eitaa logo
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
8.9هزار دنبال‌کننده
34 عکس
23 ویدیو
0 فایل
فروش اشتراکی #کپی‌حرام لینک کانال تبلیغ https://eitaa.com/joinchat/2133066056C2ee169d2aa
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_382 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله بزار ناهارمو بخورم سیرشم بهت میگم لوس نشو دیگه
به قلم ناصر ناهارشو خورد خداحافظی کرد رفت گاو داری منم عزیز رو که بیدار شده بود بغل کردم رفتم خونه مامانم ... بابام لم داده بود روی بالشت ... مامانمم تو آشپز خونه چایی میریخت ... علی اصغرم داشت با جواد بازی میکرد سلام سلام خوبی بابا ... ناصر رفت ؟ اره رفت دست دراز کرد به سمت عزیز این جیگر بابا رو بدش به من بچه رو دادم بغل بابام اروم و با لبخونی بهش گفتم مامان میدونه اسم نوشتید برای کربلا آره بهش گفتم رفتم آشپز خونه مامان من خیلی خوشحالم میخوایم بریم کربلا تو چی ؟ وقتی بابات گفت اسم نوشتم من شُکه شدم باورم نمیشد قربون امام حسین برم مارو هم لایق دونست ، طلبید می دونی بابا اسم علی اصغر رو ننوشته با اشاره سرش گفت اره و اروم لب زد ، پولش نرسیده خب شما یه کاری بکن چیکار کنم‌ چشمم افتاد به پلاک زنجیر و گوشواره ای که به گوش و گردن مامانم اویزون بود گفتم طلا بفروش مامانم با دو دلی سرشو تکون داد به بابات گفتم قبول نکرد وگرنه من از خدامه که بچمم بیاد سینی چایی رو گذاشت جلوی بابام احمد ببین نرگس چی میگه ؟ بابام که داشت با عزیز دالی بازی میکرد گفت چی میگه ؟ میگه طلا بفروش علی اصغرم ببریم کربلا علی اصغرداشت زیر زیرکی نگاه میکرد حالا وقت بسیاره بعدن خودش میره رو به بابام با اعتراض گفتم باااا باااا ... الان داریم همه میریم علی اصغرم بیاد بهمون میچسبه ... تورو خداااا علی اصغر همینطوری که داشت با جواد بازی میکرد گفت نرگس بابا رو تحت فشار نزار حتما آقا منو نطلبیده بابام یه نگاه دلسوزانه ای بهش انداخت رو کرد به مامانم باشه اگر تو راضی هستی یه تیکه طلا بفروش ... رو کرد به علی اصغر ... اینم ببریم چرا راضی نیستم خیلی هم راضیم من که خودم اول گفتم تو قبول نکردی برگشتم علی اصغر و نگاه کردم عکس العمل شو ببینم دیدم برق شادی توی چشمهای علی اصغر موج میزنه ... دستشو گرفتم فشار دادم چه سفری بشه داداش چقدر با هم دیگه بهمون خوش بگذره خنده ملیحی کرد و آروم لب زد ممنون دستت درد نکنه که بابا رو راضی کردی منم بیام مامانم رو کرد به من امروز بابات خونه است یه زنگ بزن به ناصر بگو ناهار بیاد اینجا دور هم باشیم با کمک علی اصغر سفره ناهار رو پهن کردیم ... بابام رو به ناصر گفت فردا بریم دنبال پاسپورتهامون ناصر گفت ببخشید شما برید من فردا کار دارم نمی تونم ما پس فردا میریم تو دلم خدا رو شکر کردم این فرصت خوبی بود برای من چون مامانم که بره نباشه من راحت میرم مدرسه اسممو مینویسم ساعت هفت و نیم صبح بابامینا رفتن برای گرفتن پاسپورت ... ناصر هم صبحانشو خورد رفت گاو داری منم شماره خونه مادر جونمو گرفتم . بعد از شنیدن چند صدای بوق گوشیو برداشت الو بفرمایید سلام مادر جون صبحت بخیر حالت خوبه . سلام عزیزم الحمدولله ... خوبی پسرت خوبه خدارو شکر همه خوبن ... مادر جون میتونی یه یک ساعت بیای اینجا خونه ما پیش عزیز باشی من باید برم خانه بهداشت آره عزیزم همین الان میام . ولی مگه مامانت نیست ؟ نه نیستن رفتن دنبال پاسپورت که بریم کربلا آره مامانت گفته بود که اسم نوشتن به سلامتی باشه ان شاالله فتوکپی شناسنامه داشتم برداشتم با شناسنامه و عکس خودم پولهایی رو برای تولد بهم داده بودنو گذاشتم توکیفم شال و چادر مو سرم کردم ... اماده نشستم صدای زنگ خونه بلند شد ... در رو باز کردم صورت مادر جونمو بوسیدم و گفتم غذا عزیزو دادم سیره من زود میام به شوهرت گفتی داری میری ؟ آره مادر جون قبلا بهش گفتم ... تندی از در حیاط رفتم بیرون و در خونه رو هم بستم ... پا تند کردم که زود برسم به مدرسه ... دلشوره افتاد به دلم ... ای خدا یه وقت کسی نبینه به ناصر بگه ... تا برسم مدرسه هزار جور فکر و خیال کردم ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_383 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ناصر ناهارشو خورد خداحافظی کرد رفت گاو داری منم
به قلم وارد سالن شدم دلشوره رهام نمی کرد خدا رو شکر تا اینجا آشنایی ندیدم ... خدا کنه اینجا هم نباشه نگاه کردم به تابلوهای کوچولویی که سر در هر کلاس زده بودن چشمم افتاد به دفتر مدرسه وارد شدم رفتم جلوی میزی که یه خانومی پشتش نشسته بود سلام سلام خوبی اومدم برای ثبت نام همینطور که برگه ها رو ... روی میز رو مرتب میکرد گفت اینجا ثبت نام مدرسه بزرگسالانه اشتباه اومدی شما برو طبقه بالا ثبت نام کن نه خانوم درست اومدم من ازدواج کردم باید بزرگسالان درس بخونم گره ای به ابرو انداخت و قد و بالای منو ورانداز کرد ... با تعجب گفت واقعا بله خانوم یه بچه ام دارم مات زده منو نگاه کرد ... آب دهنشو قورت داد ...چشماشو بست و باز کرد نفس عمیقی کشید عجب مدارک آوردی بله خانم بده ببینم شناسنانه و کپی عکس...گذاشتم روی میز دستی روی شونه ام احساس کردم برگشتم ذوق زده پریدم بغلش خانوم فراهانی منو تو آغوش گرفت نرگس جان عزیزم خوبی ممنون خانوم اومدی بزرگسالان درس بخونی بله خانوم آفرین بهترین کارو کردی رو کرد به خانمی که نشسته بود پشت میز خانوم معصومی نرگس یکی از زرنگ ترین شاگردان من بود اسم دختر خوشگل مارو بنویس ثبت نام انجام شد خانوم معصومی رو کرد به من برید اول مهر بیاید ببخشید من بچه دارم نمی تونم بیام مدرسه اگر میشه خونه بخونم فقط برای امتحانها بیام تا خانوم معصومی گفت نمیشه فوری خانوم فراهانی گفت خانوم معصومی شرایط نرگس با بقیه فرق میکنه قبول کنید من ضمانت میکنم که نمره ای امتحانیش بالا بشه خانوم معصومی سرشو تکون داد رو به من گفت یکی ضمانتتو کرد که من دیگه نمی تونم حرف بزنم برای امتحانها میخواهی بیایی باشه ولی با ما در تماس باش و اینطوری نباشه که بری موقع امتخانها بیای ... بیا با معلم هات در ارتباط باش چشم خانوم با خانوم معصومی و خانوم فراهانی خدا حافظی کردم از دفتر اومدم بیرون ... دوباره اون دلشورهای لعنتی اومد سراغم تو دلم گفتم خدایا خودت گفتی شرط قبل از ازدواج قبوله منم که به ناصر تو نامه نوشتم ... من چیکار کنم که اون منو به حساب نیاورده ... پا تند کردم به سمت خونه آیه وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ خوندم کلید انداختم در رو باز کردم سلام مادر جون پات درد میگره بزارش زمین عزیز نق نق میکرد منم گذاشمش رو پاهام ببخشید اگر اذیت شدی نه عزیزم اذیت نشدم ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_384 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله وارد سالن شدم دلشوره رهام نمی کرد خدا رو شکر تا
به قلم صدای بسته شدن در حیاط مامانمینا اومد فهمیدم کارشون تموم شده برگشتن تندی در خونه رو باز کردم سلام چیکار کردید مامانم گفت مدارک دادیم گفتن برید پُست میاره در خونتون ناهار خوردید؟ نه الان یه چیزی درست میکنم میخوریم‌ بیاید خونه ما من غذا زیاد درست کردم بابام گفت نه بابا جون من تو خونه خودم راحترم غذاتو بر دار بیار خونه ما علی اصغر بیا غذا رو ببر رفتیم تو خونه ... رو به علی اصغر کردم اسم نوشتما عه !! چه جوری حالا میگم برات فقط یه چیزی ؟ سرشو تکون داد چی ؟ کتابهامونو باید خودمون تهیه کنیم کتابفروشی محلمون دوست ناصره من نمی تونم برم اونجا تو میری برام بخری ؟ خواهر من ... قبلا هم بهت گفتم من توی این کار هیچ کمکی نمی تونم بهت بکنم ... کمک به تو مستحبه گوش کردن حرف بابا واجب اگر ایندفعه ببینه ردی از من در کارهای تو هست دلش از دست من میشکنه رضایت خدا از من رضایت مامان باباست درکش کردم چون واقعا داداشم مومنه پس کتابهای پارسالتو بده بهم من بهت نمی دم خودت برو از تو کمدم بردار قابلمه غذا رو از روی گاز برداشت و رفت نرگس زود باش لباس بپوش بریم زود کارمونو انجام بدیم من کار دارم ... عزیز و آماده کردم ناصر زنگ زد به بابام سلام ... احمد آقا ما حاضریم تماس و قطع کرد تعجب کردم بابام که گفت فردا کار دارم اداره گذر نامه ام که بهشون گفته پست میاره در خونتون پس چرا میخواد با ما بیاد ؟ ناصر بابامینا دیروز کارشو انجام شده برای چی بابام باید با ما بیاد ؟ من فکر کردم با صیغه نامه میتونم گذرنامه تو رو بگیریم ولی دیروز به بابات گفتن نمیشه باید اسم تو توی پاسپورت پدر یا مادرت باشه ناخواسته به شوخی زدم به بازوی ناصر با خنده گفتم ای شوهر هیچ کاره من ناراحت شد با اخم خیلی جدی گفت من هیچ کاره ام ؟ شوخی کردم بابا چرا ناراحت شدی ؟ دستمو گذاشتم روی سینم فبله عالم ... تو سلطان قلب منی خنده تلخی کرد شوخی بدی بود دیگه از این شوخی ها نکن چشم سرورم زبون نریز زود باش بیا بریم ناصرو بابام جلو نشستن منم‌عقب ماشین عزیز و بازی می دادم ... ناصر از توی آینه منو نگاه کرد و گفت نرگس امشب شام بریم خونه بابامینا هم یه دیداری کنیم چند روزه نرفتیم همم بگیم بهشون اسم نوشتیم برای کربلا باشه بریم ساعت شیش بعد از ظهر گوشیم زنگ خورد طبق عادتم نگاه صفحه تلفن کردم ... شماره ناصر ه تو دلم به خودم خندیدم و گفتم ... آخه نرگس خانوم مگه جز ناصر کسی دیگه ام شماره موبایلتو داره که چک میکنی ببینی کیه الو سلام سلام عزیزم ... عزیز و بیار بیرون من تو کوچه ام باشه چشم ... تماس و قطع کردم ازتوی ماشین تا چشمش افتاد به من فوری پیاده شد ... بده من بچه رو زنگ خونه بابا شو زد ... صدای محسن اومد کیه ؟ باز کن داداش رفتیم داخل سلام و احوالپرسی گرمی کردیم کلی تحویلمون گرفتن ... من رفتم توی اتاق مجردی ناصر چادرمو عوض کردم ... نشستم کنار ناصر روی مبل ناصر رو به پدر و مادرش با گوشه چشم منو نشون داد با خونواده نرگس اسم نوشتیم برای کربلا عمه گفت وااای به سلامتی ان شاالله همیشه به زیارت باشید محسن گفت عه کاروانتون جا داره منم پاسپورت بگیرم باهاتون بیام ناصر جواب داد آره اتفاقا دنبال زوارن ... گفتن ظرفیت تکمیل بشه تاریخ حرکت رو میگیم نگاهم چرخید به چهره پدر شوهرم دیدم از نا راحتی صورتش قرمز شده باد کرد با اشاره آرنج زدم به ناصر سر خوند به سمتم با گوشه چشم اشاره کردم به باباش چی شد بابا ... حالت خوبه با چشم غره و اخم گفت چشمم روشن حالا مارو ول میکنی با خونواده زنت میری سفر زیارت بابا فردا بریم پاسپورت بگیرد شما هم بیاید خودم بلدم چیکار کنم لازم نکرده تو بهم بگی اگر یاد ما بودی میومدی میگفتی بابا بیاید با هم بریم کربلا من برای تو زن کم سن و سال گرفتم که تو به طبع خودت تربیتش کنیو بارش بیاری ولی الان بر عکس شده این نرگسه که داره تو رو به طبع خودش بار میاره دهنم از حرفهای پدر شوهرم باز موند .‌‌.. یعنی میشه یه مرد به این سن و سال حسود باشه ؟؟ .‌‌.. ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_385 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله صدای بسته شدن در حیاط مامانمینا اومد فهمیدم کارش
به قلم ناصر مثل اینایی که کار خطایی کردن و نادم و پشیمونن رو به باباش کرد بابا میخوای به مدیر کاروان بگم ما نمیایم برق از چشمم پرید تو دلم گفتم یعنی چی که ما نمیایم چرا ناصر اینطوری میکنه پدر شوهرم با اخم و تخم گفت نخیر لازم نکرده حالا که اسم نوشتی برو حرف من اینه که مارو جلوی خونواده زنت بی عزت نکن ... تو این کارا رو میکنی که نرگسم مارو ادم حساب نمی کنه بچه رو خودش میبره ختنه میکنه واااای این که منو بخشیده بود پس چراا الان دوباره داره میگه !!پس چی میگن مرده و قولش ، مرده و حرفش ، یعنی چی ؟ حق نداره وقتی میبخشه دوباره بگه !! روبه پدر شوهرم کردم بابا جون من که از شما عذر خواهی کردم شما هم منو بخشیدی پس چرا دوباره داری میگی ؟ عمه داشت با ایما و اشاره خودشو میکشت که هیچی نگو ... ولی من باید حرفمو می زدم چشماشو به من براق کرد و طلبکارانه گفت ورداشتی یه زن چند ساله رو اوردی اینجا ضمانت ، منم به حرمت سن و سالش گفتم بخشیدمت من مادر جونمو نیاوردم ... مادر جونم منو اورد ... گفت باید عذر خواهی کنی با تشر گفت خودت چی خودتم میخواستی عذر خواهی کنی یا چون مادر جونت گفت برو عذر خواهی کن ؟ اومدی چشمهای ناصر داشت از حدقه می زد بیرون با تمام اجزا صورتش به من میگفت هیچی نگو ... ولی من نمی دونستم چرا نباید حرف بزنم ... خواستم براش توضیح بدم که به خاطر بچم این کارو کردم ولی از ترس نگاه ناصر حرفمو عوض کردم و گفتم‌ آقا جون نمی خواستم شما ازم ناراحت باشی سرشو یه جوری تکون داد که تایید حرف من نبود ... هرچی هم فکر کردم متوجه منظورش نشدم عمه سفره شام و آورد جز محسن که گاهی به شوخی یه حرفی میزد همه ساکت بودن پدر شوهرمم ناراحت محل کسی نگذاشت شام خوردیم سفره رو جمع کردیم محسن یه دور چایی اورد گذاشت روی میز ،اومد جلوی من ... عزیز و از من گرفت رفت تو اتاق خودش باهش بازی کنه ... ناصر رفت پیش باباش نشست ... صورت باباشو بوسید ببخشید بابا بخدا یه دفعه ای شد ... شما وو مامانم که پاسپورت دارید بدید به من برم اسمتونو بنویسم پدر شوهرم دلخور گفت ما نمیایم برید به سلامت ... بلند شد رو کرد به عمه من خوابم میاد ، میرم بخوابم ... رفت تو اتاقشون در رو هم بست ناصر رفت اتاق محسن عزیز و بغل کرد ، رو کرد به من پاشو بریم خونه چادرمو عوض کردم ساک عزیز رو برداشتم رو به ناصر گفتم من آماده ام عمه همینطور که بدرقه ما میومد رو به ناصر گفت از حرف بابات دلگیر نشو توقع کرده من باهاش حرف میزنم از دلش در میارم ناصرم باچهره گرفته و ناراحت گفت بخدا فکر نمیکردم اینطوری بشه ... مامان توهم منو ببخش خدا ببخشه پسرم کار بدی نکردی تو هم فکر و خیال نکن نشستیم تو ماشین ... اینقدر ناصر ناراحتو ، تو خودش بود که من جرات حرف زدن نداشتم رسیدیم خونه رو کردم به ناصر ..‌. بیا کمک کن عزیزو بشورم ... پوشک عزیزو باز کردم ... ناصر شیلنگ گرفت منم شستمش دوباره پوشکش کردم ... شیرش دادم خوابید گذاشتمش تو گهوارش ... رفتم اتاق خواب ناصر گرفته و ساعت دستشو گذاشته بود روی پیشونیش و دراز کشیده بود نشستم روی تخت اروم و نگران صدا زدم ناصر همینطوری که دستش روی پیشونیش بود جواب داد بله پاشو بشین میخوام باهات حرف بزنم سرم درد میکنه بگو میشنوم دستشو از روی پیشونیش برداشتم‌ چرا امشب گفتی منم نمیرم کربلا چون بابام ناراحت بود یعنی چی این حرف ؟ ناراحتی نداره باید خوشحالم باشه تو با مانتینا برو . مامانت که گفت من از دل بابات در میارم دیگه تو چرا میگی نمیام نیم خیز شد به ارنجش تکیه کرد نرگس پدر و مادر اگر راضی نباشن زیارت ادم قبول نمیشه ... با تموم وجود داشتم حرص میخوردم رو به ناصر گفتم اصلا این بابات همه چی رو به ادم کوفت میکنه و میخواد اختیار ادمو بگیره ... اون برای اسم گذاشتن بچم که اصلا منو به حساب نیاورد ... اون از ختنه بچم اینم .‌‌.‌. ناصر نگذاشت ادامه بده عصبانی پاشد نشست دستشو مشت کرد انگشت نشانشو گرفت سمت من خیلی قاطع و محکم تهدید وار گفت دفعه اول و آخرت باشه که در مورد بابای من اینطوری حرف میزنی ..‌. صداشو برد بالا فهمیدییییی ؟؟؟ از طرز حرف زدن ناصر خیلی بهم بر خورد ناراحت فقط نگاهش کردم ... یه چند ثانیه ای همدیگه رو نگاه کردیم ... دلخور از روی تخت بلند شدم از اتاق برم بیرون ... صداشو برد بالا کجااا ؟ محل ندادم به رفتنم ادامه دادم با صدای بلند تر گفت باااااتوااااام میگم کجاااااا ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اخ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_386 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ناصر مثل اینایی که کار خطایی کردن و نادم و پشیمو
به قلم ناصر فکر منو خونده بود ... میخواستم برم تو حال بخوابم اونم از این کار بدش میومد ... میگفت قهر هم هستی باش ولی رخت خوابتو از من جدا نکن برگشتم نگاهش کردم خوابم نمیاد میخوام یه کم تو حال بشینم گهواره بچه رو بردار بیار اینجا خودتم بیا روی تخت دراز بکش بیدار بمون نمی خوام دراز بکشم میخوام بشینم بیا رو تخت بشین میخوام تو حال بشینم پاشد گهواره عزیز رو آورد تو اتاق خواب کنار تختمون ... دست منم گرفت کشید برد رو تخت ... انگشت نشانه شو گرفت سمت من با عصبانیت گفت همینجا میخوابی اگرم خواستی میشنی حق تکون خوردنم نداری . تو دلم گفتم : مثل باباش زور میگه ... پشتمو کردم بهش خوابیدم شکر ریختم توی چاییم داشتم هم میزدم دلم نمیخواست در مورد دیشب حرف بزنم چون طاقت شنیدن من کربلا نمیام و از ناصر نداشتم ... ناصر هم در موردش حرف نزد ... صبحانشو خورد و رفت گاو داری ... عزیز و بغل کردم رفتم خونه مامانم ... سلام سلام عزیزم خوبی پس علی اصغر کو رفته تمرین فوتبال مامان ببین دیشب چی شد ! تمام اتفاقهای دیشبو برای مامانم گفتم مامان پدر شوهرم حسودی کرد ؟ نه مامان ... توقع کرده از پسرش که زودتر بهش میگفته ... یا یه زنگ میزده به باباش که من دارم اسم مینویسم ... میخواهید اسم شمارو هم بنویسم ؟ یعنی حق با پدر شوهرمه ؟ ناصر اشتباه کرده ناصرم حواسش نبوده منظوری نداشته ... تو هم نمیخواد اینقدر فکرو خیال کنی توکلت رو به خدا کن هنوز پاسپورتهامونم نیومده ... صدای زنگ موبایلم اومد گوشیو برداشتم‌ طبق عادتم به صفحه گوشی نگاه کردم شماره ناصر بود سلام سلام خوبی ممنون ، من امروز اینجا خیلی کار دارم نمی تونم برای ناهار بیام منتظرم نباش باشه کاری نداری نه ، خدا حافظ تماس و قطع کردم ... مامان ناصر ناهار نمیاد من ناهارم اینجا میخورم فکرم رفت پیش کتابهای سال اول راهنمایی علی اصغر ..‌. این فرصت خوبیه الان به بهانه تمیز کردن اتاقش میرم کتابهاشو بر میدارم رو کردموبه مامانم مامان تو هوای عزیز و داشته باش من برم یکم اتاق علی اصغر رو مرتب کنم در اتاقشو باز کردم رفتم سراغ کشو کمد ش کشیدمش بیرون ... کتابهای سال اول راهنمایی رو جدا کردم از کشو گذاشتم بیرون ... یه مشما پیدا کردم کتابها رو گذاشتم توش بردم خونه خودم ... نگاهی به اطراف خونه کردم .‌‌.‌. دنبال یه جایی میگشتم که پنهانشون کنم ناصر نبینه ... چشمم افتاد به کمد دیواری که مخصوص رخت خواب هامون بود درشو باز کردم گذاشتم زیر رخت خوابها ... برگشتم اتاق علی اصغر ... یه جارو برقی کشیدم به اتاقش ... یه گرد گیری هم کردم ... برگشتم اتاق پیش ماما نمو بچه ها صدای دراومد چشمم رفت سمت ساعت دیدم شیش بعد از ظهره ... رفتم تو درگاه در خونه سلام خوبی سلام خوبم تو چطوری ؟ ممنون رفت بالا سر گهواره عزیز چطوری بابایی توهم که همش خوابی رو کرد به من اسم مامان بابامم نوشتم برای کربلا ذوق زده باخنده گفتم آخ جون خدارو شکر پس رفتنمون حتمی شد با لبخند سر تکون داد اره ...
