eitaa logo
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
10.2هزار دنبال‌کننده
30.6هزار عکس
6هزار ویدیو
476 فایل
#روزے_یک_صفحه_با_قرآن همراه با ادعیه و دعاهای روزانه و مخصوص و حاجت روایی و #رمان های مذهبی و شهدایی #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات مدیریت کانال و تبادل 👇👇 @Malake_at @Yahosin31مدیر ایتا، تلگرام، eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran
مشاهده در ایتا
دانلود
پایان هشتم و شروع نهم قبول حق از همتون ان شاء الله
سوره مبارکه نوشته استاد انصاریان - منبع: پایگاه (https://erfan.ir) @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
161-araf-fa-ansarian.mp3
3.98M
سوره مبارکه منبع: پایگاه قرآن ایران صدا - ترجمه استاد حسین انصاریان @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
سوره مبارکه از کتاب تفسیر یک جلدی مبین @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
161-araf-ta-1.mp3
3.81M
سوره مبارکه بخش اول مفسر: استاد قرائتی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
161-araf-ta-2.mp3
5.53M
سوره مبارکه بخش دوم مفسر: استاد قرائتی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺° @zohoreshgh ❣﷽❣ ☀️ (ع) 😊 ✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️ ❤️ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️ 💜ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️ ❤️ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ 💜ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️ ❤️السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان... ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨ ✨اللهُـمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج✨ ✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 °✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺
4_6001048002414772713.mp3
3.25M
🎤 مولای مهربان وتوای عشق من سلام عجل ولیک الفرج آقای من سلام درندبه های جمعه توراجستجوکنم زیباترین بهانه دنیای من سلام تعجیل درظهور مولا 14مرتبه متن و ترجمه دعای ندبه 👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/142 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷زیارت (عج) در روز جمعه 🎤با نوای استاد متن و ترجمه زيارت امام زمان عج 👇 https://eitaa.com/Monajatodoa/152 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین جان🥀❤️ یادت نوسان نفس و نبضِ حیات نامت مترادف ســــــــلام و صلوات ربط تو به ابرهای باران زا چیست ای کشته اشک ها قَتیلُ العَبَرات 😍✋ 💚السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین علیه السلام 💚بی گمان روز قشنگی بشود امروزم 💚چون سر صبح سلامم 💚به تو خیلی چسبید 💚صبحتان حسینی❤️ 💚< >💚 😍✋ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مداحی_آنلاین_نماهنگ_وازینبا_حدادیان.mp3
4.96M
تویی که زنده کردی قیام اهل بیت چه فاتحانه خوندی تو کوفه ما رایت 🔊 💔 🎙 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍✋ یاصاحب_الزمان..🌼 کی شود در ندبه های جمعه پیدایت کنم گوشه ای تنهانشینم تا تماشایت کنم مینویسم روی هرگل نام زیبای تورا تاکه شاید این جمعه ملاقاتت کنم 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
آه، وقتی که تو، لبخند نگاهت را می تابانی؛ موج موسیقیِ عشق از دلم می گذرد... فدای لبخندت حضرت عشق @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
دوتـا خط وجود دارند،،، ڪه اگه دوطرف یک عدد قرار بگیردند😃 اون عدد رو مثبت میڪنند😍 حتے اگه منفے باشه!!! اون دوتا خط اسمش |قدر مطلقه| چادرمن!❤️ قدرمطلق من است؛ چه خوب باشم چه بد!😌✨ ازمن انسانے خوب میسازد.🤍 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
