Mahdi Mirzaei - Yade Haram.mp3
4.56M
🌸در باغ ولایت گل خوشبوست رضا
🎉سرو چمن گلشن مینوست رضا
🌸نومید مشو ز درگه احسانش
🎉زیرا به جهان ضامن اهوست رضا
میلاد هشتمن نور ولایت، تبریک و تهنیت باد
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_شش
با تمام وجودم از خدا خواستم بابا رو برام نگه داره. به پشتی تکیه دادم و سرمو به دیوار پشت سرم چسبوندم. انقدر ذکر گفتم و گریه کردم که متوجه گذر زمان نشدم. همش به ساعتم نگاه میکردم و منتظر تماس ریحانه بودم.
بهش گفته بودم عمل بابا که تموم شد بهم خبر بده.
قرآنی که اون شب تو پالتوم پیدا کرده بودم همیشه باهام بود. بازش کردم.
خوندن یا حتی نگاه کردن به کلمه های قرآن باعث آرامشم میشد.
یه ساعت بعد چشمام خسته شد.
قرآنو بستم و انگشتامو روی چشمام فشار دادم. وقتی دیدم خبری نشد، از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم پیش بچه ها که تو سالن انتظار نشسته بودن.
ریحانه سرشو رو شونه ی روح الله گذاشته بود و گریه میکرد.
روح الله هم به رو بروش خیره شده بود.
علی با دستاش سرشو میفشرد.
زن داداشم کلافه و مضطرب بچه رو تکون میداد تا شاید آروم بگیره.
قوت قلب گرفته بودم.
سعی کردم روحیه شونو عوض کنم.
باید توکل میکردن، نه اینکه وا برن و جا بزنن.
آروم زدم رو سر ریحانه و گفتم:
+چته آبغوره گرفتی؟ خودتو واسه شوهرت لوس میکنی؟ فاصله رو حفظ کن خواهر! اینجا یه مکان عمومیه!
علی با شنیدن صدام سرشو بالا اورد و یه نیمچه لبخندی تحویل داد.
ریحانه هم گفت:
+ ولم کن محمد.
_چیو ولت کنم؟ پاشو ببینم
بازوشو گرفتم و کشیدمش طرف آب سرد کن، لیوانو پر آب سرد کردم.
یه خوردهشو رو دستم ریختم و پاشیدم رو صورت ریحانه که صداش بلند شد:
+ اه محمد!
یه دستمال از جیبم در اوردم و دادم دستش و گفتم:
_خواهرم به جای گریه بشین دعا کن، گریه میکنی که چی بشه؟ چیزی نشده که، بابا هم چند دقیقه دیگه صحیح و سالم میارن بیرون. ناراحت میشه اینجوری ببینتت، بعد به شوهر بی عرضهت که چیزی نمیگه که، به من میگه چرا گذاشتی خواهرت گریه کنه.
دستشو گرفتم و با لبخند ادامه دادم:
_بخند عزیزم، الان باید با امید به خدا توکل کنی.
بقیه ی آب هم دادم دستش و گفتم:
_اینم بخور.
لبخند زد. ازش دور شدم رفتم طرف زن داداش و بهش گفتم:
_ بدین من فرشته رو خسته شدین.
زن داداش هم از خدا خواسته بچه رو داد به من و یه نفس راحت کشید.
راه میرفتم و آروم سوره های کوچیکی که حفظ بودم، میخوندم.
بچه هم دیگه گریه نمیکرد و ساکت شده بود. انقدر خوندم و راه رفتم که هم
سرگیجه گرفتم، هم دهنم کف کرد، هم فرشته خوابش برد. دادمش دست باباش. خواستم بشینم که با باز شدن در صرف نظر کردم و رفتم سمت دکتر سبز پوشی که بیرون اومد.
دکتر به نگاه مضطربم با یه لبخند جواب داد و گفت:
+عمل خوبی بود خداروشکر. مشکلی نیست تا ۲۴ ساعت آینده به هوش میان انشاءالله.