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_387 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ناصر فکر منو خونده بود ... میخواستم برم تو حال ب
٠ پارت_388 به قلم ناهارمو گذاشتم ، عزیز رو بغل کردم رفتم خونه مامانم ، بوی عطر فلفل دلمه ای فضای خونه رو پر کرده بود رو به مامانم گفتم دلمه بادمجون گذاشتی برای ناهار ؟ بله عزیزم خوش به حالتون من کرفس گذاشتم ... دلمه بادمجون خیلی دوست دارم اما بلد نیستم درست کنم کلاً غذاهای من مثل تو خوشمزه نمیشه همیشه یه ایرادی توش هست . با لبخند گفت : هر وقت پانزده سال از زندگیت گذشت تو هم غذاهات خوشمزه میشه . لبخند زدم و گفتم پس تا اون موقع ناصر مجبوره غذاهای بی مزه من و بخوره . هر دو خندیدیم مامان تو هر روز میری مسجد میشه امشب شما عزیز و نگه داری من برم بله که میشه چرا که نه زنگ خونه به صدا در اومد مامانم رفت دم در پست گذر نامه هامون رو آورده بود یعنی یک هفته شد چقدر زود گذشت خوشحال پاکت رو از مامانم گرفتم همه رو باز کردم پاسپورتها رو در آوردم . برای ظهر ناصر اومد گفتم باید مژده گانی بدی خبر خوش دارم گفت خبر آوردن پاسپورت هاست از حرصم که اون زودتر از من خبردار شده بود با مشت زدم به بازوش خنده صدا داری کرد . آخ ... چرا میزنی خودشون گفتن یک هفته دیگه ... الان هم یک هفته شده ... معلومه که خبر جدید تو چیه . گفتم حالا کی میریم ؟ باید برم دفتر بپرسم مگه ازشون شماره نگرفتی ؟ چرا گرفتم ... عجله ای نیست میرم میپرسم دستشو گرفتم چی چی رو عجله نیست ، خیلی هم هست ، زنگ بزن بپرس سرشو بالا پایین کرد ... صبر داشته باش پاهامو کوبیدم زمین تو رو خدا ناصر من نمی تونم صبر کنم جون من زنگ بزن لپمو کشید ابرو داد بالا جون کسیو قسم دادی که نمیشه گفت ، نه موبایلش رو در آورد و شماره مدیر کاروان را گرفت گوشمو چسبوندم به گوشی سلام بفرمایید ناصر تهرانی هستم ثبت نام کردیم برای کربلا ... پاسپورتهای ما آماده است . بعد از ظهر میارم دفتر خدمتتون ... بفرمایید در خدمتیم ببخشید ظرفیتتون تکمیل شده ؟ بله شما هم که پاسپورتهاتونو بیارید ... ان شااالله شنبه حرکت میکنیم از ذوقم لباس ناصرو چنگ زدم دلم میخواست فریاد بزنم و خدارو شکر کنم ... لبهامو گذاشتم روی هم فشار میدادم که صدام از گوشی نره اونطرف ناصر با خوشحالی گفت خدا رو شکر چه زود پر شد اتفاقاً اقوام خودت اومدن و زوار های ما تکمیل شد پدر مادرم که خودم نوشتم بله خواهر برادرها تونم ثبت نام کردند کلاً نصف اتوبوس ما آقایان و خانم های تهرانی هستند دست خودم نبود اخمام رفت توی هم دو قدم از ناصر فاصله گرفتم و زیر لب گفتم به قول مادر جونم کم بودن جن و پری ، از درو دیوار می بارید بازمو محکم گرفت برگردوند سمت خودش با تشر گفت : چی گفتی ؟؟ نگاهش کردم هیچی گره انداخت تو ابروهاش فک و فامیل من جن و پری هستن ؟ چطور خانواده خودت می خواستن بیان خوشحال شدی ؟ ولی تا فهمیدی خونواده من میخوان بیان ناراحت شدی ؟ با اشاره سر و چشمم بازومو نشون دادم ول کن دارا دردم میاد بازومو ول کرد ... ناراحت و دلخور گفت اصلا ازت انتظار نداشتم ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
٠ پارت_388 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله ناهارمو گذاشتم ، عزیز رو بغل کردم رفتم خونه م
به قلم تو دلم گفتم برو بابا انتظار نداری که نداشته باش الان میان خوشی و به آدم کوفت میکنن ناصر رفت دستشویی منم میز ناهارو چیدم اتفاقا چه خورشتی هم شده ... سرمو گرفتم تو بخاری که از بشقاب خورش بلند شد یه نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم به به چه کردی ، نرگس بانو ناصر اومد نشست سر میز چشمم افتاد به صورت درهم و ناراحت و گرفتش ... چهرش از اونایی شده که به قول مادر جونم با یه مَن عسلم نمیشه خوردش ... برای خودش پلو کشید چند تا قاشق خورشتم ریخت روش ... قاشقشو پر کرد گذاشت دهنش ... چشم ازش بر نداشتم ببینم عکس العملش با این غذای خوشمزه من چیه ... لبام آویزون شد ... خیلی معمولی مثل همیشه خورد ... انتظارم اینه که تعریف کنه ولی هیچی نگفت ... حرصم گرفت چه جور تو دلم گفتم حق تو همون خورشتهای پر آب و جا نیفتادهایه که همیشه بخوردت میدم . خواستم بیخیالش بشم و غذا مو بخورم ولی این قیافه درهمش نمیذاشت . صداش کردم ناصر جواب نداد ... خودمو مظلوم کردم با قیافه آدمهای پشیمون از حرفشون ... دوباره صدا زدم نااااصر یه طوری برخورد میکنه که انگار نه منو میبینه نه صدامو میشنوه ... اصلا طاقت قهر کسیو با خودم ندارم ... اونم ناصر ... از روبه روش بلند شدم رفتم کنارش صندلی رو چسبوندم به صندلی که نشسته بود روش ... دست انداختم گردنش زبونم به معذرت خواهی نچرخید آخه حق با منه اونا خیلی منو اذیت کردن ... گفتم‌ تو رو خدا اخمهاتو باز کن دست منو از گردنش برداشت برو بشین سرجات که خیلی از دستت ناراحتم ، من اینقدر به خونواده تو احترام میزارم بعد تو به خونواده من میگی جن و پری ناصر من به همشون که نگفتم منظورم ناهید و محمد بود روشو کرد به من بیخود میکنی به خواهر برادر من توهین میکنی ... اونا یه حرفهایی به تو گفتن که نباید میگفتن ولی تو هم باید حرمت بزرگتری اونا رو حفظ کنی ... احترام تو به خونواده من احترام به منه ... توهین تو هم به خونواده من توهین به منه اصلا حرفشو قبول نداشتم ولی طاقت اخم و تخمشم نداشتم دلم نمیخواست باهام قهر باشه گفتم خب بخشید دیگه نمیگم ... به خودرنش ادامه داد محلم نداد منم کنار گوشش تند تند گفتم ببخشید ، ببخشید ، ببخشیید .‌‌.. برگشت نگاه تندی بهم انداخت بسه نرو رو اعصابم منم خیلی جدی گفتم خب ببخشید چهره اش کمی بازشد ولی تلاش میکرد همچنان خودشو اخمو و جدی نشون بده صورتشو بوسیدم ملتمسانه گفتم ببخشییید نفس عمیقی کشید و گفت به شرطی که دیگه از این حرفها ازت نشنوم سرمو به تایید حدفش تکون دادم دستمو گذاشتم روی سینم کمی خم شدم چشم قبله عالم با لبخند گفت پاشو برو بشین سرجات غذاتو بخور میخوام کنارت بشینم بخورم بشقاب منو برداشت گذاشت جلوم سرچرخوند سمت من بخور دستتم درد نکنه خورشتت خیلی خوشمزه شده تو دلم گفتم آخیش منتظر همین حرفت بودم با لبخند تو صورتش نگاه کردم نوش جونت یادم اومد به مامانم گفتم امشب عزیز و نگه دار من برم مسجد آخه از روزی که از سمیه خانوم کار در منزل گرفته بودم دیگه مسجد برای نماز جماعت نرفته بود با خودم گفتم بزار الان بهش بگم ناصر جان من امشب برم مسجد نماز جماعت با مامانت برو آخه مامانم میخواد عزیز و نگه داره عزیزم ببر این بچه ساکت به کسی کاری نداره عه راست میگه ها خیلی از خانمهارو دیدم که با بچه هاشون میان مسجد باشه با مامانم میرم ... ناصر ناهار خورد رفت عزیز و بغل کردم رفتم خونه مامانم مامان یه خبر خوش دارم برات جانم چه خبری بگو ناصر زنگ زد به ریئس کاروانمون گفتن چهار روز دیگه حرکت میکنیم چشماش گرد شد دستشو گذاشت رو قلبش راست میگی اره باورکن پکی زد زیر گریه منم چشمامم پر از اشگ شد مامانم زیر لب میگفت قربونت برم امام حسین که مارو لایق دونستی ... رو کرد به من پاشو یه زنگ بزن به بابات بگو که کارهاشو راست و ریس کنه ... من بغض دارم نمیتونم حرف بزنم گوشی خونه رو برداشتم شماره بابامو گرفتم بعد از صدای چند بوق... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_389 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله تو دلم گفتم برو بابا انتظار نداری که نداشته باش
به قلم بابام گوشیو برداشت بعد از سلام و احوالپرسی گفتم‌ بابا یه خبر دارم که اول باید مژدگانی بدی تا بهت بگم چهاروز دیگه میخوایم بریم کربلا رو میخوای بگی شما از کجا می دونی ناصر زنگ زد گفت چُرتم پای گوشی پاره شد ... همیشه دوست داشتم هر خبری میشه من اول همه با خبر بشم ... به بقیه ام خودم خبر بدم ... اینقدر از دست ناصر لجم گرفت اونوقت به من میگه دو دقیقه نمی تونی حرف تو دهنت نگه داری ... باشه بابا خبرم همین بود ... کاری ندارید نه بابا جون مواظب خودتو بچت باش تماس و قطع کردم ... ساکمون دست محسن بود عزیزم ناصر منتظر بودیم اتوبوس بیاد سوارشیم ... چشمم افتاد به علی اصغر دیدم چفیه انداخته رفتم پیشش خوش به حالت من اصلا حواسم نبود چفیه بیارم من دوتا دارم صبر کن الان یکیشو میدم بهت ... دست کرد تو ساکش یه چفیه تا کرده که بوی عطر گل یاسش پیچید تو فضا در آورد تا اومدم از دستش بگیرم یه دست مردونه اومد جلو و چفیه رو از دست علی اصغر گرفت ... فکر کردم ناصر برگشتم ازش بگیرم بگم خودم اول گفتم ... دیدم محسن ... خندید و گفت چفیه برای مردهاست اگر اونا لازم نداشتن باید زنها بندازن دوست داشتم چنگ بندازم چفیه رو از دور گردنش بردارم ... ولی نمیشد یکی اینکه نامحرم بود ... یکی هم من زورم بهش نمی رسید نگاهم به محسن مثل نگاهم به علی اصغر بود دوسش داشتم بالخند سرمو تکون دادم رو کردم به علی اصغر قسمتم نبود محسن دست علی اصغرو گرفت از بچگی دوست داشتم یه داداش کوچیکتر از خودم داشته باشم ... رو کرد به ناصر و گفت اگه گفتی چرا ؟ ناصر لبخند زد به نشونه نمی دونم سرشو تکون داد ارزو تو بوده نمی دونم محسن به کنایه گفت چون بهش زور بگم ناصر گفت من کی به تو زور گفتم داداش همگی زدیم زیر خنده محسن رو به من همینطور که چفیش دور گردنش بود گوششو گرفت سمت من ناراحت نشی نرگس خانوم میخوای بدم بهتون سرمو بالا انداختم نه نمیخواد مبارکتون باشه محسن رو کرد به علی اصغر چه حس خوبی این چفیه به من داده علی اصغر گفت صاحب اصلی این چفیه کسانی بودند که محو در ولایت و اسلام شده بودند تواین راه هرکی بره به آرامش میرسه این چفیه نماد اونهاست محسن زد روی دوش علی اصغر داداش خیلی آقایی عاشق مرامت شدم اسم منم بنویس تو پایگاه میخوام بسیجی بشم ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_390 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله بابام گوشیو برداشت بعد از سلام و احوالپرسی گ
