مدرسه ... دلشوره افتاد به دلم ... ای خدا یه وقت کسی نبینه به ناصر بگه ... تا برسم مدرسه هزار جور فکر و خیال کردم ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_383 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ناصر ناهارشو خورد خداحافظی کرد رفت گاو داری منم
به قلم وارد سالن شدم دلشوره رهام نمی کرد خدا رو شکر تا اینجا آشنایی ندیدم ... خدا کنه اینجا هم نباشه نگاه کردم به تابلوهای کوچولویی که سر در هر کلاس زده بودن چشمم افتاد به دفتر مدرسه وارد شدم رفتم جلوی میزی که یه خانومی پشتش نشسته بود سلام سلام خوبی اومدم برای ثبت نام همینطور که برگه ها رو ... روی میز رو مرتب میکرد گفت اینجا ثبت نام مدرسه بزرگسالانه اشتباه اومدی شما برو طبقه بالا ثبت نام کن نه خانوم درست اومدم من ازدواج کردم باید بزرگسالان درس بخونم گره ای به ابرو انداخت و قد و بالای منو ورانداز کرد ... با تعجب گفت واقعا بله خانوم یه بچه ام دارم مات زده منو نگاه کرد ... آب دهنشو قورت داد ...چشماشو بست و باز کرد نفس عمیقی کشید عجب مدارک آوردی بله خانم بده ببینم شناسنانه و کپی عکس...گذاشتم روی میز دستی روی شونه ام احساس کردم برگشتم ذوق زده پریدم بغلش خانوم فراهانی منو تو آغوش گرفت نرگس جان عزیزم خوبی ممنون خانوم اومدی بزرگسالان درس بخونی بله خانوم آفرین بهترین کارو کردی رو کرد به خانمی که نشسته بود پشت میز خانوم معصومی نرگس یکی از زرنگ ترین شاگردان من بود اسم دختر خوشگل مارو بنویس ثبت نام انجام شد خانوم معصومی رو کرد به من برید اول مهر بیاید ببخشید من بچه دارم نمی تونم بیام مدرسه اگر میشه خونه بخونم فقط برای امتحانها بیام تا خانوم معصومی گفت نمیشه فوری خانوم فراهانی گفت خانوم معصومی شرایط نرگس با بقیه فرق میکنه قبول کنید من ضمانت میکنم که نمره ای امتحانیش بالا بشه خانوم معصومی سرشو تکون داد رو به من گفت یکی ضمانتتو کرد که من دیگه نمی تونم حرف بزنم برای امتحانها میخواهی بیایی باشه ولی با ما در تماس باش و اینطوری نباشه که بری موقع امتخانها بیای ... بیا با معلم هات در ارتباط باش چشم خانوم با خانوم معصومی و خانوم فراهانی خدا حافظی کردم از دفتر اومدم بیرون ... دوباره اون دلشورهای لعنتی اومد سراغم تو دلم گفتم خدایا خودت گفتی شرط قبل از ازدواج قبوله منم که به ناصر تو نامه نوشتم ... من چیکار کنم که اون منو به حساب نیاورده ... پا تند کردم به سمت خونه آیه وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ خوندم کلید انداختم در رو باز کردم سلام مادر جون پات درد میگره بزارش زمین عزیز نق نق میکرد منم گذاشمش رو پاهام ببخشید اگر اذیت شدی نه عزیزم اذیت نشدم ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_384 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله وارد سالن شدم دلشوره رهام نمی کرد خدا رو شکر تا
به قلم صدای بسته شدن در حیاط مامانمینا اومد فهمیدم کارشون تموم شده برگشتن تندی در خونه رو باز کردم سلام چیکار کردید مامانم گفت مدارک دادیم گفتن برید پُست میاره در خونتون ناهار خوردید؟ نه الان یه چیزی درست میکنم میخوریم‌ بیاید خونه ما من غذا زیاد درست کردم بابام گفت نه بابا جون من تو خونه خودم راحترم غذاتو بر دار بیار خونه ما علی اصغر بیا غذا رو ببر رفتیم تو خونه ... رو به علی اصغر کردم اسم نوشتما عه !! چه جوری حالا میگم برات فقط یه چیزی ؟ سرشو تکون داد چی ؟ کتابهامونو باید خودمون تهیه کنیم کتابفروشی محلمون دوست ناصره من نمی تونم برم اونجا تو میری برام بخری ؟ خواهر من ... قبلا هم بهت گفتم من توی این کار هیچ کمکی نمی تونم بهت بکنم ... کمک به تو مستحبه گوش کردن حرف بابا واجب اگر ایندفعه ببینه ردی از من در کارهای تو هست دلش از دست من میشکنه رضایت خدا از من رضایت مامان باباست درکش کردم چون واقعا داداشم مومنه پس کتابهای پارسالتو بده بهم من بهت نمی دم خودت برو از تو کمدم بردار قابلمه غذا رو از روی گاز برداشت و رفت نرگس زود باش لباس بپوش بریم زود کارمونو انجام بدیم من کار دارم ... عزیز و آماده کردم ناصر زنگ زد به بابام سلام ... احمد آقا ما حاضریم تماس و قطع کرد تعجب کردم بابام که گفت فردا کار دارم اداره گذر نامه ام که بهشون گفته پست میاره در خونتون پس چرا میخواد با ما بیاد ؟ ناصر بابامینا دیروز کارشو انجام شده برای چی بابام باید با ما بیاد ؟ من فکر کردم با صیغه نامه میتونم گذرنامه تو رو بگیریم ولی دیروز به بابات گفتن نمیشه باید اسم تو توی پاسپورت پدر یا مادرت باشه ناخواسته به شوخی زدم به بازوی ناصر با خنده گفتم ای شوهر هیچ کاره من ناراحت شد با اخم خیلی جدی گفت من هیچ کاره ام ؟ شوخی کردم بابا چرا ناراحت شدی ؟ دستمو گذاشتم روی سینم فبله عالم ... تو سلطان قلب منی خنده تلخی کرد شوخی بدی بود دیگه از این شوخی ها نکن چشم سرورم زبون نریز زود باش بیا بریم ناصرو بابام جلو نشستن منم‌عقب ماشین عزیز و بازی می دادم ... ناصر از توی آینه منو نگاه کرد و گفت نرگس امشب شام بریم خونه بابامینا هم یه دیداری کنیم چند روزه نرفتیم همم بگیم بهشون اسم نوشتیم برای کربلا باشه بریم ساعت شیش بعد از ظهر گوشیم زنگ خورد طبق عادتم نگاه صفحه تلفن کردم ... شماره ناصر ه تو دلم به خودم خندیدم و گفتم ... آخه نرگس خانوم مگه جز ناصر کسی دیگه ام شماره موبایلتو داره که چک میکنی ببینی کیه الو سلام سلام عزیزم ... عزیز و بیار بیرون من تو کوچه ام باشه چشم ... تماس و قطع کردم ازتوی ماشین تا چشمش افتاد به من فوری پیاده شد ... بده من بچه رو زنگ خونه بابا شو زد ... صدای محسن اومد کیه ؟ باز کن داداش رفتیم داخل سلام و احوالپرسی گرمی کردیم کلی تحویلمون گرفتن ... من رفتم توی اتاق مجردی ناصر چادرمو عوض کردم ... نشستم کنار ناصر روی مبل ناصر رو به پدر و مادرش با گوشه چشم منو نشون داد با خونواده نرگس اسم نوشتیم برای کربلا عمه گفت وااای به سلامتی ان شاالله همیشه به زیارت باشید محسن گفت عه کاروانتون جا داره منم پاسپورت بگیرم باهاتون بیام ناصر جواب داد آره اتفاقا دنبال زوارن ... گفتن ظرفیت تکمیل بشه تاریخ حرکت رو میگیم نگاهم چرخید به چهره پدر شوهرم دیدم از نا راحتی صورتش قرمز شده باد کرد با اشاره آرنج زدم به ناصر سر خوند به سمتم با گوشه چشم اشاره کردم به باباش چی شد بابا ... حالت خوبه با چشم غره و اخم گفت چشمم روشن حالا مارو ول میکنی با خونواده زنت میری سفر زیارت بابا فردا بریم پاسپورت بگیرد شما هم بیاید خودم بلدم چیکار کنم لازم نکرده تو بهم بگی اگر یاد ما بودی میومدی میگفتی بابا بیاید با هم بریم کربلا من برای تو زن کم سن و سال گرفتم که تو به طبع خودت تربیتش کنیو بارش بیاری ولی الان بر عکس شده این نرگسه که داره تو رو به طبع خودش بار میاره دهنم از حرفهای پدر شوهرم باز موند .‌‌.. یعنی میشه یه مرد به این سن و سال حسود باشه ؟؟ .‌‌.. ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_385 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله صدای بسته شدن در حیاط مامانمینا اومد فهمیدم کارش