💙🍃 🍃🍁 ✍در بحار از حضرت‌امیرالمؤمنین(ع) منقول است ڪه حضرت‌رسول(ع) فرمودند: هر ڪه بخواهد دریابد فضیلت روز جمعه را پس بجا بیاورد. 💫پیش از ظهر چهاررڪعت نماز که قرائت ڪند 💫 در هر رڪعت یڪ مرتبه سوره(حمد) و پانزده مرتبه سوره (قُلْ هُوَ اللّهُ أحَدُ) 💫 پس چون از نماز فارغ شود استغفار نماید.هفتاد مرتبه (أسْتَغْغِرُ اللّهَ رَبَّی وَ أتُوبُ إلَیهِ) و بعد پنجاه‌مرتبه (لاحَوْلَ وَ لا قُوهِ إلاّ بِاللّهُ) و پنجاه مرتبه بگوید (لا إلهَ إلاّ اللّهُ وَحْدَهُ لاشَریکَ لَهُ) و پنجاه مرتبه بگوید (صَلّی اللّهُ عَلی النِّبیِّ الاُمِّیِّ و‌آلِهِ) 💯✍پس چون این عمل را بجا آورد از جاے خود برنمی‌خیزد تا خداوند او را از آتش دوزخ آزاد فرماید و نمازش را می‌آمرزد و می‌نویسد حق‌تعالی از براے او به هر حرفی ڪه بیرون آمده از دهان او (یعنی در این نماز شریف و اعمال) ثواب یڪ حج و یڪ عمره و بنا می‌ڪند از براے او به عدد هر حرفی یڪ شهرے در بهشت و عطا می‌فرماید به او ثواب هر ڪسی را ڪه نماز ڪرده باشد در مسجدهاے جامع شهرها با پیغمبران وبرآورده شدن تمام حاجات شرعیہ ✍🏻هرگاه ڪسے بعد از نمازِ روز جمعه آیه ۲۶ سوره اعراف را بنویسد و در منزل یا مغازه خود آویزان کند ، روزیش زیاد گردد✨ 📚 اسرار المقاصد ۱۰۱ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
۲۲ 🎬: چند ماه بود که محیا و رقیه مهمان خانه ابو حیدر شده بودند، هر روز ننه مرضیه و عباس به آنها سرمیزدند و این مادر و دختر به آن مادر و پسر اخت گرفته بودند. روزهای اول ابوحیدر که یک هفته تمام، برای رفتن میهمانانش به ایران تلاش می کرد بالاخره نتیجه را به آنها گفت: به دلیل انقلاب در ایران، مرزها را بسته اند و به سختی می شود از مرز رد شد، اما با واسطه هایی که پیدا کرده بود، انگار این کار ناممکن، ممکن میشد منتها هزینهٔ رد شدن از مرز خیلی زیاد بود، محیا و رقیه درست است متمول بودند اما املاکشان در ایران بود و هر چه هم در عراق داشتند در دست جاسم به امانت بودند، پس فعلا کاری نمی شد کرد. رقیه مشغول تدارک نهار بود، آنها می دانستند که ابوحیدر و همسرش زندگیشان را از راه طبخ غذا در خانه و فروش آن توسط ابوحیدر در شهر میگذرانند، رقیه که کدبانویی بی نظیر بود مدتی بود که مسؤلیت پختن غذا را به عهده گرفته بود و عجیب مشتری های ابوحیدر زیاد شده بود و ابو حیدر بی آنکه رقیه بداند، سهم کار و زحمت کشی او را کنار می گذاشت تا در موقع لزوم به او دهد. رقیه پیازها را تفت داد و تکه های کوچک گوشت را در آن ریخت و محیا که همچون همیشه خودش را با رادیو سرگرم کرده بود، با هیجانی در صدایش جلو آمد و گفت: مامان، مامان...صدایش در جلز و ولز گوشت ها گم شد و رقیه با تعجب به محیا که ناخوداگاه با زبان فارسی با او صحبت می کرد نمود و گفت: چی شده مادر؟! چرا اینقدر هیجان زده ای؟! محیا دستهایش را بهم زد و‌گفت: ایران رفراندوم برگزار شده و تقریبا صد در صد مردم به جمهوری اسلامی رأی دادند. رقیه لبخندی زد و گفت : خدا را شکر، کاش زودتر به ایران برگردیم و در این هنگام ام حیدر از پشت شانه های محیا را در آغوش گرفت و گفت: چه می گویید مادر و دختر که اینهمه به وجد آمده اید؟! رقیه خبری را که شنیده بود به تم حیدر گفت و ام حیدر آهی کشید و گفت: خدا را شکر، کاش در عراق حکومت بعثی و صدام حسین با هم نابود می شدند تا شیعیان بتوانند نفسی بکشند هر سه آمین گفتند. صدای باز و بسته شدن در بلند شد و بی شک کسی جز ابو حیدر نبود. رقیه که انگارچیزی در ذهنش بود که می بایست عملی کند از جا بلند شد و به محیا گفت: مادر مواظب گوشت ها باش نسوزه، ام حیدر جلو آمد و گفت: من حواسم هست،اگر کار دیگه ای داری انجام بده. رقیه با شتاب خودش را به حیاط رساند و قبل از اینکه ابو حیدر وارد ساختمان خانه شود، جلویش سبز شد و گفت: سلام ابو حیدر، عذر می خوام مطلبی بود که باید به شما می گفتم‌ ابو حیدر تسبیح دستش را در مشتش جمع کرد و گفت: بفرما خواهرم، هر چه می خواهی بگو.. رقیه که انگار تردید داشت در گفتن... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
