eitaa logo
ندای قـرآن و دعا📕
13.5هزار دنبال‌کننده
35.8هزار عکس
8.8هزار ویدیو
531 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی کپی آزاد مدیریت کانال و تبلیغ و تبادل 👇 @Malake_at eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran دعا و سرکتاب نمیکنم
مشاهده در ایتا
دانلود
اللَّهُمَّ زَيِّنِّي فِيهِ بِالسِّتْرِ وَ الْعَفَافِ وَ اسْتُرْنِي فِيهِ بِلِبَاسِ الْقُنُوعِ وَ الْكَفَافِ‏ اى خدا در اين روز مرا به زيور ستر و عفت نفس بياراى و به جامه قناعت و كفاف بپوشان وَ احْمِلْنِي فِيهِ عَلَى الْعَدْلِ وَ الْإِنْصَافِ وَ آمِنِّي فِيهِ مِنْ كُلِّ مَا أَخَافُ بِعِصْمَتِكَ يَا عِصْمَةَ الْخَائِفِينَ‏ و به كار عدل و انصاف بدار و از هر چه ترسانم مرا ايمن ساز به نگهبانى خود اى نگهدار و عصمت بخش خدا ترسان عالم. @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
دعای روز دوازدهم ماه رمضان4_318504763102593450.mp3
زمان: حجم: 1.03M
بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ زَیّنّی فیهِ بالسّتْرِ والعَفافِ واسْتُرنی فیهِ بِلباسِ القُنوعِ والکَفافِ واحْمِلنی فیهِ علی العَدْلِ والإنْصافِ وامِنّی فیهِ من کلِّ ما أخافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَةَ الخائِفین @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
👇👇 برای عزیزانی که میخواند زودتر تلاوت کنند
معتز آقایی4_333285742727922203.mp3
زمان: حجم: 4.21M
🔺 (تند خوانی) قرآن کریم مدت زمان: ۳۲ دقیقه حجم: ۴ مگابای اللهم العجل لولیک الفرج الساعـه @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
@razekhoda4_872278501716131888.mp3
زمان: حجم: 7.52M
💠ختم روزانه کلام الله مجید 💠با تلاوت استاد صدیق منشاوی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
@razekhoda4_872278501716131890.mp3
زمان: حجم: 6.09M
💠ختم روزانه کلام الله مجید 💠با تلاوت استاد صدیق منشاوی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
Juz-013.pdf
حجم: 1.38M
متن آیه به آیه همراه با معنی ♦️13♦️ (PDF) •-------------------•°•---------------------• @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨✨✨✨🌼🌺🌼✨✨✨✨ @zohoreshgh ❣﷽❣ 3️⃣1️⃣ : دوگونه نماز دارد : 1️⃣👈 چهار رکعت در هر رکعت بعد از حمد بیست و پنج مرتبه سوره ی توحید. علی(ع) فرمود: بر صراط مثل برق جهنده عبور کند. 2️⃣ 👈شب سیزده نخستین شب از لیالی بیض(یعنى شب هاى روشن) است: دو رکعت در هر رکعت بعد از حمد یس و مُلک وتوحید. ✅🌨👈 ( زاد المعاد، صفحه 142) ✅ 👈و در ایام البیض (سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم ماه رمضان)توصیه شده است . 🌓 مستحب است در هر شب ماه رمضان دو رکعت نماز در هر رکعت حمد و توحید سه مرتبه و چون سلام داد بگوید: سُبْحَانَ مَنْ هُوَ حَفِیظٌ لا یَغْفُلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ رَحِیمٌ لا یَعْجَلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ قَائِمٌ لا یَسْهُو سُبْحَانَ مَنْ هُوَ دَائِمٌ لا یَلْهُو پس بگوید تسبیحات اربع را هفت مرتبه پس بگوید سُبْحَانَکَ سُبْحَانَکَ سُبْحَانَکَ یَا عَظِیمُ اغْفِرْ لِیَ الذَّنْبَ الْعَظِیمَ پس ده مرتبه صلوات بفرستد بر پیغمبر و آل او علیهم السلام کسى که این دو رکعت نماز را بجا آورد بیامرزد حق تعالى از براى او هفتاد هزار گناه ✋😍 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ✨✨✨✨🌼🌺🌼✨✨✨✨
