eitaa logo
نوید دلها 🫀🪖
3هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
62 فایل
واسه‌ی تبادل: 🆔| @motahareh_sh کانال اصلی و فرهنگی #شهیدنویدصفری اگه حاجت گرفتین یا سؤالی داشتین بپرسید💌👇🏻 🆔| @Massoumeh_sh84 🆔| @maede_sadatt 🆔| @motahareh_sh حالا‌که‌دعوتت‌کرده‌بمون!🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
چله به نیابت از هدیه به(ع) و حاجت روایی شما بزرگواران روز https://eitaa.com/Navid_safare کانال رسمی شهید نوید صفری 💚
به وقت ﴿ لبخند بهشتی﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_شصتم هیچوقت فکرش را هم نمیکردم سجادی که همیشه سر به زیر است ، روزی آنقدر محکم به من امر کند که نتوانم از دستورش سرپیچی کنم . برای یک لحظه یاد روزی می افتم که بی اجازه به اتاق سجاد رفتم و به وسایلش سرک کشیدم . چقدر سجاد در حقم بزرگی کرد و ماجرا را به هیچکس نگفت و حتی به روی خودش هم نیاورد ، تا حدی که باعث شد من هم ماجرا را به کلی فراموش کنم . لبخندم را از گوشه ی لبم جمع میکنم و سعی میکمم دیگر به سجاد فکر نکنم . کل شب را داشتم به او فکر میکردم و این کار درستی نیست . امشب ما بین افکارم اورا تحسین کردم و احساس کردم او یک مرد به تمام معناست . این فکر ها من را میترساند . میترسم اگر کمی دیگر افکارم ادامه پیدا کند به نتیجه ی دیگری برسم . میترسم دیگر سجاد را مثل برادر خودم ندانم ؛ میترسم دلم میش او گیر کند . سریع سرم را تکان میدهم تا این افکار از سرم بپرند و به خودم نهیب میزنم +سجاد همیشه برادرت بوده و برادرت خواهد بود دقیقا مثل شهریار . سعی میکنم مغزم را خالی کنم چشم های را دوباره میبندم و کم کم از خواب استقبال میکنم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ بعد از دو هفته استراحت و خانه نشینی بلاخره آتل پایم را باز میکنم و نخ بخیه هایم را میکشم . دوباره به زندگی عادی بر میگردم و کار های روزمره ام را انجام میدهم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نگاهم را دور تا دور پاساژ میگردانم و به سمت یک ساعت فروشی میروم . در را آزام هل میدهم و وارد میشوم . پسر جوانی که پشت میز نشسته می ایستد و با رویی گشاده میگوید _سلام ؛ بفر مایید خوش آمدید . نزدیک ویترین میشوم و رو به پسر میگویم +سلام ؛ من یه ساعت می خواستم برای یه آقایی با ۲۰ سال و خورده ای سن . میتونید راهنماییم کنید ؟ لبخند تصنعی میزند _بله البته ؛ سلیقشون چجوریه ؟ مثلا اسپرت دوست دارن یا مجلسی ؟ کمی فکر میکنم +مجلسی باشه بهتره سر تکان میدهد و چند مدل ساعت روی میز میگذارد . با دقت ساعت ها را بررسی میکنم که صدای موبایلم بلند میشود . موبایل را از کیفم بیردن می آورم و به صفحه آن چشم میدوزم . شماره ی نا شناسی روی صفحه به چشم میخورد . بی خیال رد تماس میزنم و موبایل را داخل کیف می اندازم . 🌿🌸🌿 《تو که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد》 عماد خراسانی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان_لبخند_بهشتی نویسنده: میم بانو قسمت_شصت_یکم صدای موبایلم بلند میشود. موبایل را از کیفم بیرون می آورم و به صفحه ی آن چشم میدوزم . شماره ی ناشناسی روی صفحه به چسم میخورد . بیخیال رد تماس میزنم و موبایل را داخل کیف می اندازم . بعد از چند ثانیه دوباره صدای زنگش بلند میشود . کلافه موبایل را در می آورم ، میخواهم رد تماس بزنم اما پشیمان میشوم . از فروشنده عذر خواهی میکنم و از مغازه خارج میشوم . تماس را وصل میکنم و بی حوصله جواب میدهم +الو صدای پر بغض و گرفته ی شخصی در گوشم میپیچد _الو نورا . تر خدا کمکم کن ! صدا برایم آشناست اما نمیتوانم صاحب صدارا تشخیص بدهم . با استرس میگویم +بلخشید به جا نیاوردم ؟ بغض میترکد و با گریه میگوید _منم نازنین تر خدا کمکم کن زیر لب زمزمه میکنم +نازنین ؟ تازه او را بیاد می آورم +چی شده ؟ _اینا منو گرفتن تر خدا.... صدای نازنین قطع میشود و بعد صدای دورگه ی مردی به گوشم میخورد _خوب گوش کن ببین چی میگم . اگه تا سه ربع دیگه خودتو رسوندی که هیچ ولی اگه نرسوندی این خانم کوچولو بخاطر تو جونش رو از دست میده . قبل از اینکه بتوانم چیزی بگویم تلفن قطع میشود . چرا نازنین باید بخاطر من جانش را از دست بدهد ؟ چرا نازنین را گروگان گرفته اند ؟ اصلا تا نیم ساعت دیگر کجا باید بروم ؟ آن مرد که آدرسی به من نداده ! به خودم می آیم . چند دقیقه ایست که فقط با بهت به صفحه ی خاموش موبایل خیره شده ام . سریع موبایل را روشن میکنم تا با آن مزد تماس بگیرم اما قبل از اینکه رکمه ی تماس را فشار بدهم متوجه میشوم شماره برای یک تلفن عمومیست. پوفی میکنم و موبایل را خاموش میکنم . صدای پیام از موبایل بلند میشود سریع پیام را باز میکنم . پیام از شماره ناشناسی هست . در پیام آدرسی نوشته شده . مجددا از همان شماره پیام دیگری می آید {فقط سه ربع فرصت داری . اگه یه دقیقه هم دیر برسی دیگه نازی رو نمیبینی . اگه کسی رو همرات ببینم یا ببینم پلیس باهات هست باید فاتحه ی این خانوم کوچولو رو بخونی} برای چند لحظه مغزم قفل میکند . 🌿🌸🌿 《ناز کنی ، نظر کنی ، قهر کنی ، ستم کنی گر که جفا ، گر که وفا ، از تو حذر نمیکنم》 مولانا 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوید دلها 🫀🪖
🌱#عفیفه‌...✿𝆬... این‌قسمت‌! :) #بیشڪ‌‌حسین‌جنس‌غمش‌فرق‌میڪنـد🌿 🕊...' روزی‌..بآنویِ‌عالمیان‌ پـدر‌مه
🍀...✿𝆬... این‌داستان‌! =)) مهربآنترین‌‌انسان‌..(: : ) امام‌حسن{ع}‌وارداتاقِ‌مادرشـد. بانو را دیـدڪـه‌در رڪوعِ‌نمـاز.. زن‌ و مـرد مومن‌را بـه‌اسم‌نام‌میبـرد و برای‌همـه‌آن‌ها ومشڪلاتشان‌دعای‌بسیارمیڪنـد. : )' امام‌حسن‌متوجـه‌شد،مادرگرامی‌شان برای‌همـه‌دعا‌میڪند الا خـودش:) عرض‌ڪـرد: مادرم! چـرا درڪنارِ‌دعابرایِ دیگران،ڪمی‌برای‌خودت‌دعا‌نمیڪنـی؟! *..بآنوی‌عالمیان‌عـرضه‌داشت: میوه‌دلـم؛ازمن‌‌ایـن‌رابیآموز.. همـیشـه‌اول‌دعابرایِ‌نیازمندان‌ومشڪل‌دارها و‌ملتمس‌هایِ‌دعا؛سپس‌برای‌خود..(: !.. 🌱. برای‌غریبـی‌ات‌خون‌بباریـم بـرای‌مردم‌‌حتی‌درپنهانـی‌وعبادت‌هایت‌.. مهربان‌تـر از مآدر بـودی. اما‌ همـین‌مردم؛بعدشهادت‌پدرت‌‌، حتـی‌‌اشڪ‌هایت‌برای‌شان‌سنگین‌بود! اما تـو حتـی با وجودِ درد وپهلویِ‌شڪسته بآز هـم‌مانند همیشـه‌برای‌شان‌دعاڪردی:) ._ڪپی‌صلواتی‌نذرفرج‌‌ 🍀.... 🌿'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداحافظ رفقا ! ما که رفتیم بهشت دنیا هم مفت چنگ اهلش ... 🌹 🌹 ❤️هرکسی با هر شهیدی خو گرفت روز محشر آبرو از او گرفت❤️
اندڪی‌چشم‌هایتان رابه‌من‌قرض‌می‌دهید؟ میخواهم‌ببینم‌دنیارا‌چگونه‌دیدید ڪه‌از‌چشمـتان افتاد . . .))))) https://eitaa.com/Navid_safare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ارسالی یکی از بزرگواران در مورد کتاب شهید نوید🥲🤍 راست میگی به خدااااا حرف دلمو زدی... عاقبتت بخیر😍❤️ https://eitaa.com/Navid_safare