منتظر جوابی نموند و رفت.
خداروشکر کردم و خبرو به بقیه که جمع شده بودن هم رسوندم.
همه خوشحال شدن، ریحانه پرید بغلم.
در گوشش گفتم:
_ ایش دختره ی لوس!
انقدر خوشحال بود که بیخیال جواب دادن به من شد.
فاطمه:
کلافه و داغون رفتم رو ترازوی توی اتاقم.
هر هفته یه کیلو کم میکردم. از دیدن قیافه خودم تو آینه میترسیدم. شده بودم چوب خشک. کتابامو که میدیدم کهیر میزدم. واقعا دیگه مرز خر خونی رو گذرونده بودم. از خونه بیرون نمیرفتم جز برای دادن آزمونای کانون.
رسیده بودیم به خرداد و فردا باید اولین امتحان نهاییمو میدادم. دیگه جونی برامنمونده بود. دراز کشیدم تو اتاقم که مامانم با یه لیوان شیر اومد تو.
گذاشتش رو میز و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون. یه نفس عمیق کشیدم. خداروشکر چند وقتی بود که بخاطر زنجیرم بهم گیر نمیداد.
مجبور شده بودم بگم دادم به یه نیازمند.
بعدِ کلی داد و بیداد و دعوا بالاخره سکوت پیشه کرد و راضی شد.
خداروشکر الان دیگه بیخیالش شده بود.
درِ کشوی دِراورو باز کردم و کلوچه و پسته هامو از توش در اوردم و مثل قحطی زده ها آوار شدم سرشون.
ساعت کوک کرده بودم تا فردا صبح زود بیدار بشم درس بخونم و یه دور کتابو مرور کنم.
واسه امشب دیگه توانی برامنمونده بود.
تا اراده کردم از خستگی چشمام بسته شد و خوابم برد.
از استرس چندباری از خواب پریدم ولی سعی کردم دوباره بخوابم.
ساعت ۸ صبح امتحان داشتیم.
هر چی سعی کردم واسه نماز بیدار بشم و بعدش بشینم درس بخونم نتونستم.
اصلا نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم.
نزدیکای ساعت هفت و نیم بود که بابا بیدارم کرد.
+پاشو پاشو امتحانت دیر میشه.
پتو رو از روم کنار زدم و نشستم رو تخت.
وقتی چشمم به ساعت افتاد داد زدم:
_یا خدا چرا بیدارم نکردین؟
+خیلی خسته بودی صدات کردم ولی بیدار نشدی.
محکم زدم تو سرم و گفتم:
_بدبخت شدم وای، من دوره نکردم این کتاب کوفتیو.
بابا همونجور که از اتاق خارج میشد گفت:
+بسه دیگه یه ساله داره میخونی هر روز
چرا انقدر سخت میگیری!؟
جوابی ندادم، فرم مدرسمو تو پنج دقیقه پوشیدم. مشاورم همیشه میگفت واسه لباس پوشیدنت مدیونی بیشتر از ۵ دقیقه وقت بذاری و تایم درس خوندنتو هدر بدی..
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_هفت
°•○●﷽●○•°
بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود.
تا نشستم گاز ماشینو گرفت و حرکت کرد سمت مدرسه.
از استرس به خیابونا خیره شده بودم.
بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرم و برام دلگرمی باشه.
بهش نگاه کردم؛ دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کرد و گفت:
+بیا اینو بگیر فشارت میوفته از امتحانت میمونی.
ازش گرفتم و تشکر کردم.
یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادهم کرد.
ازش خدافظی کردم و از ماشین پیاده شدم.
رفتم تو سالن امتحانات.
به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم.
ریحانه رو هم ندیدم.
از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردم و نشستم روش.
آیت الکرسی پخش میشد.
تو دلم باهاش خوندم.
بعد از آیت الکرسی مدیر اومد و یکم حرف زد که هیچی ازش نفهمیدم.
تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم.
ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ کوفتی زیاد بود که..
چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم بشم.
معلم زیست اومد و نشست تو کلاسمون و مراقبمون شد.
کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم.
بعد از اینکه ورقه ها رو پخش کرد، روشو کرد سمت ما و گفت:
+بچه ها یه صلوات بفرستید و شروع کنید. ورقه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن. پنج دقیقه از وقتمون مونده بود،
سه بار از اول نگاه کردم به ورقه.
هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم.
ورقه رو دادم و از سالن اومدم بیرون.
خیلی حالم بد بود.
بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟
مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من؟ رفتم دم مدرسه.
دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه
دلم نمیخواست نگاهم کنه.
منم رفتم گوشه ی دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم.
پنج دقیقه صبر کردم.
اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف بشه. اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم.
به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم.
محکم زد رو شونهم و گفت:
+بله بله؟ فاطمه تویی؟ چرا اینجوری شدی تو دختر؟
ناچار بغلش کردم و یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد:
+وای اول نشناختمت، تو با خودت چیکار کردی؟ بسه بابا انقد خر نزن چیه اخر خودتو به کشتن میدیا.
_بیخیال ریحانه جان،تو خوبی؟ بابات خوبن؟
+ اره ما هم خوبیم، چه خبر؟
_خبر خیر، سلامتی.
چشماش گرد شد و با تعجب گفت:
+عینکی شدی؟ از کی تا حالا؟
_از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون.
+ببین چیکارا میکنیا!
میخواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد. هر دومون خیره شدیم بهش. میخواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه گفت:
+إ داداشم اومد. من دیگه باید برم فعلا عزیزم. موفق باشی.
وقتی گفت داداشم ضربان قلبم تند شد!
خیلی وقت بود که ندیده بودمش، دلم خیلی براش تنگ شده بود.
برگشتم سمت ریحانه و گفتم:
_مرسی عزیزم همچنین، خدانگهدار.
مثل جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین. فاصله خیلی زیاد بود هرکاری کردم نشد ببینمش!
تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد.
منم دیگه زنگ زدنو بیخیال شدم و ترجیح دادم تاکسی بگیرم. دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده.
مخصوصا این معلمِ لعنتیش! قاجارِ احمق!
با اون لبخندِ توهین آمیز و قیافه ی..
استغرالله ببین چجوری دهنِ آدمو باز میکنن. بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.
نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامان و یه لقمه برای خودم برداشتم که مامان گفت:
+فاطمه خیلی زشت شدی به خدا، این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟ رژیم میگیری درس رو بهونه میکنی فکر میکنی من خنگم؟
دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛ هم نتونم تمرکز کنم.
سعی کردم حتی کوچکترین توجه هم به حرفاش نکنم.
لقمه آخریمو برداشتم و از جام پاشدم و گفتم:
_بریم بابا؟
بابا با این حرف من از جاش بلند شد و رفت سمت در، از مامان خداحافظی کردم و رفتم کفشمو پام کردم و نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد.
خداروشکر تا اینجای امتحانام خوب و موفقیت آمیز بود.
اگه این عربیِ کوفتی رو هم خوب میدادم که میشد نورِ علی نور.
تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم. بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی میرفت. مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران. اصلا این بشر چیکارست که هر روز میره تهران؟ دیگه نزدیکای مدرسه شدیم. بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت. از ماشین پیاده شدم و برای بابا دست تکون دادم و وارد سالن شدم.
پله های سالن امتحانات رو دونه دونه رد کردم و یه راست رفتم تو کلاس رو صندلیم نشستم.
خیره شدم به کارت ورود به جلسهم که رو میز چسبیده بود.
منو ریحانه جدا بودیم، من تو یه کلاس اونم یه جای دیگه..