به قلم ناصر مثل اینایی که کار خطایی کردن و نادم و پشیمونن رو به باباش کرد بابا میخوای به مدیر کاروان بگم ما نمیایم برق از چشمم پرید تو دلم گفتم یعنی چی که ما نمیایم چرا ناصر اینطوری میکنه پدر شوهرم با اخم و تخم گفت نخیر لازم نکرده حالا که اسم نوشتی برو حرف من اینه که مارو جلوی خونواده زنت بی عزت نکن ... تو این کارا رو میکنی که نرگسم مارو ادم حساب نمی کنه بچه رو خودش میبره ختنه میکنه واااای این که منو بخشیده بود پس چراا الان دوباره داره میگه !!پس چی میگن مرده و قولش ، مرده و حرفش ، یعنی چی ؟ حق نداره وقتی میبخشه دوباره بگه !! روبه پدر شوهرم کردم بابا جون من که از شما عذر خواهی کردم شما هم منو بخشیدی پس چرا دوباره داری میگی ؟ عمه داشت با ایما و اشاره خودشو میکشت که هیچی نگو ... ولی من باید حرفمو می زدم چشماشو به من براق کرد و طلبکارانه گفت ورداشتی یه زن چند ساله رو اوردی اینجا ضمانت ، منم به حرمت سن و سالش گفتم بخشیدمت من مادر جونمو نیاوردم ... مادر جونم منو اورد ... گفت باید عذر خواهی کنی با تشر گفت خودت چی خودتم میخواستی عذر خواهی کنی یا چون مادر جونت گفت برو عذر خواهی کن ؟ اومدی چشمهای ناصر داشت از حدقه می زد بیرون با تمام اجزا صورتش به من میگفت هیچی نگو ... ولی من نمی دونستم چرا نباید حرف بزنم ... خواستم براش توضیح بدم که به خاطر بچم این کارو کردم ولی از ترس نگاه ناصر حرفمو عوض کردم و گفتم‌ آقا جون نمی خواستم شما ازم ناراحت باشی سرشو یه جوری تکون داد که تایید حرف من نبود ... هرچی هم فکر کردم متوجه منظورش نشدم عمه سفره شام و آورد جز محسن که گاهی به شوخی یه حرفی میزد همه ساکت بودن پدر شوهرمم ناراحت محل کسی نگذاشت شام خوردیم سفره رو جمع کردیم محسن یه دور چایی اورد گذاشت روی میز ،اومد جلوی من ... عزیز و از من گرفت رفت تو اتاق خودش باهش بازی کنه ... ناصر رفت پیش باباش نشست ... صورت باباشو بوسید ببخشید بابا بخدا یه دفعه ای شد ... شما وو مامانم که پاسپورت دارید بدید به من برم اسمتونو بنویسم پدر شوهرم دلخور گفت ما نمیایم برید به سلامت ... بلند شد رو کرد به عمه من خوابم میاد ، میرم بخوابم ... رفت تو اتاقشون در رو هم بست ناصر رفت اتاق محسن عزیز و بغل کرد ، رو کرد به من پاشو بریم خونه چادرمو عوض کردم ساک عزیز رو برداشتم رو به ناصر گفتم من آماده ام عمه همینطور که بدرقه ما میومد رو به ناصر گفت از حرف بابات دلگیر نشو توقع کرده من باهاش حرف میزنم از دلش در میارم ناصرم باچهره گرفته و ناراحت گفت بخدا فکر نمیکردم اینطوری بشه ... مامان توهم منو ببخش خدا ببخشه پسرم کار بدی نکردی تو هم فکر و خیال نکن نشستیم تو ماشین ... اینقدر ناصر ناراحتو ، تو خودش بود که من جرات حرف زدن نداشتم رسیدیم خونه رو کردم به ناصر ..‌. بیا کمک کن عزیزو بشورم ... پوشک عزیزو باز کردم ... ناصر شیلنگ گرفت منم شستمش دوباره پوشکش کردم ... شیرش دادم خوابید گذاشتمش تو گهوارش ... رفتم اتاق خواب ناصر گرفته و ساعت دستشو گذاشته بود روی پیشونیش و دراز کشیده بود نشستم روی تخت اروم و نگران صدا زدم ناصر همینطوری که دستش روی پیشونیش بود جواب داد بله پاشو بشین میخوام باهات حرف بزنم سرم درد میکنه بگو میشنوم دستشو از روی پیشونیش برداشتم‌ چرا امشب گفتی منم نمیرم کربلا چون بابام ناراحت بود یعنی چی این حرف ؟ ناراحتی نداره باید خوشحالم باشه تو با مانتینا برو . مامانت که گفت من از دل بابات در میارم دیگه تو چرا میگی نمیام نیم خیز شد به ارنجش تکیه کرد نرگس پدر و مادر اگر راضی نباشن زیارت ادم قبول نمیشه ... با تموم وجود داشتم حرص میخوردم رو به ناصر گفتم اصلا این بابات همه چی رو به ادم کوفت میکنه و میخواد اختیار ادمو بگیره ... اون برای اسم گذاشتن بچم که اصلا منو به حساب نیاورد ... اون از ختنه بچم اینم .‌‌.‌. ناصر نگذاشت ادامه بده عصبانی پاشد نشست دستشو مشت کرد انگشت نشانشو گرفت سمت من خیلی قاطع و محکم تهدید وار گفت دفعه اول و آخرت باشه که در مورد بابای من اینطوری حرف میزنی ..