این #پست هر شب تکرار میشود
یک فاتحه و سه توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس خاتون (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
...:
🌼🍀🌼قرار هر شبمان یک ختم قرآن👇🏻
( 3سوره توحید) به نیت سلامتی وتعجیل در فرج مولایمان صاحب الزمان عج 🌼🍀
💚دائم سوره قلهو اللهاحد را بخوانید
و ثوابش را هدیه کنید به #امام_زمان
💔این کار عمر شما را با برکت میکند
و
💔 مورد توجه خاص حضرت
قرار میگیرید•
#آیتالله_بهجت رحمه الله علیه⚘
❤️✨هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبهامامزمانٺبده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...
🌺سلامتی #امام_زمان عج و تعجیل در ظهورش #صلوات🌺
🌹 #طرح_روزانه_انس_با_قرآن🌹
👈هر روز یک صفحه از قران کریم براے سلامتے امام زمان(عج)،هدیه به روح پدران ومادران آسمانی.ارواح مومنین.و شهدا، فقها،دانشمندان، آمرزش گناهان و شفاے مریضان
#صفحه_176 سوره مبارکه
#اعراف
#سوره_7
#جزء_9
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
176-araf-ar-parhizgar.mp3
1.14M
#ترتیل #صفحه_176 سوره مبارکه #اعراف
#سوره_7
#جزء_9
قاری: #پرهیزکار
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#متن_ترجمه #صفحه_176 سوره مبارکه #اعراف
#سوره_7
#جزء_9
نوشته استاد انصاریان - منبع: پایگاه
(https://erfan.ir)
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
176-araf-fa-ansarian.mp3
5.05M
#صوت_ترجمه #صفحه_176
سوره مبارکه #اعراف
#سوره_7
#جزء_9
منبع: پایگاه قرآن ایران صدا - ترجمه استاد حسین انصاریان
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#متن_تفسیر #صفحه_176 سوره مبارکه #اعراف
#سوره_7
#جزء_9
از کتاب تفسیر یک جلدی مبین
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
176-araf-ta-1.mp3
6.54M
#صوت_تفسیر #صفحه_176 سوره مبارکه #اعراف
بخش اول
#سوره_7
#جزء_9
مفسر: استاد قرائتی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
176-araf-ta-2.mp3
6.08M
#صوت_تفسیر #صفحه_176 سوره مبارکه #اعراف
بخش دوم
#سوره_7
#جزء_9
مفسر: استاد قرائتی
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
@NedayQran
❣﷽❣
🌺 #به_رسم_هر_روز_صبح 🌺
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
🌺 #دعای_سلامتی_امام_زمان_عج🌺
✨"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"✨
🌺 #دعای_عصر_غیبت_امام_زمان_عج🌺
✨ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى✨
❤️ #السلام_علیــک_یا_امـام_الـرئـــوف ❤️
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
#دعای_مخصوص_حفظ_ایمان_در_آخر_الزمان🌺
✨« یا الله یا رحمن یا رحیم، یا مقلّب القلوب، ثبت قلبی علی دینک»
(ای تغییردهندهی قلبها، قلب مرا بر دین خودت تثبیت کن.)✨
#دعـــاے_پــر_فیــۻ_قـــرآن
💎 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
خدایا منور کن قلبهایمان را به نور قرآن
و مزین کن اخلاق مارا به زینت قرآن
خدایا روزیمان کن شفاعت قرآن💎
🌹🕊🌹🕊🌹
🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
برای دریافت دعا و زیارتهای مورد نظر روی لینک بزنید
#زیارت_ناحیه_مقدسه 👇
https://eitaa.com/NedayQran/92476
#زیارٺ_عاشـورا 👇
https://eitaa.com/NedayQran/92477
#حدیث #کساء👇
https://eitaa.com/NedayQran/92478
#دعــاے_عهـــد👇
https://eitaa.com/NedayQran/92479