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
ای عشق، از این قفس رها کن مارا
با دست شهادتت سوا کن مارا
ای مرد مدافع حرم های دمشق
در سنگر و سجاده دعا کن مارا
#حاج_قاسم 🌹
@nasle_nasim
🌙ماه میتابد و انگار تویی میخندی
🍀باد میآید و انگار تویی میگذری
#بانوانه
@nasle_nasim
💎کتاب عقیق
(زندگینامه داستانی شهید حسین خرازی)
✒️به قلم نصرتالله محمودزاده
📚انتشارات شهید کاظمی
💸قیمت ۱۴ هزار تومان
🔪برشی از کتاب:
هنوز بدن فرماندهٔ لشکر امام حسین پشت دژ طلاییه در خون می غلتید و سایهٔ مرگ را به چشم می دید. فهمید که شهادت چقدر با مرگ فاصله دارد. متعجب از امتحان خدا؛ دانست که انتخاب شهادت با اوست، اما چگونگی انجام آن، نه. در رمز و راز خلقت پروردگار پی به عظمت شهدا برد؛ ردانیپور، حبیب اللهی و...
ناگهان نگرانی گره عملیات خیبر، فرماندهی را در نظرش به شکلی دیگر مجسم کرد؛ مظلومیت و وفاداریِ بسیجی ها در شرایط سخت جنگ که اکنون نزدیکتر از ملائک دورش حلقه زده و التماس میکردند که بماند. هر لحظه فاصله بین جسم و روحش بیشتر میشد؛ از آن بالا، جنگ خودی و دشمن، انفجار، شهدا و مقاومت دژ طلاییه را نیز می دید. دوباره نگاهش افتاد به دست قطع شدهی خودش.
صدایی در گوشش پیچید:«میخواهی بمانی یا قصد عروج داری؟» خیلی تلاش کرد پاسخش به ملائک چکیدهی اعتقاداتش باشد...
#معرفی_کتاب
@nasle_nasim
#رمام
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_هشت
°•○●﷽●○•°
چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن، خودکارمو برداشتم و شروع
کردم به سیاه کردن ورقه.
کلافه ورقه رو دادم و از کلاس زدم بیرون.
همینطور که کل مدرسه رو به فحش گرفته بودم پله ها رو رد کردم.
انقدر حالم بد بود میخواستم داد بزنم گریه کنم.
حس بد همه ی وجودمو گرفته بود.
از حیاط مدرسه خارج شدم و یه گوشه نشستم رو زمین.
سرمو گذاشتم رو زانوم.
آخه اینم امتحانه؟؟
بلند گفتم:
+چه وضعشه؟ کثافتای عقده ای.
کسایی که دم در بودن اومدن سمتم.
یکیشون گفت:
+إ فاطمه چرا گریه میکنی؟
سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.
ساجده بود. یکی از هم کلاسیا.
کلافه گفتم:
_شما چیکار کردین امتحانو؟ خوب دادین؟
همه یه صدا گفتن:
+نه بابا.
رها داد زد:
+ان شالله شهریور همدیگه رو ملاقات میکنیم عزیزم.
بقیه بچه ها با حرفش زدن زیر خنده.
+تو به خاطر این داری گریه میکنی و جوش میزنی؟
_گریه نداره؟
+نه اصلا، به درک، ول کن بابا به این فکر کن که از زندون آزاد شدیم.
و جیغ زد:
+یوهووو آخریش بود! کی فکرشو میکرد تموم شه؟ واقعا کی فکرشو میکرد؟
دستمو گرفت و از زمین بلندم کرد که با شنیدن صدای بوق ماشین مامان رفتم سمتش و از بقیه بچه ها خدافظی کردم.
تو دلم یه پوزخند زدم، از زندان آزاد شدیم؟
از امروز تازه من زندانی شدم.
رفتم سمت ماشین که قیافه متعجب محمد که داشت از تو ماشین نگاهم میکرد منو تا مرز سکته برد.
آب دهنمو بزور فرو بردم و مشغول شدم تو دلم غر زدن:
+تو این همه روز اینجا نبودی که! یه روز که من...وای
نشستم تو ماشین و محکم درو کوبوندم.
