بزرگواران مادر یکی از بزرگواران حالشون بده لطفاً براش دعا بخونید 🙏🏻🥲🥺
به نیت شهید نوید هدیه به مادرشون زیارت عاشورا بخونید که ان شاءالله حالشون زود خوب بشه🥲🍀
هرکس مایل به خوندن بود به آیدی زیر پیام بده که چند تا میخونه🍀🥲
@motahareh_sh84
May 11
https://abzarek.ir/service-p/msg/849997
لینک ناشناس 🌱🌹
❌توجه❌ ❌ توجه❌
بیاید بگید چند نفر کتاب شهید نوید رو مطالعه نکردن؟
چند نفر کتاب شهید نوید رو خوندن؟
اگر خوندید نظرات قشنگتون رو درباره ی کتاب شهید نوید بگید
نظرات قشنگ محدود تو کانال گذاشته میشه🤗❤️
May 11
بله خیلی این تیکه از کتابشون جالب هست🤗🥺
کسایی که کتاب شهید نوید رو نخوندن بهشون میگم این فرصت قشنگ رو از دست ندن🥺🌱
هر کسی که مایل به خرید کتاب شهید نوید هست
به آیدی زیر پیام بده
🌱👇🏻🌱👇🏻
@Massoumeh_sh84
یه فرصت طلایی داریم برای کسانی که تا به حال کتاب شهید نوید رو نخوندن😍🥰
ان شاءالله قصد داریم برای سالگرد شهادت شهید نوید صفری یه مسابقه ای داخل کانال برگزار کنیم👀😌
ان شاءالله زمانش رو اطلاع میدیم🌱❤️
https://eitaa.com/Navid_safare
'♥️𖥸 ჻
غمِعشـقتُومراکشـت؛ولیحرفۍنیسـت
عمردرعشقتُوخوباسـتبهپایانبرسـد:)♥️
تعجیـلدرظهـور #امام_زمان صلـوات
#صبحتون_بخیر😍🍀
May 11
🌷🕊🍃
شهید نمیشوےاگـر
شبیهترینِ شهدانباشی
شهداخود را لابلاےتاریڪےشب
گم ڪردند
ڪهعاقبتخدا پیدایشانڪرد
و شدندپیداشده ے یار....
خودتراشبیه ترینڪن
تاشهیدتڪنند...❤️
🌸🥀🌸🥀🌸🥀
https://eitaa.com/Navid_safare
🌸🥀🌸🥀🌸🥀
کانال شهید نوید صفری
خدایا آغازی که تو صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش...؟
پس به نام تو
بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيِم
مهم نیست اندوهت چقدر عمیقه...
دلت که به نور خدا روشن باشه،
قلبت دوباره لبخند میزنه... 💝
سلام صبحتون شهدایی ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای ڪه گفتی عشــق را
درمان به هجران میڪند
ڪاش میگفتی ڪه هجران را
چه درمان میڪند؟
🌱🌹🌱🌹🌱
https://eitaa.com/Navid_safare
🌱🌹🌱🌹🌱
#کانال_شهید_نوید
خریدار عشق
قسمت27
موقع شام فقط با غذام بازی میکردم،زیر چشمی به احمدی نگاه میکردم ،اونم مثل من انگار فضای خونه خیلی سنگین شده بود
بعد از مدتی بلند شدم و رفتم سمت آشپز خونه
استرس عجیبی داشتم، اگه مادر آقای احمدی حرفی بزنه چی؟
واااییی چه جوری تو چشم بابام نگاه کنم
همین لحظه فاطمه اومد داخل آشپز خونه
فاطمه: متوجه شدم که غذاتو نخوردی،اومدم بگم مامان گفته خیالت راحت حرفی نمیزنه...
- خیلی ممنونم
فاطمه: ولی به داداش نمیگم که تا آخر مجلس قیافه اش همینجوری باشه....