#دعای_ششم #صحیفه #سجادیه👇
https://eitaa.com/NedayQran/92479
#زیارت #جامعه_کبیره👇
https://eitaa.com/NedayQran/92481
#دعای_عدیله👇
https://eitaa.com/NedayQran/92482
#جوشن_صغیر👇
https://eitaa.com/NedayQran/92483
#دعای_یستشیر👇
https://eitaa.com/NedayQran/96596
#امام_زمان عج
💚#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💚
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْإِمَامُ
الْوَلِیُّ الْمُجْتَبَی وَ الْحَقُّ الْمُنْتَهَی...🌱
سلام بر تو ای گوهری که خدا تو را برای خودش آفریده است سلام بر تو که تمام حقایق عالم، پرتویی از خورشید توست سلام بر تو و بر روز طلوعت...💚< #اَلسَلامُعَلَیکْیٰااَبٰاعَبدِاللّٰه>💚 #سلام_ارباب_خوبم 😍✋ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#سلام_امام_زمانم 😍✋
🔹فروغ روی یزدان داری ای دوست
🔹صفای باغ رضوان داری ای دوست
🔹تویی یوسف که در هر کوی و برزن
🔹هزاران پیر کنعان داری ای دوست
#امام_زمان عج
#العجلمولایغریبم
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
⚠️هرچند مسیر، مشکل و باریک است
با این که به ظاهر آسمان تاریک است
♥️در چشم تو پرچمِ فلسطین پیداست
یعنی به امید حق ، سحر نزدیک است🔥
#رهبرانه
🪧#اسماعیل_هنیه🇵🇸
🪧#خونخواهی_هنیه_عزیز🔥
#انتقام_سخت
🪧#شهید_اسماعیل_هنیه🇵🇸
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
جانم فدای رهبر ...
آتش بده و گُدازه تحویل بگیر
صد لشکرِ تازه تازه تحویل بگیر
با دشمنِ تو راه بیایم ؟؛ هرگز !
«پس عکس بده جنازه تحویل بگیر»
#اللهماحفظقائدناالامامالخامنهای
#جانم_فدای_رهبر
#رهبرانه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سلام_حضرت_آقا
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
خیلی ها می پرسن:
"کی گفته محجبه ها فرشته اند؟؟!
امیرالمومنین علی علیه السلام :
◄ همانا عفیف و پاکدامن،فرشته ای ازفرشته هاست.
*حکمت 476 نهج البلاغه
#ریحانه #حجاب
#چادر #عفاف
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#نماز_آمرزش_ویژه_یڪشنبہ
✍هرڪس این نماز را در روز
یکشنبه بخواند از آتش جهنم و
عذاب ایمن شود ۲ رڪعتست
رکعت اول 👈 حمد و ۳ ڪـوثر
رکعت دوم 👈 حمد و ۳ توحید
📚 جمال الاسبوع ۵۴
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر ۶۸ #قسمت_شصت_هشتم 🎬: محیا درحالیکه دلش مانند گنجشککی هراسان در قفس تن، خود را بالا و پای
#دست_تقدیر ۶۹
#قسمت_شصت_نهم 🎬:
فرمانده عزت همانطور که از درد اخم هایش را در هم کشیده بود گفت: عربی حرف میزنی اما لهجه ات شبیه عرب های عراق هست تا ایران!!
محیا نگاهی به پای او کرد و گفت: به نظرم عفونت از دملی چیزی باشه درسته؟
فرمانده بعثی سری تکان داد و گفت: حدست درست بود آفرین! جواب سوالم را ندادی...
محیا نگاهی از زیر چشم به آن مرد کرد و گفت: من عراقی هستم، اما ایران درس می خواندم، الانم هم برای گرفتن مدرک فارغ التحصیلی ام به ایران آمده بودم که درگیر این جنگ نابرابر شدم.
فرمانده عزت با تعجب به محیا چشم دوخت و گفت: باور کنم تو واقعا عراقی هستی؟! اگر عراقی هستی خانواده ات کی و کجا زندگی می کند.
محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: پدرم اهل تکریت عراق است و مادرم از عرب های ایران و بعد برای عوض کردن بحث گفت: باید مچ پاتون را شستشو بدم و به سمت میز برگشت و شروع به گشتن بین قرص های مختلف روی میز کرد.