اونم که متوجه نگاه من شده بود زاویه دیدش رو عوض کرد.
به مامان نگاه کردم که گفت:
+سلام گریه کردی؟ چی شده؟ چرا سرخ و بر افروخته ای؟
چیزی نگفتم، دستمو گرفتم جلو صورتم و نفس عمیق کشیدم. مامان بدون اینکه چشم ازم برداره گفت:
+إ إ اینو نگاه کن.
_اه مامان ولم کن تو رو خدا، وقت گیر آوردی؟ حوصله ندارم.
+باز کدوم امتحانتو گند زدی داری خودکشی میکنی؟
_عربی
مامان یه نچ نچی کرد و حرکت کرد سمت خونه..
محمد:
این هوای گرم حال آدمو بد میکرد.
منتظر به در مدرسه زل زدم.
این دختره هم که همش ما رو میکاره.
بی اختیار توجهم به یه سری بچه که دور یه نفر حلقه زده بودن جلب شد.
یه دفعه رفتن کنار و یه نفر از رو زمین پا شد و حرکت کرد سمت من.
این دیگه کیه؟
به چهرهش دقت کردم.
فکر کنم همون دوستِ ریحانه بود.
داشتم نگاهش میکردم که نشست تو ماشینی که رو به روی ماشین من پارک شده بود.
یه ۲۰۶ نوک مدادی.
چشم ازش برداشتم.
به ساعتم نگاه کردم و مشغول ضبط ماشین شدم که یهو ریحانه پرید تو ماشین و با یه لحن عجیب گفت:
+سلام علیکم، چطوری داداش؟
_چه عجب تشریف اوردین شما، ممنون خوبم ولی شما بهترین انگار.
+اره دیگه یه داداشِ عشق و یه همسرِ عشق تر داشته باشم بایدم خوشحال باشم دیگه.
_بله خسته نباشید واقعا!
+ممنون.
_میگم ریحانه!
+جانم داداش؟
_هیچی.
+خب بگو دیگه.
_هیچی.
+محمد میزنمتا!
_این رفیقت ناراحت بود فکر کنم!
+کدوم؟
_همون دیگه!
+إ از کجا فهمیدی؟
_خب دیدم داشت گریه میکرد.
با ناراحتی گفت:
+حتما یه چیزی شده، دستشو دراز کرد سمتم و گفت:
+یه دقیقه گوشیتو بده.
_چه خبره ان شالله؟
+میخوام زنگ بزنم، بده زود باش!
_اولا اینکه این گوشیِ منه، خطِ منه و شما حق نداری باهاش با دوستای مونثت تماس بگیری. ثانیا اینکه این دوست شما تازه از مدرسه زد بیرون و هنوز تو راهه شما میخوای به چی زنگ بزنی؟ ثالثا اینکه صبر کن رسیدی خونه اگه خیلی نگران بودی با موبایل خودت زنگ بزن! و رابعا اینکه از همه مهمتر برفا من شر درست نکن! قربون ابجیم برم.
به قیافه پر از خشمش نگاه کردم.
یه چشم غره ی غلیظ رفت و روشو برگردوند.
با لبخند گفتم:
_ای آقا! نکن روح الله بدبخت میشه باید یه عمر چشمای چپ تو رو تحمل کنه.
ریحانه هم باهام خندید و گفت:
+خیلی پررویی محمد! خیلی!
دستمو بردم سمت ضبط و یه چیزی پلی کردم تا خونه.
ساعت نزدیکای ۶ بود و هوا رو به غروب کردن، بالاخره از سپاه دل کندم و از محسن خداحافظی کردم.
از پله ها اومدم پایین و رفتم تو پارکینگ، سمت ماشینم.
تنها ماشینی بود که توی پارکینگ پارک بود. موتور محسن هم از دور چشمک میزد. در ماشینو با دزدگیر باز کردم و نشستم. استارت زدم و روندم سمت خونه. امشب قرار بود بریم خونه داداش علی. دلم واسه فرشته کوچولوش یه ذره شده بود. با دیدن داروخانه یادم اومد قرصام یه مدتیه که تموم شده.