به قلم از مرز مهران وارد خاک عراق شدیم اولین ایست و بازرسی پلیس ... دوتا مامور مسلح عراقی سوار ماشین ما شدند که محافظ ما باشند ... همه حواسم به اسلحه مامورها بود . رو کردم به ناصر با اشاره دستم مامورهارو نشون دادم اسلحشون چیه ؟ کلاشینکف برای چی اینا با ما میان ؟ اینارو فرستادن که یه وقت به ما حمله نکنن وااااای چه هیجان انگیز کیا حمله کنن آمریکاییا ؟؟ نه ... نمی دونم نرگس چه سوالایی میپرسی در بین راه افراد نظامی مسلح عراقی ها رو دیدیم ... من که دوران جنگ رو ندیده بودم ولی یه حسی بهم دست داد که اینها به ما حمله کردند چقدر از ماشهید کردند ... پس چرا با اینها دوست شدیم رو کردم به ناصر سوالمو ازش پرسیدم جواب داد نمی شه که ما دام العمر دشمن همدیگه باشیم کشور همسایه است بعدم کربلا تو خاک اینهاست باید آشتی کنیم که بیایم زیارت جوابش قانعم نکرد ... از کنار شیشه ماشین بلند شدم وایسادم تو نمی دونی پاشو من برم از روحانی اتوبوس بپرسم چپ چپ به من نگاه کرد بگیر بشین سرجات لازم نکرده بپرسی برگشتیم از فرمانده پایگاهتون خانوم قربانی سوال کن خیلی جدی گفتم اووووووه تا اون موقع نمی تونم صبر کنم پاشو بزار برم بپرسم بازوی منو گرفت کشید پایین نشوند ... روشو کرد سمت من با صدای آروم ولی تهدید وار گفت بگیر بشین سرجات از کنار من تکون نمی خوری ... دوست ندارم با هیچ مرد نامحرمی حتی یک کلمه حرف بزنی اگر سوالی داشتی به خودم میگی میرم میپرسم بهت میگم . الان سوال دارم برو بپرس ببین چی جواب میده پیاده شدیم میپرسم یه دفعه لحن حرف زدنش تندتر شد میشه خواهشن تو هم مثل بقیه دنبال زیارتت باشی و نری رو اعصاب من هی این چیه اینجا کجاست راه نندازی توسرم یه عالمه سوال بود واقعا نمی تونستم ازشون بگذرمو بیخیال بشم باید همشو میپرسیدم ...‌ایکاش علی اصغر پیشم میشست اون جواب این سوالهارو میدونست چشمامو ریزکردم خواهشانه گفتم یه دقیقه برو پیش محسن بشین به علی اصغر بگو بیاد اینجا من ازش بپرسم بشین نرگس اذیت نکن ... پیاده شدیم بپرس دلم میخواست با مشت بکوبم به بازوش ... چسب من شده نمی زاره تکون بخورم ... تو دلم گفتم ایکاش ناصر و محسن پیش هم میشستن ... من و علی اصغرم پیش هم میشستیم . ماشین برای نماز و ناهار نگه داشت ... همگی پیاده شدیم ... با نگاهم دنبال علی اصغر بودم تا دیدمش ... دست تکون دادم و با صدای بلند گفتم دااااداش ، علی اصغر ناصر برگشت منو نگاه کرد یواش چه خبرته ؟ چرا داد میزنی آخه داره میره کارش دارم جانم آبجی چیکار داری ؟ یه سوال دارم باید ازت بپرسم بیا بریم با دستش ساختمونی رو نشون داد اونجا بشینیم سوالتو بپرس جواب بدم همگی راه افتادیم رفتیم اول وضو گرفتیم نماز خوندیم ... علی اصغر اومد پیشم نشست روبه من کرد نرگس چه میخواستی بپرسی داداش کیا ممکنه به ما حمله کنند که دو تا مسلح تو اتوبوس ما هست ؟ ببین من یه چیزایی می دونم مثل اینکه اردوگاه منافقین سر راهمونه به خاطر اون ... ولی خیلی نمی دونم ... صبر کن برم از روحانی کاروان بپرسم بهت بگم علی اصغر رفت بپرسه رو کردم به ناصر چرا نذاشتی خودم بپرسم مگه چی میشه ؟ نمی خوام تو اتوبوس جلوی اون همه آدم انگشت نما بشی ... من تو رو میشناسم حالا هی سوال داری و میخوای پاشی وایسی ... صداشو نازک کرد حاح آقا ببخشید چرا ازاینجا میریم ... چرا با عراق دوست شدیم رومو ازش برگردندم و زیر لب گفتم‌ بی مزه علی اصغر رفت پرسید ... برگشت اومد پیش ما حاج آقا محمودی خیلی ازاین سوالت خوشش اومد گفت تو اتوبوس برای همه تو ضیح میدم ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_391 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله از مرز مهران وارد خاک عراق شدیم اولین ایست و باز
٠ پارت_392 به قلم رو کردم به ناصر بیا دیدی گفته سوال خوبی بود ناهار خوردیم سوار اتوبوس شدیم یه خورده که حرکت کردیم روحانی کاروان که صندلی جلو نشسته بود بلند شد یه اکو کوچولو داشت گذاشت وسط اتوبوس با یه میکروفن بی سیمی رو به مسافرا کرد بسم الله الرحمن الرحیم یکی از مسافران سوال کرده که چرا تو ماشین ما دو نفر نظامی مسلح هستند . خدمتتون عرض کنم ما مجبوریم از استان دیاله عراق که قرارگاه اشرف محل اسقرار منافقینه رد شیم ضمن اینکه مردم این استان از وهابیون ، وفا دار به حزب بعث عراق ، که شدیدنم ، زد شیعه هستند رد شیم ... دولت عراق برای امنیت زوارهای ایرانی تدابیری رو در نظر گرفته یکی اینکه تو هر اتوبوس دو نظامی مسلح میگذارند ‌ یکی اینکه توسط ارتش ، اتوبوس های زواران رو اسکورت میکنه . تا زوار به خیال راحت بیاد تو خاک عراق به زیارت امام حسین علیه السلام و شهدای کربلا و امان عزیزو بزرگوارش رو کردم به ناصر اسکورت یعنی چی ؟ سرشو اورد کنار گوشم اروم گفت عده ای سرباز مسلح که برای محافظت یا احترام ، همراه شخصیت مهمی حرکت می کننه رو اسکورت میگن عه چه جالب یعنی مامهمیم ، پس چرا من ندیدمشون پشت اتوبوسها میان ، تو ندیدی سکوت عجیبی همه ماشین رو گرفت ... نگاه کردم به مسافرا خیلی هاشون ترسیدن .‌‌.. چشمم افتاد به پدر شوهرم دیدم هی دستهاشو مشت میکنه و میماله بهم رنگ و روشم پریده ... با آرنج زدم به ناصر روشو کرد سمت من سرشو تکون داد چی شده باباتو ببین ترسیده یه چشم غره بهم رفت تقصیر توعه دیگه با این سوالات تو دلم گفتم وا به من چه اینا ترسو ن چشمام گرم شد سرمو گذاشتم روی شونه ناصر دستی روی بازوم احساس کردم چشم باز کردم صورت ناصر رو دیدم بلند شو رسیدیم همه دارن پیاده میشن صدای محسنو شنیدم که با خنده گفت ترس انداخت به جون زوار خودش گرفت خوابید ، پاشو نرگس خانم یه دو تا سوال دیگه طرح کن ببینم میتونی کاری کنی کسی از هتل بیرون نره ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
٠ پارت_392 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله رو کردم به ناصر بیا دیدی گفته سوال خوبی بود
به قلم همین طوری که شال و چادرمو مرتب کردم گفتم : بزار فکر کنم ببینم چه سوالی باید طرح کنم . علی اصغر و محسن زدن زیر خنده و رفتن . پاشدم وایسادم همینطوری که داشتم از صندلی میومدم بیرون رو کردم به ناصر گفتم‌ عزیز دست کیه ؟ مامانت بردش پایین از ماشین اومدم پایین ... تا چشمم افتاد به گلدسته های حرم حضرت علی علیه السلام یه ارامش خواصی بهم دست داد ... دستمو گذاشتم توی سینم سرخم کردم و گفتم السلام علیک یا امیرالمومنین ... سلام که دادم نگاه کردم دیدم همه همین کارو کردن وارد هتل شدیم ... همه حواسم به حرم حضرت علی علیه السلام بود دوست داشتم فوری بریم زیارت رو کردم به ناصر غسل زیارت کنیم زودی بریم حرم من خیلی خسته ام یه استراحت بکنیم بعدن میریم یعنی نماز مغرب و عشارو میخوای تو هتل بخونیم ؟ امشبو اره تو استراحت کن من برم ببینم کی الان میخواد بره زیارت منم باهاش برم . گفتم بعد استراحت باهم میریم حرم رو با دست نشونش دادم . ببین حرم چقدر نزدیک هتل ماست ! حتی خودمم تنهایی میتونم برم یه چشم غره بهم رفت سرشو تکون داد و هیچی نگفت مدیر کاروان کلید اتاقهای هتل رو اورد و داد به زوارها ناصرم کلید اتاقمونو گرفت ساکها رو برداشت رو کرد به من بریم . پله هارو گرفتیم رفتیم بالا طبقه دوم اتاق ۳۱۰ کلید انداخت باز کرد ... ساکهارو گذاشت گوشه اتاق نشست روی تخت رو به من دستشو زد کنارش بیا بشین اینجا نشستم کنارش ... خیلی محکم و قاطع گفت خوب گوش کن ببین چی میگم نرگس ... از این لحظه ... بدون من ... پاااا تو از این اتاق بیرون نمی زاری ... با من میریم بیرون با خومم برمیگردی ... حتی با پدر مادر خودت یا پدر مادر منم جایی نمیری هرجا من بودم تو هم باید همون جا باشی ... فهمیدی چی میگم‌ ؟؟؟ پس تو هم نگیر بخواب ما اومدیم اینجا زیارت نیومدیم که بخوابیم تو، توی اتوبوس خوابیدی بچه رو هم که فقط شیرش دادی همش بغل من بود ... درک کن من خسته ام احتیاج به دو ساعت استراحت دارم ... دوساعتا ... من سر دوساعت ازخواب بیدارت میکنم سرشو به تایید تکون داد باشه سر دو ساعت بیدارم کن دراز کشید و فوری خوابش رفت ... حوصلم سر رفت خواستم برم پیش مامانمینا یاد حرف ناصر افتادم که گفت بدون خودم پاتو از اتاق بیرون نمیزاری ... ایکاش عزیز اینجا پیش خودم بود لااقل باهاش سرگرم میشدم ... چشمم افتاد به پنجره اتاق شالمو انداختم سرم ، پنجره رو باز کردم سرمو کردم بیرون ... هوا تاریک شده بود و خیابون با نور چراغ برق روشن بود ...رو به روی خونه ما دستفروشها بساط پارچه فروشی ، لباس فروشی ، اسباب بازی ... راه انداخته بودن . نگاهم افتاد به پایین درب وروی هتل یه آقای قد بلند که یه تیشیرت و شلوار لی تنش بود ...و به ، یه درخت تکیه داده بود . اونم نگاهش افتاد به من ... با اشاره دستش گفت بیا پایین ... اول فکر کردم کاری داره ... با دست اشاره کردم چی میگی ... دوباره با اشاره دستش فهموند که بیا پایین . یه آن متوجه نگاهش شدم که با منظوره ... سرمو کردم تو خونه ... صدای سوت زدنش اومد ... هینی کردمو لبمو گاز گرفتم و پنجره رو بستم پردشم کشیدم ... سر چرخوندم سمت ناصر دیدم خوابه ... دستهام شروع کرد به لرزیدن ... وااای چه پسر بیشعوری ... کنار حرم مطهر حضرت علی علیه السلام هم خجالت نمیکشه ... ترس افتاد به جونم با خودم گفتم چرا رفتی کنار پنجره ... اگر ناصر بیدار بود حتما نمیگذاشت ... یه حس کنجکاوی بهم میگه برم ببینم هنوز هست یا رفته ... ولی یه حس دیگه بهم میگه ... چیو میخوای نگاه کنی ... مرد نامحرمو ؟ دستهام می لرزه و تپش قلب گرفتم ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_ #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله همین طوری که شال و چادرمو مرتب کردم گفتم : بزار