‌. صداشو برد بالا فهمیدییییی ؟؟؟ از طرز حرف زدن ناصر خیلی بهم بر خورد ناراحت فقط نگاهش کردم ... یه چند ثانیه ای همدیگه رو نگاه کردیم ... دلخور از روی تخت بلند شدم از اتاق برم بیرون ... صداشو برد بالا کجااا ؟ محل ندادم به رفتنم ادامه دادم با صدای بلند تر گفت باااااتوااااام میگم کجاااااا ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اخ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_386 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ناصر مثل اینایی که کار خطایی کردن و نادم و پشیمو
به قلم ناصر فکر منو خونده بود ... میخواستم برم تو حال بخوابم اونم از این کار بدش میومد ... میگفت قهر هم هستی باش ولی رخت خوابتو از من جدا نکن برگشتم نگاهش کردم خوابم نمیاد میخوام یه کم تو حال بشینم گهواره بچه رو بردار بیار اینجا خودتم بیا روی تخت دراز بکش بیدار بمون نمی خوام دراز بکشم میخوام بشینم بیا رو تخت بشین میخوام تو حال بشینم پاشد گهواره عزیز رو آورد تو اتاق خواب کنار تختمون ... دست منم گرفت کشید برد رو تخت ... انگشت نشانه شو گرفت سمت من با عصبانیت گفت همینجا میخوابی اگرم خواستی میشنی حق تکون خوردنم نداری . تو دلم گفتم : مثل باباش زور میگه ... پشتمو کردم بهش خوابیدم شکر ریختم توی چاییم داشتم هم میزدم دلم نمیخواست در مورد دیشب حرف بزنم چون طاقت شنیدن من کربلا نمیام و از ناصر نداشتم ... ناصر هم در موردش حرف نزد ... صبحانشو خورد و رفت گاو داری ... عزیز و بغل کردم رفتم خونه مامانم ... سلام سلام عزیزم خوبی پس علی اصغر کو رفته تمرین فوتبال مامان ببین دیشب چی شد ! تمام اتفاقهای دیشبو برای مامانم گفتم مامان پدر شوهرم حسودی کرد ؟ نه مامان ... توقع کرده از پسرش که زودتر بهش میگفته ... یا یه زنگ میزده به باباش که من دارم اسم مینویسم ... میخواهید اسم شمارو هم بنویسم ؟ یعنی حق با پدر شوهرمه ؟ ناصر اشتباه کرده ناصرم حواسش نبوده منظوری نداشته ... تو هم نمیخواد اینقدر فکرو خیال کنی توکلت رو به خدا کن هنوز پاسپورتهامونم نیومده ... صدای زنگ موبایلم اومد گوشیو برداشتم‌ طبق عادتم به صفحه گوشی نگاه کردم شماره ناصر بود سلام سلام خوبی ممنون ، من امروز اینجا خیلی کار دارم نمی تونم برای ناهار بیام منتظرم نباش باشه کاری نداری نه ، خدا حافظ تماس و قطع کردم ... مامان ناصر ناهار نمیاد من ناهارم اینجا میخورم فکرم رفت پیش کتابهای سال اول راهنمایی علی اصغر ..‌. این فرصت خوبیه الان به بهانه تمیز کردن اتاقش میرم کتابهاشو بر میدارم رو کردموبه مامانم مامان تو هوای عزیز و داشته باش من برم یکم اتاق علی اصغر رو مرتب کنم در اتاقشو باز کردم رفتم سراغ کشو کمد ش کشیدمش بیرون ... کتابهای سال اول راهنمایی رو جدا کردم از کشو گذاشتم بیرون ... یه مشما پیدا کردم کتابها رو گذاشتم توش بردم خونه خودم ... نگاهی به اطراف خونه کردم .‌‌.‌. دنبال یه جایی میگشتم که پنهانشون کنم ناصر نبینه ... چشمم افتاد به کمد دیواری که مخصوص رخت خواب هامون بود درشو باز کردم گذاشتم زیر رخت خوابها ... برگشتم اتاق علی اصغر ... یه جارو برقی کشیدم به اتاقش ... یه گرد گیری هم کردم ... برگشتم اتاق پیش ماما نمو بچه ها صدای دراومد چشمم رفت سمت ساعت دیدم شیش بعد از ظهره ... رفتم تو درگاه در خونه سلام خوبی سلام خوبم تو چطوری ؟ ممنون رفت بالا سر گهواره عزیز چطوری بابایی توهم که همش خوابی رو کرد به من اسم مامان بابامم نوشتم برای کربلا ذوق زده باخنده گفتم آخ جون خدارو شکر پس رفتنمون حتمی شد با لبخند سر تکون داد اره ...