کنارش پارک کردم و قرصایی که میخواستم رو گرفتم.
زنگ زدم به ریحانه که هم خودش حاضر بشه هم بابا رو حاضر کنه.
بعد از چند دقیقه رسیدم دم خونه.
چندتا بوق زدم که باعث شد بیان بیرون و بشینن تو ماشین.
درو برای بابا باز کردم و کمک کردم که بشینه. ریحانه هم رفت پشت نشست.
دوباره سر جام نشستم و بدون توقف روندم سمت خونه داداش اینا..
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
#رمان
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_نه
°•○●﷽●○•°
"فاطمه "
فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود.
این همه سال درس خونده بودم تا برسم به اینجا.
انقدر این مدت سختی کشیده بودم که از زندگی؛ خوبی؛خوشی و شادی سیر شدم.
واقعا دیگه چیزی برام اهمیت نداشت.
مامان اینا بعد از افطار آوردنم بیرون تا به قول خودشون روحیهم باز بشه ولی نمیدونستن انقدر خسته ام که بیرون رفتن هم هیچ فایده ای نداره.
شیشه رو آوردم پایین تا باد به صورتم بخوره. خیلی وزن کم کرده بودم و زیر چشمام گود افتاده بود.
اصرار میکردن روزه نگیرم ولی به حرفشون گوش نمیکردم.
یکم که دور زدیم خسته شدم و بهشون گفتم برگردیم. مطمئن شدم افسردگی گرفتم.
رفتیم خونه. تصمیم گرفتم تا فردا دیگه طرف کتابام نرم چون هرچی که بلد بودم یادم میرفت.
کارت ورود به جلسه، سنجاق قفلی، کارت ملی، شناسنامه و چندتا مداد و پاک کن برداشتم و گذاشتم رو میز.
پسته و کشمشو از تو کشوم برداشتم و چندتاشو که خوردم، خوابیدم رو تختم.
هرچقدر پهلو عوض کردم و آیت الکرسی و حمد و توحید خوندم فایده ای نداشت.
بدترین شب زندگیم بود.
انگار یکی داشت مچالهم میکرد.
سرمو با دستام فشردم. دلم میخواست از کلافگی جیغ بزنم.
هرکاری کردم بخوابم نتونستم.
انقدر تو همون حالت موندم که صدای اذان به گوشم خورد.
پا شدم رفتم سمت دستشویی و بعد از اینکه وضو گرفتم، نماز خوندم و دعا کردم.
لباسام رو از تو کمد برداشتم.
طول و عرض اتاقم رو با قدم هام شمردم تا هوا روشن شه.
رفتم سمت آشپزخونه و کامل ترین صبحانه ی زندگیم رو خوردم.
مامان واسم عدسی درست کرده بود.
حس کردم انرژی گرفتم.
مامان و بابا هم حاضر شدن و با توکل بر خدا حرکت کردیم سمت سالن آزمون.
با نگاه مضطربم نوشته های تو خیابونو دونه دونه رد میکردم.
حس میکردم نفسام منظم نیست، واقعا هم نبود. ترس و اضطراب و بغض وجودمو گرفته بود. پشت سر هم نفسای عمیق میکشیدم تا جریان خونم عادی بشه.
بالاخره این خیابون هولناک به پایان رسید و بابا نزدیک دانشگاه نگه داشت.
پیاده شدم.
برام آرزوی موفقیت کردن و رفتم داخل.
جو واقعا استرس زا بود.
مادر و پدرایی که به بچه هاشون انرژی میدادن به چشم میخوردن.
کارت ورود به جلسه و کارت ملی ام رو گرفتم تو دستام.
شماره صندلیمو با هر زوری بود پیدا کردم و نشستم.
کارت ورود به جلسه رو متصل کردم به مقنعه ام.
نفهمیدم چقدر گذشت که دفترچه سوالای عمومیو پخش کردن.