به قلم تو دلم گفتم نمیخوام ببینم که چه شکلیه فقط میخوام ببینم رفت یا هنوز هست آروم گوشه پرده پنجره رو زدم کنار نگاه کردم دیدم هست ... هنوز داره سمت پنجره اتاق مارو نگاه میکنه . واااای چقدر بیشعوره ه ضربان قلبم بیشتر شد ... ترس برم داشت و خیالات اومد سراغم ... نکنه الان بیاد تو هتل و زنگ اتاق مارو بزنه ناصر بیدار بشه بگه این کیه اونم بگه زنت داشت از پشت پنجره منو نگاه میکرد ... دستهامو بهم فشار دادم ... تو دلم گفتم ... خدایا چیکار کنم ؟ نگاه ساعت کردم دو ساعت شده که ناصر خوابه از ترسم که بریم بیرون و اون پسره هنوز رو به روی در هتل باشه بیخیال بیدار کردن ناصر شدم ... به خودم اومدم دیدم واااای اینقدر درگیر پنجره و اون پسره شدم که از وقت نمازم گذشت ... تندی وضو گرفتم نمازمو خوندم السلام علیک نماز عشارو که دادم صدای ناصر و شنیدم چرا بیدارم نکردی ؟ الله و اکبر نمازمو گفتم رو کردم بهش میخوای بخوابی بخواب حالا وقت هست میریم ناصر خیلی تیز بود و سریع متوجه حرکات و عکس العملهای من میشد ... چشمهاشو ریز کرد و گفت چطور؟؟؟ چیزی شده نرگس ؟؟ نه چه چیزی ... میگم خسته ای میخوای بخوابی بخواب خستگیم در اومد الان وضو میگیرم نمازمو بخونم بریم پایین شام بخوریم بعدم بریم حرم تا تو نمازتو بخونی منو ببر اتاق مامانمینا دلم داره پر میزنه برای عزیز ... تو خواب بودی خواستم برم ولی چون گفتی نرو نرفتم سرشو به تایید حرف من تکون داد آفرین حالا شدی زن خانوم خودم ممنون که نرفتی ... پاشو ببرمت شال و چادر عربیمو سرم کردم ... در اتاقمونو که باز کردیم فکر و خیال اومد سراغم ... یعنی پشت در نباشه ... یا توی راهرو . با نگاهم همه جا رو وارسی کردم خدارو شکر نبود ... زنگ اتاق مامانمینارو زدم ... در رو باز کردن دیدم عزیز نشسته جوادم داره باهاش دالی بازی میکنه اونم میخنده ...تا بچم چشمش افتاد به من دستهاشو باز کرد سمت من پاهاشم تکون تکون داد ... شروع کرد به نق نق های گله آمیز ... فوری رفتم بغلش کردم بوسش کردم و سینمو گذاشتم دهنش ... انگار که خیلی دلش تنگ من شده بود چه جور شیر میخورد . ناصر نمازشو خوند رفتیم زیر زمین سالن غذا خوری شام خوردیم .از در هتل اومدیم بیرون دیدم واااای هنوز وایساده ... فوری سرمو انداختم پایین که نبینمش دیدم بساط پهن کرده عینک آفتابی میفروشه ... تو دلم گفتم یاعلی این چند روزی که ما اینجا هستیم اینم رو به روی هتل ماست ... پس فکر تنها حرم رفتن رو از سرم بیرون کنم چسبیدم به ناصر دستشو گرفتم رفتیم ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_393 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله تو دلم گفتم نمیخوام ببینم که چه شکلیه فقط میخوام
پارت_394 برگشت یه نگاه سوال برانگیزی به من کرد چیزی شده ؟ از چیزی ترسیدی سعی کردم خودمو طبیعی نشون بدم گفتم نه چیزی نشد اخه یهو دست منو گرفتی دوست دارم دست شوهرمو بگیرم عیبی داره ابرو بالا داد لبهاشو کشید پایین نه عیبی نداره اونم دست منو گرفت رفتیم حرم ... دوست داشتم حرم حضرت علی رو به نحو احسنت زیارت کنم . رو کردم به ناصر آداب زیارت حرم حضرت علی علیه السلام رو تو بلدی زیارتنامه است دیگه اونو میخونیم اذل دخول میگیریم میریم زیارت میکنیم نه یه کارهای و دعاهای دیگه هم هست همه اداب زیارتو داخل زیات نامه ها مینویسن داخل حرم شدیم حس و حال عجیبی بهم دست داد به عمرم اینقدر ارامش نداشتم ... یه زیارت نامه برداشتیم اذن دخول خوندیم ... داخل کتاب و نگاه کردم دیدم نوشته زیارت جامعه کبیره و امین الله و نماز زیارت ... رو کردم به ناصر بریم اول حرم آقا رو زیارت کنیم بیایم این دعا هارو بخونیم ما چند روز اینجا هستیم بیا زیارت کنیم نماز زیارتم‌بخونیم بریم فردا میایم زیارتهارو میخونیم ... اینجا مثل حرم حضرت معصومه سلام الله علیها و یا حرم امام رضا علیه السلام نیست که تا صبح باز باشه ... ساعت نُه شب همه زوار داخل حرم رو بیرون میکنند در رو میبندن ... برای اذن صبح باز میکنند سرمو به تایید تکون دادم ... رفتیم حرم اقا رو زیارت کردم هرکی که بهم التماس دعا گفته بود اومد جلوی نظرم برای همشون دعا کردم . نماز زیارتم خوندیم از حرم اومدیم بیرون ... در بین راه حواسم رفت به دستفروشها چشمم افتاد به یه عروسک که خیلی قشنگ و بزرگ بود رو کردم به ناصر اینو بخریم بچه ما پسره اونو برای چی بخریم حالا بخریم شاید بچه بعدیمون دختر باشه ما تا هفت سال دیگه بچه نمیخوایم بخر دیگه ناصر . برای خودم بخر تو یه عروسک خونه داری نازی رو میگی ؟ اره ... بعدم تو بچه داری میخوای بازی کنی با بچت بازی کن رومو ازش برگردوندم و زیر لب گفتم خسیس خان خسیس نیستم ... الان اینو ببری هتل دستت میندازن که رفته عروسک خریده تو دلم گفتم نخر ... با پولهای سر راهی که بهم دادن خودم میخرم اومدیم نزدیک هتل چشمم افتاد به اون آقاهه ... دلم هری ریخت دوباره ناخود اگاه دست ناصرو گرفتم‌ با تعجب بهم نگاه کرد عه چی شد ؟ نرگس چیزی رو داری از من پنهون میکنی آب دهنمو قورت دادم خودمو طبیعی نشون دادم نه چیزی نشد یه خورده با گوشه چشم بهم نگاه کرد یه نفس عمیق کشید و رفتیم داخل هتل ... کلید رو از هتل دار گرفت ناصر بریم عزیز رو بیاریم پیش خودمون ابروهاشو داد بالا میریم میاریم فعلا بریم تو اتاق باهات کار دارم تو دلم گفتم ... وااای الان میخواد با اوقات تلخی منو سین جین کنه کلید انداخت در اتاق رو باز کرد رفتیم داخل کتشو در اورد آویزون کرد به رخت اویز نشست رو تخت با لبخند رو به من گفت چادر و شالتو در بیار دستشو زد کنارش بیا بشین پیشم باهم حرف بزنیم نشستم کنارش ... دستمو گرفت با لبخند گفت چی شده خانمی چرا امروز هم رفتنه هم برگشتنه دم در هتل دستپاچه شدی جرات گفتن نداشتم چون میدونستم بگم بهم میریزه گفتم هیچی نشده نمی دونم چرا تو گیر دادی موهای منو با دستش زد زیر گوشم یه دستم به موهام کشید ... دستشو اورد چونمو گرفت آورد بالا ... آروم لب زد راحت باش به من بگو چی شده خام رفتارش شدم قول میدی دعوام نکنی چرا باید دعوا کنم این چه حرفیه فقط میخوام ببینم چی نگرانت کرده حلش کنم خام حرفاش شدم ... شروع کردم به گفتن ولی وسط حرفام پشیمون شده بودم چون ناصر هی رنگ به رنگ میشدو هی گره ابروهاش بیشتر میشد حرفم که تموم شد داد زد تو بی خود کردی که سرتو از پنجره کردی بیرون ... از تعجب چشمامم داشت از کاسه سرم میزد بیرون ... چرا اینطوری کرد ... فریبم داد ... با مهربونی حرف زد که گولم بزنه من حقیقتو بهش بگم وسط داد و بی دادای ناصر هم زمان که در رو باز کرد بره بیرون زنگ اتاقو زدن ... دیدم عمه هاجرو ناهید . اومدن تو اتاق ... عمه رو کرد به ناصر کجا داری میری ؟ چی شده یواش چرا سرو صدا میکنی ناصر با دستش منو نشون داد این مرتیکه که دم در هتل عینک میفروشه مزاحم نرگس شده دارم میرم ... عمه نذاشت حرفشو ادامه بده دست ناصر و گرفت بیا تو ... این راهش نیست ... الان معلوم نیست اون مرده وهابیه ... سلفیه بزنه یه بلایی سرت بیاره توی این کشور غریب جنگ زده من چه خاکی بریزم به سرم ... ناهید رو کرد من یه چشم و ابرو اومد و گفت کِرم از خودته وگرنه چرا کسی مزاحم ما نمیشه اول رامین حالا هم این پسره عرب دهنم واموند این چقدر راحت تهمت میزنه ... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که ۶۱٠۴۳۳۷۴۹۶۶۳۷٠۴٠ بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز،
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
پارت_394 برگشت یه نگاه سوال برانگیزی به من کرد چیزی شده ؟ از چیزی ترسیدی سعی کردم خودمو طبیعی نشو
به قلم یه نگاه کردم به ناصر یه نگاه کردم به عمه هیچ کدوم جواب ناهیدو ندادن رو کردم به ناهید من کِرم دارم ؟؟؟ تهمت میزنی ؟؟؟ والا بخدا ... چرا کسی مزاحم منو نیلوفر نشده مزاحم تو شده اول خواستم حرصش بدم بهش بگم کسی از تو خوشش نمیاد که مزاحمت بشه ولی حس کردم حرفم خوب نیست ... از اینکه ناصر ساکت بود جوابی به ناهید نداد خیلی دلم گرفت خودمم فقط ناراحت شدم نمی دونستم چی جواب بدم یه چی به ذهنم رسید رو کردم به ناهید ان شاالله حضرت علی جواب تهمتتو بده بعدم رو کردم به ناصر ان شاالله جواب تو رو هم بده که گولم میزنی ازم حرف میکشی الانم جوابه ... با انگشتم ناهید و نشون دادم ... اینو نمی دی ... چادرمو سرم کردم خواستم از اتاق بیام بیرون برم پیش مامانمینا ، ناصر دستمو گرفت کجا ؟ خواستم دستمو از دستش بکشم ولی محکم گرفته بود زورم نرسید ... با اون یکی دستم تلاش کردم دستمو از دستش در بیارم نتونستم صورتمو در هم کردم رو بهش گفتم . دستمو ول کن میخوام برم پیش مامانم منو کشید کنار لازم نکرده بری وایسا اینجا ببینم باید چیکار کنم دوباره تلاش کردم دستمو از دستش بکشم که برم دستمو ول کرد از بازوم گرفت پرتم کرد روی تخت انگشت دستشو تهدید وار گرفت سمت من همینجا میشینی ازجاتم تکون نمی خوری با ناراحتی رومو ازش برگردوندم ناهید به ناصر گفت یه دفعه برای همیشه باید یه کتک مفصل بهش بزنی که بفهمه بکن ، نکن یعنی چی ناصر گفت خواهرمن شما تشریفتو ببر خودم میدونم باید چیکار کنم با خودم گفتم نگاه کن منو پرت میکنه رو تخت به خواهرش میگه تشریف ببر عمه رو کرد به ناصر یه دقیقه بیا سه تایی رفتن بیرون ولی لای در باز موند حرف میزدن صداشون میومد عمه گفت ناهید تو برو پیش شوهرت ... ناصر توهم بیا بریم پیش مدیر هتل بگو این دستفروشه مزاحم خانوم من شده اون خودش می دونه چیکار کنه ناصر برگشت تو اتاق کلید در اتاق رو برداشت ... درو از بیرون قفل کرد رفت ازاین کارش خیلی بدم اومد و بهم بر خورد ... به خودم گفتم حتما الان با مدیر هتل میرن با اون مرده دعوا کنن ... گوشه پرده پنجره رو زدم کنار دیدم اقاهه ایستاده کنار عینکهاش یه خورده نگاه کردم کسی نرفت پیشش خواستم پرده رو بندازم که یه دفعه دیدم ناصر با مدیر هتل اومدن پیشش ... برای اینکه صداشونم بشنوم ... لای پنجره رو باز کردم ... مدیر هتل رو به اون مرده مزاحم کرد در حالی که مرتب با دستهاش وسایلشو نشون میدداد . به نطرم میومد میگفت جمع کن برو با عصباتیت و صدای بلند عربی حرف میزد ناصرم دستهاشو مشت کرده بود و عصبی داشت مرد عینک فروش و نگاه میکرد عه عه ناصر حمله کرد به مرده ... جمعیت جمع شدند سواشون کردن از حرکات مردم متوجه شدم که حق و به ناصر دادن آقاهه مقاومت میکنه ولی فایده نداره یکی دونفر عینکهاشو جمع کردن ریختن توی کارتن زیر اندازشم جمع کردن گذاشتن روی کارتنش بردنش ... مردمم یکی یکی پراکنده شدن ناصر قبل از اینکه بیاد تو هتل یه نگاه انداخت به پنجره اتاق ... فوری گوشه پرده رووانداختم ... وااای یا خدا یعنی منو دید ... یه خورده صبر کردم دوباره گوشه پرده رو زدم کنار دیدم هیچکس نیست پنجره رو بستم پرده رو هم مرتب کردم همچین که نشستم روی تخت صدای کلید رو که تو قفل در چرخید شنیدم ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که 6104338992565560 بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_395 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله یه نگاه کردم به ناصر یه نگاه کردم به عمه هیچ کدو