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_387 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ناصر فکر منو خونده بود ... میخواستم برم تو حال ب
٠ پارت_388 به قلم ناهارمو گذاشتم ، عزیز رو بغل کردم رفتم خونه مامانم ، بوی عطر فلفل دلمه ای فضای خونه رو پر کرده بود رو به مامانم گفتم دلمه بادمجون گذاشتی برای ناهار ؟ بله عزیزم خوش به حالتون من کرفس گذاشتم ... دلمه بادمجون خیلی دوست دارم اما بلد نیستم درست کنم کلاً غذاهای من مثل تو خوشمزه نمیشه همیشه یه ایرادی توش هست . با لبخند گفت : هر وقت پانزده سال از زندگیت گذشت تو هم غذاهات خوشمزه میشه . لبخند زدم و گفتم پس تا اون موقع ناصر مجبوره غذاهای بی مزه من و بخوره . هر دو خندیدیم مامان تو هر روز میری مسجد میشه امشب شما عزیز و نگه داری من برم بله که میشه چرا که نه زنگ خونه به صدا در اومد مامانم رفت دم در پست گذر نامه هامون رو آورده بود یعنی یک هفته شد چقدر زود گذشت خوشحال پاکت رو از مامانم گرفتم همه رو باز کردم پاسپورتها رو در آوردم . برای ظهر ناصر اومد گفتم باید مژده گانی بدی خبر خوش دارم گفت خبر آوردن پاسپورت هاست از حرصم که اون زودتر از من خبردار شده بود با مشت زدم به بازوش خنده صدا داری کرد . آخ ... چرا میزنی خودشون گفتن یک هفته دیگه ... الان هم یک هفته شده ... معلومه که خبر جدید تو چیه . گفتم حالا کی میریم ؟ باید برم دفتر بپرسم مگه ازشون شماره نگرفتی ؟ چرا گرفتم ... عجله ای نیست میرم میپرسم دستشو گرفتم چی چی رو عجله نیست ، خیلی هم هست ، زنگ بزن بپرس سرشو بالا پایین کرد ... صبر داشته باش پاهامو کوبیدم زمین تو رو خدا ناصر من نمی تونم صبر کنم جون من زنگ بزن لپمو کشید ابرو داد بالا جون کسیو قسم دادی که نمیشه گفت ، نه موبایلش رو در آورد و شماره مدیر کاروان را گرفت گوشمو چسبوندم به گوشی سلام بفرمایید ناصر تهرانی هستم ثبت نام کردیم برای کربلا ... پاسپورتهای ما آماده است . بعد از ظهر میارم دفتر خدمتتون ... بفرمایید در خدمتیم ببخشید ظرفیتتون تکمیل شده ؟ بله شما هم که پاسپورتهاتونو بیارید ... ان شااالله شنبه حرکت میکنیم از ذوقم لباس ناصرو چنگ زدم دلم میخواست فریاد بزنم و خدارو شکر کنم ... لبهامو گذاشتم روی هم فشار میدادم که صدام از گوشی نره اونطرف ناصر با خوشحالی گفت خدا رو شکر چه زود پر شد اتفاقاً اقوام خودت اومدن و زوار های ما تکمیل شد پدر مادرم که خودم نوشتم بله خواهر برادرها تونم ثبت نام کردند کلاً نصف اتوبوس ما آقایان و خانم های تهرانی هستند دست خودم نبود اخمام رفت توی هم دو قدم از ناصر فاصله گرفتم و زیر لب گفتم به قول مادر جونم کم بودن جن و پری ، از درو دیوار می بارید بازمو محکم گرفت برگردوند سمت خودش با تشر گفت : چی گفتی ؟؟ نگاهش کردم هیچی گره انداخت تو ابروهاش فک و فامیل من جن و پری هستن ؟ چطور خانواده خودت می خواستن بیان خوشحال شدی ؟ ولی تا فهمیدی خونواده من میخوان بیان ناراحت شدی ؟ با اشاره سر و چشمم بازومو نشون دادم ول کن دارا دردم میاد بازومو ول کرد ... ناراحت و دلخور گفت اصلا ازت انتظار نداشتم ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
٠ پارت_388 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ناهارمو گذاشتم ، عزیز رو بغل کردم رفتم خونه م