۲۳ 🎬: رقیه همانطور که النگوهای دستش رابیرون می آورد گفت: من خیلی شرمنده شما و ام حیدر و همچنین عباس و ننه مرضیه شده ام و وقت داره میگذره و هر لحظه امکان داره جای ما لو بره و پشیمانی بار بیاد و بعد شش النگوی دستش را به طرف ابو حیدر داد و گفت: فکر می کنم پول اینا برای عزیمت چهار نفر به ایران کافی باشه! ابو حیدر سرش را تکان داد و گفت: تا هر وقت اینجا هستید قدمتان روی چشم ماست،شما خیر و برکت زندگی ما شده اید، دیگه از این حرفا نزنید و از طرفی دفعه قبل که النگوها را دادین گفتم که عباس در صدد جور کردن پول هست و ان شاالله امروز فردا جور میشه و لازم نیست و اگر بفهمه شما همچی کاری کردین و منم باهاتون همکاری کردم غضبم می کنه رقیه به میان حرف ابوحیدر پرید و گفت: شما را به جان مولا علی قسم میدم که نه نیارید، نمی دونم آقا عباس از کجا می خواد پول را فراهم کنه، اما بهش بگید دست نگهداره، آخه با فروش همینا کارمون راه میافته و بعد صدای بغض دارش را آرام تر کرد و گفت: دیگه راضی نشین ما بیش از این شرمنده بشیم، ما هم آدم های بی پولی نیستیم، منتها اینم شده آزمایش ما، شما اینو قبول کنید و بفروشید اگر باز هم پول خواستند اضافه اش را از آقا عباس بگیرید. ابو حیدر نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که تسبیحش را داخل جیب لباس عربی اش می گذاشت، النگوها را گرفت و در همین حین صدای محیا هم از پشت سرش بلند شد و گردنبدی را که در دست داشت به طرف ابو حیدر داد و گفت: این هم سهم من! قبل از اینکه ابوحیدر حرفی بزند، رقیه دست محیا را پس زد و با زبان فارسی گفت: چه میکنی محیا؟! این گردنبند یادگار بابا بزرگ محمدت هست، اینو نگهدار، فهمیدی... با همین النگو ها هم کارمون راه میافته ، هر کدومش سنگین هست و پول خوبی میدن بابتشون و از طرفی خدا هم برکت میده... محیا بوسه ای از گونه مادرش گرفت و بدو خودش را داخل ساختمان رساند و ابو حیدر هم بدون اینکه وارد خانه شود دوباره به عقب برگشت و از در بیرون رفت. رقیه که حالا خیالش راحت شده بود با نیرویی بیشتر مشغول کار شد. نیم ساعتی از رفتن ابوحیدر می گذشت که صدای در حیاط بلند شد، ام حیدر به سمت حیاط رفت و رقیه روغن داغ را روی پلوها داد و در ظرف را بست تا دم بکشند و صدای شاد ننه مرضیه در گوشش پیچید، سلام بر عزیزانم، سلام بر نور چشمانم... محیا خودش را به ننه مرضیه که انگار مادربزرگ واقعی خودش است رساند و مثل دختری که خودش را برای مادربزرگش عزیز می کند خود را در بغل ننه مرضیه انداخت و گفت: چی شده ننه جونم؟! همچی کبکت خروس می خونه هاا ننه مرضیه بوسه ای از گونه سرخ و سفید محیا گرفت و گفت: خبردارم خبررر تا مشتلق ندین نمی گم.. رقیه که فکر می کرد ابو حیدر طلاها را فروخته و خبرش را به ننه مرضیه داده با لبخند گفت: حدسش راحت هست، حتما اسباب رفتنمون جور شده درسته؟! ننه مرضیه خنده بلندی کرد و گفت: از کجا فهمیدی ورپریده؟! رقیه سرش را پایین انداخت و خنده ریزی کرد و گفت: فرض کن علم غیب دارم. ننه مرضیه نفس بلندی کشید و گفت: مدتی بود عباس خونه و ماشین را برای فروش گذاشته بود و امروز شکر خدا پول هر دوتا نقد شد،از فردا باید بیافتیم دنبال بقیه کارها... هر حرفی که ننه مرضیه میزد، پشت رقیه داغ و داغ تر می شد. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