فرمانده عزت که هنوز لحنش حاکی از ناباوری بود زیر لب تکرار کرد: تکریت و بعد همانطور که آخی می کرد گفت: روزهای اول جنگ بود یه جوش ریز روی مچپام زد که خارش زیاد داشت، فکر کنم حشره ای نیش زده بود و هر چه میگذشت این جوش بزرگتر و درد و تورمش بیشتر شد تا امروز که به این حال افتاده، اون قرص های دستت هم نیار، همه را امتحان کردم، مشت مشت ازشون خوردم، نگاهم بهشون میافته حالم بهم میخوره و بعد لگن و مایع ضد عفونی کننده گوشه اتاق را نشان داد و گفت: هر روز ضدعفونی میشه...
محیا همانطور که به حرف های فرمانده عزت گوش می کرد به طرف لگن رفت و می خواست تا زخم را شستشو دهد، اما دل درون سینه اش بدجور میزد، او می خواست به هر طریقی شده از این اسارت نجات پیدا کند.
محیا بی صدا زخم را شستشو داد و فرمانده عزت الباردی حرکاتش را زیر نظر داشت.
محیا به سرباز داخل اتاق امر کرد تا پوکه های چند ورق از نوعی کپسول آنتی بیوتیک را از هم باز کند و گرد داخل آن را روی یک تکه باند بریزد و بعد از شستشوی زخم ان پودرها را روی زخم ریخت و با همان باند، پای فرمانده بعثی را پانسمان کرد و گفت: دوازده ساعت دیگه دوباره همین کار را تکرار کنید.
فرمانده عزت با تحکمی در صدایش گفت: تکرار کنیم؟! مگه خانم دکتر کجا تشریف میبرند؟!
محیا سرش را پایین انداخت و گفت: من یه پرستارساده ام دکتر نیستم، بعد اگر اجازه بدین من برگردم برم سمت عراق و تکریت...
حرف در دهان محیا بود که فرمانده عزت از جا بلند شد و با فریاد بلند گفت: تو را بین ایرانی ها اسیر گرفته اند ، ادعا می کنی عراقی هستی و هنوز چیزی ثابت نشده که واقعا راست بگی، از طرفی مشغول خدمت به دشمنان ما بودی، پس حالا حالاها اسیر ما هستی، اگر تونستی زخم پای منو مداوا کنی دستور میدهم بین اسرا تو را نبرن و یه جای خوب نزدیک خودم بهت بدن وگرنه.... و بعد نچ نچی کرد و به سرباز پشت سر محیا اشاره کرد و گفت: این خانم را ببرین آشیزخونه، فعلا اونجا باشن ،مفیدتر خواهند بود تا بعدا بهتون بگم چکار کنید..
سرباز چشمی گفت و پایش را بهم چسپانید و حرکت کرد و با اسلحه به کمر محیا زد تا همراهش بیرون برود.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر ۶۹ #قسمت_شصت_نهم 🎬: فرمانده عزت همانطور که از درد اخم هایش را در هم کشیده بود گفت: عربی
#دست_تقدیر ۷۰
#قسمت_هفتاد🎬:
محیا روی تخت قهوه ای رنگ اتاق دراز کشیده بود و به پرده های اتاق که انگار متعلق به یک دختر بچه بود و رنگ صورتی آن کمی چرک شده بود خیره شد، این اقامتگاه جدیدش از عنایات فرمانده عزت بود.
فرمانده عزت این چند ماه چون عقابی تیز چشم، بالای سر او بود و حالا که محیا سنگین شده بود باز هم دست بردار نبود.
انگار در تقدیر محیا بود که مداوای فرماندهان بعثی را به عهده گیرد، چون فرمانده عزت او را به عنوان پزشکی حاذق به دیگران معرفی می کرد، محیا به دلیل دو رگه بودن به امر این فرمانده لجوج، می بایست در جبهه بماند تا به بعثی ها خدمت کند و وضعیت محیا هم تاثیری در لغو این امر نداشت.
در این مدت تنها لطف فرمانده به او این بود که خانه ای تقریبا راحت را در نزدیکی مقر خود که مدام عوض میشد، برای محیا در نظر بگیرد.