به قلم تو دلم گفتم برو بابا انتظار نداری که نداشته باش الان میان خوشی و به آدم کوفت میکنن ناصر رفت دستشویی منم میز ناهارو چیدم اتفاقا چه خورشتی هم شده ... سرمو گرفتم تو بخاری که از بشقاب خورش بلند شد یه نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم به به چه کردی ، نرگس بانو ناصر اومد نشست سر میز چشمم افتاد به صورت درهم و ناراحت و گرفتش ... چهرش از اونایی شده که به قول مادر جونم با یه مَن عسلم نمیشه خوردش ... برای خودش پلو کشید چند تا قاشق خورشتم ریخت روش ... قاشقشو پر کرد گذاشت دهنش ... چشم ازش بر نداشتم ببینم عکس العملش با این غذای خوشمزه من چیه ... لبام آویزون شد ... خیلی معمولی مثل همیشه خورد ... انتظارم اینه که تعریف کنه ولی هیچی نگفت ... حرصم گرفت چه جور تو دلم گفتم حق تو همون خورشتهای پر آب و جا نیفتادهایه که همیشه بخوردت میدم . خواستم بیخیالش بشم و غذا مو بخورم ولی این قیافه درهمش نمیذاشت . صداش کردم ناصر جواب نداد ... خودمو مظلوم کردم با قیافه آدمهای پشیمون از حرفشون ... دوباره صدا زدم نااااصر یه طوری برخورد میکنه که انگار نه منو میبینه نه صدامو میشنوه ... اصلا طاقت قهر کسیو با خودم ندارم ... اونم ناصر ... از روبه روش بلند شدم رفتم کنارش صندلی رو چسبوندم به صندلی که نشسته بود روش ... دست انداختم گردنش زبونم به معذرت خواهی نچرخید آخه حق با منه اونا خیلی منو اذیت کردن ... گفتم‌ تو رو خدا اخمهاتو باز کن دست منو از گردنش برداشت برو بشین سرجات که خیلی از دستت ناراحتم ، من اینقدر به خونواده تو احترام میزارم بعد تو به خونواده من میگی جن و پری ناصر من به همشون که نگفتم منظورم ناهید و محمد بود روشو کرد به من بیخود میکنی به خواهر برادر من توهین میکنی ... اونا یه حرفهایی به تو گفتن که نباید میگفتن ولی تو هم باید حرمت بزرگتری اونا رو حفظ کنی ... احترام تو به خونواده من احترام به منه ... توهین تو هم به خونواده من توهین به منه اصلا حرفشو قبول نداشتم ولی طاقت اخم و تخمشم نداشتم دلم نمیخواست باهام قهر باشه گفتم خب بخشید دیگه نمیگم ... به خودرنش ادامه داد محلم نداد منم کنار گوشش تند تند گفتم ببخشید ، ببخشید ، ببخشیید .‌‌.. برگشت نگاه تندی بهم انداخت بسه نرو رو اعصابم منم خیلی جدی گفتم خب ببخشید چهره اش کمی بازشد ولی تلاش میکرد همچنان خودشو اخمو و جدی نشون بده صورتشو بوسیدم ملتمسانه گفتم ببخشییید نفس عمیقی کشید و گفت به شرطی که دیگه از این حرفها ازت نشنوم سرمو به تایید حدفش تکون دادم دستمو گذاشتم روی سینم کمی خم شدم چشم قبله عالم با لبخند گفت پاشو برو بشین سرجات غذاتو بخور میخوام کنارت بشینم بخورم بشقاب منو برداشت گذاشت جلوم سرچرخوند سمت من بخور دستتم درد نکنه خورشتت خیلی خوشمزه شده تو دلم گفتم آخیش منتظر همین حرفت بودم با لبخند تو صورتش نگاه کردم نوش جونت یادم اومد به مامانم گفتم امشب عزیز و نگه دار من برم مسجد آخه از روزی که از سمیه خانوم کار در منزل گرفته بودم دیگه مسجد برای نماز جماعت نرفته بود با خودم گفتم بزار الان بهش بگم ناصر جان من امشب برم مسجد نماز جماعت با مامانت برو آخه مامانم میخواد عزیز و نگه داره عزیزم ببر این بچه ساکت به کسی کاری نداره عه راست میگه ها خیلی از خانمهارو دیدم که با بچه هاشون میان مسجد باشه با مامانم میرم ... ناصر ناهار خورد رفت عزیز و بغل کردم رفتم خونه مامانم مامان یه خبر خوش دارم برات جانم چه خبری بگو ناصر زنگ زد به ریئس کاروانمون گفتن چهار روز دیگه حرکت میکنیم چشماش گرد شد دستشو گذاشت رو قلبش راست میگی اره باورکن پکی زد زیر گریه منم چشمامم پر از اشگ شد مامانم زیر لب میگفت قربونت برم امام حسین که مارو لایق دونستی ... رو کرد به من پاشو یه زنگ بزن به بابات بگو که کارهاشو راست و ریس کنه ... من بغض دارم نمیتونم حرف بزنم گوشی خونه رو برداشتم شماره بابامو گرفتم بعد از صدای چند بوق... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_389 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله تو دلم گفتم برو بابا انتظار نداری که نداشته باش
به قلم بابام گوشیو برداشت بعد از سلام و احوالپرسی گفتم‌ بابا یه خبر دارم که اول باید مژدگانی بدی تا بهت بگم چهاروز دیگه میخوایم بریم کربلا رو میخوای بگی شما از کجا می دونی ناصر زنگ زد گفت چُرتم پای گوشی پاره شد ... همیشه دوست داشتم هر خبری میشه من اول همه با خبر بشم ... به بقیه ام خودم خبر بدم ... اینقدر از دست ناصر لجم گرفت اونوقت به من میگه دو دقیقه نمی تونی حرف تو دهنت نگه داری ... باشه بابا خبرم همین بود ... کاری ندارید نه بابا جون مواظب خودتو بچت باش تماس و قطع کردم ... ساکمون دست محسن بود عزیزم ناصر منتظر بودیم اتوبوس بیاد سوارشیم ... چشمم افتاد به علی اصغر دیدم چفیه انداخته رفتم پیشش خوش به حالت من اصلا حواسم نبود چفیه بیارم من دوتا دارم صبر کن الان یکیشو میدم بهت ... دست کرد تو ساکش یه چفیه تا کرده که بوی عطر گل یاسش پیچید تو فضا در آورد تا اومدم از دستش بگیرم یه دست مردونه اومد جلو و چفیه رو از دست علی اصغر گرفت ... فکر کردم ناصر برگشتم ازش بگیرم بگم خودم اول گفتم ... دیدم محسن ... خندید و گفت چفیه برای مردهاست اگر اونا لازم نداشتن باید زنها بندازن دوست داشتم چنگ بندازم چفیه رو از دور گردنش بردارم ... ولی نمیشد یکی اینکه نامحرم بود ... یکی هم من زورم بهش نمی رسید نگاهم به محسن مثل نگاهم به علی اصغر بود دوسش داشتم بالخند سرمو تکون دادم رو کردم به علی اصغر قسمتم نبود محسن دست علی اصغرو گرفت از بچگی دوست داشتم یه داداش کوچیکتر از خودم داشته باشم ... رو کرد به ناصر و گفت اگه گفتی چرا ؟ ناصر لبخند زد به نشونه نمی دونم سرشو تکون داد ارزو تو بوده نمی دونم محسن به کنایه گفت چون بهش زور بگم ناصر گفت من کی به تو زور گفتم داداش همگی زدیم زیر خنده محسن رو به من همینطور که چفیش دور گردنش بود گوششو گرفت سمت من ناراحت نشی نرگس خانوم میخوای بدم بهتون سرمو بالا انداختم نه نمیخواد مبارکتون باشه محسن رو کرد به علی اصغر چه حس خوبی این چفیه به من داده علی اصغر گفت صاحب اصلی این چفیه کسانی بودند که محو در ولایت و اسلام شده بودند تواین راه هرکی بره به آرامش میرسه این چفیه نماد اونهاست محسن زد روی دوش علی اصغر داداش خیلی آقایی عاشق مرامت شدم اسم منم بنویس تو پایگاه میخوام بسیجی بشم ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_390 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله بابام گوشیو برداشت بعد از سلام و احوالپرسی گ