❄️☀️❄️☀️❄️☀️❄️☀️❄️☀️❄️ @zohoreshgh ❣﷽❣ 🙏 در بين دعاها از جايگاه بلندى برخوردار است و از حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله روايت شده و دعايى است كه جبرئيل براى آن‏ حضرت هنگامى كه در مقام ابراهيم مشغول نماز بودند آورد و كفعمى در"بلد الامين" و "مصباح" اين دعا را ذكر نموده و در حاشيه آن به فضيلت آن اشاره كرده، از جمله اينكه هر كه اين دعا را در " " (روزهاى سيزدهم و چهارهم و پانزدهم) ماه رمضان بخواند گناهش آمرزيده می‏شود، هرچند به عدد دانه‏‌هاى باران و برگ‌هاى درختان و ريگ‌هاى بيابان باشد، خواندن آن براى شفاى‏ بيمار و اداى دين و بی‌نيازى و توانگرى و رفع غم و اندوه سودمند است. ✋😍 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ❄️☀️❄️☀️❄️☀️❄️☀️❄️☀️❄️
Samavati-Dua-Mujeer-FA.mp3
زمان: حجم: 38.58M
✨📖✨ازحضرت رسول(ص) روايت شده هرکس در" "( شبهای سيزدهم و چهارهم و پانزدهم)ماه رمضان بخواند آمرزيده میشود. 🎬✨ متن عربی و ترجمه 👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/500 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
ندای قـرآن و دعا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۷۵ امروز، قرار بود، با مریم به بیمارستان بروند وگچ دستش ر
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۷۶ مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خانه شد...در ورودی را باز کرد.بوی اسپند توی خونه پیچیده بود.مادرش به استقبالش آمد. _عزیزم... خدا سلامتی بده مادر! گونه اش را محکم بوسید. _مرسی فدات شم! بابایی کجاست؟! _اینجام بابا جان! احمد آقا، به طرف دخترش آمد و او را در آغوش گرفت. _از این دست گچیت بالاخره راحت شدی! _آره بخدا! خوب گفتید. هر سه روی مبل نشستند.... مهلا خانم سینی شربت را آورد. _مریم هم زحمت کشید، دستش درد نکنه. مهیا لیوان شربت را برداشت. _راستی؛ شهاب هم باهامون اومد. _شهاب؟! _برادر مریم دیگه... مهلا خانم، چشم غره ای به دخترش رفت. _مادر، یه آقایی چیزی قبل اسمش بزار... برادرته؟؟ نامزدته؟! اینطوری میگی؟! دل و دست مهیا لرزید.کمی از شربت روی لباسش ریخت. _چته مادر؟! _چیزی نیست، نه دستم یه مدته تو گچه... یه دفعه تعادلم رو از دست دادم. _خب با این دست چیزی نگیر. _من برم لباسم رو عوض کنم. _پاشو عزیزم؛ تا من شام رو آماده کنم. مهیا باشه ای آرام گفت و به طرف اتاقش رفت، در را بست و به در تکیه داد. _چته دختر؟! تا اسمش میاد هُل میکنی!! خاک تو سر بی جنبه ات کنند! لباسش را عوض کرد و روی تخت دراز کشید. موبایلش را از کیفش درآورد. تلگرامش را چڪ کرد.پیامی از مهران داشت.با عصبانیت روی اسمش را لمس کرد. _سلام مهیا! شرمنده نمیدونم تو بیمارستان چی شد!.. من فقط میخواستم از دلت در بیارم. تو یک فرصتی بده، جبران کنم... امروز هم که تو بیمارستان با اون پسره بحث نکردم؛ فقط به خاطر تو بود. دوست نداشتم ناراحتی ای پیش بیاد. پیامم رو خوندی حتما جواب بده منتظرتم... مهیا پوزخندی زد.و دکمه بلاک را لمس کرد. _برو به درک. به خاطر من کاری نکرده... صدایش را بلند کرد. _آخه بدبخت... من ترس رو تو چشمات دیدم... به عکس شهید همت، که رو به رویش بود، خیره شد. احساس کرد، عکس به دیونه بازیش می خندد.خودش هم خنده اش گرفته بود...بلند خندید و سرش را به بالشت کوبید. یاد کار شهاب، در بیمارستان افتاد. ذوق زده چشمانش را بست.احساس میکرد، قلبش تند تند، میزند..این حمایت و طرفداری شهاب از او، خیلی برایش شیرین بود.با اینکه از این احساس جدید، میترسید؛ اما هر چه باشد، به او احساس خوبی میداد. _مهیا بیا شام... مهیا، از جایش بلند شد. روبه روی عکس شهید همت ایستاد. احترام نظامی گذاشت. _چاکرتیم فرمانده!! بلند خندید و از اتاق خارج شد. **** محسن، دستی روی شانه ی شهاب گذاشت. _چرا داری خودتو اذیت میکنی؟! بسم الله بگو...برو جلو... _نمیتونم محسن... _یعنی چی؟! یعنی مطمئن نیستی از این تصمیم؟! _نمیدونم... نمیدونم! _این که نشد حرف حساب مومن، این چند روز بشین؛ فکرات رو بکن. فرصت خوبیه... شهاب، فقط سری تکان داد... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