صدای تیر اندازی رشته افکار محیا را بهم ریخت، ماه ها این شهر در چنگ بعثی ها اسیر بود و هرازگاهی رزمندگان ایرانی شبیخون میزدند و صدای تیراندازی بلند می شد.
محیا سعی کرد به چیزی فکر نکند، با احتیاط به پهلو چرخید و همانطور که دست روی شکمش می کشید گفت: عزیز مادر! تو تنها مونس روزهای اسارت مادر هستی... از آینده میترسم...میترسم که من باشم و تو نباشی یا تو باشی و من...
در همین حین صدای تحرّک تحرّک سربازی بلند شد.
محیا آرام روی تخت نشست و دستش را به کمینهٔ تخت گرفت و از جا برخواست، به طرف پنجره اتاق که طبقه دوم خانه بود رفت، گوشه پرده را کمی کنار زد و به صحنهٔ پیش رو چشم دوخت.
سربازهای عراقی سه رزمنده را اسیر کرده بودند، محیا آهی کشید و نگاهش را به چهره نوجوانی دوخت که او را یاد رحیم می انداخت، می خواست پرده را پایین بیاندازد که ناگهان متوجه چهره آشنایی شد.
خوب دقت کرد..خودش بود...زیر لب گفت: این آقای سعادت هست، رفیق گرمابه و گلستان مهدی...
قلب محیا بی تابانه شروع به تپیدن کرد، افکار مختلفی به ذهنش خطور کرد، باید کاری انجام میداد...حسی درونی به او فشار می اورد که خود را به آقای سعادت برساند.
رزمنده ها را داخل ساختمان کردند، محیا پرده را انداخت و بی هدف داخل اتاق شروع به قدم زدن کرد.
بعد از چند قدم، نزدیک تخت ایستاد، دستش را به کمرش زد، نفس عمیقی کشید که تقه ای به در خورد و پشت سرش صدایی به گوش رسید: خانم دکتر! فرمانده عزت احضارتان کرده، انگار کار مهمی با شما داره...
محیا به طرف در رفت و با عصبانیت در را باز کرد و گفت: این کارهای مهم تمامی ندارد؟! بی انصافین، وضعیت جمسانی من را نمی بینین؟! حاشا به غیرتتان، مثلا من هموطن شما هستم!
سرباز که انگار شرمنده شده بود، سرش را پایین انداخت و گفت: ما تقصیری نداریم خانم! و صدایش را پایین تر آورد و گفت: از من نشنیده بگیرین، فکر کنم فرمانده عزت به جایی دیگه منتقل شده، امکانش هست که شما را مرخص کنن برین عراق به شهر خودتون...
دنیا دور سر محیا به چرخش افتاد، یعنی امکانش بود آزاد بشه؟!
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#دست_تقدیر ۷۰ #قسمت_هفتاد🎬: محیا روی تخت قهوه ای رنگ اتاق دراز کشیده بود و به پرده های اتاق که انگا
#دست_تقدیر ۷۱
#قسمت_هفتاد_یکم🎬:
محیا سری تکان داد و همانطور که به سمت چادر مشکی که روی کمینه تخت انداخته بود می رفت، گفت: صبر کنید مقداری سمبوسه گوشت درست کردم، انگار فرمانده عزت ویارش از من هم قوی تر هست، هر چی هوسش می کند در دم باید برایش فراهم شود، صبح هوس کرده بود و نمی دانم از کجا گوشت فراهم کرده و برایم فرستاده و الان باید اماده جلویش باشد.
محیا از اتاق بیرون آمد و به سمت آشپزخانه رفت و همانطور که اشاره به دیز پر از سمبوسه می کرد گفت: اینجاست بیا ببرش.
سرباز که انگار دهانش آب افتاده بود همانطور که خیره به ظرف سمبوسه ها بود گفت: خوب منم اگر جای فرمانده عزت بودم، تو را از دست نمی دادم، پایش را که هیچ کس نتوانست مداوا کند، خوب کردید، سربازها زخمی می شوند، به آنها میرسید و آشپزیتان هم که حرف ندارد پس چرا...