به قلم از مرز مهران وارد خاک عراق شدیم اولین ایست و بازرسی پلیس ... دوتا مامور مسلح عراقی سوار ماشین ما شدند که محافظ ما باشند ... همه حواسم به اسلحه مامورها بود . رو کردم به ناصر با اشاره دستم مامورهارو نشون دادم اسلحشون چیه ؟ کلاشینکف برای چی اینا با ما میان ؟ اینارو فرستادن که یه وقت به ما حمله نکنن وااااای چه هیجان انگیز کیا حمله کنن آمریکاییا ؟؟ نه ... نمی دونم نرگس چه سوالایی میپرسی در بین راه افراد نظامی مسلح عراقی ها رو دیدیم ... من که دوران جنگ رو ندیده بودم ولی یه حسی بهم دست داد که اینها به ما حمله کردند چقدر از ماشهید کردند ... پس چرا با اینها دوست شدیم رو کردم به ناصر سوالمو ازش پرسیدم جواب داد نمی شه که ما دام العمر دشمن همدیگه باشیم کشور همسایه است بعدم کربلا تو خاک اینهاست باید آشتی کنیم که بیایم زیارت جوابش قانعم نکرد ... از کنار شیشه ماشین بلند شدم وایسادم تو نمی دونی پاشو من برم از روحانی اتوبوس بپرسم چپ چپ به من نگاه کرد بگیر بشین سرجات لازم نکرده بپرسی برگشتیم از فرمانده پایگاهتون خانوم قربانی سوال کن خیلی جدی گفتم اووووووه تا اون موقع نمی تونم صبر کنم پاشو بزار برم بپرسم بازوی منو گرفت کشید پایین نشوند ... روشو کرد سمت من با صدای آروم ولی تهدید وار گفت بگیر بشین سرجات از کنار من تکون نمی خوری ... دوست ندارم با هیچ مرد نامحرمی حتی یک کلمه حرف بزنی اگر سوالی داشتی به خودم میگی میرم میپرسم بهت میگم . الان سوال دارم برو بپرس ببین چی جواب میده پیاده شدیم میپرسم یه دفعه لحن حرف زدنش تندتر شد میشه خواهشن تو هم مثل بقیه دنبال زیارتت باشی و نری رو اعصاب من هی این چیه اینجا کجاست راه نندازی توسرم یه عالمه سوال بود واقعا نمی تونستم ازشون بگذرمو بیخیال بشم باید همشو میپرسیدم ...‌ایکاش علی اصغر پیشم میشست اون جواب این سوالهارو میدونست چشمامو ریزکردم خواهشانه گفتم یه دقیقه برو پیش محسن بشین به علی اصغر بگو بیاد اینجا من ازش بپرسم بشین نرگس اذیت نکن ... پیاده شدیم بپرس دلم میخواست با مشت بکوبم به بازوش ... چسب من شده نمی زاره تکون بخورم ... تو دلم گفتم ایکاش ناصر و محسن پیش هم میشستن ... من و علی اصغرم پیش هم میشستیم . ماشین برای نماز و ناهار نگه داشت ... همگی پیاده شدیم ... با نگاهم دنبال علی اصغر بودم تا دیدمش ... دست تکون دادم و با صدای بلند گفتم دااااداش ، علی اصغر ناصر برگشت منو نگاه کرد یواش چه خبرته ؟ چرا داد میزنی آخه داره میره کارش دارم جانم آبجی چیکار داری ؟ یه سوال دارم باید ازت بپرسم بیا بریم با دستش ساختمونی رو نشون داد اونجا بشینیم سوالتو بپرس جواب بدم همگی راه افتادیم رفتیم اول وضو گرفتیم نماز خوندیم ... علی اصغر اومد پیشم نشست روبه من کرد نرگس چه میخواستی بپرسی داداش کیا ممکنه به ما حمله کنند که دو تا مسلح تو اتوبوس ما هست ؟ ببین من یه چیزایی می دونم مثل اینکه اردوگاه منافقین سر راهمونه به خاطر اون ... ولی خیلی نمی دونم ... صبر کن برم از روحانی کاروان بپرسم بهت بگم علی اصغر رفت بپرسه رو کردم به ناصر چرا نذاشتی خودم بپرسم مگه چی میشه ؟ نمی خوام تو اتوبوس جلوی اون همه آدم انگشت نما بشی ... من تو رو میشناسم حالا هی سوال داری و میخوای پاشی وایسی ... صداشو نازک کرد حاح آقا ببخشید چرا ازاینجا میریم ... چرا با عراق دوست شدیم رومو ازش برگردندم و زیر لب گفتم‌ بی مزه علی اصغر رفت پرسید ... برگشت اومد پیش ما حاج آقا محمودی خیلی ازاین سوالت خوشش اومد گفت تو اتوبوس برای همه تو ضیح میدم ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