(خندم گرفت)
زهرا هم اومد داخل آشپز خونه
زهرا: شما همدیگه رو میشناسین؟
فاطمه: اره ،تو موسسه با بهار جون آشنا شدم ،ولی فکر نمیکردم که دختر دوست بابا باشه زهرا: عع چه خوب،داداشتونم تو موسسه درس میدن ؟
فاطمه: اره
زهرا: میگم ایشونم غذاشونو نخوردن
بعد از شستن ظرفا ،منو فاطمه رفتیم یه گوشه از پذیرایی نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن از خودمون موقع رفتن رسید
که مادر آقای احمدی اومد جلو و بغلم کردو زیر گوشم گفت: خوشحال شدم که دوباره دیدمت دخترم...
- منم همین طور....
احمدی هم از همه خداحافظی کرد و وقتی چشمش افتاد به من ،سرش و انداخت زمین و رفت توی اتاقم ،فقط به امروز فکر کردم ،نمیدونم چرا نمیتونم از این پسر متنفر باشم نمیدونم چرا با هر بار دیدنش قلبم به شمارش میافته اما افسوس که همه چی یه طرفه است نمیشه کسی رو به زور عاشق کرد...
خریدار عشق
قسمت28
صبح زود بیدار شدم و لباسامو پوشیدم و کیفمو برداشتم رفتم پایین کسی خونه نبود
رفتم تو آشپز خونه دیدم یه کاغذ چسبیده به یخچال رفتم برداشتم...
مامان نوشته بود: سلام بهار جان صبح بخیر ،من رفتم خونه خاله سمیه ،امروز قراره آش پشت پا برای میثم بپزه ،تو هم کلاست تمام شد بیا خونه خاله سمیه شام اونجا هستیم،مواظب خودت باش کی حوصله مهمونی رو داره تن تن صبحانه مو خوردمو رفتم سر کوچه تاکسی گرفتم رفتم سمت دانشگاه وارد محوطه دانشگاه شدم ،که از پشت یکی صدام میزد برگشتم نگاه کردم ، مریم و سهیلا بودن - به شما پت و مت یاد ندادن ،اسم کوچیک یه نفرو بلند صدا نکنین ...
سهیلا: خوبه حالا ،اینا هم خودی هستن...
مریم: چرا چند وقته ،پیدات نیست ؟
کجایی تو...
- هستم شما نمیبینین
سهیلا: اها پس فقط اون اقا خوشتیپه تو رو میتونه بببینه نه؟
مریم: اوه اوه گفتی داره میاد سمتمون،سهیلا قیافه ام چه جوریه؟
سهیلا: اره راستی راستی داره میاد سمت ما
(فکر کردم دارن منو مسخره میکنن، واسه همین توجهی به حرفشون نکردم)
سلام (برگشتم نگاه کردم،احمدی بود)
سهیلا: سلام...
مریم: سلام اقاا...
من انگار لال شده بودم و حرفی تو دهنم نمیچرخید
احمدی: ببخشیدخانم صادقی ،میشه بعد کلاس باهاتون صحبت کنم؟
(من همینجور مثل چوب خشک نگاهش میکردم، سهیلا زد به پهلوم)
سهیلا: هوووو دختر کجایی؟
با توعه هااا!
- ببب بله
احمدی: پس بعد کلاس بیاین پارک نزدیک دانشگاه
- باشه
احمدی رفت ومن مات و متحیر مونده بودم
مریم:بابا ول کن این پسره رو ،خوردیش با نگاه کردنت...
- ها ،چی؟
سهیلا: به جان خودم ،عاشق شدی بهار...
( عاشق بودم، شما خبر دارین)
- بریم،کلاس الان شروع میشه
سهیلا: باز ما رو گذاشت تو خماری ، بلاخره که سر از کارات در میاریم دختر..
یهبندهخداییمیگفت
گلزارشهداکهرفتیباخودتفکرکن...
تصورکناگراینشهداازجاشونبلندبشن
چهجمعیتیمیشن...
چهجمعیتیپرپرشدنکهماآرامشداریم...
خیلینامردیهیادمونبرهچقدرشهیددادیم!
#شادی_روحشان_صلوات🌱🥺❤️
- میگفت:
اگرهرانسانیپرسیدکهبرای
چهبهدنیاآمدهام، میگویم:
بـرایتلاشی پرنبرد درراه تکامل خویشتن و انسانیت..
_شهیدبهشتی
بخوانیم دعای الهی عظم البلا (دعای فرج)
به نیابت از شهید نوید صفری 💚
https://eitaa.com/Navid_safare ✨