eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
13.5هزار دنبال‌کننده
35.7هزار عکس
8.7هزار ویدیو
531 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی کپی آزاد مدیریت کانال و تبلیغ و تبادل 👇 @Malake_at eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran دعا و سرکتاب نمیکنم
مشاهده در ایتا
دانلود
۩کانال‌ادعیه‌و‌مناجات‌صوتی﷽۩حدیث کساء۩علی ‌فانی.mp3
زمان: حجم: 7.51M
💠💎📿 🎙 با نوای علی فانی حس‌وحال‌معنوی:⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️عالی متن دعا👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/104 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
farahmandAUD-20210812-WA0021.mp3
زمان: حجم: 1.22M
» 🎤 محسن فرهمند 📝عهد بستم همه ی نوکری و اشکم را 💥نذر تعجیل فرج،هدیه به ارباب کنم قرائت دعای فرج به نیت تعجیل در (عج )هر روز صبح متن دعای قبل عهد👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/74 متن دعای عهد 👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/77 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
۩کانال‌ادعیه‌و‌مناجات‌صوتی﷽۩زیارت‌جامعه‌کبیره۩علی‌فانی.mp3
زمان: حجم: 14.05M
ا💠۩﷽۩💠ا 📖 صوتی بهترين و جامع ترین زيارتی که صفات ؛ مقامات و معارف اهلبیت علیهم السلام در آن بیان شده و از طرف امام هادی (ع) به شیعیان رسیده است 🎙 با نوای علی فانی متن دعای جامعه کبیره👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/91 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍✋ هر ک صبحش با سلامی بر حسین آغاز شد حق بگوید خوش بحالش ،،، بیمه زهرا شد. روزتون حسینی ای عاشقان اباعبدالله الحسین 🌻الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌻 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
😍✋ قربان و غدیر رفٺ ولے یار نیامد آن شمع دل افروز شب تار نیامد چند روز دگر مانده ڪہ با نالہ بگوییم اے اهل حرم میر و علمدار نیامد 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
👆 ⚜﷽⚜ ❣ذكر روز شنبه يا رَبَّ العالَمين 🌸اي پروردگار جهانيان هرڪس روزشنبه این نمازرابخواندخدااورا دردرجه پیغمبران صالحین وشهداقراردهد [۴رڪعت ودرهررڪعت حمد،توحید،آیة‌الکرسے] 📚مفاتیح الجنان @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌‌‌دهم ( #شهادت‌وغربت) #قسمتـ155 حوالی ساعت یازده صبح بود، داشتم پله ها
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) روز سه شنبه برای این که حال عمه و پدر حمید را جویا شوم از دانشگاه به آنجا رفتم. وقتی رسیدم پدر حمید چنان با شکستگی و غربت جواب سلامم را داد که احساس کردم دوری حمید چند سال پیرش کرده است. غم از چشمانش می بارید، این که می گویند مادرها شبیه مداد و پدرها شبیه خودکار هستند در حالات پدر شوهرم به خوبی نمایان بود. کوچک شدن مداد و تمام شدنش همیشه به چشم می آید ولی خودکار یک دفعه بی خبر تمام می شود. اشک و سوز مادر را همه می بینند ولی شکستگی و غربت پدرها را کسی نمی بیند. یک ساعتی نگذشته بود که صدای تلفن بلند شد، تا صفحه را نگاه کردم، دیدم حمید تماس گرفته است، از هیجان چند بار گفتم حمید زنگ زده! معمولا هم به گوشی من هم به خانه پدرم هم به خانه پدرش تماس می گرفت، سعی می کرد آنها را هم بی خبر نگذارد. آنجا اولین باری بود که پشت گوشی گریه کردم، نتوانستم صحبت کنم، گوشی را به پدر حمید دادم تا با هم صحبت کنند. آخرسر گفته بود گوشی را بدهید فرزانه ببینم چرا گریه کرده، گوشی را که گرفتم گفت: «چرا گریه کردی؟ چیزی شده؟ تو اگر گریه کنی من اینجا نمی تونم تمرکز کنم». گفتم: «دلم برات تنگ شده، دلم برا خونه خودمون تنگ شده ولی جرئت نمی کنم بدون تو برم، زود برگرد حميد» فقط پنج روز بود که رفته بود، ولی برای من تحمل این دوری سخت بود، کلی داخل حیاط گریه کردم. عمه هم با دیدن حال من پا به پایم گریه می کرد. بعد از برگشت تصمیم گرفتم تا چند روز خانه عمه نروم، چون وقتی می رفتم هم من و هم عمه حالمان بد میشد. آن روز باز هم تماس گرفت، نگرانم شده بود، می دانستم سری قبل که گریه کردم حال حمید پشت گوشی خراب شده است. صدای گریه من را که می شنید به هم می ریخت، از آن به بعد با خودم عهد کردم هر بار که تماس گرفت خودم را عادی جلوه بدهم، پشت گوشی بخندم و با او شوخی کنم. شب با مادرم مشغول شستن ظرف ها بودیم که خانم آقا بهرام رفیق حمید زنگ زد جویای حالم شد، به من گفت: «خوبی عزیزم؟ نگران نباش، حمید قسمت مخابراته، ان شاء الله چیزی نمیشه، صحیح و سالم بر می گردن». چهارشنبه که زنگ زده بود وسط ظهر بود، رفتارمان شبیه کسانی شده بود که تازه نامزد کرده باشند، به حدی غرق صحبت می شدیم که زمان از دستمان در می آمد. اکثر اوقات صحبتمان به یک ربع نمی رسید ولی همان چند دقیقه برای ما حكم نفس کشیدن را داشت. دوست داشتم فقط حمید حرف بزند من بشنوم. همیشه می گفت همه چیز خوب است در حالی که می دانستم این طور که می گوید نیست. یاد آوری کرد که حتما هشتاد هزار تومان امانتی که به من داده بود را پیگیر باشم، به كل فراموش کرده بودم. وقتی به حمید گفتم خندید و گفت: «ببین ما وصیت ها و سفارش هامون رو به کی سپردیم، چرا این همه حواس پرتی دختر؟ حتما پول سپاه رو ببرید بدید». من هم گفتم: «چشم آقا نزن! حالا وسط ظهر زنگ زدی ناهار خوردی؟»، گفت: نه هنوز نخوردم، بقیه رفتن برای ناهار من اومدم به تو زنگ بزنم، رفیقم میگه حاجی چه خبرته؟ یکسره زنگ میزنی خونه، بعضیا که زنگ میزنن دو دقیقه صحبت می کنن، ولی تو نیم ساعت پای تلفنی!».. .... التماس دعای فرج🤲🏻🌹 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
ندای قـرآن و دعا📕
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌‌‌‌دهم ( #شهادت‌وغربت) #قسمتـ156 روز سه شنبه برای این که حال عمه و پدر ح
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) از هفته دوم به بعد هر شب خواب حمید را می دیدم، همه هم تقریبا تکراری. خواب دیدم ماشین پدرم جلوی خانه مادربزرگم پارک شده، پدرم از ماشین پیاده شد، دست من را گرفت و گفت: «فرزانه حمید برگشته، میخواد تو رو سورپرایز کنه». من داخل خواب از برگشتنش تعجب کردم چون ده روز بیشتر نبود که رفته بود. شب بعد هم خواب دیدم حمید برگشته است، با خوشحالی به من می گوید: برویم تولد نرگس دختر سعیده، حالا من داخل خواب گله می کردم که چرا زودتر نگفتی کادو بگیریم! وقتی حمید تماس گرفت خواب ها را برایش تعریف کردم، گفت: «نه بابا خبری نیست، حالا حالا منتظر من نباش، مگه عملیات داشته باشیم شهید بشم اون موقع زود برگردم». گفتم: «خب من توی خواب همین ها رو دیدم که تو برگشتی و داریم زندگیمون رو می کنیم». زد به فاز شوخی و گفت: «تو خواب دیگه ای بلد نیستی ببینی؟ انگار هوس کردی منو شهید کنی، حلوای منم نوش جان کنی». گفتم: «من چکار کنم، تو خودت با به سناریوی تکراری میای به خواب من، بشین به برنامه جدید بریز، امشب متفاوت بیا به خوابم!» این ها را می گفتم و می خندید، تمام سعیم این بود که وقتی زنگ می زند به او روحیه بدهم، برای همین به من می گفت: بعضی از دوستام که زنگ می زنن خانماشون گریه می کنن روحیشون خراب میشه، ولی من هر وقت به تو زنگ می زنم حالم خوب میشه. تماس که تمام شد مثل هر شب برایش صدقه کنار گذاشتم، آیت الکرسی خواندم و سمت سوریه فوت کردم. یکشنبه سوار اتوبوس همگانی بودم، گوشی را که از کیفم بیرون آوردم متوجه شدم حمید دو بار تماس گرفته است، کارد میزدی خونم در نمی آمد، از خودم حرصم گرفته بود که چرا متوجه تماسش نشدم. گوشی را دستم نگه داشتم چشم هایم روی صفحه موبایل قفل شده بود و هیچ چیز دیگری نمی دید، حتی پلک نمیزدم تا اگر حمید تماس گرفت یک لحظه هم معطلش نکنم. میدانستم دوباره تماس می گیرد، از صحبت های دوستانم چیزی متوجه نمی شدم، تمام حواسم به حمید بود، چند دقیقه ای نگذشته بود که تماس گرفت. احوال پرسی کردیم، صدایش خیلی با تأخیر و ضعیف می رسید، داخل اتوبوس خیلی شلوغ بود، همهمه اطراف و صدای خسته اتوبوس نمی گذاشت صدای حمید را راحت بشنوم. با دستم یکی از گوش هایم را گرفته و با دست دیگرم موبایل را محکم به گوشم چسبانده بودم، نمی خواستم حتی یک کلمه از حرف هایش را از دست بدهم، پرسید: کجایی چرا جواب نمیدی؟ نگرانت شدم. گفتم: «شرمنده حمید جان، سر کلاس درس بودم، الانم داخل اتوبوسم و رسیدم فلکه سوم کوثر، اون موقع که تماس گرفتی متوجه نشدم، دوستان سلام می رسونن». صدای من هم خوب نمی رسید، گفت: «اگه شد من دو ساعت دیگه تماس می گیرم، نشد تا چند روز منتظر تماسم نباش». تا ساعت یازده شب منتظر ماندم تماس نگرفت، دوشنبه هم زنگ نزد، سه شنبه هم خبری نشد، کارم شده بود گریه کردن، تا حالا نشده بود سه روز پشت سر هم تماس نگرفته باشد. از روزی که رفته بود گوشی را از خودم جدا نمی کردم، حتى داخل کیف یا جیبم نمی گذاشتم، می ترسیدم یک وقت حمید تماس بگیرد متوجه نشوم. شده بودم مثل «الفت خانوم» مادر قصه «شیار 143» که رادیو را از خودش جدا نمی کرد، برای من گوشی حکم یک خبر تازه از حمید را داشت. ...... فرج🤲🌹 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