ندای قـرآن و دعا📕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۷۶ مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خانه شد...در ورود
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۷۷ ساعت۷صبح بود. مهیا، امروز سحرخیز شده بود!روی تاقچه ی بزرگ پنجره اتاقش، نشسته بود. از اینجا، تسلط کاملی بر حیاط خانه ی شهاب داشت؛ و راحت میتوانست حیاط و آن حوض و درخت های زیبا را، طراحی کند.تند تند، با قلم هایش روی برگ های سفید طرح می نگاشت.با احساس سرما، پتو را بیشتر دور خودش پیچاند و لیوان قهوه اش را به لبانش نزدیک کرد.با شنیدن صدای اتومبیلی ، که جلوی خانه شهاب ایستاده بود؛ لیوان را سرجایش گذاشت.همزمان در باز شد، و شهاب و خانواده اش به حیاط آمدند....همه، دم در، با شهاب خداحافظی میکردند. مهیا، با کنجکاوی و استرس، نظاره گر این بدرقه بود. شهاب، مادرش را در آغوش گرفت و بوسه ای بر سر مادرش گذاشت. شهین خانوم، قرآن را بالا آورد و شهاب از زیر قرآن رد شد. مهیا، برای چند لحظه کوتاه تصویر عکس شهاب و دوستش، جلوی چشمانش آمد... زمزمه کرد. _نکنه داره میره سوریه؟!... نه! خدای من... احساس کرد، قلبش فشرده شد.شهاب، ناخوادگاه سرش را بالا آورد و نگاهش را به پنجره اتاق مهیا دوخت.مهیا، سریع از جلوی پنجره کنار رفت....اما، این کار از چشمان تیز شهاب دور نماند. مهیا به دیوار تکیه داد.الآن، وقت رفتن شهاب نبود.الآن که احساسی جدید در دلش غنچه زده بود...احساسی که نمی دانست، کی و چطور به وجود آمده است... فقط میدانست، که این احساس به وجود می آمده و احساس خوب و آرامش بخشی به او می دهد. با حرڪت کردن اتومبیل ،چشمانش را محکم روی هم فشار داد.بغض گلویش، نفش کشیدن را برایش سخت کرده بود. دستی به گلویش کشید.قطره های اشک، پشت سر هم. بر گونه هایش ریختند. _الآن وقت رفتنت نبود، شهاب...لعنتی، نباید می رفتی... دیگر، پاهایش توان ایستادن را نداشت. روی زمین افتاد.پاهایش را، در شکمش جمع کرد.دستی به گونه اش کشید؛ و اشک هایش را پاک کرد. اما بارش دوباره چشمانش گونه های سردش را خیس کردند. به عکس شهید همت خیره شد. _بعد خدا... سپردمش به تو... سرش را روی زانوهایش گذاشت و شروع به هق هق کرد. *** با عصبانیت از جایش بلند شد. _تقصیر توه..... نباید اینقدر تند باهاش رفتار می کردی! مهران، نگاهش را از صفحه موبایلش بیرون آورد. _می خواستی چیکار کنم؟! جلوی یه الف بچه بلرزم و التماس کنم؟! _نمیدونم هر کاری میخوای بکن... فقط کاری کن بهت علاقمند بشه! _اینی که من دیدم عاشق نمیشه... با عصبانیت به سمت مهران رفت و موبایل را از دستش کشید. _من بهت پول نمیدم، که این حرف ها رو تحویلم بدی... _باشه حالا... چرا عصبی میشی؟! پریشان، روی مبل نشست و سرش را با دستانش گرفت. _دارم دیوونه میشم... هر چه زودتر باید از شهاب دورش کنم! مهران چشمانش را باریک کرد. _تو می خوای انتقامت رو بگیری؟! یا از شهاب دورش کنی؟! اصلا این شهاب کیه؟! به سمت پنجره رفت و نگاهش را به بیرون دوخت. سیگارش را روشن کرد، و گفت: _این دیگه به تو ربطی نداره...تو کار خودت رو انجام بده... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