یه خورده گذشت.
یه چیزایی پشت میکروفون گفتن، با دقت گوش دادم.
بعد چند دقیقه گفتن که میتونیم شروع کنیم. خم شدم و دفترچه رو از رو زمین برداشتم.
نگاه به ساعت انداختم و وقتم رو کنترل کردم.
آیت الکرسی خوندم و شروع کردم.
اضطرابم کمتر شده بود.
خداروشکر سوالای عمومی رو خیلی خوب زدم و ۶ دقیقه وقت اضافه هم آوردم براش. یه بار دیگه چک کردم سوالایی رو که شک داشتم.
دفترچه رو از ما گرفتن و دفترچه ی تخصصی رو پخش کردن.
یه زمان کوچیک دادن برای تنفس.
دوباره تنظیم وقت کردم.
تا گفتن شروع کنید دفترچه رو برداشتم.
خیلی از سوالا رو شک داشتم.
استرسم دوباره برگشت و دستام میلرزید. به هر زحمتی که بود سوالا رو زدم. داشتم سکته میکردم از ترس و اضطراب. درگیر سوال هایی بودم که بی جواب مونده بودن.
نفهمیدم اصلا چیشد که گفتن تمام.
با بهت سرمو آوردم بالا.
آقایی که پاسخ نامه رو جمع میکرد هر لحظه بهم نزدیک تر میشد.
گفتم تا به من برسه شاید بتونم یه سوال دیگه رو جواب بدم. مشغولش شدم که چهره جدی و اخمالوشو دیدم که با صدای مردونه ی بمی گفت:وقت تمومه!
به ذهنم هم خطور نمیکرد که انقدر زود وقتمون تموم شه.
سرگیجه گرفته بودم.
دستمو روی صندلی ها گرفتم و رفتم بیرون.
مامان وبابا که منتظر ایستاده بودن با دیدنم اومدن سمتم.
بدون اینکه از آزمون چیزی بپرسن تا ماشین بالبخند همراهیم کردن.
نشستیم تو ماشین بی اراده گریم گرفت.
نمیدونستم دلیلشو خوشحال بودم یا ناراحت؟
فقط تاجایی که میتونستم اشک ریختم
احساس کردم بدنم میلرزه.
همینجور بی صدا اشک میریختم.
رسیدیم خونه.
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو اتاقم پتومو پیچیدم دور خودم.
دندونام بهم میخورد.
حس میکردم دارم میسوزم.
ولی نمیدونستم چرا سردمه.
چشمام سیاهی رفت ودیگه متوجه چیزی نشدم.
با صداهای اطرافم چشمامو بازکردم
تار میدیدم.
یه تصویر محو از مامانم دیدم.
چند بار پلک زدم شاید بهتر ببینم ولی فایده ای نداشت.
دوباره پلکای داغو سنگینم رو رو هم فشردم و باز کردم.
به سقف سفید بالای سرم خیره شدم.
سرمو چرخوندم، دیگه چشمام تار نمیدید
یه سرم بالای سرم دیدم.
وقتی با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که تو بیمارستانم.
یه پرستار اومد تو اتاقم و با سرنگ یه مایعی تو سرمم خالی کرد.
چشمای بازمو که دید گفت:
چه عجب بیدار شدی؟ شوهرت دق کرد که دختر جون.
نفهمیدم چی میگه! شوهرم کیه؟ اصلا اینجا چیکار میکنم؟
بہ قلمِ🖊
#فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
#به_وقت_رمان
@nasle_nasim
☀️در این انقلاب آنقدر کار هست که می توان انجام داد بی آنکه هیچ پست، سمت، حکم و ابلاغی در کار باشد..
🌻شهید دکتر محمد حسین بهشتی
سالروز ترور ناجوانمردانه این شهید به دست منافقین کوردل تسلیت باد
#شهیدانه
@nasle_nasim
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳۰ روز تا عید سعید غدیر😍
#عید_غدیر
@nasle_nasim