محیا یکی از سمبوسه ها را برداشت و همانطور که حرف سرباز را قطع می کرد گفت: بیا تو هم از این بخور...
سرباز که انگار در گرفتن تردید داشت گفت: نه..نه...من به همان غذای سربازی قانع هستم، اگر فرمانده بفهمد که...
محیا به اصرار سمبوسه را به دست سرباز داد و گفت: فرمانده از کجا می خواهد بفهمد؟! بخور و دست و دهانت را پاک کن و بعد میرویم.
سرباز چشمانش برقی زد و سمبوسه را گرفت و با اشتها شروع به خوردن کرد
محیا نزدیک پنجره آشپزخانه که رو به حیاط مقر فرمانده عزت باز میشد رفت و گفت: اون اسیرها کی بودن که اوردنشون اینجا؟! سابقه نداره اسرا را اینجا بیارن، چرا منتقلشون نکردن به عراق؟!
سرباز آخرین گاز را زد و گفت: اینجور معلومه اون سه نفر از فرماندهان ایرانی هستند، فرمانده عزت می خواهد فردا همزمان با رفتنش از خرمشهر، این سه نفر بیچاره را جلوی یکی از مقامات بلند پایه بعثی که برای سرکشی به اینجا می آید تیرباران کند.
محیا که انگار بندی درون قلبش پاره شده بود، سمبوسه ای دیگر به طرف سرباز داد و گفت: کی قراره بیاد، فرمانده جدید؟! و این اسرا را امشب اینجا نگه می دارن؟!
سرباز که نیشش تا بنا گوش باز شده بود گفت: فردا هم فرمانده جدید می اید و همراهش آن مقام بلند مرتبه که انگار از نزدیکان صدام حسین است می آید و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد: قراره من امشب مراقب این اسرا باشم، توی زیر زمین نگهشون میدارن، من میدونم که شما دورگه اید و از کشتن ایرانی ها ناراحت میشوید، برای همین پیشنهاد میدم، فردا خودتان را بیرون از اینجا سرگرم کنید...
محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: من از جنگ بیزارم، هم از کشته شدن ایرانی ها و هم عراقی ها ناراحت میشوم، خدا از کسی که این بساط را راه انداخت نگذرد.
سرباز سری تکان داد و گفت: من هم با شما هم عقیده ام، اما چه میشه کرد، حالا بریم ببینیم فرمانده چکارتان دارد..
محیا که انگار ذهنش درگیر مسئله ای مهم تر بود به سمت اتاقش راه افتاد و گفت: فرمانده عزت به خاطر این ظرف غذا یاد من کرده، اینها را به دستش برسان و بگو من حالم خوب نبود، کمی بهتر که شدم، خودم به دفترش می آیم.
سرباز که انگار نمک گیر شده بود، لبخندی زد و گفت: باشه، پیاز داغش هم زیادتر می کنم که حالتون خوب نبوده و با زدن این حرف از در بیرون رفت.
به محض بسته شدن در، محیا از جا برخواست، انگار نقشه ای کشیده بود که می بایست آن را عملی کند، سریع به سمت اتاقی رفت که به نوعی انبار دارو محسوب میشد و شروع به گشتن داخل داروها کرد....
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
آقـا بِخـر این دربدرِ ڪرب وبلا را
تا باز ببیـند سحـر ڪرب وبلا را
ارباب بیا و اربعین قسمٺما ڪن
با پاےِ پیاده حَـرمِ ڪرب و بلا را
#اللهم_ارزقنا_زیارت_اربعین💚
#21_روز تا #اربعین🥀
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
مداحی_آنلاین_بگیر_دستمو_ببر_جواد_مقدم.mp3
4.79M
🔳 #استودیویی #جاماندگان #اربعین
🌴بگیر دستمو ببر
🌴مرا به سوی کربلا
🎤 #جواد_مقدم
👌بسیار دلنشین
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
#افزایش_عشق_بین_زن_و_شوهر
🌸✨اگر زن و شوهر نسبت بهم
کم محبت میباشند ، وقت خواب
اسم 《الشافِع》را بسیار ذکر کنند
الفت پیدا شود✨
📚 اقتباس از گلهای ارغوان ۶۱/۱
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