به قلم در رو باز کرد اومد تو ... تا دیدمش رومو از ش برگردوندم چیه دست پیش گرفتی که پس نیفتی ... ایییییی روتو برم نرگس همچنان رومو ازش برگردوندم چیه طلبکاری ؟ پاشو بریم اتاق مامانتینا عزیز و بیاریم نمیخواستم برم اتاق مامانمینا چونکه اگر بابام میفهمید منو دعوا میکرد برنگشتم نگاش کنم گفتم من نمیام تو برو عزیز و بیار محسنم اونجاست من برم میخوام بشینم اگر میای پاشو بریم رومو کردم بهش همچین میگی نمیارمش انگار اتاقشون کجاست همین بغله دیگه بچه رو بده به من برو هروقت خواستی بیا پاشو لج بازی نکن بیا بریم تنها باشی دلم شور میزنه دلت شور میزنه برو زودی بچه رو بردار بیار ناصر رفت دو دقیقه نکشید مامانم اومد دنبالم چی شده ... گذاشتی تاقچه بالا میگی نمیخوای بیای پیش ما همه چیو براش گفتم ببین چیکارا میکنی با یه ندونم کاریت همه رو ریختی بهم پاشو بریم بابات هیچی نمی دونه بامامانم رفتم اتاقشون دیدم همه اونجایند خدا رو شکر کسی به من حرفی نزد ... قرار گذاشتن که فردا سر ساعت ده صبح دسته جمعی بریم حرم صبحانه تو غذاخوری هتل خوردیم ... عزیز و اماده کردم ما شاالله وزن گرفته یه کم که بغلش میکنم دستم درد میگیره ... ناصر بغلش کرد اومدیم تو لابی هتل نشستیم تا همه جمع بشند ... یکی یکی اومدن تا عزیز مامانمو دید خودشو تکون تکون داد که بره بغل مامانم ... مامانم عزیز و از ناصر گرفت همگی داشتیم از در هتل میومدیم بیرون که ناهید رفت نردیک مامانم بغلشو باز کرد معصومه خانوم عزیز و بدید من بیارم . مثل برق پریدم وسط ناهید و مامانم بچه رو از مامانم گرفتم و گفتم خودم میخوام بیارمش رنگ از روی ناهید پرید . فوری دورو برش و نگاه کرد ببینه شوهرش این صحنه رو دید یا ندید ... نگاهم به هرکی میفتاد با چشم غرو تاسف بهم نگاه میکردن . سعی کردم بهشون نگاه نکنم ... ناصر اومد کنارم آروم در گوشم گفت این چه کاری بود کردی ؟ بچه خودمه دوست دارم بغل خودم باشه نمی فهمی اون دلشکتست روی بچه حساسه نمی گی خدا ازاین کار تو قهرش میاد . تو دلم گفتم این همه اون منو اذیت میکنه نمی ری بهش بگی خدا قهرش میاد ... به من میگی بده به من بچه رو که بری بدیش به ناهید ... نمی خوام بدم همه رو با خودت بد نکن نرگس حرف منو گوش کن نمی خوام ... بچه خودمه نمی دم ..‌. دیروز هم بهم تهمت زد هم به تو گفت کتک مفصل بهش بزن . ناصر ازم دلخور شد رفت پیش محسن و علی اصغر با اونا هم قدم شد ... دستم داشت میشکست تحمل وزن عزیز رو نداشتم رفتم پیش مامانم مامان دستم داره میفته عزیز رو میگیری بدش به من ندیش به ناهیدا بزرگ شو نرگس دست از بچه بازی بردار یه نگاه به جمع کن ببین همه از دستت ناراحتن یه نگاه بهشون انداختم ... همه دلخور بودن مخصوصا بابام که تا نگاهم بهش افتاد برق تهدید چشماش منو گرفت . سریع نگاهمو از بابام برداشتم ... تو دلم گفتم خوبش کردم همتون ناراحت باشید عیبی نداره نگاهمو دادم به دست فروشها دنبال عروسکی که دیشب دیدم میگشتم ... چادر مامانمو گرفتم کشیدم . نکش چادرمو بچه بغلمه ... روشو کرد به من ... چیکار داری ؟ یه عروسک دیدم خیلی قشنگه پولهای سر راهیمو بدم بهت برام میخری ؟ چرا به ناصر نمیگی برات بخره گفتم‌‌ ... نخرید نه من نمیخرم برو به شوهرت بگو اگر خرید که خرید اگرم نمی خره حتما دلیلی برای کارش داره با خودم گفتم نخر خودم میخرم با نگاهم جاشو پیدا کردم کنار همین روسری فروشه بود ... ولی نیست چرا ؟ رفتم پیش رو سری فروشه سلام ... آقا اینکه ... با دستم کنارشو نشون دادم ... اینجا اسباب بازی میفروخت ... نیومده با لهچه عربی ولی فارسی گفت اون شبها میاد اینجا روزها ... با دستش کوچه رو به رو رو نشون داد ... اونجاست یه نگاه به مامانمینا کردم یه نگاه به کوچه ... با خودم گفتم میرم تو کوچه تندی میخرمشو میام... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که 6104338992565560 بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
#پارت_396 #رمان_آنلاین_نرگس به قلم #زهرا_حبیب‌اله در رو باز کرد اومد تو ... تا دیدمش رومو از ش برگ
به قلم رفتم داخل کوچه چند تا مغازه اون طرفتر یه بساط اسباب بازی بود پا تند کردم خودمو رسوندم به اسباب بازی فروش نگاه کردم عروسکی که من میخواستم تو بساطش نبود به فروشندش نگاه کردم یه آقای دیگه بود اون آقای فروشنده دیشب نبود . دورو برمو نگاه کردم یه کوچه رو به روی همین کوچه بود اونم توش هم مغازه اسباب بازی داشت هم بساط کرده بودند رفتم داخل کوچه اونم نداشت . ای بابا پس کجاست ؟ بیخیالش شدم پا تند کردم برگردم پیش ماما نمینا از کوچه اومدم بیرون ... رفتم داخل یه کوچه دیگه .‌‌.. ای وای اینجا کجاست ؟ همه عربند ... زبونشون عربیه ... اصلا اینجا ایرانی نیست کوچه رو گرفتم تا آخر رفتم به دو راهی رسیدم ... از کدوم باید برم ... زبون اینارو هم بلد نیستم که بپرسم ... هاج و واج موندم وحشت برم داشت ... اینجا معلوم نیست کدومشون شیعه هست کدومشون وهابی یا سلفی . با خودم گفتم برم به یکی بگم حرم حضرت علی بالاخره میفهمه من چی میگم راه و نشونم میده . ولی دوباره گفتم ... اگر سلفی ضد شیعه باشه چی ؟ ... با عجز و ناله از ته دلم گفتم .... خدایا کمکم کن . همه سرشون به کار خودشون بود به من کاری نداشتن ولی من از همشون میتسرسیدم حالا ... خوبه که چادر عربی سرمه ... اینا همشون فکر میکنن من یه دختر عرب هستم باید یکی از این دو راهی رو انتخاب کنم چشمامو بستم یه کم فکر کردم کوچه سمت راست رو انتخاب کردم . به راهم ادامه دادم ... دو تا پسر جوون عرب که لباس سفید بلند عربی تنشون بود داشتن از رو به روی من میومدن ترس بدی به جونم افتاد ... خودمو کشیدم کنار دیوار ... یا قمر بنی هاااااشم ... اینا برای چی دارن میان طرف من ... چنگ زدم به چادرم ... قلبم چه جور میکوبید به قفسه سینم ..‌. وااای بهم رسیدن ... دست و پام شروع کرد به لرزیدن ... دو تا جوون عرب خیلی طبیعی از کنارم رد شدند و اصلا به من نگاهم نکردن ... نفس عمیقی کشیدم ...آخییییش بیچارها میخواستن از اینجا رد بشن به من کاری نداشتن پس چرا من اینقدر ترسیدم خدایا چرا این کوچه ته نداره یه کوچه دیگه دیدم رفتم داخلش ... یه مقدار که رفتم دیدم بن بسته ... خسته شدم احساس تشنگی میکردم چقدر دلم یه لیوان آب خنک میخواست . دورو برمو نگاه کردم ...کنار در یه خونه ... پله دیدم رفتم نشستم روش ... سینه هام رگ کردن ... یاد بچم افتادم ... ناخودآگاه اشگم سرازیر شد الان عزیزم داره چیکار میکنه ... حتما تا الان مامانمینا و ناصر فهمیدن من گم شدم ... یعنی دارن دنبالم میگردن ... دستمو گرفتم جلوی صورتمو های های گریه کردم خدا چقدر بیچاره شدم باید چیکار کنم کجا برم ؟ چه غلطی کردم ازشون جدا شدم ... ایکاش بیشتر به ناصر التماس میکردم اون عروسکو برام بخره که الان خودم نیام بخرم ... اینطوری گم بشم صدای تقی اومد ... با وحشت ازجام پریدم ... در همون خونه باز شد یه خانم هیکلی سبزه که بالای ابرو هاشو خال کوبی کرده بود یه پیراهن گشاد هم تنش بود در خونه رو باز کرد منو دید به عربی یه حرفای زد که من هیچی نفهمیدم ... دستشو سمت من دراز کرد و گفت تعال تعال الی خودمو کشیدم عقب ووووی چی میگه .... با خودم گفتم نکنه وهابی یا سلفی باشه فهمیده من شیعه ایرانی هستم میخواد منو ببره تو خونش بکشه . دوباره گفت تعال تعال الی ... یا قمر بنی هاشم چی میگه این ... میخواد دستمو بگیره حتما میخواد منو ببره تو خونش بکُشه زدم زیر گریه یعنی چه جوری میکشه خفم میکنه یا سرمو میبره ... هی عقب عقب رفتم تا خوردم به دیوار . خانمه نزدیک نزدیکم شد با چهره مهربون یه دستشو گذاشت روی سینش یه دستشو گرفت سمت من با لحن محبت امیزی گفت انت تفضل ... انت تفضل دستهام و جمع کرده بودم تو سینم ... دست منو از سینم جدا کرد ... و گفت تعال تعال الی ... انت تفضل... ❌⛔️ 📣 💠دوستان عزیز اگر میخواید بقیه.ی رمان رو یک جا بخونید، با پرداخت هزینه حق اشتراک که 6104338992565560 بانک ملت لواسانی عزیزان بعد از واریز، فیش پرداخت رو به پی وی ایشون ارسال کنید👇👇 تا کل رمان در اختیار شما قرار بگیرد🌹 @Mahdis1234 عزیزان ایشون👆 ادمین تبلیغ کانال هستند و هیچ گونه اختیاری در روند رمان کانال ندارند به هر دلیلی به غیر از خرید رمان حق الناسِ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همراهان عزیز کانال نرگس از امروز رمان خدای مهربان من در کانال پارت گذاری می شود این رمان بر اساس واقعیت است . روایت صبر و تحمل دختر جوانی که با مشکلات و سختیهای زیادی مواجه است و ........
💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) بسم الله الرحمن الرحیم در یک خانواده غیر مذهبی به دنیا آمدم سیزده سالم بود که پدرم عاشق یک دختر هجده ساله شد و مادرم رو رها کرد و با اون خانم ازدواج کرد و از خانه ما رفت. مادرم خیلی تلاش کرد پدرم رو به زندگی برگردونه اما تلاش‌هاش ناموفق شد. خونواده مادری من در کانادا زندگی میکردن مادرم طلاق گرفت و خواهر کوچیکم رو که هشت سالش بود با خودش برد کانادا. منم سیزده ساله بودم خواهر بزرگتر از من شانزه سالش بود. زن دوم بابام ما رو قبول نکرد بابام یک آپارتمان برای ما اجاره کردو خرجی ما رو میداد. من و خواهرم اونجا با هم زندگی می‌کردیم. زندگی خیلی برام سخت شده بود دلم برای مادرم خیلی تنگ می‌شد برای اون روزهای شادی که با پدر و مادر دور هم جمع می‌شدیم از ته دل حسرت میخوردم. از زن بابام متنفر بودم هر شب با صدای بلند نفرینش می‌کردم و از خدا می‌خواستم چیزهایی رو که خیلی دوست داره رو، ازش بگیره خواهرم منو دعوا می‌کرد و می‌گفت _ اگر برای کسی بد بخوای اون بد برای خودت میشه و اگر برای کسی خوبی بخوای. خوبی برای خودت میشه _ بهش گفتم بد از این بدتر که نه مادر داریم و نه پدر. خواهرم رفت کلاس یوگا اسم نوشت می‌گفت ورزش یوگا به آدم آرامش میده از حرکت‌هاش خوشم نمی‌اومد هرچه بهم می‌گفت بیا تو هم با من تمرین کن من نمی‌رفتم. بابام از مذهبی‌ها خیلی بدش می‌آمد. منم برای اینکه بهش لج کنم توی مدرسه با یک دختری که خیلی مذهبی و انقلابی بود دوست شدم از لج بابام مقنعه سر می‌کردم مانتوهای پوشیده می‌خریدم و یک روز چادر خریدم.بابام اومد خونمون چشمش افتاد به رخت آویز و چادر من رو دید پرسید این چیه؟بهش گفتم چادرِ. برای منه.از حرفم عصبانی شد کپی حرام⛔️ ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) بلند شد چادر من رو پاره کرد و کلی سرم داد و فریاد . فردای اونروز دوباره با پس اندازی که داشتم و یه مقدار پولی که از خواهرم قرض گرفتم یه چادر دیگه خریدم. خواهرم بهم گفت _برای اینکه حرص بابا رو در بیاری داری خودت رو اذیت میکنی ابرو دادم بالا _آره دیشب که چادر من رو پاره کرد و اونقدر حرص خورد، من کیف کردم. من به قصد آزار و اذیت بابام با یه دختر مذهبی دوست شدم ولی رفته رفته واقعا به انجام فرائض دینی علاقه مند شدم، بابام خیلی سر چادر و نماز خواندن باهام دعوا می‌کرد ولی من اهمیتی نمی دادم. این رویه تا دیپلم گرفتن من ادامه داشت توی این مدت ما تلفنی با مامانم حرف میزدیم بهش می‌گفتم بیا من رو هم ببر.اونم وعده‌‌ ی الکی میداد و میگفت امسال میام ، سال دیگه میام. خواهرم ازدواج کرد و رفت و من تنها شدم. تنهایی خیلی آزارم میداد. به بابام می‌گفتم من تنهایی هم میترسم ، هم دارم از درسم عقب میفتم بهم می گفت مجبوری با شرایطت کنار بیای... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده با دوست مومنم در مورد زندگیم صحبت کردم. مرضیه میدونست که پدر و مادرم از هم جدا شدن ولی تا اون روز در مورد افکار و اعتقادات خونوادگی من اطلاع نداشت. بهش گفتم که اولش برای این باهات دوست شدم که لج بابام رو در بیارم ولی الان واقعا دوست دارم که یه شیعه مورد پسند امام زمان باشم. مرضیه از حرفهام تعجب کرد و گفت سحر جان این خیلی خوبه که خودت خواستی یه فرد با ایمان و ولایتی بشی ولی اینکه هنوز به دنبال ناراحت کردن بابات هستی اصلا خوب نیست و شروع کرد به نصیحت کردن. نصیحت کردن حال من رو به هم میزد ولی چون خیلی مرضیه رو دوست داشتم هیچی بهش نگفتم. حرفهای مرضیه که در مورد احترام به پدر و مادر بود تموم شد. آهی کشیدم _باشه، ولی الان یه راهی برای ترس از تنهایی بهم نشون بده فکری کرد و لب زد _ سحر جان این مورد رو نمی دونم باید چیکار کنی ریز سرم رو تکون دادم و فکری به نظرم رسید. رفتم دارو خانه و خواستم چند بسته قرص خواب آور بگیرم ولی بهم گفتن باید نسخه پزشک باشه. اومدم خونه وضو گرفتم نماز مغرب و عشام رو خوندم، صد بار استغفرالله ربی و اتوب الیه گفتم و سوره یاسین رو خوندم، دستهام رو گرفتم بالا و گفتم _تو خیلی خوبی از همه بهتر حال غریبان و بی کسان رو درک میکنی میخوام بیام پیش خودت، این کار من خودکشی نیست بلکه وارد شدن به دنیای دیگه ای هست که خودت خلقش کردی. بعدم لوله بخاری رو در آوردم و خوابیدم... ادامه دارد... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) با سرو صدای همسایه‌م که می‌گفت وااای ببین چشم چشم رو نمیبینه همه خونه رو دود گرفته بیدار شدم. دیدم وااااای خونم سیاه شده و داره صدای مَرد میاد خوب که دقت کردم دیدم دو تا مامور آتش نشانی توی خونم هستند. فوری چادر نمازم رو برداشتم سرم کردم. خانم همسایه رو کرد به من _دخترم حواست رو جمع کن غذا میگذاری رو گاز و میگیری میخوابی. برو خدا رو شکر کن که خونت آتیش نگرفته. من هاج و واج موندم که چه غذایی! من که غذا نگذاشتم. من میخواستم بمیرم. یه مرتبه مامور آتیش نشانی اومد نزدیک بخاری و گفت، یا اباالفضل، بعد رو کرد به ملیحه خانم و گفت: همون بهتر که غذا گذاشته گرم شه سوخته بوی دودش باعث شده که شما متوجه بشید و به ما زنگ بزنید وگرنه گاز مونو اکسید حتما میکشتش، بعدم لوله بخاری رو جا زد و با همکارش تمام خونه رو با دقت وارسی کردن و رفتن، ملیحه خانم اومد جلو _قبلا خواهرتم اینجا بود و دو تایی هوای همدیگه رو داشتید، اما الان تو تنها شدی و این اصلا خوب نیست من بابات رو ببینم باهاش صحبت میکنم. فقط نگاهش کردم و تو دلم گفتم. اااای ملیحه خانم بابای من اینجا رو طویله میبینه و منم گوسفندش که فقط براش آب و علف میاره. ملیحه خانم که دید من فقط سکوت کردم، زل زد تو صورتم و گفت، خوبی سحر جان، آهی کشیدم و سرم رو ریز تکون دادم گفتم بله ممنون خوبم. بهم گفت میخوای بیای بریم خونه ما. تو دلم گفتم ای بنده خدا پسرت بهروز از خداشِ که من بیام خونه ی شما بیچاره نمیدونست که پسرش با نگاهاش چقدر مزاحم منِ... ادامه دارد... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) اومدم روی تختم دراز کشیدم و رفتم تو فکر قابلمه ای که روی گاز بود. صدای زنگ گوشیم بلند شد و افکارمو به هم ریخت. به صفحه گوشی نگاه کردم مامانمه. جواب ندادم انقدر زنگ خورد تا قطع شد. دوباره زنگ خورد بازم جوابش رو ندادم و دراز کشیدم رو تخت ، گوشیمم گذاشتم کنارم. دفعه سوم که زنگ خورد خواستم خاموشش کنم ، دیدم خواهرمه. دکمه تماس رو زدم‌. بعد از سلام و احوالپرسی گفت، برات شیرین پلو آوردم خوردی؟ یه دفعه بلند شدم نشستم _ تو امروز اومدی بودی خونه؟ _ آره خیلی منتظرت موندم نیومدی چند بارم به گوشیت زنگ زدم گفت در دسترس نیست منم غذات رو گذاشتم روی گاز زیرشم کم کردم و اومدم خونم _ سارا توی این چند ماهی که رفتی خونه شوهرت این اولین باری بود که برام غذا آوردی. برای همین من اصلا فکر نمیکردم کار تو باشه _حالا خوشمزه بود؟ دوست داشتی؟ نمیخواستم بفهمه چی شده، _ مگه میشه تو غذا درست کنی و خوشمزه نشه _نوش جونت _ سحر یه چیزی میخوام بهت بگم قول بده ناراحت نشی _ باشه بگو _قول دادیا _آره قول دادم بگو _با سیاوش داریم میریم کانادا پیش مامان نمی دونم چرا یه دفعه ضعف کردم انگار یکباره فشارم افتاد، سارا نگران صدا زد _سحر، سحر جان خوبی؟ خوب نبودم برای همینم بهش دروغ نگفتم فقط سکوت کردم، سارا ادامه داد _سحر جان خیلی دوست داشتم تو هم با ما بیای ولی اخلاق سیاوش اینطوریه که میگه فقط خودمون دو تا بریم مسافرت حتی خواهرشم خواست با ما بیاد قبول نکرد دهنم قفل شد و نتونستم جوابی بدم هر چی سارا گفت الو الو الو سحر جواب بده من ساکت موندم و حرفی نزدم... ادامه دارد کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) خیلی از دست مامانم ناراحتم و تلفن‌شم جواب ندادم اما نمی‌دونم چرا الان که سارا گفت می‌خواد بره مامان رو ببینه حالم بد شد، خب ته دلم دوست داشتم منم باهاش برم، اما خیلی دلم می‌خواد که با دل خودم مبارزه کنم چراشو نمی‌دونم. سارا پشت سر هم میگه الو الو خوبی سحر، سحر جان حرف بزن. ای واااای سحر جان تو ناراحت نشو من تلاش می‌کنم سیاوش‌ رو راضی کنم تو رو هم با خودمون ببریم. تو رو خدا سحر جواب بده حرف بزن یه مرتبه بغض گلوم ترکید و اشکهام سرازیر شد و با گریه گفتم _ الهی من بمیرم تا همتون راحت بشید. من شب ظلمانی هم نیستم چه برسه به سحر. برو خوش باش از طرف منم به مامان بگو بیخودی ادای مامان بودن‌ رو در نیار تو از صد تا زن بابا هم بدتری. تو فقط همون یه دونه دختری رو که با خودت بردی کانادا داری، من دخترت نیستم دیگه اجازه ندادم سارا حرف بزنه و دکمه قطع رو زدم. هرچی سارا زنگ زد جوابش رو ندادم. نمی‌دونم واقعاً چیکار کنم درمونده درمونده شدم. می‌دونم که سارا برای اینکه منو آروم کنه میگه سیاوش رو راضی می‌کنم ببریمت کانادا . چون سیاوش اصلا از جمع خوشش نمیاد. از وقتی که با سحر ازدواج کرده فقط یک بار خونه ما اومده. به سارا نمیگه نرو اما خودش نمیاد. سرمو گرفتم بالا به خدا گفتم دلم به تو خوش بود که صدام رو می‌شنوی تنهایی‌هام رو می‌بینی، غصه‌هامو می‌بینی، بهم کمک می‌کنی اما تو هم منو نمی‌خوای. من اندازه اون علف هرز هم برات نیستم تو که مالک جهان هستی، یعنی جای من نبود اندازه یک آدم بهم جا بدی و منو ببری توی اون دنیات... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسمت_۶ خیلی