۲۴ 🎬: سه روز بود که محیا و مادرش به همراه ننه مرضیه و پسرش عباس در حالیکه یک راهنما همراه داشتند، به سمت ایران حرکت کرده بودند، در این سه روز که سرشار از سختی و تلاش برای این کاروان پنج نفره بود، در طول مسیر چندین بار ماشین عوض کرده بودند و بالاخره به جایی رسیدند که امکان رفت و آمد ماشین نبود و چون از بیراهه حرکت می کردند، می بایست مقداری از راه را با پای پیاده طی کنند و این وضعیت برای ننه مرضیه که زنی سالخورده بود، بسیار سخت و بغرنج بود. رقیه که خودش را باعث بوجود آمدن این وضعیت می دانست تا جایی می توانست کمک می کرد که از رنج ننه مرضیه کم کند و عباس هم سنگ تمام گذاشته بود و هر چند ساعت یک بار مادرش را کول می کرد، ننه مرضیه که انگار علاوه بر خستگی راه چون از بیابان می گذشتند دچار گرمازدگی شده، مدام عرق می کرد و عق میزد اما هربار با ذکر یا امام رضای غریب، انگار قدرتی در جانش می نشست. بالاخره بعد از یک شبانه روز راه پیمایی به جایی رسیدند که راهنما به آنها گفت آخر خط هست و برجک نگهبانی که با آنها فاصله داشت را نشان داد و افزود که بعد از گذشتن از کنار این برجک به خاک ایران پا می گذارید. اما می بایست تا غروب خورشید صبر می کردند و پس از آن داخل راهی میشدند که مثل یک راه زیر زمینی حفر کرده بودند و بدون ایجاد صدا از آنجا عبور کنند. راهنما که نصف پول را در اول سفر و نصف پول را در آخر سفر گرفت از آنها خداحافظی کرد،زمانی که تنها شدند. هر چهار نفر خود را در پناه تپه ای شنی کشیدند و عباس نگاهی به خورشید عصرگاهی که در آسمان کویر به آنها می تابید، کرد و بعد لبخندی زد و رو به رقیه گفت: هزینه سفر تا اینجا تقریبا کمی بیشتر از پول طلاهای شما شد،یعنی باید بگویم به پول خانه ننه مرضیه و ماشین من هنوز احتیاجی پیدا نکردیم. رقیه دست داغ و زبر ننه مرضیه را در دست گرفت و گفت: خدا را شکر! ان شالله بعد از زیارت امام غریب به نجف که برگشتید، با این پول خانه ای بزرگ و دلباز برای ننه مرضیه بخرید. عباس سرش را پایین انداخت و سکوت کرد، سکوتی که گویی خیلی حرف پشت آن پنهان بود و ننه مرضیه که مادر بود و معنای این سکوت را میفهمید لبخندی صورت زردش را پر کرد و گفت: خدا را چه دیدی، شاید کار به انجاها نرسید. محیا با تعجب نگاهی به ننه مرضیه کرد و سپس به مادرش رقیه چشم دوخت، گویی این وسط چیزهایی بود که او هنوز درکش نکرده بود. بالاخره خورشید غروب کرد، حال ننه مرضیه بهتر شده بود، هر کدام چند تیکه بیسکویت با مقداری آب خوردند و حرکت کردند و خیلی زود و بی دردسر، به آن طرف مرز رسیدند اما هنوز هم بیابان را باید طی می کردند تا به جاده منتهی به شهر مرزی ایران برسند. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
⚡️ 🌺 برای گشایش در کاری که بسته شده هر شب این ذکر را ۱۰۰۰ بار بگوید سُبْحَانَ اللَّهِ الْمَلِكِ الَّذِی لَايَمُوت 📚 منبع کتاب : صحیفه المهدیه ۱۹۶ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
امام رضا علیه‌السلام هرگاه تو را چشم زنند کف دستت را مقابل صورتت قرار ده و حمد و توحید و معوذتین (فلق و ناس) را بخوان و هر دو کف را به صورتت بکش 📚 منبع کتاب : مکارم الاخلاق ۴۷۴ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
هشام دربانی داشت که ثروتمند بود اما بچه دار نمی شد؛ روزی امام باقر (ع) به او فرمود: می خواهی دعایی به تو یاد بدهم که صاحب فرزند شوی؟ دربان گفت:بله. پس امام باقر (ع) فرمودند: در هر صبح و عصر هفتاد مرتبه ( سبحان الله) ده مرتبه (استغفرالله)، دوباره نه مرتبه (سبحان الله) بگو و این آیات را بخوان «اسْتَغْفِرُواْ رَبَّکُمْ إِنَّهُ کاَنَ غَفَّارًا یُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَیْکمُ مِّدْرَارًا وَ یُمْدِدْکمُ بِأَمْوَالٍ وَ بَنِینَ وَ یجَعَل لَّکمُ‏ْ جَنَّاتٍ وَ یجَعَل لَّکمُ‏ْ أَنهْارًا» دربان این اذکار را خواند و صاحب فرزندان زیادی شد. 📚 منبع کتاب : مستدرک الوسایل باب نکاح @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