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) چرا منو نبردی. خب حالا میگم بوی دود تقصیر خواهرم بود اما اینکه همسایه ها متوجه شدن چی؟ میخواستی بیان من رو نجات بدن که زنده بمونم و رنج بکشم. باشه اگر من رنج بکشم تو راضی میشی بزار همش عذاب بکشم و تمام رنج‌های دنیا بشه برای من. انقدر گفتم و اشک ریختم که نفهمیدم کی خواب رفت. یه وقت بیدار شدم دیدم آفتاب زده. گفتم بیا همیشه منو بیدار می‌کردی برای نماز صبح اما انقدر محلم ندادی که نمازم قضا شد وضو گرفتم نماز صبحم رو به قضا خوندم. صدای چرخش کلید داخل قفل در اومد. نگاه کردم دیدم ساراست. سلام کرد نمی‌دونم چرا جوابشو ندادم. غصه های من تقصیر این بیچاره نیست. خیلی دوستش دارم، بعد از رفتن پدر و مادرم برام همه کَس بود. هم پدر بود ، هم مادر. از خواهر بودن برام کم نگذاشت جای برادر نداشتم رو گرفت. اما نمی‌دونم چرا دارم باهاش بد اخلاقی می‌کنم. سارا گفت: چیکار کردی سحر چرا خونه انقدر بوی دود میده؟ چرا سیا‌ه و کثیفه به خودت نگاه کردی سوراخ‌های بینیت سیاهه. نگاهی انداختم به دست‌هام گفتم دست‌هام که سیاه نیست. _دست‌هات سیاه نیست صورتت رو نگاه کردی؟ گفتم وضو گرفتم صورتمم تمیزِ. نه سحر جان سیاهی‌ها تو صورتت پخش شده ، خودتو تو آینه نگاه کن، نگاهی تو آینه به خودم انداختم شبیه حاجی فیروزهایی شده بودم که شب‌های عید سر چهارراه‌ها دایره زنگی می‌زنن. از کنار آینه اومدم این طرف سارا خیره شد بهم _خب حالا بگو ببینم چی شده؟ _من که نمی‌دونستم تو برام غذا گذاشتی دیشب اومدم خوابیدم بعد با صدای ملیحه خانم بیدار شدم... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) دیدن غذا سوخته بوده، بو رفته بیرون زنگ زده آتش نشانی اومدن اینجا غذا رو خاموش کردن و رفتن زد پشت دستش _خاک بر سرم، سحر، چقدر تو سر به هوایی. ده بار به اون گوشی کوفتیت زنگ زدم همش گفت در دسترس نیستی بی حوصله گفتم: _خب چیکار کنم تلفنم گفته در دسترس نیستم، غذامم سوخته، خونمم سیاه شده، تو هم که می‌خوای بری خونه مامان جونت برو دیگه. برو بذار به کارم برسم. اومد جلوم ایستاد. سحر چت شده چرا اینطوری حرف میزنی! خواستم خودم رو بیخیال نشون بدم گفتم _چی چم شده! هیچیم نشده، همین که هست. آه بلندی کشید. تو دختر مومن و با خدایی هستی همیشه خودت نبودی می‌گفتی آدم باید تو هر شرایطی که هست راضی باشه و خدا رو شکر کنه. دستمو به نشونه برو بابا انداختم بالا و ازش فاصله گرفتم که برم توی آشپزخونه دستمو گرفت منو چرخوند سمت خودش نگاه محبت آمیزی بهم انداخت _وایسا ببینم سحر جان خواهرم عزیزم چی شده؟ فقط نگاهش کردم، اشک تو چشماش حلقه زد. ریز سرش رو تکون داد. می‌دونم تنهایی تو رو از پا درآورده. ای کاش ازدواج نکرده بودم.ای کاش مونده بودم. اول تو رو شوهر می‌دادم. انقدر که موقع ازدواج من تو خوشحال بودی که من فکر می‌کردم تو راضی هستی. من رو در آغوش گرفت و با بغض کنارگوشم نجوا کرد _سحر جان آبجی ناراحت نباش درست میشه. اصلا طاقت بغض و گریه‌های خواهرم رو ندارم به خودم گفتم بسه سحر انقدر اذیتش نکن. خودم رو از آغوشش جدا کردم. _ تو راست میگی آبجی حق با توئه اشکال نداره برو ان‌شاالله سفر بهت خوش بگذره. فقط یه قول بهم بده.. _جانم چه قولی _اگر مامان از حال من پرسید بهش بگو سحر گفت به تو هیچ ربطی نداره. پرسشی نگاهم کرد و زل زد توی چشم‌هام... ادامه دارد... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) یک برگه برداشتم روش نوشتم «به تو هیچ ربطی نداره» گرفتم سمتش _ببین سارا می‌دونم تو نمی‌گی. هر وقت حال من رو ازت پرسید این برگه رو بده بهش بگو سحر برات نوشته سارا سری تکون داد و یه نفس عمیق کشید و خیره شد به من سارا خیلی مهربون و با گذشته می‌دونم این برگه رو به مامانم نشون نمیده اما برای دل خودم این حرفا رو زدم. سارا زنگ زد به یه شرکت خدماتی و دو نفر رو خواست برای تمیز کردن خونه و یه مبلغ پولی بهم داد سحر جان من باید برم این دو نفری که میان اینجا برای نظافت ،خانم هستند این پولم بهشون بده. منم فردا راهی هستم فکر نکنم دیگه بتونم بیام ببینمت از همین جا باهات خداحافظی می‌کنم. بهم قول بده دختر خوبی باشی تا من برگردم. نخواستم ناراحتش کنم. آهی کشیدم باشه برو به سلامت همدیگر رو بغل کردیم و بوسیدیم. خداحافظی کرد و رفت. با رفتنش انگار که همه دل و تن و جونم ریخت زمین. نشستم با صدای بلند گریه کردن، تنهای تنها شدم‌. با صدای چرخش کلید سر برگردوندم سمت در، دیدم بابامِ. اومد توی خونه نگاهی به دور و بر خونه انداخت و گفت _گوساله ی سر به هوا چیکار کردی؟! بلند شدم ایستادم _عه بابا فکر می‌کردم من گوسفندم پس تو منو گوساله می‌بینی؟ یک قدم سمت من اومد دستش رو به نشانه تهدید به سمتم گرفت _سحر زبون درازی کنی انقدر می‌زنمت تا استخونات خورد بشه ازش ترسیدم ساکت شدم و هیچی نگفتم. رو کرد به من حالا چرا اینجا رو تمیز نمی‌کنی؟ بازم هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم. عصبی غرید. _سحر با من لج نکن اون از چادر سر کردنت که آبروی منو پیش هرچی دوست و فامیل بود بردی. اینم از این مسخره بازیت ، انقدر میزنمت صدای سگ بدی‌‌ ها... ادامه دارد کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚
رمان زیبای نرگس (عیار سنج)
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 #خدای‌_مهربان‌_من❤️ ✍نویسنده #لواسانی(حبیب الله) #قسم
💚 💚💕 💚💕💚 💚💕💚💕 💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕 💚💕💚💕💚💕💚 💚💕💚💕💚💕💚💕💚 ❤️ ✍نویسنده (حبیب الله) چقدر دلم می‌خواست بگم آها پس تو منو هم سگ می‌بینی ،هم گوساله و الانم حتماً برای آب و غذام اینجا اومدی اما واقعاً ازش می‌ترسم. دست کرد توی جیبش یه مقدار پول بهم داد گفت زنگ بزن شرکت خدماتی بیان اینجا رو تمیز کنن فردا من میام باید از روز قبلش تمیزتر شده باشه خواستم بگم سارا بهم پول داده ولی صبر نکرد ، تا حرفش تموم شد ازخونه رفت بیرون و پشت سرش در خونه رو زد بهم. دو تا خانم خدماتی اومدن و خونه رو خیلی تمیز و مرتب کردن ازم اجازه گرفتن زنگ زدن قالیشویی اومد تمام فرش‌ها و موکت‌ها رو بردن. خانم‌ها که کارشون تموم شد رفتن رفتار بابام خیلی ناراحتم کردو نشستم به فکر کردن که چیکار کنم که بچزونمش. فکری به سرم زد. لباس هام رو که همه دودی شده بودن و انداخته بودم ماشین لباسشویی از خشک کن در اوردم و روی بخاری خشک کردم و پوشیدم اومدم دنبال یک کلیدساز و آوردمش خونه و گفتم: قفل‌های خونه من رو عوض کن. تو دلم گفتم بابا خان حالا اگر می‌تونی بیا در رو باز کن تو هم اگر خواستی بیای توی خونه من یا باید زنگ بزنی به آتش نشانی یا در رو بشکنی . چقدر دلم می‌خواد بابامو حرص بدم، اون بابای منو سارا نیست بابای بچه‌های اون زنشه که هر روز با هم میرن شمال و مسافرت و می‌گردن. اما برای ما مثل کسی که برای حیواناتش علوفه می‌بره فقط میاد اینجا و بهمون خرجی میده... ادامه دارد... کپی حرام⛔️ 💚💕💚💕💚💕💚💕💚